دنبال کننده ها

۲۱ آبان ۱۳۸۸

با بوییدن یک گل همه گناهان تان بخشوده میشود !!

گنه گر میکنی ؛ باری کبیره ...

آخی ! راحت شدیم بخدا ! پس از عمری ؛ یک بار سنگین از روی دوش مان بر داشته شد . انگاری دوباره از مادر زاده شده ایم !
ما یک عمر است که انواع و اقسام گناهان کبیره و صغیره و نیمه کبیره و نیمه صغیره و هزار و یک جور منکرات مرتکب شده ایم . دیگر از انواع لهو و لعب و ملاهی ؛ گناهی نبود که نکرده باشیم .
یک عمر است که هر وقت دل مان میگیرد؛ یا هر وقت هوا ابری میشود ؛ یکی دو جام شراب می نوشیم و حافظ وار زمزمه میکنیم :
می خور ؛ که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک بر آمد و رطل گران گرفت .

یک عمر است که نه نماز خوانده ایم ؛ نه روزه گرفته ایم ؛ نه به جهاد کفار رفته ایم ؛ نه خمس و زکات داده ایم ؛ نه به زیارت خانه خدا مشرف شده ایم ؛ و نه اینکه دو کلام از آيات بینه کلام الله مجید را یاد گرفته ایم .
حالا همه اینها بکنار ؛ اصلا آقا ! ما از روز ازل ؛ با هر چه پیغمبر و امام و شیخ و مفتی و ملا و فقیه و روضه خوان و آیت الله - چه از نوع عظمایش و چه از قماش غیر عظمایش - دشمن خونی بوده ایم و فحش و فضیحتی نبود که نثار شان نکرده باشیم .
اما حالا که یکپای مان لب گور است و نه پای گریز و نه دست ستیزی داریم ؛ شبانه روز مثل خایه حلاج میلرزیم که : خدایا ! این چه غلطی بود که ما کردیم ؟ این چه پخی بود که ما خوردیم .؟؟ حالا نمی شود از گناهان ما بگذری و بجای اسفل السافلین ؛ ما را به بهشت برین بفرستی تا آنجا با انبیاء و اولیا ء و حوران و غلمانان محشور بشویم ؟؟ حالا غلمانان هم نشد نشد ؛ اما مگر میشود درخت طوبی و جوی های شیر و عسل و حوران بهشتی مثل هلو را رها کرد و رفت توی جهنم با استالین و مائو وشمر و ابوسفیان و امام خمینی همنشین شد ؟؟

همینطور ما داشتیم ترسان و لرزان با خودمان کلنجار میرفتیم و در فکر آن بودیم چند هزار دلاری به یکی از این علمای اعلام بسلفیم بلکه بتواند قطعه کوچکی از بهشت را توی قباله مان بگذارد که چشم مان به حدیثی از حضرت صادق علیه السلام ! در کتاب مستطاب " حلیه المتقین " افتاد که دیدیم ای بابا ! یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم ؛ و بیخود و بیجهت ؛ اینهمه سال ؛ از ترس جهنم و اژدهای هفت سر و مار غاشیه و نمیدانیم زقوم و جهیم ؛ ترسیده و لرزیده ایم !!

مرحوم مغفور علامه مجلسی در کتاب مستطاب " حلیه المتقین " چنین میفرمایند :
" در حدیث صحیح از حضرت امام جعفر صادق ؛ و در حدیث معتبر از حضرت رسول منقول است که هر گاه گلی بشما بدهند ؛ ببویید و بر دیدگان خود بگذارید که آن از بهشت آمده است . "

لابد خواهید پرسید : خب ؛ بشما چه ؟؟ گل های بهشتی چه ربطی به گناهان کبیره و صغیره جنابعالی دارد ؟؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم .
علامه مجلسی میفرمایند : " مالک جهنی روایت کرده است که : گلی به حضرت امام جعفر صادق دادم . گرفتند و بوییدند و بر هر دو دیده گذاشتند و فرمودند : هر کس گلی را بگیرد و بر دیده بگذارد و بگوید اللهم صل علی محمد و آل محمد ؛ هنوز گل را بر زمین نگذاشته باشد همه گناهانش آمرزیده شود !!"

می بینید آقا ! می بینید ما بیخود و بی جهت ؛ اینهمه سال ؛ همینطور الکی ؛ از ترس عقوبات قبر و عقبات قیامت و گیر و دار محشر و مار غاشیه و روز صد هزار سال و کنده نیمسوزی که بلا نسبت بلا نسبت ؛ توی ما تحت آدم فرو میکنند ؛ بخودمان ترسیده و لرزیده ایم و زندگی را بر خودمان حرام کرده ایم ؟؟!!

وقتی بنا به فرموده عالم ربانی ! مرحوم ملا محمد باقر مجلسی ؛ با بوییدن یک گل ؛ همه گناهان کبیره و صغیره آدمیزاد در چشم بهم زدنی بخشوده میشود ؛ آدم مگر مرض دارد که همه خوشی های دنیا را بخودش حرام بکند وبرود نماز بخواند و روزه بگیرد و در ماتم امام حسن و امام حسین و زین العابدین بیمار قمه بزند و گل روی فرقش بمالد و اگر دستش برسد برود برج های دو قلوی نیویورک را بر سر کفار خراب بکند و لب هم به آن زهر ماری ها نزند ؟؟ آخر هیچ آدم عاقلی همچو کاری میکند ؟؟
پس بی جهت نیست که پیران جهاندیده و سرد و گرم چشیده روزگار از قدیم ندیم ها گفته اند :
گنه گر میکنی ؛ باری کبیره !!

۱۹ آبان ۱۳۸۸

بوسیدنم از آشپزی ام بهتر است ...!!!

اين دختر خانم خوش خنده و خوش بر و رو ؛ در شهرک ساحلی HAWI در کرانه اقیانوس آرام ؛ رستورانی را می چرخانید و چنان خوشگل و خوشرفتار بود که ناهار آنروز مان یکی از بهترین و خوشمزه ترین غذاهایی بود که در سفرمان به هاوایی خوردیم .
سالاد هایی را که همراه با ماهی تازه بخوردمان داد هرگز از یادمان نخواهد رفت . من چند تا عکس از او گرفتم و بهش قول دادم که یکی از عکس هایش را روی سایت ام بگذارم .نامش را هم پرسیدم اما چون هوش و حواس مان دیگر کار نمی کند یادمان رفت .
روی پیراهنی که پوشیده نوشته است : بوسیدنم از آشپزی ام بهتر است . از شما چه پنهان آشپزی اش معرکه بود ؛ بوسیدنش را تجربه نکردیم !

۱۸ آبان ۱۳۸۸

هاوايی ...بهشت اينجهانی ...." 4"

پنجشنبه پنجم نوامبر

آخرين روزی است که در هاوايی هستيم . آسمان نيمه ابری است وانگار می خواهد ببارد . درجه حرارت 75 درجه فارنهایت .
انگار اين چند روز مرخصی مان به سرعت برق و باد گذشته است .
رفتيم در رستوران ساحلی صبحانه مفصلی خورديم و بعدش رفتیم کنار استخر و آفتاب گرفتیم . عیال دلی از عزا در آورد و یکی دو ساعتی شنا کرد . ما پیری را بهانه کردیم و تن به آب ندادیم . فی الواقع تنبلی نه پیری .
حوالی ظهر ؛ عيالات برای خريد ما را تنها گذاشتند . من و هانری نشستیم به آبجو خوری . در سایه سار درخت شگفت انگیزی در یکی از هتل های کرانه اقیانوس .
و عصرش یکی دو ساعتی خواب .
و شب ؛ شامی و گشت و گذاری در خیابانها و خواب .

جمعه ششم نوامبر

میگویند هر آغازی را پایانی است . و هر سفری را نیز .
اکنون در فرودگاه هونولولو هستیم . و نیم ساعت دیگر پرواز بسوی کالیفرنیا .

در هواپیما ؛ کتاب " کارنامه سه ساله " آل احمد را بتمامی خوانديم و دستگیرمان شد که این آقای نویسنده نسل ما ؛ چه نگرش عقب افتاده ای نسبت به مسائل ایران و جهان داشته است و چگونه نسل ما را به ژرفای سیاهی ها کشانده است . من قلمش را دوست دارم اما نگاهش را نه . نگاهش ارتجاعی و عقب مانده است . بوی نا میدهد . اما قلمش شیرین است و بسیار هم شیرین است .

و اینک فرودگاه ساکرامنتو . و فرزندانم آلما و الوین به پیشواز ما امده اند .
آیا عمری و مجالی خواهد بود که بار دیگر ؛ سالی یا سالیانی دیگر ؛ به هاوایی بر گردیم و در زیبایی های طبیعت غرق و غرقه شویم ؟؟ نميدانم .
هر چه بود چند روزی را فارغ از روز مره گی های ملال آور گذراندیم که خودش غنیمتی است .



۱۷ آبان ۱۳۸۸

هاوايی ...بهشت اينجهانی ...."3"

سه شنبه سوم نوامبر

باران میبارد . گهگاه یکریز میبارد و گهگاه خورشید از پس ابری لبخندی میزند و دوباره باران است که می بارد .
در رستوران هتل مان - که به سبک و سیاق ژاپنی تزیین شده صبحانه ای می خوریم و راه می افتیم . دوباره به جزیره پیمایی . و میرانیم تا شمالی ترین نقطه جزیره .
و حوالی غروب به تماشای رقص بومیان هاوایی میرویم . نامش LUAO در محلی بنام paradise cove. در میان باغی و کنار اقیانوس . و در فضای باز . زیر آسمانی که انگار میخواهد ببارد . و دو ساعتی به تماشای رقص حیرت انگیز رقصندگان هاوایی می پردازیم .
و همانجا شامی و شرابی .

چهار شنبه چهارم نوامبر

دو تا کتاب آورده ایم که در ساعات فراغت بخوانیم ! اما کو فراغت ؟؟فرصت سر خاراندن نداریم . از صبح تا شام ؛ مثل مرحوم مغفور آقای کریستف کلمب در جستجوی کشف تازه ها . و چه کشف هایی هم . !
چند روزی است که نه روزنامه ای خوانده ایم نه نگاهی به وغ وغ صاحاب های رنگ وارنگ انداخته ایم .
غرق و غرقه در زیبایی های طبیعتیم .و خبری از سر و دستار نه !!
دریا آنچنان آرام است که انگار به خوابی خوش فرو رفته . و آسمان صاف و آبی .و گهگاه لکه های ابری در اینجا و آنجا .

راه می افتیم . به جزیره پیمایی ! و بجایی میرسیم که میوه های محلی میفروشند . نامش Kualoa Garden .
می ایستیم . خریدی میکنیم . بعدش مینی بوس ابوطیاره ای سوارمان میکند و میبردمان داخل جنگل . و جوانی بومی برایمان از درخت ها و گیاهان و میوه های عجائب و غرائب سخن میگوید و میوه هایی را به خوردمان میدهد که تا امروز نه دیده ایم و نه خورده ایم . بعدش سوار قایق میشویم و در دریاچه ای که در کمر کش کوه است و آنسوی ديگرش اقیانوس ؛ به جستجوی جزیره سحر آمیز ! گشت و گذاری میکنیم و دوباره به جنگل بر میگردیم . ( بوميان هاوايی را معمولا polynesian مینامند ؛ همچنين کار برد ترکیب دیگری مانند pacific Islander در مورد بوميان رایج است .)

راهنمای مان با ساییدن دو قطعه چوب ؛ آتشی روشن ميکند و جوان بومی ديگری برایمان رقص آتش اجرا میکند
گشت و گذارمان در این باغ بهشت یکی دو ساعتی بطول می انجامد . نفری بیست دلار می سلفیم و راه می افتیم .
اینجا بی گمان یکی از هیجان انگیز ترین بخش های سفرمان بود .

دو باره در جاده جنگلی کوهستانی هستیم . اینسویش اقیانوس ؛ و انسویش جنگل های سبز اندر سبز .
و در یکی از رستوران های سنتی بین راهی می ایستیم و جای تان خالی یک شکم سير میگو و ماهی می خوریم . انگاری در رامسر ؛ در حاشیه خزر ؛ پای درخت نارنجی در نارنجستانی نشسته ایم و کولی ماهی و قزل آلا می خوریم . بهمان تازگی و بهمان خوشمزگی .

امروز به هتل جديدمان نقل مکان کرده ایم .نامش Halekulani
اتاق مان در طبقه پانزدهم . و چشم اندازمان تمامی اقیانوس .ظاهرا هتل پنج ستاره است اما آنقدر شیک و زیباست که ما به میل خودمان سه ستاره اضافی هم به ایشان می بخشیم و هشت ستاره اش میکنیم !!
قبل از آنکه به اتاق مان برويم ؛ از ما با شامپانی پذیرایی میکنند . بعدش میرویم در یک کوکتل پارتی که به افتخار همه مهمانان راه انداخته اند شرکت می کنیم و دمی به خمره میزنیم . نم نمک باران میبارد .
شب ؛ عیال و مینا به خرید میروند و من و هانری در تراس هتل مان می نشینیم و شب و دریا را تماشا می کنیم و خاطرات دیر و دور را نشخوار می کنیم .

هاوايی ؛ بهشت اينجهانی ..."2"

دوشنبه دوم نوامبر

در waikiki هستيم . گرمای هوا حدود هفتاد درجه فارنهايت . دريا آرام . آسمان آبی و بدون ابر . و بايد صبحانه ای بخوريم و راه بيفتيم برای ماجرا جويی ها ...

و راه افتاديم . از waikiki به بندر معروف پرل هاربر . و طبيعت چنان زيبا که کلام از توصيف آن عاجز . و در حاشيه اقيانوس رانديم و رانديم . تا رسيديم به بندر پرل هاربر .
و اين همان بندر معروفی است که بهنگام جنگ جهانی دوم مورد حمله هوايی ژاپنی ها قرار گرفت و دهها ناو جنگی امريکايی به قعر اقيانوس فرو رفتند .

سی و چند دلاری ميگيرند و خلايق را سوار کشتی ميکنند و به تماشای بقايای کشتی هايی ميبرند که در اين حمله هوايی آسيب ديده اند . سينمايی هم ساخته اند که فيلم های مستند آنروز را نشان ميدهد .
و نمايشگاهی از عکس و اسلايد و آلات و ادوات آدمکشی و بمب ها و موشک ها به تماشا نهاده . و ما چون ميانه ای با جنگ و آدمکشی نداريم از خير تماشای آنها ميگذريم و همواره اين پرسش در ذهن مان که :
آيا اين نمايش و نمايشگاهها ؛ توجيهی نيست برای بمباران اتمی هيروشيما و ناکازاکی ؟؟ که يعنی آنها زدند و کشتند ؛ ما هم زديم ؟؟!!و بد جوری هم زديم ؟؟!! و اگر امروز هم پايش بيفتد دوباره و سه باره و صد باره ميزنيم ؟؟!!!
و تماشاگران اين تماشاخانه ؛ اغلب ژاپنی ها ؛با دوربين ها و قبل منقل هايشان .

و دوباره ميرانيم و به آغوش طبيعت باز ميگردیم .. از دره ای سبز اندر سبز ميگذریم که صد ها آبشار از قله کوهها به پایین سرازیر است و در ميان مه و رنگین کمان جاری .
و ناهاری میخوریم در رستورانی پای یکی از همین آبشاران . و سلانه سلانه به waikiki بر میگردیم .
در راه ؛ باران ميگیرد .و عطر باران و خاک و سبزه مست مان میکند .
شب را در تراس هتل مان بساط شام و شراب براه می اندازیم و جای تان خالی رو در روی اقیانوس می نشینیم و می نوشیم و به موسیقی گوش میدهیم .

۱۶ آبان ۱۳۸۸

هاوايی ...بهشت اينجهانی ....

پنجشنبه 29 اکتبر 2009


صبح ساعت 9 سوار هواپيما شديم در ساکرامنتو . با شرکت هواپيمايی Hawaiian Airlines. بانی سفر دوست سال های دور و ديرم هانری و همسرش مينا -که يک آژانس مسافرتی را می چرخاند ..- و پنج ساعت و نيم پرواز . و اکنون در فرودگاه بين المللی honolulu

يک ساعتی در فرودگاه هونولولو منتظر ميمانيم و با پرواز ديگری راهی Big Island ميشويم . 45 دقيقه ای در راه . و اينک فرودگاه نقلی Big Island- در مرکز جزيره نامش Kona

بار و بنديل مان را ميگيريم و ميرانيم بسوی هتل مان - که هيجده کيلومتری از فرودگاه دور تر است - وهمه جا گدازه های آتشفشان . و نشان اينکه روزی روزگاری اينجا کن فيکون شده است .
و از فرودگاه تا هتل ؛ کمتر درختی و سبزه ای ؛ و مدام گدازه های سياه رنگ عظيم که از دل زمين جوشيده اند . و من به شوخی به مينا می گويم : ما را به زغال فروشی آورده ای ؟؟ و می خنديم .
بين راه غذايی می خوريم و اينک اقامتگاه مان . غنوده بر ساحل اقيانوس . و نامش Waikoloa Beach Marriott Resort
يک مرکز توريستی تمام عيار با دهها رستوران و بار و استخر و انواع و اقسام وسايل لهو و لعب !. و چه آرامشی . و در حاشيه ساحل می نشيني و اقيانوس را تماشا ميکني و به آواز اقيانوس بخواب ميروي .
شب را در ساحل اقيانوس ؛ شرابی و شامی و گپی و اينک خواب . ساعت حدود های يک شب .

جمعه 30 اکتبر

حالا ساعت حوالی هفت و نيم صبح است . در کاليفرنيا بايد ده و نيم باشد .
چه خواب راحتی داشتم ديشب . نه هذيانی ؛ نه رويايی ؛ نه کابوسی ...... حالا اينجا توی اتاقم نشسته ام و چشم به دريا دوخته ام و اين ياد داشت ها را می نويسم .
قرار است صبحانه ای بخوريم و به ديدن شگقتی های طبيعت برويم . در سر زمينی که همتای بهشت که نه ؛ بلکه خود بهشت است .

و اين سومين باری است که ما در يکی دو سال گذشته به هاوايی ميآييم . -پارسال دو بار در maui..واکنون اينجا ...

دو سه تا کتاب آورده ايم که در فراغت بخوانيم . يکی اش " گدار " - نوشته حسين دولت آبادی . رمانی پيچيده با تکنيکی شگفت انگيز .._ ديگری " کارنامه سه ساله " آل احمد . که سی و چند سال پيش خوانده بودمش . و نثر کتاب همچون شلاقی بر پوست تنی . تلخ و گزنده .......

امروزمان به گشت و گذار در حاشيه جزيره گذشت .بگمانم دويست مايلی رانديم تا به محل آتشفشانی رسيديم که هنوز خرناسه ميکشيد و بخار داغی از دهانه آن به آسمان تنوره ميکشيد .
و جنگل ها سبز اندر سبز ؛ با گياهان و گل های شگفت انگيز . و نام ها ؛ همه نام های عجائب و غرائب . همچون :
Okala -Kawaiha-Waikoloa-kailua-Kona-Honaunau و امثالهم .

در مسيرمان به ديدن آبشار عظيم شگفت انگيزی رفتيم در درون جنگلی سرشار از گلها و گياهان ناياب . نامش Akaka Falls
در نزديکی شهرکی بنام Hilo
وگشت و گذار در تونلی بطول سيصد - چهار صد متر ؛ که از گدازه های آتشفشانی درست شده بود .
و همه جا شهرک هايی با ويژگی های منحصر بفرد . و سبز و سبز و سبز

و در بازگشت ؛ ناگهان باران گرفت .آنهم چه بارانی ! چشم چشم را نمی ديد . چهار پنج دقيقه ای که رانديم دوباره آسمان آبی و صاف . و از باران خبری نه !
و شب را با نوشيدن آبجويی و گوش کردن به موسيقی گذرانديم .
و بعدش خواب .

شنبه 31 اکتبر

ساعت هفت صبح از خواب پاشديم . دوشی و اصلاحی و چسان فسانی و نوشيدن يک پياله چای داغ . و حالا در تراس هتل مان نشسته ايم و چشم انداز مان دريای بيکران ...و مردمی که اينجا و آنجا تن به آب داده اند ؛ يا در سايه ای لميده اند و غرق تماشای طبيعت اند .

امروز جاده شماره 190 را گرفتيم و رانديم تا شهرکی بنام hawi. غنوده در بستر جنگلی و در کرانه اقيانوس .

و در اين جاده 190 که بسوی بلنديهای کوه ميرانی ؛ نه سبزه ای است و نه درختی . اما اينجا و آنجا ؛ بوته های کاکتوس. و انگاری که در کويری ميرانی . اما ده دقيقه ای که از کمر کش کوه بالا ميروی ؛ آنسويش سخاوت زمين و گستردگی جلگه های سبز اندر سبز است و گله های گاوانی که در اين سبزينه زار ها به چرا مشغول اند .
و دوست مان هانری - که پشت فرمان نشسته است ؛- با ديدن گله گاوان ؛ در حاشيه جاده توقف ميکند و می گويد : حيف است با اعضای فاميل مان عکسی به يادگار نگيريم !! که البته منظور از فاميل همان گله گاوان است .- که جايتان خالی از خنده دل غشه ميگيريم . -
و بعد در رستورانی در شهرک ساحلی Hawi ناهار خوشمزه ای می خوريم - ماهی تازه و سالادی خوشمزه از سبزيجاتی که
نميدانستيم چيست -
و اين ناحيه را Waipio o valley ميگويند که محل تلاقی جنگل و اقيانوس است . و چه زيبا و تماشايی .

و ديديم که در بيدر کجای Hawi در انتهای جاده ای که به کوه و دريا راه می نمود ؛ بنده خدايی از امت عيسی ؛ فلاسک آبی گذاشته بود و چند تا ليوان پلاستيکی ؛ و ياد داشتی بر آن ؛ و التماس دعايی از خلايق که با نوشيدن اين آب دعايی بخوانند و از اين مهملات .
و انگاری همان سقاخانه خودمان که:
آبی بنوش و لعنت حق بر يزيد کن !!!!

و شب را رفتيم هتل هيلتون به هوای خوردن شامی . و شامی و شرابی در رستورانش که انگاری پای و پايه اش در آب است . و چه گران ! اما خوشمزه . و می ارزيد .
و بنای اين هيلتون بگونه ای است که از زير ستون های عظيمی که هتل را بر آن ساخته اند ؛ کانال آبی همچون رودخانه ای ميگذرد و در آن قايقی که خلايق را به اينسو و آنسو می برد . و دو سوی کانال ؛ توتيک ها و رستورانها و گالری ها ی هنری - و بيشتر با حال و هوای بومی و رنگ و لعاب سرخپوستی - . و با مجسمه ها و پرتر ه ها و زلم زيمبو های بومی . و چه تماشايی !
و نيز ريل راه آهنی که اگر از قايق سواری ميگريزی می توانی با ترن به اينسو و آنسوی هتل بروی .
و عيال مان بهمراه مينا ؛ چه حسرتی می خورند که دير به اين گالری ها رسيده اند و نمی توانند خريد بکنند و من و هانری از ته دل مان خوشحال که از چنگ خريد کردن عيالات رسته ايم !!

يکشنبه اول نوامبر

صبح ؛ صبحانه ای در ساحل اقيانوس . بعدش گشت و گذاری در اطراف جزيره Kona و حوالی ساعت دو بعد از ظهر؛ پرواز
بسوی Honolulu
و اينک هونولولو .با آسمانخراش هايش . و هتل هايش .
و ما ميرانيم به منطقه Waikiki
هتل ما کنار اقيانوس . و نامش parc . با چشم اندازی به دريا و زيبايی های آن .
و هتل بسيار شيکی است . با دکوراسيون و زلم زيمبو های تماشايی . - که يعنی دنيای سوپر مدرن -
در Waikiki خيابانها شلوغ و جهانگردان به اينسو و آنسو روان . و اکثرشان از ديار ژاپن . و خيابانها بسيار شيک و زيبا . و پر از رستورانها و کلوپ ها و بار ها وفروشگاهها و بوتيک ها . و خلايق تا نزديکی های صبح در خيابانها پرسه زنان .

شام را در يک رستوران آلمانی خورديم . نامش Wolfgangs steakhouse. در طبقه سوم ساختمانی . و غذاهايش بسيار گران .اما بی همتا . و هزينه شام شب مان برای چهار نفر 212 دلار و 25 سنت .
و گارسن مان دخترکی نيمه ايرانی و نيمه امريکايی . نامش ثريا . و انکشف که پدر ايرانی است و مادر امريکايی . و پدر و مادر سال هاست جدا شده اند . و پدر در ايران است و مادر به هاوايی کوچيده . لابد در جستجوی نانی . شايد پناهگاهی هم . و برادری که گويا در لس آنجلس به قتل رسيده است .
و دخترک ؛ زاده شده در ايران . اما فارسی نمی دانست . و در پاسخ " تنک يو " ی ما جوابش اينکه مرسی !
و شور و علاقه ای داشت که برود ايران را ببيند . و ما هم تشويقش کرديم که : بله !ايران زيبا و شگفت انگيز است . اما نگفتيم که ملاها در همه جايش ريده اند ..!!

ادامه دارد

۶ آبان ۱۳۸۸

سفر گيله مردانه ...!!

خدمت دوستان عرض میشود که ما از امروز بمدت ده روز در سفر خواهيم بود .
جای تان خالی ده روزی به جزاير هاوايی خواهيم رفت بلکه بقول بابا بزرگ هايمان کمی استخوان مان سبک بشود .
از آنجا که از سياست و سياست بازی و شنيدن خبر های داغ و درفش انسان ها در شرق و غرب عالم بجان آمده ايم می خواهيم چند روزی را بدون کامپيوتر و تلفن و تلويزيون و وغ وغ صاحاب های تکنولوژیک بگذرانيم بلکه قدر آن روزهاي خوشی که هيچکدام از اين زهر ماری ها را نداشتيم بدانيم .
اگر مجال و فرصتی بود ياد داشت هايی خواهيم نوشت و تقديم شما خواهيم کرد اگر هم نه ؛ دوربين عکاسی مان را که از ما نگرفته اند . يک عالمه عکس برايتان سوغاتی ميآوريم .
شاد و سبز باشيد و بمانيد .

۵ آبان ۱۳۸۸

امامزاده امريکايی ...!!!

امامزاده امريکايی ...!!!!

اين رفيق سابق مان آقای چرندياتی ؛ از هر انگشت شان صد تا هنر ميبارد . حالا عرض ميکنيم چرا .
اولندش اينکه : ايشان طنز نويس قابلی هستند ( هر چند از روزی که عيالوار شده اند طنز نويسی را بوسيده و کنار گذاشته اند )
دومندش اينکه : اگر چه مثل خودمان عيالوارند ؛ اما ؛ هم توی دانشگاه درس می خوانند ؛ هم توی بانک پول خلايق را ميشمارند ؛ هم خرده فرمايشات عمو حسنی را که ما باشيم بی مزد و مواجب انجام ميدهند ؛ و هم اينکه در شهری زندگی ميکنند که جای از ما بهتران است و آدمهايی مثل ما را بی تذکره و ويزا به آنجا ها راه نميدهند !!.

اين آقای چرندياتی ؛ گهگاه تلفنی به ما ميزند و حال و احوالی از ما می پرسد و ما هم هر چه بد و بيراه در چنته داريم نثارش ميکنيم و آن طفلک هم غش غش می خندد و ما را به امان خدا رها ميکند .

چند وقت پيش ؛ اين آقای چرندياتی بما زنگ زده بود که :
-عمو جان ! ما بالاخره آرشيتکت شده ايم !
ما هم تبريکی گفتيم و يه خورده از زبان بازيهای معمول ايرانی جماعت را تکه پاره کرديم و دست آخر در آمديم که : خب ؛ مرد حسابی ! حالا توی اين اوضاع و احوال قاراشميش ؛ که از آسمان سنگ فتنه ميبارد و هيچ بنده خدايی خشت روی خشت نميگذارد ؛ آيا از اين آرشيتکت شدنت ؛ نانی فراهم خواهد شد ؟؟
آقای چرندياتی در آمد که : نه والله ! اما ؛ ما يک فکر جالبی به سرمان افتاده که بهتر است با شما در ميان بگذاريم .
گفتيم : چه فکری جناب چرندياتی ؟؟
گفتند : چطور است بياييم کنار فروشگاه شما يک امامزاده راه بيندازيم !!
گفتيم : چی چی زاده ؟؟!!
گفتند : امامزاده آقاجان ! امامزاده !!

ما اول کلی خنديديم و گفتيم اين آقای چرندياتی دارد سر بسر مان ميگذارد . آخر امريکا و امامزاده ؟؟ حالا آمديم و يک امامزاده هم راه انداختيم و يک گنبد و بارگاه حسابی هم برايش درست کرديم ؛ آخر به اين ينگه دنيايی های کله خر چطوری حالی کنيم که يکی از نواده های دست هفدهم امام زين العابدين بيمار آش خور ! از عراق عرب پا شده است و آمده است امريکا و اينجا گور به گور شده است ؟؟ آخر بما نخواهند گفت خب بما چه ؟؟
توی اين فکر و خيالات بوديم که ديروز چشم مان به اين آگهی افتاد و به خودمان گفتيم حالا که نماز و روزه هم استيجاری شده و ميشود به ضرب پول سر حضرت باريتعالی شيره ماليد ؛ مگر ما خرمان به گل مانده است که نياييم سر اين امريکايی های ببو ! شيره بماليم و انبان خودمان را پر بکنيم و به ريش همه ببو های عالم بخنديم ؟؟؟ اين است که حالا دست بکار شده ايم و داريم يک امامزاده - با بقعه و بارگاه و ضريح و زلم زيمبو های مربوطه - در اينجا راه اندازی می کنيم و چون متاسفانه هيچ امامی و امامزاده ای گذارشان به ينگه دنيا نيفتاده و همگی شان در همان خاک پاک ايران شربت شهادت نوشيده اند ؛ ناچاريم لاشه سگی ؛ گربه ای ؛ ما چه الاغی ؛ کره خر سقط شده ای ؛ چيزی را پيدا کنيم و اينجا دفنش کنيم و يک شجره نامه حسابی هم بر ايش دست و پا کنيم و بگوييم خواب نما شده ايم و حضرت مسيح به خواب مان آمده است و بما گفته است که يکی از حواريون شان اينجا دفن است و حيف است بی بقعه و بارگاه بماند !!!
تنها مشکلی که داريم اين است که نميدانيم چه اسمی روی امامزاده مان بگذاريم . اگر شما اسم با مسمايی به نظرتان رسيد ما را بی خبر نگذاريد که خدا يک در اين دنيا و هزار ميليون در آن دنيا پاداش تان بدهد !!

۴ آبان ۱۳۸۸

مار است اين جهان ....

مار است اين جهان و ؛ جهانجوی مار گير
وز مارگير ؛ مار بر آرد همی دمار .......
غره مشو بدانکه جهانت عزيز کرد
ای بس عزيز کرده خود را که کرد خوار !!

"عماره مروزی "

زمين در جنب اين نه طاق خضرا
چو خشخاشی بود بر روی دريا
تو خود بنگر کز اين خشخاش چندی
سزد گربر بروت خود بخندی !!!!!!

از : شيخ محمود شبستری
مولف گلشن راز

۱ آبان ۱۳۸۸

اندرز های يک شيرازی ...!!!







آقا ! ما عهد و عيال مان شيرازی است . خودمان هم چند سالی در شيراز کنگر خورده و لنگر انداخته بوديم . کلی هم رفيق و دوست و آشنا در شيراز داريم . روز های جمعه که ميشد با قوم و خويش ها ريسه ميشديم و ميرفتيم " بيد زرد " و توی باغات آنجا ودکا می خورديم و شراب می نوشيديم و مست و پاتيل ميشديم تا بتوانيم قيافه نحس ملا و امام و فقيه و ارباب محاسن دراز را تحمل کنيم . بعد از انقلاب چند ماهی توی راديو شيراز برنامه راديويی داشتيم ؛ اما همينکه سر و کله يک مشت آتا و اوتا ؛ بلند و کوتاه ؛ با آن قيافه های لجنی شان پيدا شد ما دم مان را روی کول مان گذاشتيم و عطای راديو را به لقايش بخشيديم و خانه نشين شديم . هر چه هم برايمان پيغام و پسغام فرستادند که آقا ! بيا با ما همکاری کن ؛ ما گفتيم : آقا جان !؛ مرا به خير تو اميد نيست شر مرسان ...
حالا سالهای سال از آن روز ها گذشته است و بسياری از رفيقان ديروزم يا زير خاک خفته اند يا آواره کشور ها و قاره ها هستند ؛ اما هنوز هم که هنوز است گهگاهی هوای باغات بيد زرد توی دل مان می افتد و بياد آن روز های خوشی که با رفيقان مان داشتيم اشک حسرت بر چشمان مان می نشيند .
حالا چرا اين حرف ها را اينجا ميزنيم ؟ راستش بياد يکی از رفيقان آنروزگاران افتاديم که در تنبلی و لش بودن نه تنها در ايران بلکه در تمام دنيا همتا نداشت . اين عبدالله خان با ما ميآمد بيد زرد و نا هارش را می خورد و همانجا زير سايه درخت دراز می کشيد و صدای خور و پفش به هفت آسمان ميرفت . هر چه بهش ميگفتيم آخر مرد حسابی چرا زير سرت بالشی - چيزی نميگذاری ؟ ميگفت : ای آقا ! کی حالش را دارد برود از توی اتاق بالش بياورد !!
سی و چند سالی است که عبدالله خان مان را نديده ايم اما شنيده ايم عيالوار شده است و دور و برشان حسابی شلوغ پلوغ است . خدا کند ديگر آن تنبلی اش را کنار گذاشته باشد ...... .

غرض اينکه يکی از دوستان مردم آزار ؛ " اندرز های يک شيرازی " را برايمان فرستاده است و ما را نا خود آگاه بياد بيد زرد و عبدالله خان انداخته است . خداييش را بخواهيد بگمان مان اينها حرف های دل عبد الله خان ماست : بخوانيد

آندرز های يک شيرازی ...
سعی كنید روزها استراحت كنید تا شبها راحت بتوانید بخوابید !!
· در نزدیكی تخت خواب تان صندلی بگذارید تا اگر از خواب بیدار شدید روی آن نشسته و استراحت كنید
· ایستادن به رفتن، نشستن به ایستادن و خوابیدن به نشستن اولویت دارد
· جایی كه می‌توانید بنشینید چرا می‌ایستید؟
· كار امروز را به فردا موكول كنید و كار فردا را به پس فردا
· اگر حس كار كردن به شما دست داد كمی صبر كنید تا این حس از شما بگذرد
· از همه دیرترسر سفره رفته و زودتر بلند شوید تا زحمت چیدن و جمع كردن سفره به شما تحمیل نشود
· برای كار همیشه فرصت هست پس از استراحت غافل نشوید
· در میهمانی‌ها حتماً با خود بالش ببرید شاید فرصتی برای استراحت بدست آوردید
· به خواب نگویید كار دارم به كار بگویید خواب دارم