دنبال کننده ها

۲۴ دی ۱۴۰۲

کرمکی یا اژدهایی

نشسته بودم مولوی میخواندم .. چه داستان های عجیب و غریبی دارد این حضرت مولانا !
در دفتر چهارم داستانی است که یکی دو بیت آن سخت به دلم نشست .
برایتان می نویسم :
آن یکی آمد زمین را می شکافت
ابلهی فریاد کرد و بر نتافت :
کاین زمین را از چه ویران میکنی ؟
می شکافی و پریشان می کنی ؟
گفت : ای ابله ! برو ! بر من مران
تا عمارت از خرابی باز دان !
کی شود گلزار وگندمزار این ؟
تا نگردد زشت و ویران این زمین ؟
داشتم با خودم فکر میکردم انگار مولانا دارد حکایت روزگار ما را بیان میکند . حکایت ویرانی ها و نابسامانی های میهن مان را .
آیا از اینهمه خرابی و پریشانی ؛ گلزار و گندمزاری در میهن ما سر بر خواهد آورد ؟ نمیدانم .
و اما بخوانید این شاه بیت را :
بس که خود را کرده ای بنده ی هوا
کرمکی را کرده ای تو اژدها !
براستی آیا غیر از این است که ما مردمان ؛ کرمکی را بر سریر شاهی نشانده ایم وخود آواره قاره ها و کشور ها هستیم و از ظلمتی به ظلمتی دیگر پرواز میکنیم ؟
May be a doodle
See insights and ads
All reactions:
Azar Fakhr, Miche Rezai and 116 others

بادت به دست باشد

سه هفته تمام جان کندم تا توانستم جناب ملک الموت را بفرستم پیش عمه جانش
در این سه هفته چها بر من گذشت داستان غم انگیزی است. تا یک قدمی مرگ پیش رفتم و باز گشتم
در روزهای تلخ بیماری بود که به ژرفای بی پناهی انسان و به عمق شعر حافظ پی بردم که :
بادت بدست باشد اگر دل نهی به هیچ
عکس: گیله مرد پس از بیماری
May be an image of 1 person and smiling
See insights and ads
All reactions:
Miche Rezai, Nasrin Zaravar and 297 others

۲۱ دی ۱۴۰۲

آرزوهای بزرگ

چه آرزوهای دور و‌درازی
برادرم ده دوازده ساله بود میخواست مسیحی بشود . نمیدانم چه کسی زیر پایش نشسته بود و میخواست از او یک جناب موسیو قاراپتیان بسازد.
برادرم اهل کتاب و کتابخوانی نبود . با همان درس و مشق مدرسه هزار جور گرفتاری داشت .
تا بخواهد آن دیپلم کوفتی اش را بگیرد دو‌بار رفوزه شده بود . یکسال زود تر از من مدرسه رفته بود اما یکسال دیر تر از من دیپلم اش را گرفته بود ، آنهم با چه والزاریاتی!
حالا چپ و راست برایش کتاب و مجله میآمد . انواع و اقسام انجیل ها و مجله های تبلیغی . من از همان هشت نه سالگی با هیچ خدا و پیغمبری میانه ای نداشته ام . آخوند محله مان - آقای جزایری - چو انداخته بود که پسر حاجی فلانی بابی شده است ! من اصلا نمیدانستم بابی چیست . بعد تر ها از زبان همین آقای جزایری شنیدم که روی منبر میگفت بابی ها با خواهرشان همخوابگی میکنند !
انجیل مرقس و انجیل متی و انجیل لوقا و انجیل یوحنا را همان زمان ها خواندم . از داستان هایش خوشم میآمد.
برادرم هیچوقت مسیحی نشد . مسلمان هم نشد . هرهری مذهب هم نشد . اصلا با کتاب و کتابخوانی میانه ای نداشت تا مسلمان و گبر و کافر و یهودی بشود . اهل رفیق بازی هم نبود . میرفت مدرسه و میآمد خانه و با گل ها و گلدان ها سرگرم می‌شد . من اما با عالم و آدم رفیق بودم .
یکبار هم نمیدانم چه مرضی گرفته بود دست به غذا نمیزد . غذا نمی خورد . دو سه ماه غذا نمی خورد . مادر بیچاره ام باید با هزار زور و زحمت یک تکه نان توی دهانش میگذاشت و هزار بار قربان صدقه اش میرفت تا آن تکه نان را با یک لیوان شیر قورت بدهد .یک گوسفند هم نذر بقعه آسید رضی کیا کرده بود . چه تب و تابی هم داشت مادر بیچاره !
همان انجیل خوانی مرا کتابخوان کرد . پول هایم را جمع میکردم و از کتابفروشی آقای سعادتمند مجله میخریدم و میخواندم . هر هفته هم یک پنج قرانی میدادم و مجله ای از مدیر مدرسه مان آقای کنارسری میگرفتم که کاغذش عطر مخصوصی میداد . اسمش یادم نمانده است ، اما داستان های دنباله دارش شوق کتابخوانی را در من صد چندان کرد .یواش یواش پایم به کتابخانه عمومی شهر مان هم باز شد . آنجا در خیابان پهلوی روبروی بیمارستان پهلوی کنار ورزشگاه پهلوی کتابخانه جمع و جوری بود که آقای محسنی آزاد دبیرادبیات مان دستم را گرفت و برد آنجا . سفارش کرد کتاب های صادق هدایت را نخوانم . میگفت آدمیزاد را به خود کشی میکشاند . من اماحاجی آقا و سگ ولگرد و سه قطره خون را همانجا دزدکی خواندم و خودکشی هم نکردم ، چند صفحه بوف کور را هم خواندم اما چیزی حالیم نشد . هنوز هم چیزی حالیم نمی شود .
آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز را دو روزه خواندم . شبانه روز خواندم . خورد و خواب از یادم رفته بود .
آقای محسنی آزاد مرا با خانلری آشنا کرد . شعر بلند «عقاب »را حفظ کردم و در کلاس خواندم . بی هیچ تته پته ای . آقای محسنی آزاد کیف می‌کرد .
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو‌از او‌دور شد ایام شباب
دید کش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید ....
یک همکلاسی دیگری داشتم بنام علی رکنی. علی رکنی تهرانی بود . یکی دو ماه همکلاسی ام بود . او مرا با نیما آشنا کرد . من تا آنروز اسم نیما را نشنیده بودم . بگمانم آقای محسنی آزاد با نیما میانه ای نداشت . گمان کنم از طرفداران المعجم فی معاییر اشعار العجم بود . علی رکنی منظومه افسانه نیما را بدستم داد و گفت بخوان . خودش چند بیتی را با آن صدای آهنگینش برایم خواند و گفت بخوان.
کمی که بزرگ‌تر شدم بیگانه آلبر کامو را نه یک بار نه دو بار بلکه ده بار خواندم . آنوقت ها بود که یواش یواش سر و کله بزرگ علوی و جمالزاده و صادق چوبک پیدا شد و لنگان لنگان با غلامحسین ساعدی و احمد محمود و علی اشرف درویشیان آشنا شدم . درویشیان مرا با دنیای بینوایان و درماندگان آشنا کرد . با همسایه های احمد محمود برای نخستین بار با « عشق ممنوع» آشنا شدم . با غلامحسین ساعدی از خیاو به کوره پزخانه های اطراف ورامین پریدم .
ویکتور هوگو و داستایوفسکی و تولستوی وپوشکین و آنتون چخوف و موریس مترلینگ و جان اشتاین بک و ارنست همینگوی مونس روزگار نوجوانی ام شدند و مرا با خود به کهکشان های دور کشاندند . دور دور دور .
حالا اینجا در پیرانه سری نگاهی به پشت سرم می اندازم و میگویم : کاشکی بیشتر خوانده بودم . کاشکی با دقت بیشتری خوانده بودم. کاشکی آنقدر زنده بمانم تا بتوانم همه کتاب های عالم را بخوانم !!!
چه آرزوهای دور و درازی ؟
May be an image of text that says 'BIBLE EKUMENICKY CESKY PREKLAD BIBLE KRALICKA Downloadefilm.ir'
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Changiz A-Vandchali and 41 others