دنبال کننده ها

۴ شهریور ۱۳۸۸


  • ۵۷

۳ شهریور ۱۳۸۸

اعتراف .......... مانا نيستانی

34g3czo.jpg (382×604)مطططط

خودکار قرمز .......


شنیدم در زمان خسرو پرویز

گرفتند آدمی را توی تبریز

به جرم نقض قانون اساسی

و بعض گفتمان های سیاسی

ولی آن مرد دور اندیش، از پیش

قراری را نهاده با زن خویش

که از زندان اگر آمد زمانی

به نام من پیامی یا نشانی

اگر خودکار آبی بود متن اش

بدان باشد درست و بی غل و غش

اگر با رنگ قرمز بود خودکار

بدان باشد تمام از روی اجبار

تمامش از فشار بازجویی ست

سراپایش دروغ و یاوه گویی ست

گذشت و روزی آمد نامه از مرد

گرفت آن نامه را بانوی پر درد

گشود و دید با هالو مآبی

نوشته شوهرش با خط آبی:

عزیزم، عشق من ، حالت چطور است؟

بگو بی بنده احوالت چطور است؟

اگر از ما بپرسی، خوب بشنو

ملالی نیست غیر از دوری تو

من این جا راحتم، کیفور کیفور

بساط عیش و عشرت جور وا جور

در این جا سینما و باشگاه است

غذا، آجیل، میوه رو به راه است

کتک با چوب یا شلاق و باطوم

تماما شایعاتی هست موهوم

هر آن کس گوید این جا چوب دار است

بدان این هم دروغی شاخدار است

در این جا استرس جایی ندارد

درفش و داغ معنایی ندارد

کجا تفتیش های اعتقادی ست؟

کجا سلول های انفرادی ست؟

همه این جا رفیق و دوست هستیم

چو گردو داخل یک پوست هستیم

در این جا بازجو اصلن نداریم

شکنجه ، اعتراف، عمرن نداریم

به جای آن اتاق فکر داریم

روش های بدیع و بکر داریم

عزیزم، حال من خوب است این جا

گذشت عمر، مطلوب است این جا

کسی را هیچ کاری با کسی نیست

نشانی از غم و دلواپسی نیست

همه چیزش تمامن بیست این جا

فقط خود کار قرمز نیست این جا


۲ شهریور ۱۳۸۸

زمان ؛ بدون خاطره ....

در امريکا ؛ مردم چنان گرفتار گذران روز مره اند که زمان ؛ بدون خاطره ميگذرد . شتاب زده ميآيد و ميرود ؛ بدون اينکه يادی بر جای بگذارد .
در امريکا ؛ زمان بی خاطره است ..... همين






مکه اوین

فرشته قاضی

وقتی دانیال، گوشی را از مادربزرگش می‌گیرد و می‌گوید به مامان روشنک بگویم زودتر از مکه برگردد چون دیگر دل کوچکش، از دلتنگی درد گرفته، وقتی پسرک کوچک عبدالله مومنی که فکر می کند چون خبرنگار هستم از همه چیز خبر دارم می پرسد که بابای او باز به خانه خواهد آمد؟ در خودم می‌شکنم و به این می‌اندیشم که چه تعداد کودک در سرزمین من فکر می‌کنند مادرشان مکه رفته و یا دل کوچکشان می‌لرزد که نکند پدرشان دیگر خانه باز نگردد و دیگر آغوش گرم پدر را نداشته باشند.



دانیال 8 ساله فکر می‌کند مادر مهربانش به مکه رفته و از دست خدا ناراحت است که به فکر دل کوچک او نیست. می‌گوید: می‌دونم خدا مامانم رو خیلی دوست داره که تو خونه خودش نگهش داشته و کارش زیاده اما بذاره بیاد قول می‌دم دوباره زودی خودم باهاش برم مکه. چگونه می‌توانم به این کودکی که فقط 8 سال دارد بگویم مادرت در مکه اوین
است، که روشنک سیاسی بی هیچ گناهی و فقط به جرم آزادگی در بند است به خاطر او و به خاطر کودکان ما.

به او قول می‌دهم که بروم مکه و با مادرش بازگردم و مادرش میداند که دانیال پسر خوبی است و او را دوست دارد و زود برمی‌گردد.

امیر و حمید مومنی پدر را در زندان اوین در حالی دیده‌اند که قدرت راه رفتن و حرف زدن نداشته وحشت زده‌اند از آنچه که دیده‌اند. امیر ده ساله از من می‌پرسد شما خبرنگارید و خبرنگارها همه چیز را می‌دانند نکنه بابام رو بکشن یعنی بابام بازم میاد خونه؟ آخه خیلی مریض بود... و من چه دارم که بگویم در پاسخ به نگرانی های بزرگ پسرکی کوچک که از همان کودکی بارها شاهد یورش وحشیانه ماموران امنیتی به خانه‌شان بوده که چگونه همه خانه را به جرم آزادگی پدر به هم ریخته‌اند تا مگر مدرکی از وارستگی این مرد بزرگ بیابند، و سپس پدر را با خود برده‌اند در میان سیل اشک و هراس کودکانش. چگونه به این پسر معصوم بگویم که جسم و روح بزرگ پدرش، زیر وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها خرد می‌شود تا او و کودکان من و ما در شرایطی بهتر زندگی کنند؟

یاد پارسای احمد زیدآبادی می‌افتم که وقتی بچه بود، روزی که پدرش را در مقابل چشمان معصومش بازداشت کردند به گوشه‌ای خزیده و به دوستش گفته بود "امروز باباي مرا دستبند زدند، بردند زندان." و از شدت اضطراب، آن شب هشت بار رختخوابش را خيس كرده بود. اکنون پارسا بزرگ شده اما هر لحظه و هر ثانیه دل کوچکش لرزیده که نکند دوباره پدرم را ببرند و او برنگردد و.... و باز بردند و در جایی چون قبر زندانی‌اش کرد و...

دل کوچک این کودکان هر روز و هر شب می‌لرزد و با چه هراسی به خواب می‌روند و چه کابوس ها که نمی‌بینند. دلم می‌خواهد به آنها بگویم پدر و مادرانشان، زنان و مردان آزاده‌ای هستند که تاریخ این سرزمین و کودکان کودکان ما به آنها افتخار خواهند کرد؛ اما این کودکان چه می‌دانند کودتا چیست و دیکتاتور یعنی چه؟

فریده یازده ساله چه می‌داند و چه می‌تواند به بازجوی سنگدل پدر بگوید وقتی به او می‌گوید "اگر مادرت شلوغ نمیکرد بابا الان خانه بود"؟ او چه می‌داند سیاست چیست و پدر را چرا در بند باید ببیند و چرا پشت سر او دررا به روی محمد علی ابطحی قفل می کنند؟ این روزها اشک مادران و لرزش صدای کودکان جزوی از زندگی من شده است و من تکه ای از روحم را میدهم و هر روز با مخفی کردن اشک ها و هق هق گریه‌هایم، با این کودکان صحبت می‌کنم و اطمینان می‌دهم که پدر یا مادرشان به زودی زود بازخواهند گشت و انان را در آغوشی گرم خواهند کشید.

به اهورای کوچکم که نگاه می‌کنم مصمم می‌شوم به او بیاموزم زندان ایران جای آدم‌های بد نیست و آدم‌های خوب را، آدم‌های بد به زنجیر می‌کشند و به زندان می‌برند و در پاسخ به او که کودکانه می‌پرسد چرا، می‌گویم چون حکومت ما برخلاف ادعایش، بویی از اسلام نبرده و آدم‌های خوب زندان می‌روند تا اهورای من و اهورای ما زندگی کنند و زندگی را بفهمند.
منبع: روزآنلاین


۱ شهریور ۱۳۸۸

تا بحال چنين درختی ديده بوديد ؟؟...

پس کجاست اسلام واقعی ...؟؟!!

ماه رمضان شده است . آن یکی نمازش را می خواند و روزه نمی گیرد . این یکی روزه می گیرد و نمازش را نمی خواند. آن یکی ساقی عرقیست که در ماه رمضان کارش را تعطیل میکند و این یکی فاحشه ایست که بعد از افطار کارش را شروع می کند .دختری با حجاب در اسلام مشکل دارد ،پسری با محدودیت های جنسی و آزاد نبودن مشروبات ولی هر دو امام حسین را دوست دارند در این بین بسیجی نیز ادعای عشق به حسین می کند . جالب اینکه همه از پدر به دنیا امده مسلمان بوده اند و هستند.

در مملکت اسلامی گروهی سیاسی بر گروهی دیگر می تازند که ای داد! اسلام واقعی این نیست و این اسلام آمریکاییست و عینا گروه دوم پتک اسلام جعلی را بر سر گروه اول می کوبد و همه و همه در حالی اتفاق می افتد که شرط شروع کار سیاسی در آن التزام به اسلام ناب است . منازعه ها شکل می گیرد. مناظره ها به پا می شود . کمونیست اسلامی پا میگیرد و دوباره از بیخ نابود می شود .سروش تغییر کرده امسال هرگز نمی گوید که پارسال را مسلمان نبوده و امسال مسلمان شده .مصباحیه سر بلند می کند و این سروش همیشه مسلمان را به چالش می کشد . آخوند مروج اسلام اشکوری در حالیکه هنوز لباس آخوندی بر تن دارد مرتد شناخته می شود .کشور تا لبه مرز طالبانیسم به پیش میرود در این بین روشنفکر دینی به بهانه اصالت جوهر دین آنچه در احکام امده را قابل تغییر می داند و ما را با این پرسش رها می سازد که مگرهمین جوهر دین نبود که بت پرستی را سبب شد چرا با ان مخالفید؟.

…آشفته بازاریست اما به راستی . متعجبی …از حاجی بازاری هایی که مسلمانند ولی دزدی میکنند . از شکنجه گری که با ذکر یا زهرا تجاوز میکند . متعجبی از اینکه چگونه از دل حدیث دلسوزانه شفاعت زهرا برای دختران باکره چگونه بی رحمانه ترین جنایات رقم خورد .همه و همه اما به این بهانه که اسلام واقعی باید اجرا شود .در این آشفته بازار اما پرسش اینست پس کجاست اسلام واقعی؟

“اسلام واقعی” از زبان هر کسی بیان شود اشاره ای به آرمانشهر ذهنی همان فرد دارد در زمانی که موفق شود بین احکام جاری و مورد اطلاعش در دین و قواعد زندگی مدرن توازن برقرار کند به نحوی که زندگی روزمره اش و احساسات شخصی اش با اختلال مواجه نشود. اسلام واقعی یک واقعیت نیست ، یک آرمان است . اما نه یک آرمان واحد که مورد توافق جمعی باشد یک آرمان شخصیست . پاسخی است به تناقضات موجود در دین و زندگی مدرن که هر انسانی به خودش می دهد . شاید زمانی از زبان فرد بیان شود که بخواهد خود را در مقام دفاع از سبعیت هایی که مسلمان دیگری انجام می دهد قرار دهد و از ان برائت بجوید. اما هرچه هست یک تعریف واحد نیست و نخواهد شد .در این هزار شهر فرهنگی و تربیتی دنیای امروز طبیعیست که جنس آرمانهای افراد نیز با یکدیگر تفاوت کند و بنا براین اسلام واقعی هر فرد نیز باهم تفاوت خواهد کرد . به همین خاطر است که اسلام واقعی و تحققش را سرابی بيش نمی دانم . در این سرگیجه کشف و تعارف اسلام حقیقی که این مملکت به ان دچار شده است اما آیا وقتش نرسیده که همگان قید تعریف اسلام حقیقی و تعارف ان به دیگران را بزنیم و به یک جامعه سکولار بیندیشیم؟

منبع : وبلاگ نا آرام

۳۱ مرداد ۱۳۸۸


هادی خرسندی

رقص پر در باد

رقص پر در باد از قتل کبوتر گفت و رفت
قصه‌ی تلخ کبوتربچه را پر گفت و رفت

«قامت آزاده و سرسبزی ما جرم ماست»
اين سخن را سرو در گوش صنوبر گفت و رفت

پرتو شمعی به رخسار پسر افتاده بود
بر لب بام آمد و الله‌اکبر گفت و رفت

دست بيجان و جوانی با کبودی‌های خويش
داستان‌ها از نبردی نابرابر گفت و رفت

«شام دارم ميکشم» مادر به دختر گفت و ماند
دخترک يک «زود ميآيم» به مادر گفت و رفت

«من تجاوز را حريفم تا فراسوهای مرگ»
خواهر اين دلخوشکنک را با برادر گفت و رفت

«بيشمارانيم در اين باغ ای دست خزان»
در گلستان غنچه‌ای نشکفته پرپر گفت و رفت

!«قدرت ما وامدار عشق پوتين و علی‌ست »
در خيابان ظفر، باتوم با سر گفت و رفت

«باش برّان تا به زودی غرق زنگارت کنيم»
پيرزن افتاد و خون درجا به خنجر گفت و رفت

روی منبر قاتلی عمامه بر سر، خون به لب
شرحی از سفاکی شمر ستمگر گفت و رفت

راه و رسم قتل کافر را و کافربچه را
حجت‌الاسلام از قول پيمبر گفت و رفت

شعر تلخت هاديا آئينه‌ی ايام شد
طنز شيرينت خداحافظ به شکر گفت و رفت


۲۹ مرداد ۱۳۸۸

کاروان اکبر


مهشید امیر شاهی
مهشید امیر شاهی
من گاه از خودم می پرسم چگونه می شود مردمی که درسی خوانده اند و انتظار می رود هرّ را از برّ تشخیص دهند، دنبال آدمی کم مایه به راه می افتند و نه فقط بر خطاهایش چشم می پوشند، به او میدان جولان هم می دهند؟ مثال خمینی را نمی زنم چون هم زیاده روشن است و هم تکرار مصائبش زیاده دردناک. مثال کوچک تری را نقل می کنم:

وقتی جلال آل احمد، آخوند زادۀ طالقانی، از ده به شهر آمد و عرق خور شد، عده ای این مطلب را به حساب آزادگی و شعور اجتماعیش گذاشتند. کسی هم به روی خود نیاورد که پدر ملایش این حضرت را به عراق عرب فرستاد تا منبر نشین شود، اما حضرتش از نیمه راه برگشت و دید توده ای بازی در تهران سهل تر از عربی یاد گرفتن در نجف است. هنگامی که میان چند صاحب فکر سیاسی در زمرۀ انشعابیون بُر خورد، گروهی این موضوع رابه حساب آزادیخواهی و شعور سیاسیش گذاشتند. کسی هم متعرض این نکته نشد که حزب توده گرچه شهرتکی برای او به عنوان قلم زن دست و پا کرده بود ولی متفکر سیاسی نمی شناختش وگرنه او هم آماج دشنام هایی می شد که نثار خلیل ملکی و انور خامه ای شد.

در نتیجه جمعی، که در میانشان درس خوانده کم نبود، آل احمد را به عنوان مخالف رژیم جلو انداختند، باد در آستینش کردند، در محافل دانشگاهی زبانش شدند و پشتش سینه زدند. حتی رجوع این مرد به اصل آخوندیش و یا کج فهمی های بارزش از مسائل سیاسی سبب نشد که "سینه زنان" در بارۀ نسبت شعوری که به او داده بودند تجدید نظری کنند. حتی کمتر کسی به عیوب نوشته هایش پرداخت یا به غلط های ترجمه اش. اوضاع بر همین منوال بود تا انقلاب...

از بخت بد تاریخ مکرر شده است و گویا حالا نوبت اکبر گنجی است که پس از سال ها خدمت صادقانه به جمهوری اسلامی چند سالی است مخالف خوان شده است و جلو دار سینه زنان حرفه ای که گنده اش می کنند و هندوانه زیر بغلش می گذارند. منصفانه در اینجا باید اضافه کنم، گرچه ندانستن زبان و کمی دانش از وجوه مشترک اکبر گنجی و جلال آل احمد است، مقایسه این دو شأنی به اولی می دهد که سزاوارش نیست.

من در این نوشته طبعاً قصد انتقاد از اکبر گنجی را ندارم که روزنامه نگاری است با تحصیلات ناچیز و موقعیتش را مدیون مصیبت دیدگی و اعتصاب غذا و البته تبلیغاتی ست که در همه جا برایش انجام گرفته است. شبهه ای هم در باب توان تحلیل گری او ندارم تا جایی برای گله باقی باشد. انتقاد من در اینجا متوجه کسانی است که سبب شده اند گنجی را یابو چنان بردارد که از تعیین نوع پرچم تا تعریف جنایت علیه بشریت را یک تنه بر عهده بگیرد بی آنکه اطلاع تاریخی در بارۀ اولی داشته باشد یا سواد حقوقی در مورد آخری. ایراد به کسانی وارد است که از او نماد مخالفت با رژیمی را ساخته اند که در واقع نمی خواهد عوضش کند، به ذات اسلامیش دلبسته است، خمینی اش را قبول دارد و ادعایش "ساختن دمکراسی است از پائین"! (بدون در دست داشتن دولت!) شکایت من از دانشگاهیان و روشنفکران سیاسی ساکن امریکاست است، که مترجم و بازاریاب و مدیر روابط عمومیش شده اند و حرف هایش را به ایرانی و فرنگی می قبولانند.

اکبر گنجی اخیراً دست به نامه نگاری با صاحب منصبان جهانی گذاشته است با سرعتی که می تواند مایۀ رشک رقعه نویسان حرفه ای مسجد شاه باشد! من به دو نامۀ اخیر او اشاره می کنم: یکی خطاب به کمیساریای عالی حقوق بشر سازمان ملل متحد (با امضاهای ایرانی)، دیگری خطاب به دبیر کل این سازمان (با امضاهای فرنگی). در نامۀ اول یک ادعای محوری وجود دارد: «... امضا کنندگان ...، کارنامهٌ زمامداران سیاسی ایران را مصداق روشن جنایت علیه بشریت» می دانند؛ و دو تقاضا: به احمدی نژاد اجازۀ ورود به مجمع عمومی سازمان ملل داده نشود، و «شورا[ی امنیت] پروندهٌ سران رژیم را به عنوان "جنایت علیه بشریت" ... به دادگاه بین المللی کیفری ارسال نماید.»

مشکلات کار روشن است – آنچه روشن نیست این است که چگونه این مشکلات از دید امضا کنندگان پنهان مانده است:

اول اینکه جنایات حکومت اسلامی بر تعاریف موجود و معمول از "جنایت علیه بشریت" به آسانی منطبق نیست. احتمالاً تنها جنایات رژیم که با این اتهام می تواند محکمه پسند باشد آزار مستمر بهائیان است و کشتار زندانیان سیاسی در سال شصت و هفت، که هم جمعی است و هم به طور سیستماتیک و به دلایل مذهبی یا ایدئولوژیک انجام گرفته است. اما لابد نامه نگار خوش ندارد به آنها بپردازد چون هر دو به زمان خمینی و دستورات خمینی برمیگردد. در ضمن اصرار به اینکه با برچسب "جنایت علیه بشریت" به چند سردمدار جمهوری اسلامی حمله شود هم ظاهراً برای این است که عنوان پر طمطراق است و دهن پر کن، وگرنه جنایات دیگر رژیم هم در حد دعوای موجر و مستأجر یا اختلافات خانوادگی قلمداد نمی شود – هم چشمگیر است و هم قابل تعقیب. ولی بسیاری (مثل آقای گنجی) این عبارت را به نیت تأثیر گذاری به کار می برند و چنان نا به جا (مثل نامۀ مورد بحث) که اصل قضیه در معرض لوث شدن قرار می گیرد.

دیگر اینکه راه ندادن یک رئیس دولت به سازمانی جهانی که کشورش در آن عضویت دارد و به رسمیت هم شناخته شده است چه مفهومی دارد؟ مگر سازمان ملل "دیسکوتک" یا کلوب گلف است که به تصمیم دبیر کل هر کس را خواستند راه بدهند و هرکس را نخواستند نه؟ راه ندادن به احمدی نژاد مستلزم این است که ایران را از عضویت در سازمان ملل خلع کنند. این کار نه فقط آسان نیست، فایده اش هم نامعلوم است. گیریم چنین کاری انجام شود – کمکی به مردم ایران می کند؟

تقاضای احالهٌ پرونده به دادگاه بین المللی کیفری، ظاهراً از محکومیت عمرالبشیر الهام گرفته شده است که متأخرتر از آن است که نیاز به توضیح مفصل داشته باشد، فقط به اختصار یادآوری می کنم که حتی در مورد سودان، که وزنه ای به سنگینی ایران نیست، داستان اعلام جرم، هم در ابتدا در محافل حقوقی بین المللی واکنش هایی برانگیخت، و هم در نهایت گرچه جنجال به پا کرد ولی نتیجه ای نداد.

در جایی از این نامه آمده است: «از جهانیان و سازمان های بین المللی می خواهیم که از حقوق انسانی مردم ایران دفاع کنند». مقصود از این دفاع چیست؟ می توان از جهانیان و سازمان های بین المللی خواست از مبارزۀ مردم ایران پشتیبانی کنند ولی دفاع از حقوق آنها یعنی چه؟ اگر مقصود احقاق حق است این امر فقط بر عهدۀ خود ایرانیان است. اگر ما مدعی هستیم که صاحب حق حاکمیتیم می بایست مسئولیتی را نیز که با این حق همراه است بپذیریم. غرض از این حرف ها ظاهراً دخالت نیروی نظامی از خارج هم نیست – چون امضا کنندگان نامه در ابتدای متن سنگشان را واکنده اند که با حملهٌ نظامی مخالفند – پس لابد طالب قیمومتند، منتها این بار به دنبال قیّم فرنگی می گردند تا شیک تر از خامنه ای باشد!

این طور به نظر می رسد که انگیزهٌ نگارش نامه این توّهم است که مشکل وجود نظام اسلامی را می توان با تظلّم و در دادگاه حل کرد. خیلی صریح باید تذکر داد که خیر، چنین چیزی ممکن نیست. ایران نیاز به تغییر نظام سیاسی دارد و تغییر نظام سیاسی هر کشور کار مردم آن است نه کار دادگاه و محکمه.

برویم سر نامۀ دوم تا خوانندگان تصور نکنند آن نوع ساده لوحی که اسباب دلمشغولی من است در انحصار ایرانیان است. در اینجا عده ای از صاحب نامان جهانی بر متن پیشنهادی گنجی صحه گذاشته اند ولی دقتشان در خواندن متن بیش از گروه اول نبوده است. امضا کنندگان این نامه، که خطاب به دبیر کل سازمان ملل متحد است، خواستار «تشکیل یک کمیتۀ حقیقت یاب به منظور بررسی فرایند رأی گیری، شمارش آرا و اعلام نتایج موارد تقلب و دستکاری در آراء مردم» شده اند. ولی چند خواست بلافاصله شان اینهاست: «اعمال فشار به دولت ایران جهت ابطال انتخابات تقلبی... [اعمال فشار به دولت] برای برگزاری انتخابات آزاد ...[اعمال فشار به دولت برای] به رسمیت شناختن حق مردم...در اعتراض... به نتایج انتخابات اخیر... به رسمیت نشناختن دولت کودتایی احمدی نژاد...»

در اینجا باید پرسید پس علت وجودی کمیتۀ حقیقت یاب چیست؟ چون متقاضیان کمیته با خواست های بعدی نشان می دهند که کل حقیقت را خود در چنگال دارند، از حالا تصمیم گرفته اند که این کمیته به چه «حقایقی» باید برسد بنابراین بهتر است خودشان بی واسطه اقدام کنند! به علاوه این «فشار»ی که می گویند باید بر رژیم وارد شود از چه طریقی است؟ جنگ نیست، تحریم هم نیست – بسیار خوب، چیست؟ خامنه ای را بخوابانند و فلکش کنند؟ یا احمدی نژاد را وادارند صد بار بنویسد: «غلط کردم»؟....

در ابتدای مقاله گفتم مشکل اصلی این نیست که چرا چنین مطالب سستی از طرف اکبر گنجی منتشر شده است. از این قبیل نوشته ها ماهی چند عدد از سوی گروه های مختلف ایرانی پخش می شود و محل اعتنا هم نیست. آنچه در این مورد مهم است این است که چگونه مردمی که از آنها توقع دقّت و اطلاع می رود، ناگهان زیر چنین متونی را، گویی نخوانده، امضا می کنند. نکته قابل تأمل فقط همین است – چون نه تنها اصولاً این امر منطقی به نظر نمی رسد، مایهٌ نگرانی نیز هست – چون ردی از همان نوع عوامگرایی را بر خود دارد که در انقلاب پنجاه و هفت از روشنفکران مملکت دیدیم و ثمره اش را چشیدیم.

نویسنده در اصل مطلب چنین نوشته است : این مقاله برای سایت ایران لیبرال نوشته شده است و نقل آن فقط با ذکر منبع و نشانی آزاد است