دنبال کننده ها

۴ مهر ۱۴۰۲

عادل شاه

عادلشاه افشار -یا همان علیقلیخان افشار - برادر زاده نادر شاه بود .
پس از اینکه نادر شاه در قوچان به قتل رسید او با قساوتی باور نکردنی تمامی فرزندان نادر از جمله رضا قلی میرزا و نصرالله میرزا و همه زنانش را به قتل رساند و فقط شاهرخ میرزا را زنده نگهداشت.
او بسال ۱۱۶۰ قمری در حالیکه ۲۴ سال داشت در مشهد بر تخت سلطنت نشست و ‌‌در مدت حکومت یکساله خود آغا محمد خان قاجار را اخته کرد .
او فقط توانست بر قسمتی از شرق ایران پادشاهی کند آنگاه توسط برادرش ابراهیم شاه افشار از سلطنت خلع شد.
همین آقای عادلشاه پس از رسیدن به پادشاهی مسئولیت قتل نادر شاه را بعهده گرفت و تمامی نوادگان نادر - یعنی سه پسر نادر شاه ، پنج پسر رضا قلی میرزا ، و هشت پسر نصرالله میرزا - را قتل عام کرد( اگر نامش ظالم شاه بود لابد نیمی از ملت ایران را از دم تیغ میگذرانید )
تنها شاهرخ نوه نادر شاه که چهارده سال داشت فرار کرد اما در حوالی مرو دستگیر شد و‌توانست با استفاده از نسب صفوی خود امان بگیرد.او را به کلات فرستادند ‌‌در آنجا زندانی شد .
شاهرخ بعد ها به چنگ آغا محمد خان قاجار افتاد و آنقدر شکنجه اش دادندتا محل دفینه ها و خزائن نادری در قلعه کلات نادری را بروز بدهد .
این آقای عادلشاه در مشهد ماند و به عیش ‌‌نوش پرداخت و برادر کوچکتر خودش ابراهیم خان را به فرمانروایی اصفهان و‌ مناطق غربی ایران بر گماشت.
ابراهیم خان پس از چندی اعلام استقلال کرد و به جنگ برادر خود عادلشاه رفت.جنگی در منطقه سلطانیه زنجان بین دو برادر در گرفت . عادلشاه شکست خورد و به تهران گریخت اما دستگیر و به ابراهیم خان تسلیم شد.
ابراهیم خان هم حق برادری را بجا آورد و عادلشاه را کور کرد ‌وبه مشهد فرستاد و در آنجا اعدام شد .
اینکه میگوییم تاریخ ایران شط خون است و تاریخ برادر کشی و‌پدر کشی و‌پسر کشی است به همین سبب است
البته از این نمونه ها بسیار است که یاد آوری آنها انسان را به جنون مبتلا میکند .
All reactions:
Nasrin Zaravar, Nasrollah Pourjavady and 124 others

اهل خاک

می پر سد : کجایی هستی؟
میگویم‌: اهل خاک
می پرسد : کجا ؟
- میگویم : رشت
- می پرسد : رشت ؟رشت دیگر کجاست ؟
- میگویم : روی خاک . روی کره زمین!
- چند لحظه ای فکر میکند و میگوید : آهان ! بگمانم یکی از کشورهای اروپای
شرقی باشد !
- میگویم : آها! کشوری است کنار دریای مدیترانه! آدم هایش کله ماهی میخورند !اگر ماهی و خوتکا گیرشان نیاید آدم هم میخورند!
بادهانی نیمه باز نگاهم میکند . باورش شده است.
این فضولباشی ینگه دنیایی
۲-
در ایران دم و‌دستگاه عریض طویلی هست بنام « مرکز مطالعات و‌تحقیقات استراتژیک مجمع جهانی حضرت علی اصغر ».
دل مان میخواست بدانیم این حضرت علی اصغر- موسوم به باب الحوائج - که در شیر خوارگی به ضرب تیر حرمله به بهشت برین پرواز کرده است چه گلی به سر بشریت زده است که حالا هم مرکز مطالعات و ‌‌تحقیقات استراتژیک‌ دارد، هم مجمع جهانی دارد . هم رییس شکم گنده ای دارد بنام صادق رمضانی گل افزایی و‌هم دفتر و‌دستکی به طول ‌و عرض سازمان ملل متحد ؟
۳- در امریکا از روز اول ژانویه تا همین امروز یعنی طی ۹ ماه ، سی ‌ویک هزار و‌سیصد و‌چهل نفر در هفت تیر کشی ها و عربده کشی های مسلحانه کشته شده اند . یعنی خلایق بجای اینکه چهار تا فحش خوار ‌‌مادر بهمدیگر بدهندو آرام بشوند با تیر و ترقه زده اند یکدیگر را لت ‌پار کرده اند !
تلویزیون میگوید : در سه ماه آینده یعنی تا پایان همین امسال هفت هشت هزار نفر دیگر نیز قربانی هفت تیر کشی در ینگه دنیا خواهند شد
آدم جرات ندارد به یکی بگوید بالای چشمت ابروست. فورا هفت تیرش را در میآورد ترق تروق میزند آدم را میفرستد بغل بابا بزرگ‌خدا بیامرزش .
May be an image of text
All reactions:
Nasrin Zaravar, Parvaneh Omidi and 81 others

عادل شاه یا ظالم شاه

عادلشاه افشار -یا همان علیقلیخان افشار - برادر زاده نادر شاه بود .
پس از اینکه نادر شاه در قوچان به قتل رسید او با قساوتی باور نکردنی تمامی فرزندان نادر از جمله رضا قلی میرزا و نصرالله میرزا و همه زنانش را به قتل رساند و فقط شاهرخ میرزا را زنده نگهداشت.
او بسال ۱۱۶۰ قمری در حالیکه ۲۴ سال داشت در مشهد بر تخت سلطنت نشست و ‌‌در مدت حکومت یکساله خود آغا محمد خان قاجار را اخته کرد .
او فقط توانست بر قسمتی از شرق ایران پادشاهی کند آنگاه توسط برادرش ابراهیم شاه افشار از سلطنت خلع شد.
همین آقای عادلشاه پس از رسیدن به پادشاهی مسئولیت قتل نادر شاه را بعهده گرفت و تمامی نوادگان نادر - یعنی سه پسر نادر شاه ، پنج پسر رضا قلی میرزا ، و هشت پسر نصرالله میرزا - را قتل عام کرد( اگر نامش ظالم شاه بود لابد نیمی از ملت ایران را از دم تیغ میگذرانید )
تنها شاهرخ نوه نادر شاه که چهارده سال داشت فرار کرد اما در حوالی مرو دستگیر شد و‌توانست با استفاده از نسب صفوی خود امان بگیرد.او را به کلات فرستادند ‌‌در آنجا زندانی شد .
شاهرخ بعد ها به چنگ آغا محمد خان قاجار افتاد و آنقدر شکنجه اش دادندتا محل دفینه ها و خزائن نادری در قلعه کلات نادری را بروز بدهد .
این آقای عادلشاه در مشهد ماند و به عیش ‌‌نوش پرداخت و برادر کوچکتر خودش ابراهیم خان را به فرمانروایی اصفهان و‌ مناطق غربی ایران بر گماشت.
ابراهیم خان پس از چندی اعلام استقلال کرد و به جنگ برادر خود عادلشاه رفت.جنگی در منطقه سلطانیه زنجان بین دو برادر در گرفت . عادلشاه شکست خورد و به تهران گریخت اما دستگیر و به ابراهیم خان تسلیم شد.
ابراهیم خان هم حق برادری را بجا آورد و عادلشاه را کور کرد ‌وبه مشهد فرستاد و در آنجا اعدام شد .
اینکه میگوییم تاریخ ایران شط خون است و تاریخ برادر کشی و‌پدر کشی و‌پسر کشی است به همین سبب است
البته از این نمونه ها بسیار است که یاد آوری آنها انسان را به جنون مبتلا میکند .

۲ مهر ۱۴۰۲

در خانه دوست

رفته بودم سازمان ملل. بگمانم هفت هشت سال پیش بود . دخترم که همراهم بود گفت : بابا ! حالا که تا نیویورک آمده ایم برویم سازمان ملل را هم ببینیم .
گفتم : چه بهتر از این ؟ اگر چه شب گربه سمور می نماید اما در عین حال :
نیکوتر از جهان امید ای دوست
در عالم وجود جهانی نیست
رفتیم بلیطی خریدیم و خودمان را رساندیم به ساختمان سازمان ملل. آنجا جلوی آن آسمان خراش مجسمه تفنگی را دیدیم که لوله اش را پیچانده بودند . لابد به این قصد که پیامی و سلامی به همه جنگجویان عالم برسانند که : تفنگت را زمین بگذار !
سی چهل نفری از چین و ماچین و سمرقند و بخارا و اقالیم سبعه بما پیوستند .
خانم جوانی آمد و خوشامدی گفت و با مهربانی ما را کشاند به همان سالنی که مجمع عمومی سازمان ملل آنجا بر گزار میشود . همان سالنی که صندلی های آبی دارد و بنظر میرسد سی چهل سالی است که آنها را عوض نکرده و دستی به سر و رویشان نکشیده اند . بنظرم برای چنین سازمانی با چنان اهن و تلپ هایی کمی فقیرانه و حقیرانه آمد ! چرایش را نمیدانم . لابد در ذهن و ضمیرم نقشی ورای آنچه که میدیدم نقش بسته بود .
آن جایگاه دایره شکلی را که معمولا اجلاس شورای امنیت در آنجا تشکیل میشود و آقای امریکا و آقای روس و آقای چین آنجا برای هم شاخ و شانه میکشند هم دیدیم و تاسفی خوردیم به حال ملتی و به حال ملت هایی که بقا و فنای شان به همین شاخ و شانه کشیدن های روس و پروس و اتازونی و چین و ماچین وابسته است .
رفتیم نشستیم و خانم جوان برای مان از فلسفه وجودی این سازمان گفت . از نقش تنش زدایی اش بین دولت ها ، از تلاش هایش برای جلوگیری از بروز جنگ ها و خیلی چیزهای دیگر .
آنگاه نوبت به قطعنامه های سازمان ملل رسید و آن بانوی جوان دلربا ! برای مان از صدور قطعنامه ها گفت و اینکه تاکنون فلان مقدار قطعنامه صادر شده است
من بپا خاستم و سلامی و سپاسی گفتم و پرسیدم : آیا تاکنون از این قطعنامه ها و توپ و تشرهای دیپلماتیک ! کاری هم بر آمده است ؟
پرسید : منظورتان چیست ؟
عرض کردیم : منطورمان این است که فلان دولت قلچماق گردن کلفتی که تا بن دندان مسلح است میرود خاک سرزمین دیگری را اشغال میکند و مردمانش را به تبعید و دربدری و گورستان میفرستد ، از قطعنامه سازمان ملل تان چه کاری ساخته است ؟ وقتی گوش شنوایی برای شنیدن ناله ها و ندبه های خلایق وجود ندارد چرا بیجهت زیر گوش کوران و کران فریاد سر میدهید ؟
و خلایق - یعنی همان اهالی محترم چین و ماچین و روس و پروس و اقالیم سبعه - چنان در من می نگریستند که گویی یکی از کره مریخ آمده است و بزبان یاجوج و ماجوج سخن میگوید و لابد پیامی و کلامی از مریخیان دارد .
باری، امروز که سخنان دلسوزانه ! آقای نتان یابو ! در سازمان ملل در باب کشتار و حبس و شکنجه مردمان فلکزده ایران را می شنیدم نمیدانم چرا بیاد این شعر شاملو افتادم که :
سلاخی میگریست
به قناری کوچکی
دل باخته بود !
All reactions:
امیر شریف, Mohammadreza Rezaeepour and 7 others

مادر قحبه های جهان متحد شوید

پیر مردی شهریاری داشتیم که در زندان اختلال مشاعر پیدا کرد . هفتاد و چند سالش بود . پیر مردی بود بسیار خوش محضر با قیافه ای بسیار تو دل برو . و بسیار دهن گرم . تلخ و شیرین عمر چشیده و سرد و گرم روزگار دیده و پای منبر های عدیده نشسته و با انواع مردم حشر و نشر داشته .
گلستان را از حفظ بود ؛ از بوستان هم زیاد شعر میدانست . بعضی آیات قرآن را هم بلد بود .
یک دندان بیش نداشت که هر وقت میخندید مثل دانه کلبتین از لای دو نخ کشیده لبانش هویدا میشد . صورتش مشتی چروک بود .
تکیه کلامش " بابام " بود که " ببم " تلفظ میکرد .
طرز عضوگیری اش از دستگاه حزب ( توده ) اقتباس شده بود . اول باید رهبران خود انگیخته را می پذیرفتی تا به حزب پذیرفته میشدی .
در آمد و مقدمه سخنش همیشه این بود : " ببم ! اول بگو قبول داری که من رهبر تمام مردم عالم هستم یا نه ؟ "
میگفتیم : " بعله ! این که جای تردید نیست ! "
میگفت : " خب ؛ حالا که قبول دارید پس گوش کنید "
و صحبت میکرد از آسمان و ریسمان .
گاه کارهای جالبی میکرد . یک روز ساعتی پس از ظهر ؛ در گرمای تابستان که ایام بحران بیماری اش بود ؛ آمد به کریدور بند یک و با صدای بلند شعار گونه فریاد کشید : " کارگران ؛ دهقانان ؛ روشنفکران ؛ مادر قحبه ها ؛ متحد شوید ! "
میگفت : منظورش از مادر قحبه ها عناصر بورژوایی مرددی بودند که دکتر مصدق را رها کردند .
این اواخر ؛ اختیار اسافل اعضای خود را از دست داده بود . یک روز رختخوابش را خراب کرد . بچه ها میگفتند :
این تنها رهبری است که به خودش ریده و به دیگران کاری نداشته است .
" زمستان بی بهار - ابراهیم یونسی»
All reactions:
Nasrin Zaravar, Nasrollah Pourjavady and 81 others
7 comments
2 shares
Like
Comment
Share