دنبال کننده ها

۲۲ مرداد ۱۴۰۱

من جان بولتون نیستم

این آقای اخمالو، جان بولتون مشاور امنیتی پیشین آقای ترامپ و یکی از راست های جنگ طلب امریکاست
این آقای خندان دست راستی هم شخص شخیص خودمان هستیم.
چهل سال پیش آقای جمهوری اسلامی میخواست ما را آونگ دار کند فرار کردیم آمدیم ینگه دنیا
حالا در امریکا میخواستند آقای جان بولتون را به تیر غیب گرفتار کنند که گویا اف بی آی با خبر شدو نقشه شان را بر آب کرد.
امروز از صبح که از خواب پاشدیم از اینجا و آنجای دنیا بما زنگ میزنند و میگویند گیله مردجان ! مواظب باش ترا بجای جان بولتون هدف تیر و ترقه نفرمایند و ولایت مان یکوقتی خدای ناکرده بی کدخدا نشود .
آذرجان هم برایم چنین نوشته است :
«گيلي جانم ، از امروز كه خبر رو شنيدم دل تو دلم نيست . تو رو خدا - همون خدايي كه من و تو خيلي خيلي قبولش داريم ! - پایت را از خونه بيرون نذار، اگر هم شيطان گولت زد يك تابلوي بزرگ با زبان فارسي و انگريزي بنويس بيندار به گردنت كه :
به همون دو دست بريده ابر فرض ، من جان بولتون نيستم ، گيله مرد هستم و از او خيلي خوش تيپ ترم ، همه كاراتون عوضيه ، لطفا شده يكبار اشتباه نكنيد »،
والله از این زاغ سار اهرمن چهرگان هر کاری بر میآید . یکوقت دیدی ما را جای جان بولتون گرفتند سرمان را گوش تا گوش بریدند ! برویم سوراخ سنبه ای پیدا کنیم مخفی بشویم !

سایه به سایه رفت

سایه به سایه رفت
پای اگر فرسودم وجان کاستم
آنچنان رفتم که خود می خواستم
« سایه»
الان با خبر شدم هوشنگ ابتهاج (سایه) لحظاتی پیش رخت از این دنیا بر کشیده است
در گذشت این پیر پرنیان اندیش را به جامعه فرهنگی ایران تسلیت میگویم
شبم از بی ستارگی،شب گور
در دلم پرتو ستاره دور
آذرخشم گهی نشانه گرفت
گه تگرگم به تازیانه گرفت
بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره گشت چون پر زاغ
مرغ شب خوان که با دلم می خواند
رفت و این آشیانه خالی ماند
آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بی برگشت ...
هوشنگ ابتهاج (سایه)
May be an image of 1 person and beard

۱۸ مرداد ۱۴۰۱

هوا شناسی حسینقلیخانی


سه چهار روز بود از طرف اداره هواشناسی هر ساعت برای مان پیغام و پسغام میآمد که ای آقای گیله مرد چه نشسته ای که روز دوشنبه و سه شنبه توفانی از راه خواهد رسید و خانه و زندگی تان را بر سرتان خراب خواهد کرد! بنا بر این تا دیر نشده و گرفتار خشم حضرت باریتعالی نشده اید به محل امنی کوچ کنید تا از آسیب های احتمالی در امان بمانید !
به زن جان مان گفتیم : زن جان ! مثل اینکه باید جل و پلاس مان را جمع کنیم بزنیم به چاک !
فرمودند : چی شده ؟ دوباره جایی آتش سوزی شده ؟
گفتیم : نه عیال جان ! قرار است توفان بیاید و زار و زندگی مان را بر سر مان خراب کند!
ایشان لبخند فیلسوفانه ای زدند و فرمودند : عجب ؟ پس چرا این رادیو تلویزیون ها ی محلی چیزی نمیگویند ؟ نکند قرار است در بنگلادش توفان بیاید ؟
ما نگاه خشماگینی به ایشان انداختیم چیزی نگفتیم اما یواشکی رفتیم یکی دو تا پیراهن و خمیر دندان و ریش تراش ‌و چراغ قوه توی ساک مان گذاشتیم منتظر نشستیم شبی نصفه شبی توفان نوح از راه برسد و همه جا را کن فیکون بکند!
دوشنبه آمد و سه شنبه آمد و از توفان خبری نشد . در این فاصله ما شب نیمه شب از خواب پامیشدیم با نگرانی چشم به آسمان میدوختیم ببینیم آیا ابرهای توفان زا آسمان بالای سرمان را پوشانده اند یا نه ؟
هر چه نشستیم و چشم به آسمان دوختیم دیدیم فقط ستاره ها آن بالا بالا ها سو سو میزنند و ماه هم در آن دور دست ها جلوه میفروشدو از ابر های تیره و تار هم خبری نیست.
نمیدانیم چطور شد یاد مرحوم انوری افتادیم. همان مرحوم انوری ابیوردی که هم شاعر بود و هم منجم .گفتیم نکند روح مرحوم انوری در کالبد اداره جلیله هوا شناسی شهرمان رسوخ کرده است ؟میگویند در عهد سلطان سنجر سلجوقی مرحوم انوری پیش بینی کرد که فلان روز و فلان ساعت بسبب «اقتران کواکب سبعه در برج میزان » توفانی همچون توفان نوح خواهد آمد و همه چیز را زیر و زبر خواهد کرد.
«جمعی از این حکم ترسیده و تشویشی عظیم در شهر افتاد ‌مردمان به جاهای امن تری پناه بردند .
از قضای روزگار همان شب شخصی چراغی روشن بر سر مناره ای بلند نهاد . از غرایب امور اینکه حتی نسیمی نوزید تا آن چراغ را فرو نشاند !
علی الصباح سلطان و ندیمان بر انوری خشم گرفتند و او از ترس جانش به بلخ گریخت»
ادیب صابر در این باره شعری بدین مضمون سروده است :
گفت انوری که از وزش بادهای سخت
ویران شود عمارت و کاخ سکندری
در روز حکم او نوزیده است هیچ باد
یا مرسل الریاح ! تو دانی و انوری !
آن قدیم ندیم ها - پیش از آنکه مملکت مان یک مملکت امام زمانی بشود- ما در رادیو یک آقای هواشناسی داشتیم بنام آقای منشی زاده.
این آقای منشی زاده میآمد پای میکروفن رادیو می نشست و با آب و تاب پیش بینی میکرد که فردا گرم و آفتابی خواهد بود و درجه حرارت هوا به ۲۸ درجه سانتیگراد خواهد رسید
فردایش میدیدی باران و توفان است و دمای هوا هم به هیجده درجه نمیرسد. ما هم سربسرش میگذاشتیم میگفتیم پدر آمرزیده ! این دیگر چه جور پیش بینی وضع هواست و کلی میخندیدیم ، دیگر کار بجایی رسیده بود که آقای منشی زاده میآمد پای میکروفن و میگفت : فردا آسمان تهران صاف و در شمال غربی همراه با لکه های ابر خواهد بود ‌‌میزان گرمای هوا به ۳۲ درجه خواهد رسید ! بعدش با خنده میگفت : محض احتیاط با خودتان چتر و پالتو هم همراه داشته باشید
حالا حکایت اداره هواشناسی حسینقلیخانی ولایت ماست
—————-
* ادیب صابر ترمذی از شاعران دهه نخستین قرن ششم هجری است که بدستور خوارزمشاه اتسز دست و پایش ببستند و در جیحون انداختندتا غرق شد
اینهم آخر و عاقبت شاعری!

سایه به سایه رفت


پای اگر فرسودم وجان کاستم
آنچنان رفتم که خود می خواستم
« سایه»
الان با خبر شدم هوشنگ ابتهاج (سایه) لحظاتی پیش رخت از این دنیا بر کشیده است
در گذشت این پیر پرنیان اندیش را به جامعه فرهنگی ایران تسلیت میگویم
شبم از بی ستارگی،شب گور
در دلم پرتو ستاره دور
آذرخشم گهی نشانه گرفت
گه تگرگم به تازیانه گرفت
بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره گشت چون پر زاغ
مرغ شب خوان که با دلم می خواند
رفت و این آشیانه خالی ماند
آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بی برگشت ...
هوشنگ ابتهاج (سایه)
May be an image of 1 person and beard

۱۷ مرداد ۱۴۰۱

طلوع و غروب

شامگاه یکشنبه هفتم آگست 2022-Placerville
رفته بودم پیاده روی . دور و بر خانه مان . غروب بود . غروب آفتاب را تماشا میکردم.
باریکه راهی را گرفتم و تا بلندای تپه ای پیش رفتم . از دور دست ها آوای سگی به گوش میآمد .
رفتم تا آنجا که پای رفتنم بود . از فراز درختان بالا بلند کاج و صنوبر ، ماه چهره مینمود . به تماشایش نشستم .
با خود گفتم : کاشکی می توانستم غزلی تازه بسرایم!
راه افتادم . نسیم خنکی میوزید . میگویند فردا باران خواهد آمد . هشدار داده اند که توفانی در راه خواهد بود .اگر باران ببارد دشت ها و جلگه ها و کوه و صحرا دوباره سبز خواهد شد . زمین نفس خواهد کشید . بهاری دیگر از راه خواهد رسید . و من در ستایش باران سرود خواهم خواند .
سلانه سلانه از کمرکش کوه پایین میآمدم و این شعر حسین منزوی را زمزمه میکردم :
خیال خام پلنگ من بسوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من - دل مغرورم-پرید و پنجه به خالی زد
که عشق- ماه بلند من -ورای دست رسیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بودم

۱۵ مرداد ۱۴۰۱

Do Not Stand At My Grave


Do not stand at my grave and weep,
I am not there, I do not sleep.
I am a thousand winds that blow.
I am the diamond glint on snow.
I am the sunlight on ripened grain.
I am the gentle autumn rain.
When you wake in the morning hush,
I am the swift, uplifting rush
Of quiet birds in circling flight.
I am the soft starlight at night.
Do not stand at my grave and weep.
I am not there, I do not sleep.
Do not stand at my grave and cry.
I am not there, I did not die!
Mary Elizabeth Frye
Mary Elizabeth Frye https://g.co/kgs/RpjrTy

۱۴ مرداد ۱۴۰۱

اندر این روزگار پر تلبیس


« هر که نور عقل بر وی اوفتاداز « شرم » شحنه ای سازد که وی را از هرچه زشت باشد تشویر همی دهد »
امام محمد غزالی
«کیمیای سعادت»
‏ یکی از آیات عظام و علمای اعلام  فرموده اند : اگر شخصی مقام معظم رهبری را در خواب ببیند ثواب زیارت امام رضا برایش نوشته خواهد شد
آقا ! از خدا که پنهان نیست ، از شما چه پنهان وقتی ما این خبر را خواندیم اگر کاردی، چاقویی ، قداره ای ، شمشیری ، گزلیگی ، موزری ، قرابینه ای ، چیزی دم دست مان بود میزدیم شکم خودمان را پاره میکردیم ، اما وقتی عقل مان سرجایش آمد بخودمان گفتیم آقای گیله مرد ! شما هم عجب دل نازک شده ای ها ! قربان آن سبیل های چخماقی تان برویم ما ، بخاطر یک دستمال قیصریه را که آتش نمیزنند . میزنند ؟
بنا براین نشستیم و گفتیم ما چهل سال است هزار جور ندبه و ناله و استغاثه کرده ایم بلکه سعادت زیارت بارگاه ملکوتی حضرت ثامن الائمه نصیب مان بشودو برویم خدمت آقام امام رضا بلکه درمانی برای هزار و یک درد بی درمان مان پیدا بشود و آخر عمری طیب و طایر از این دنیا برویم ، اما از ترس اینکه نکند در همان فرودگاه امام خمینی سلام الله علیه و آله سربازان گمنام حضرت بقیه الله یقه مان را بگیرند و بابت همان چهار کلام مزاح بیمزه ای که با حضرت باریتعالی کرده ایم ما را به اتهام محاربه با خدا آونگ دار بکنند این آرزو را در دل مان کشتیم و گفتیم ای آقا ! سخت نگیر ! ای بسا آرزو که خاک شده است.
لاجرم شب که میخواستیم بخوابیم دست به دعا برداشتیم و هر تیری که در ترکش داشتیم انداختیم و گفتیم : ای خدای عالمیان ! ای آنکه انس و جن آفریدی ! ای خدایی که توانی جهانی به آنی تپانی ته استکانی !حالا که اندر این روزگار پر تلبیس ، نان ز لاحول میخورد ابلیس ، نمی‌شودمرحمتی در حق ما بفرمایی و ما که از ترس خنازیر الاسلام نمی توانیم برای پابوس آقا مان ضامن آهو به زیارت بارگاه ملکوتی اش برویم امشب خواب جمال مبارک رهبر معظم را ببینیم بلکه کمی از این بار سنگین گناهانی که بر دوش ماست سبک تر بشود ؟مگر شما همان باریتعالی نیستی که میگویند : 

اندر همه ی دهر اگر پشه بجنبد
جنبیدن آن پشه عیان در نظر توست؟
آقا ! خوابیدیم و دم دمای صبح بجای اینکه خواب آقای عظما را ببینیم خواب بریژیت باردو و جنیفر آتکینسن و سه چهار تا جنیفر حرامزاده دیگر را دیدیم و بگمانم آنچنان بار گناهانی بر دوش مان ماند که تا قیام قیامت هم پاک شدنی نیست 
حالا که مااز مال پس و از جان عاصی شده ایم میخواستیم ازاین آقای  آیت الله عظما  ارواحنا فدا بپرسیم آیا دیدن خواب این جنیفر های حرامزاده ثواب هفتاد بار زیارت مرقد آقام امام زین العابدین بیمار را دارد یا اینکه جای مان در ژرفای دوزخ خواهد بود ؟
:بگمانم امیر معزی است که میفرماید 
بر جای رطل و جام می
گوران نهادستند پی
بر جای چنگ و عود و نی
آواز زاغ است و زغن
زیاده عرضی نیست

۱۳ مرداد ۱۴۰۱

انشاالله شهید بشوی

مادر است . مادری که لابد همچون همه مادران جهان عشق به فرزند در جان و جهانش خانه کرده است .
شوهرش در یکی از این جهلستان های موسوم به حوزه علمیه ، یاوه های ملا محمد باقر مجلسی و رساله باقیات صالحات شیخ عباس قمی را میآموزد
مادر است . همچون مادر من و شما . همچون همه مادران گیتی.
عکس کودک نه ماهه اش را در فیس بوک گذاشته است . کودکی همچون همه کودکان جهان . همچون کودکان من و شما .
مادر است . زیر عکس کودکش نوشته است: از صمیم قلبم دعا میکنم انشاءالله شهید شوی !!
آه…. ای نا خدای جهل ، با ما چه کرده ای؟

۱۲ مرداد ۱۴۰۱

مردی بنام حاج آقا روح الله

مردی بنام حاج آقا روح الله !
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 08 03 2022

لبخند تازه ای بر لبان الله

آمدند . با توپ و تشر . با بانگ الله اکبر .با ردای ابلیسان . به هیئت و هیبت ترسناک خدای شان .با خمپاره و مسلسل و زره پوش .
آمدند . دویست نفری بودند . نه از طایفه مغولان و تیموریان .نه ، لشکر اسلام بودند .
آمدند به روشنکوه. روستایی سرسبز در کوهپایه های مازندران .
مردمان به فرمان گزمه ها به صف ایستادند . زن و مرد و کودک و پیر و جوان . نفس ها در سینه حبس .
ناگهان بولدوزرها به غرش در آمدند . خانه و کاشانه مردمان بر سر شان خراب کردند .
چرا که نماز میگزاردند و بهایی بودند .
چرا که خدای را می پرستیدند و بهایی بودند .
غریو شادی گزمگان به آسمان برخاست .
مردمان به ناله و اندوه نشستند. دست ها به آسمان دراز شد و آن خدای ظالم مکار جبار و مقتدر و حکیم و حلیم و بصیر و سمیع را به یاری طلبیدند.
گزمگان بر گرده شان نشستند .زمین ها و باغ ها و کشتگاههای شان را صاحب شدند.
« و گورستانی چندان بی مرز شیار کردند
که بازماندگان را هنوز از چشم
خونابه روان است »
آمدند . کشتند و سوختند . و نرفتند .
و لبخندی بر لبان « الله» نشاندند !
( این یاد داشت بدنبال یورش گزمگان جمهوری نکبت اسلامی به هموطنان بهایی ما در روستای روشنکوه مازندران و شنیدن ناله های پیر مردان
و پیر زنان آن سامان نوشته آمد )
طرح از : احمد سخاورز
May be art