دنبال کننده ها

۴ آبان ۱۴۰۲

مزرعه خودت را شخم بزن

آقا ! ما وقتی وارد فیس بوق میشویم خیال میکنیم وارد مسجدی ، کلیسایی ، معبدی ، زیارتگاهی ، جایی شده ایم . کمی چشم هایمان را میمالیم و میگوییم نکند همینطور مثل گاو مرحوم حاج میرزا آقاسی سرمان را انداخته ایم پایین آمده ایم توی مجلس روضه خوانی ؟
وقتی با ترس و لرز پنجره های این خانه شیشه ای را باز میکنیم می بینیم از در و دیوار پند و موعظه و کلمات قصار میبارد. از انیشتین و ابوعلی سینا و اثیر الدین اخسیکتی بگیر تا برسی به حسین پناهی و شریعتی و سیمین و صادق خان و پروفسور فلانی و سایر اجله مشایخ .
راستش را بخواهید ما نمیدانیم این آقای حسین پناهی کیست ؟ زنده است ؟ مرده است ؟ چیکاره است که شبانه روز عینهو کارخانه های کالباس سازی آرزومان برای مان کلمات قصار صادر میفرماید و فرآورده های پروتئینی به ناف مان می بندد. فقط مانده است که یک آقای عمامه بسر بوگندوی نتراشیده نخراشیده ای بیاید یک بلند گو دستش بگیرد برای مان روضه علی اصغر و دو طفلان مسلم بخواند .
رفیق مان میگوید : ما یک برادری داریم که یکی دو سالی از ما بزرگتر است . هر وقت ما رامی بیند شروع میکند به موعظه و پند و اندرزمان . آنقدر نصیحت مان میکند که جان مان به لب مان می رسد !
می پرسم : چه نوع پند و اندرزی ؟ سعدی وار ؟ مولانا وار ؟ عبید وار ؟ ایرج وار ؟ وات؟
میگوید : تا ما را می بیند شروع میکند به پند و اندرز که تو باید با همسرت چنین و چنان رفتاری داشته باشی ، برای خوشحال کردنش باید فلان کار را بکنی . باید قدر همسرت را بدانی . نباید بگویی بالا ی چشمش ابروست .
میگویم : خب، چه اشکالی دارد ؟ طفلکی لابد میخواهد زندگی ات در آرامش و آسایش بگذرد .
میگوید : آخر خودش تا حالا سه دفعه ازدواج کرده و سه بار هم طلاق گرفته است . حرف من این است که پدر آمرزیده ! اگر بیل زنی چرا باغ خودت را بیل نمیزنی ؟
All reactions:
Nasrollah Pourjavady, Zari Zoufonoun and 114 others

۱ آبان ۱۴۰۲

مزرعه چاپارل

از خیابان «سولانو » به خیابان پر درخت زیبایی می پیچم که نامش مزرعه چاپار ل است.
این‌سو و آنسوی خیابان مزارع گندم و تاکستان است و باغات میوه. تک و توکی خانه های درندشتی در میانه آن. خانه ها اغلب سفید . دور و برشان درختی و استخری. گهگاه قایقی و هواپیمای کوچکی هم.
خیابان خلوت است. و تمیز. فصل برگ ریزان است.
نام مزرعه چاپار ل مرا به دور دست ها می برد. به سالهایی دور. به سال‌های پیش از آن طاعون اسلامی. سالهایی که سریال " مزرعه چاپار ل" هر هفته از تلویزیون مملکت مان پخش می‌شد.
و ما چقدر عاشق عمو باک بودیم. و ما چقدر همراه جان به جنگ آپاچی ها میرفتیم. و ما چقدر از کشتن سرخ پوست ها خوشحال می‌شدیم. و ما چقدر دنیای مان کوچک بود. و ما چه اندازه دنیای مان پاک و بی آلایش بود. و ما چقدر دنیای مان دنیای بی‌خبری هم بود.
ما هنوز نمیدانستیم امپریالیسم چیست ‌. و هنوز نمیدانستیم خدای رحمان و رحیم مان می تواندجبار و مکار و قاصم الجبارین هم باشد .
شب ها مزرعه چاپارل نگاه میکردیم . روزها مدرسه میرفتیم تا خدا شاه میهن یاد بگیریم .
خدای مان را از ما گرفتند . شاه مان در عرصه شطرنج سیاست مات شد . و میهن مان از دست رفت
.روزگار چه بازی ها که ندارد
.The Cannon family runs the High Chaparral Ranch in the Arizona Territory in 1870s. Big John wants to establish his cattle empire despite Indian hostility. He's aided by brother Buck and son Billy Blue. When Blue's mother was killed (in the first episode) John united his family with the powerful Montoyas by marrying their daughter Victoria (whose brother Manolito now lives with them as well).
May be an image of 3 people and text
All reactions:
Foad Roostaee, Naghi Pour and 65 others

مرگ حق است

هنگامه ستاره کشان است
شهر مغول زده
میهن بریده زبان
میگویند روزی مرحوم محمد رضا شاه پهلوی از مرگ یکی از استادان نامدار دانشگاه ابراز تاسف کرده بود.
استاد زنده یاد سعید نفیسی هم با کنایه در پاسخش گفته بود :
بله قربان! مرگ حق است ، علی الخصوص در ایران
May be an image of 1 person
All reactions:
Parviz Sadrian, Miche Rezai and 50 others

شعر خوانی برای مارمولک

رفیق مان به یکی پول میداد بیاید بنشیند به شعرهایش گوش بدهد !
من اول ها خنده ام میگرفت . میگفتم : دیوانگی مگر شاخ ‌و دم دارد ؟ بعد ها فهمیدم رفیق مان حق دارد .
آدم گاهی از تنهایی و بی همزبانی جانش به لبش میرسد . بقول رودکی :
با صد هزار مردم تنهایی
بی صد هزار مردم تنهایی
آدم دوست دارد با یکی بنشیند برایش درد دل بکند ، برایش شعر بخواند . سفره دلش را مثل صحرای مورچه خورت برایش باز کند .
رفیقی داشتم وقتی توی زندان انفرادی بود با یک سوسک رفیق شده بود . میگفت : تا سروکله سوسکه پیدا میشد برایش شعر می خواندم. برایش قصه میگفتم. اگر روزی سوسکه پیدایش نمیشد دق میکردم .
من وقتی شعر حافظ را می خوانم که میگوید « از خدا می طلبم صحبت روشن رایی » با پوست و استخوانم درد حافظ را می فهمم. درد تنهایی و بی همزبانی اش را .
گاهی آدم از زور بی همزبانی با خودش حرف میزند . بقول شمس تبریزی دست در گریبان خودش می اندازد . با دار و درخت همصحبتی میکند . با ماه و ستاره گفتگو میکند . با مارمولک رفیق میشود . برای مارمولک شعر می خواند .
من اینجا توی خانه ام با یک مارمولک رفیق شده ام .
گاهی اوقات که تو حیاط خانه نشسته ام و دار ‌و درخت ها را تماشا میکنم این مارمولک‌ خوش نقش و‌نگار از یک سوراخ سنبه ای بیرون میآید می نشیند روبرویم ، هی زق زق نگاهم میکند ، هی برایم دم تکان میدهد
میگویم : سلام‌عرض کردیم جناب مارمولک ! فرمایشی داشتید ؟
Do not Distract me please
وقتی می بینیم همینطور زل زده است مرا تماشا میکند میگویم : میخواهید برایتان شعر بخوانم ؟ انشاالله حال و احوال تان خوب است . روماتیسم پوماتیسم که ندارید انشاالله ؟ دماغ تان چاق است انشاالله ؟ جایی تان که درد نمی کند ؟به حول و قوه الهی دندان درد که ندارید ؟
جناب مارمولک که موی دماغ مان شده هی دم تکان میدهد لام تا کام یک کلام حرف نمی زند .
چاره ای ندارم ببرمش پیش دکتر تران. دکتر تران هم لابد میفرستدش خدمت چی چی لوژیست . شاید روماتیسمی پوماتیسمی زخم معده ای چیزی داشته باشد ؟ بلکه هم لال باشد این حیوان بی آزار خدا!
All reactions:
Nasrin Zaravar, Foad Roostaee and 112 others
23 comments
4 shares
Like
Comment
Share