دنبال کننده ها

۲۷ مرداد ۱۴۰۲

بارسلونای عزیزم

( از یادهای دور و دیر )
پانزده سال پیش بود . ماه فوریه . رفته بودم بارسلونا . از سانفرانسیسکو.
هتل مان حول و حوش خیابان لا رامبلا بود . خیابانی که ۲۴ ساعته بیدار است . خیابانی که گویی قلب بارسلونا است .
با رستوران هایش . بارهایش . موزه هایش. نمایشگاهها و فروشگاههایش ‌.
صبحها ، هتل مان بهترین صبحانه عالم را عرضه میکرد . صبحانه که نه ، بیش از دویست نوع کیک و شیرینی و قهوه و چای و آبمیوه و میوه و نوشیدنی های رنگ وارنگ . هر آنچه که دلت میخواست .
حوالی ساعت یازده میآمدیم خیابان لا رامبلاLa Rambla. اینجا و آنجا ، مردان و زنانی سرگرم هنر نمایی . هریک به شکلی و رنگی . هر یک به شیوه ای و رسمی . و همه شان هم دیدنی و تماشایی . و گاه حیرت کردنی .
از همان خیابان لا رامبلا سوار اتوبوس های دو طبقه میشدیم . همانها که سقف ندارند . میرفتیم به دیدن دیدنی ها . و دیدنی ها چه بسیار . و کلیساها و بناها و باروها و برج ها یی از روزگارانی نه چندان دور . و همه حاصل اندیشه خلاق و دستان مردی بنام گاودی Gaudi
و شبها میرفتیم به تماشای رقص فلامینگو . در کلوپی با دیوارهایی ازچوب آبنوس . و بر آبنوس ها آیاتی از قرآن کنده کاری شده . و چه هنرمندانه هم . و هیچکس نمیدانست آن خطوط زیبای شکسته چیست . و می پنداشتند نقش و نگاری است بر چوب آبنوس . و رقص ها و آوازها همه شکوه و زیبایی مطلق . با آن رقص پا ها و چرخ زدن ها و آوای غمگنانه کولی وار کولی ها . و آن لباس های رنگین چین دار . انگار لباس زنان کوه نشین قاسم آباد گیلان . لباس گالشان . با چین و واچین های بسیار . و رنگ ها همه شاد . شاد شاد . به رنگ جلگه ها و مرغزاران .
و حول و حوش همان لا رامبلا بازار میوه ای . با صدها میوه و سبزی و سبزینه که نمیدانستی چیست و چه طعمی دارد . و بازار موج میزد از جهانگردان کنجکاو . و من نیز گم میشدم در خیل پیادگان . همچون قطره ای به دریایی . و تماشا و تماشا و تماشا . و دل کندن از بازار ناممکن .
یک روز ، با ترن به sitges میرویم . شهرکی غنوده بر کرانه دریا بر بلندای تپه ای . با کوچه هایی همه سنگفرش. سرتاسر همه سنگفرش. و اینسو و آنسوی کوچه ها گلدان های گل . و هزاران گلدان آویخته بر دیوارها و پنجره ها و روزنه ها . و من از میان هزاران گلدان میگذشتم . با گلهایی هر یک به رنگی . و هر یک به عطری . و ساحلی با دهها درخت تنومند نخل . رقصان در باد . و خیس از نوازش موج . و صدها و هزاران درخت نارنج و ترنج .
و رستوران هایی بر پایه هایی چوبین . و موجها مدام به پایه ها کوبان . و غذای شان ناب ترین غذای دریایی . و فاصله اش تا بارسلونا سی و چند دقیقه . کمی بیش یا کم . با ترن . و ترن ها همان ترن های شهری . با مردمی نشسته و ایستاده . و گهگاه توقفی و سوتی و حرکتی
و اینک موزه پابلو پیکاسو .با مجموعه ای یگانه از آفریده های آن دستان معجزه گر . موزه ای که می توان و باید روز ها و روز ها به تماشایش رفت .
شهر زیبای من . بارسلونا . بارسلونای عزیزم . ترا بیشتر و بیشتر دوست میدارم . ای شهر شعر و شراب و شور و شعور و نور ....
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Bahman Azadi and 15 others

هدیه بی بهای جلادان

آنوقت ها که میگفتند : " برادران جنگ کنند ابلهان باور کنند " خیال میکردم جنگ برادران را نباید باور کرد . اما بعد ها دیدم تا پای مال دنیا پیش بیاید بسیار نادرند برادرانی که به جان هم نیفتند .
شاه شجاع نمونه فراموش نشدنی است . پدر را زندانی و کور کرد و بعد ها پسرش را هم . جنگ های تمام نشدنی با برادر و برادر زاده . رابطه با زن برادر و همدستی و توطئه با او بر ضد برادر . تاخت و تازهای پیاپی در شیراز و اصفهان و کرمان و یزد . قرآن مهر کردن و سوگند به ازدواج و فرستادن برای زن پهلوان اسد بشرط آنکه یارو شوهرش را بکشد . کشته شدن این یاغی گردن کلفت کله خر در حمام یا در راه حمام . تکه پاره کردن و خوردن جسد . اگر اشتباه نکنم شاه شجاع متهم بود که با مادر خودش هم سر و سری آنچنانی دارد !
سگ کیست ریچارد سوم که پیش این شاه شاعر مسلک ؛ کودک بیگناهی بیش نیست .
شاه عباس کبیر هم پدرش را زندانی کرد . برادر ها و دو پسرش را کور و زندانی کرد . ولیعهدش را کشت . و جلاد سر پسر را برای پدر هدیه آورد . لابد در سینی طلا ! با احترام . دو دستی . زانو زد و زمین ادب بوسید و طاق شال گل بته ترمه را به آهستگی از سر بریده پس زد . و پدر چشم های بسته و بی نگاه پسر را نگاه کرد و یقین کرد کسی که وقتی پسرش بود دیگر پسرش نیست !اصلا نیست . و آن شاهزاده ای که تخت پادشاهی بزرگی دورا دور در انتظارش بود بدل به هدیه بی بهای جلاد شده و خیال خونخوار " کلب آستان علی " از رقیب خیالی آسوده شد و مالیخولیا چند روزی آرام گرفت . و با اینهمه ؛ خنجری توی قلب استخوانی شاه نشست و " خام خوار های " گرسنه و حریصش را بجستجوی شکار فرستاد . شکار را شاه نشان میداد. وقتی میگفت بگیر . از همه طرف میریختند . مثل شکار جرگه گوشت خام را با دندان پاره پاره میکردند و می بلعیدند . خشم درنده شاه توی هوا آویزان بود . مثل عنکبوتی که به تندی صاعقه فرود آید . به یک چشم بهم زدن ؛ میگرفت و می درید و مشتی استخوان . وحشت مجسم . و چنگ و دندان خونین بجای میگذاشت .
گویند این رسمی مغولی بود و از جمله ارمغان هایی است که از فرط محبت برای ما به ارث گذاشتند . لابد هواداران مغول ها هم میگویند این کشت و کشتار های خانوادگی هدیه ایرانی هاست . و اگر مغول های هندوستان این جور دوستدار و تحت تاثیر فرهنگ ایران و زبان پارسی و ادب آن نبودند آنچنان بجان هم نمی افتادند که افتادند .
در همان زمان شاه عباس ؛ جهانگیر پسرش خسرو را کور کرد و شاه جهان برادر کور را خفه کرد و مدعیان احتمالی دیگر را کشت .
پسران شاه جهان بر سر پادشاهی بجان هم افتادند . اورنگ زیب برادران - داراشکوه ؛ مراد و شجاع _ را شکست داد و سرشان را زیر آب کرد . پدر و سه پسر و دخترش را زندانی کرد و پدر و پسر ارشد و دختر در زندان مردند ......
از کتاب " روز ها در راه " - شاهرخ مسکوب
** یعنی ما از بازماندگان چنین جانورانی هستیم ؟
این هم تصویری از خواجه تاجدار که کرمان را به شهر کوران تبدیل کرد
‌وهفتاد من چشم از مردم کرمان بیرون کشید
May be an illustration
All reactions:
Karim Akhavan, میر صدرالدین میرراجعی and 1 other

۲۵ مرداد ۱۴۰۲

پرسه در هزار سال نثر پارسی

به صحرا شدم. عشق باریده بود و زمین تر شده بود چنانک پای بر برف فرو میشد .
«بایزید بسطامی»
*******
«سهل تستری( سهل شوشتری) از محتشمان اهل تصوف بود و از کبار این طایفه بود و در این شیوه مجتهد بود و در وقت خود سلطان طریقت و برهان حقیقت بود .
حسین منصور حلاج از شاگردان او بود .
او به اتهام زندقه از شوشتر به بصره گریخت و در آنجا در گذشت .
پیروان او را فرقه سهیلیه گویند
*********
طاووس مرغی آراسته با زینت است .یعنی که نگر ، که به زینت این جهان غره نشوی که هرچند همی آرایی ، آخر فانی گردی.
کرکس دراز عمر باشد. یعنی که اگر در این جهان بسیار بمانی عاقبت ببایدت رفت ، که این سرا فانی است ، و اندرین جا کس جاوید نماند
« تفسیر طبری »
**********
نقل است که - بایزید بسطامی- یک بار عزم سفر حج کرد و منزلی چند برفت و باز آمد .
گفتند : تو هرگز عزم فسخ نکرده ای ، این چون افتاد ؟
گفت : در راه زنگی یی دیدم ، تیغی کشیده ، مرا گفت : اگر باز گردی، نیک ، و اگرنه ، سرت از تن جدا کنم .
پس مرا گفت : خدای را به بسطام گذاشتی و روی به کعبه آوردی؟
«تذکره الاولیا- عطار»
**********
آزادی در بی آرزویی است .
«شمس تبریزی»
******
گفت : بیزارم از آن خدای که به طاعت من ، از من خشنود شود وبه معصیت من ، از من خشم گیرد ، پس او خود در بند من است ، تا من چه کنم .
«تذکره الاولیا- عطار - در ذکر ابوبکر واسطی»
May be an illustration of text
All reactions:
Zari Zoufonoun, Nasrin Zaravar and 39 others

باروت نداریم

** - ایلچی مخصوص عثمانی به دیدن سلطان صاحبقران میآمد .
در حیاط کاخ شاهی در دارالخلافه ناصری همه به صف ایستاده بودند . با سبیل های تاب داده و ریش حنابسته و شانه کرده .
از صدر اعظم و امیر تومان و امیر دیوان و امیر نظام و امیر لشکر و امیر نویان و احتساب الملک و ابوابجمعی اداره جلیله شتر خانه و قاطر خانه بگیر تا ایشیک آقاسی و ایل بیگی و بیگلر بیگی و پیشکار و تحویلدار و تفنگچی آقاسی و چالانچی و حاجب الدوله و خوان سالار و دبیر حضور و داروغه و دهباشی و زین دار باشی و ملا باشی و سر عسکر و سرایدار باشی و صاحب جمع و صاحب دیوان و فراشباشی و ضابط و قاپوچی باشی و کوتوال و میر آخور و قوللر آقاسی و همه و همه به صف ایستاده بودند .گلاب زده و با ریش حنا بسته .
سلطان صاحبقران با کبکبه و دبدبه سلطانی و به هیئت و هیبت یک سلطان قدر قدرت از جلوی صف طویل ابوابجمعی دربار ملائک سپاه گذشت . آنگاه آقای تفنگچی آقاسی را به حضور طلبید و امر موکد فرمود هر وقت آقای ایلچی باشی به قصر شاهی نزدیک میشود یکی دو تیر توپ در کنند .
لحظاتی نگذشته بود که قاپوچی باشی با بوق و کرنا ورود عالیجناب ایلچی باشی به قصر شاهی را خبر داد .
شاه قدر قدرت اگر چه شعله های خشم همایونی اش زبانه میکشید ایلچی عثمانی را به حضور پذیرفت و قضایا به خیر و خوشی خاتمه یافت .
وقتیکه آقای ایلچی باشی پایش را از قصر شاهی بیرون گذاشت اعلیحضرت قدر قدرت در حالیکه سبیل های خون چکانش را تاب میداد و آتش از چشم های مبارک شان زبانه میکشید توپچی باشی را به حضور طلبید و زنده و مرده اش را یکی کرد و فریاد بر کشید که : مرتیکه پدر سوخته قرمساق ! مگر نگفته بودم وقتی ایلچی باشی به دروازه های قصر سلطنتی نزدیک میشود چند تیر توپ در کنند ؟ میدهم پدر قرمساقت را از گور در بیاورند و آتش بزنند !
آقای توپچی باشی که از ترس مثل خایه حلاجان میلرزید با لکنت زبان عرض کرد : قربان خاک پای مبارک قبله عالم بشوم ، من هزار و یک دلیل داشتم که نتوانستم توپ شلیک کنم .
قبله عالم که آتش خشم همایونی اش شعله ور تر شده بود فریاد بر کشید که : مرتیکه قرمساق ! تا پدر قرمساقت را از گور بیرون نکشیده ام فقط یک دلیلش را بگو !
توپچی بیچاره نالید که : قربان خاکپای مبارک قبله عالم بشوم . باروت نداشتم !
باری ، پریشب ها که داشتم عر و تیز های آسید علی آقای واویلایی - یعنی همان ملای لازم النفقه ای که حالا مقام عظمای ولایت شده است - را در دارالحکومه اراذل اسلامی گوش میدادم یکباره بیاد این ماجرا افتادم و دلم خواست از آقای عظما بپرسم حالا که با توپ و توپخانه به میدان آمده ای و میخواهی پوزه امریکا و اسراییل و نمیدانم همه ممالک کره ارض را به خاک بمالی آیا باروت داری ؟
No photo description available.
All reactions:
Zari Zoufonoun, Nasrin Zaravar and 35 others

۲۴ مرداد ۱۴۰۲

الهی پیر نشوی

آمده ام بیمارستان . یک هفته است کمرم درد میکند . یک عالمه قرص و دوا خورده ام اما افاقه نکرد ه است.
یک عالمه نرمش کرده ام باز هم درد دست از سرمان بر نمیدارد .
مجبور شدم بیایم پیش آقای دکتر تران.
این آقای دکتر تران تا مرا می بیند گل از گلش می شکفدو میگوید : کاشکی همه بیماران من مثل تو بودند
می پرسم : چطور؟
میگوید: اینجا هم من و هم پرستارانم با دیدن تو خوشحال میشویم . اهل نق و نوق نیستی ، سر بسر ما میگذاری و همه را میخندانی!
میگویم : دکتر جان این را مبادا به زنم بگویی ها! . آنوقت کلی ملامتم خواهد کرد که پس چرا توی خانه عینهو عنق منکسره را میمانم و‌مدام سرم توی کتاب است؟
این دکتر تران هم خودش حکایتی است. سی و یکی دو سال بیشتر ندارد . خیلی شبیه پسرم الوین جونی است . ته ریشی دارد اما گیسوانش تا کمرش میرسد .
دکتر تران مرا میفرستد برای نمیدانم چی چی لوژی .میگوید برو از شانه ها و کمرت عکس بگیرند ببینم دردت از کجاست ( حالا هی نگویید تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد . اینجور دعا ها برای ما کار ساز نیست! خود حافظ جان هم این را میداند )
میآیم خانه. دست راستم درد میکند . زنم میگوید از بس می نویسی بزودی دست راستت فلج خواهد شد.
سرفه میکنم . میگوید : از سیگار است
میگویم : خانم جان ! من که سیگار نمی کشم
میگوید : سال ها کشیده ای حالا تقاص پس میدهی
فشار خونم بالاست: میگوید : از بس جوش و جلا میزنی. آرام باش مرد ! بتو چه که ایران چه خبر است ؟ مگر تو کدخدا رستمی؟
کلسترولم بالاست . هر روز یکی دو تا قرص میخورم. میگوید : چربی نخور . گوشت قرمز قدغن! هرگز نمیگذارد یکی از آن ساندویچ های فرد اعلای آدم خفه کن بلمبانیم !
قند خونم بالاست: میگوید : شیرینی نخور ! نوشابه نخور ! .
میوه نخور. نان نخور ، برنج ابدا .
برایش شعر می خوانم :
من از مزارع سبز شمال میآیم
ز سرزمین برنج
این طلای تلخ و سپید
که دانه دانه آن قطره قطره خون من است
مگر میشود برنج نخورم ؟ نکند میخواهی فرمان قتل ما را صادر بفرمایی !؟ آدم گیله مرد باشد آنوقت نتواند پلا بخورد؟ خب ، یکباره بگو‌اگر مرگ میخواهی برو گربازده!
مانده ام حیران پس چه بخورم ؟ مگر میشود وسط تابستان هندوانه و خربوزه و انگور و انجیر نخورد ؟
کدام پدر سوخته ای بود که بمن میگفت : الهی پیر بشوی؟
کاشکی میگفت الهی پیر نشوی
۱- پلا= پلو
۲-گربازده= یکی از روستاهای گیلان
May be an image of hospital
All reactions:
Zari Zoufonoun, Miche Rezai and 106 others