دنبال کننده ها

۳۰ بهمن ۱۴۰۰

اعلیحضرت همایونی از تاریکی و رعد و برق می ترسیدند !
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 02 16 2022

خانه دو طبقه


حاج محمد شانه چی رئیس دفتر آیت الله طالقانی بود . همین آسید علی آقای خامنه ای که حالا مقام معظم رهبری و فرمانده کل نیروهای هوایی و دریایی و زمینی و زیر زمینی و فرا آسمانی و مالک مطلق ممالک محروسه ایران است قبل از انقلاب بمدت ۱۵ سال هر سال سه ماه محرم و صفر و رمضان را در خانه او بیتوته میکرد و یک طبقه از منزل آقای شانه چی در اختیار آقای خامنه­‌ای بود . خامنه‌­ای در خاطراتش تعریف میکند که من هر ساعتی از شبانه روز برمیگشتم خانه ؛ غذای من حاضر و آماده بود .
آقای شانه چی میگوید : یک سال آقای خامنه­‌ای اول ماه محرم بمن گفت :حاج آقا ؛ دعا کن امسال خوب کار کنم و یک ماشین بتوانم بخرم. از قضا آن سال خوب کار کرد و توانست با پول روضه خوانی یک فولکس واگن خریداری کند .
بعداز انقلاب یک دختر و دو پسر آقای شانه چی را اعدام کردند و خودش هم که لقب معتمد التجاررا داشت وقبل از انقلاب پشت سفته های لاجوردی جلاد را امضاء میکرد غیابا محکوم به اعدام شد .
لاجوردی دستور داده بود او را زنده نیاورند گویا شرم داشت چشمش به چشم شانه چی بیفتد! ولی شانه چی فرار کرد و ۱۷ سال در پاریس با فروش لباس زیر امرار معاش میکرد و جوانان ایرانی جان بدر برده از اعدام‌های سالهای سیاه و افسانه ای دهه شصت را پناه می­داد .
وقتی دهه هفتاد با وساطت خاتمی به ایران آمد تمامی اموالش مصادره شده بود. شانه چی بعد از برگشت به ایران با پولی که از راه فروش لباس زیر در پاریس جمع کرد دو مدرسه در مشهد ساخت.
در اواخر عمرش اقوام شانه چی او را در سرای سالمندان گذاشتند (تمامی فرزندانش اعدام شده بودند ) و باز عده­‌ای از دوستانش ایشان را از آنجا بیرو ن آورده و در خانه‌­ای با مراقبت مستمر دوستانشان نگهداری کردند .
خامنه ای خانه اش طبقه دوم نداشت که به آقای شانه چی عطا کند
محمد مدیر شانه چی پدر زهره مدیر شانه چی که در درگیری با ساواک در سال ۱۳۵۵ در رشت جان باخت ؛ محسن مدیر شانه چی زندانی سیاسی در زمان شاه که در درگیری با رژیم خمینی در سال ۱۳۶۱ جان باخت ؛ شهره مدیر شانه چی که در سن ۲۱ سالگی به دست رژیم خمینی تیرباران شد و حسین مدیر شانه چی که پس از دستگیریش در اوایل سال ۱۳۶۲ تا به امروز خبری از وی در دست نیست . حسین در هنگام‌دستگیری ۱۹ ساله بود.

در فراسوی یاد ها

چه سالی بود ؟ یادم نمانده است . در دفتر روزنامه خاوران بودم. خبر قتل شاپور بختیار را شنیدم و فرو پاشیدم.
ما لایق آن نبودیم که انسان فرهیخته ای همچون بختیار نخست وزیر مان باشد . روضه خوان های شپشو و نابکار را امام و رهبر معظم و آقای عظما کردیم و خودمان همچون اوراق روزنامه کهنه ای در فراسوی جهان می پوسیم.


شط خون

 چهارشنبه, 27ام بهمن, 1400

 اضافه شده توسط  نویسنده مطلب: حسن رجب نژاد «گیله مرد»

 

مطالب منتشر شده در این صفحه نمایانگر سیاست رسمی رادیو زمانه نیستند و توسط کاربران تهیه شده اند. شما نیز می‌توانید به راحتی در تریبون زمانه عضو شوید و مطالب خود را منتشر کنید.

تاریخ ما، تاریخ بیقراری است زورقی است بر شط خون. اسکندر آمد و کشت و سوخت و رفت. تازیان آمدند. کشتند، سوختند و مادران و دختران مان را در بازارهای برده فروشان فروختند، و ماندند. چنگیزیان را آواز دادیم و بر نطع خون نشستیم غزان و تیموریان آمدند و کشتند و سوختند. سلطان محمود مان انگشت در جهان کرده بود و قرمطی می‌جست و هر جا می‌یافت بر دار میکشید و این قرمطیان، پدران و برادران من و تو بودند که دین اهریمنی زاغ سار اهرمن چهرگان را تاب نمیآوردند بر ما چها که نرفته و نمیرود گهگاه دار‌ها را بر می‌چینند و خونها را می‌شویند: «دار‌ها بر چیده خونها شسته‌اند» اما، تا سر بلند میکنی باز دار است و زندان است و شکنجه است و گلهایی که در آرزوی بهار و بهاران پژمرده میشوند آمدند کشتند سوختند رفتند، اما این آخرین، از میان ما برخاست. از قوم و قبیله ما بود. بیگانه نبود. از خودمان بود. آیا ما همگان به قیام مرگ بر نخاسته بودیم؟. آمدند شمشیر در ما انداختند و تا توانستند کشتند، چون تاب خستگی نیاوردند شمشیر بدست خود ما دادند و ما نیز برادران و خواهران و مادران و پدران و حتی فرزندان مان را بر نطع خون نشاندیم و بی تاملی گردن زدیم. و هنوز میزنیم. و همچنان میزنیم. در تورات خوانده بودیم که: چون بنی اسراییل از خدا به گوساله روی آورد ندا آمد «هر کس شمشیر خود را بر ران خود بگذارد… و برادر خود و دوست خویش و همسایه خود را بکشد – تورات، سفر خروج، ۳۲» و ما که از لجن بویناکی، گوساله‌ای زرین ساخته و پرستیده بودیم ندا آمد که: «یهوه خدای غیور است که انتقام گناه پدران را از پسرانشان تا پشت سوم و چهارم می‌گیرد… – تورات. سفر خروج – ۲۰ – و اینک پاد افره ما و فرزندان ما: مرگ و تبعید و دار و زندان و شکنجه و تحقیر. اما، با اینهمه مصیبت و درد، امید همچنان در رگ جان مان جاری است و به آوای بلند میخوانیم: درخت پیر تن من دوباره سبز می‌شود هر چه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد «۱» و همراه آن شاعر زمانه درد و تلخ آوا در میدهیم که: پیش از شما بسان شما بی شمار‌ها با تار عنکبوت نوشتند روی باد کاین دولت خجسته جاوید زنده باد «۲»

———————-

۱- ایرج جنتی عطایی

۲- شفیعی کدکنی

گریه ام نیار

میخواستم بروم مزرعه گیلاس رز مری . انگار هزار سال پیش بود . آذر آمده بود دیدنم . کامران هم همراهش بود . آذر فخر وکامران نوزاد را میگویم .
گفتم : دارم می‌روم مزرعه گیلاس ، با من میآیید ؟
دوتایی پریدند توی ماشین . یک ساعت راه در پیش داشتیم .
فصل گیلاس بود .رفتیم دیدن رزمری . آذر رفت بالای درخت ، گیلاس می چید و کامران با آن صدای آهنگینش می خندید.
پارسال رفتم رز مری را دیدم. دیگر پیر شده بود . دیگر از آن زیبایی شکوهمندش خبری نبود . چشمان آبی زیبایش دیگر درخشش پیشین را نداشت.
گفتم : رز مری ! میدانی همیشه دوستت داشته ام ؟ میدانی همیشه عاشقت بوده ام ؟
مشتی به پشتم کوبید و گفت :
Don’t make me cry
گریه ام نیار !
May be an image of 2 people

۲۵ بهمن ۱۴۰۰

هنوز در سفرم


کوچک که بودم پدرم بيمار شد. و تا پايان زندگي بيمار ماند.پدرم تلگرافچي بود.در طراحي دست داشت.خوش خط بود.تار مي نواخت. او مرا به نقاشي عادت داد. الفباي تلگراف (مورس) را به من آموخت . در چنان خانه اي خيلي چيزها مي شد ياد گرفت.

من قالي بافي را ياد گرفتم و چند قاليچه ي کوچک از روي نقشه هاي خود بافتم . چه عشقي به بنايي داشتم. ديوار را خوب مي چيدم. طاق ضربي را درست مي زدم. آرزو داشتم معمار شوم. حيف،دنبال معماري نرفتم.

در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا مي رفتم. از پشت بام مي پريدم پايين. من شر بودم. مادرم پيش بيني مي کرد که من لاغر خواهم ماند.من هم ماندم. ما بچه هاي يک خانه نقشه هاي شيطاني مي کشيديم.
روز دهم مه 1940 موتور سيکلت عموي بزرگم را دزديديم، و مدتي سواري کرديم. دزدي ميوه را خيلي زود ياد گرفتيم.از ديوار باغ مردم بالا مي رفتيم و انجير و انار مي دزديديم.چه کيفي داشت! شب ها در دشت صفي آباد به سينه مي خزيديم تا به جاليز خيار و خربزه نزديک شويم. تاريکي و اضطراب را ميان مشت هاي خود مي فشرديم. تمرين خوبي بود.هنوز دستم نزديک ميوه دچار اضطرابي آشنا مي شود.
خانه ما همسايه صحرا بود. تمام روياهايم به بيابان راه داشت. پدر و عموهايم شکارچي بودند. همراه آنها به شکار مي رفتم.
بزرگتر که شدم عموي کوچکم تيراندازي را به من ياد داد. اولين پرنده اي که زدم يک سبز قبا بود. هرگز شکار خوشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پيش از سپيده دم به صحرا مي کشيد و هواي صبح را ميان فکرهايم مي نشاند. در شکار بود که ارگانيزم طبيعت را بي پرده ديدم. به پوست درخت دست کشيدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوري براي تماشا داشتم!
اگر يک روز طلوع و غروب آفتاب را نمي ديدم گناهکار بودم. هواي تاريک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشاي مجهول را به من آموخت.
من سال ها نماز خوانده ام.
بزرگترها مي خواندند، من هم مي خواندم. در دبستان ما را براي نماز به مسجد مي بردند.
روزي در مسجد بسته بود.بقال سر گذر گفت:"نماز را روي بام مسجد بخوانيد تا چند متر به خدا نزديکتر باشيد!"
مذهب شوخي سنگيني بود که محيط با من کرد. و من سال ها مذهبي ماندم ، بي آن که خدايي داشته باشم!

از کتاب (هنوز در سفرم ....)

سهراب سپهري

کاش کر و کور و لال بودم

عینک مان توی دست و بال مان گم شده بود . کورمال کورمال دور و برمان را کاویدیم اما انگار این عینک لعنتی آب شده بود توی زمین فرو رفته بود . بی عینک هم که کور کوریم .
به زن مان گفتیم : زن جان ! این عینک ما ن را ندیدی؟ نمیدانیم کجا گذاشتیمش . همه چیز را تیره و تار می بینیم . انگار همه جا را مه گرفته است ؟
زن مان خندید و گفت : عینک تان ؟
گفتیم : بله بله ! ، عینک مان. همان که یکی دو ماه پیش هفتصد و چهل و نه دلار و هفتاد و شش سنت پولش را داده ایم
زن مان در آمد که : آن هفتاد و شش سنت دیگر برای چیست که اینطوری یادتان مانده است ؟
گفتیم : خانم جان ! مگر شما در ینگه دنیا زندگی نمیکنید ؟دیگر کم مانده است برای همین هوایی که تنفس می‌کنیم از ما مالیات بگیرند . کار دولت هم که شوخی بردار نیست . اگر مالیات ندهیم باید برویم هوا خوری در محبس ! . این چهل و نه دلار و هفتاد و شش سنت مالیاتی است که ما بابت همین عینک بی صاحب مانده بلا وارث داده ایم ؟ حالا میشود محبت بفرمایید و بجای سئوال های نکیرانه منکرانه این عینک مان را برای مان پیدا کنید ؟
زن مان نگاه عاقل اندر سفیه معنا داری بما انداختند و گفتند: عینک تان که روی پیشانی تان است
دست کردیم عینک مان را بر داشتیم گذاشتیم روی چشم مان . آخی ... همه جا روشن و نورانی شد . از کوری در آمدیم
زن مان رفت پی کار و زندگی اش . ما هم به سبک و سیاق مالوف! رفتیم نشستیم پای کامپیوتر مان ببینیم دنیا دست کیست و در میهن آریایی اسلامی ملا زده مان چه خبرهاست . نخستین خبری که به چشم مان خورد این خبر خبرگزاری دانشجویان ایران بود :
15 میلیارد یورو گم شد.
از مجموع حدود ۲۸ میلیارد یورو صادرات غیرنفتی ایران در هشت ماهه نخست سال جاری، تکلیف بیش از ۱۵ میلیارد یورو از ارز حاصل از صادرات که بر اساس قوانین قرار بوده به سامانه نیما بیاید مشخص نیست.
ما وقتی این خبر را خواندیم تن مان شروع کرد به لرزیدن . پانزده میلیارد یورو کم پولی نیست آقا ! پانزده میلیارد است . یک دلار و ده دلار و هزار دلار و صد هزار دلار که نیست . پانزده میلیارد یورو است . بیست میلیارد دلار است . یعنی آقایان براحتی آب خوردن پانزده میلیارد یورو را بالا کشیده اند و هیچکس هم نیست بهشان بگوید بالای چشم شان ابروست ؟
آقا ! شما که غریبه نیستید . بگذارید یک اعترافی برای تان بکنیم .
آقا ! ما گاهی آرزو می‌کنیم کاشکی کور بودیم . اگر کر و لال هم بودیم چه بهتر ! دستکم تن مان اینقدر نمی لرزید . نان و ماست و اشکنه مان را میخوردیم هیچ هم لازم نبود چپ و راست سرنا بزنیم وتن مان هم مدام مثل فلان ملا نصر الدین بلرزد . خلاف عرض میکنم ؟


بیچاره ناصرالدین شاه

 دوشنبه, 25ام بهمن, 1400

 اضافه شده توسط  نویسنده مطلب: حسن رجب نژاد «گیله مرد»

 

مطالب منتشر شده در این صفحه نمایانگر سیاست رسمی رادیو زمانه نیستند و توسط کاربران تهیه شده اند. شما نیز می‌توانید به راحتی در تریبون زمانه عضو شوید و مطالب خود را منتشر کنید.

 قبله عالم بود. ظل الله بود. سلطان صاحبقران بود. شاهنشاه اسلام پناه هم بود! نوشته‌اند هشتاد و پنج تا زن صیغه‌ای و عقدی داشت. چهل و دو تا شازده هم پس انداخته بود. حالا چطور از پس هشتاد و پنج تا زن صیغه‌ای و عقدی بر میآمد الله اعلم! آنوقت‌ها که ویاگرا و میاگرا هم نبود. بود؟ دو سه بار به فرنگستان رفته بود. آنطوری که خودش در خاطراتش نوشته در یکی از سفرهایش به اروپا میخواسته است شاهزاده خانم مونته نگرو را تور بزند! یعنی این آقای سلطان السلاطین با داشتن هشتاد و پنج تا زن عقدی و صیغه‌ای هنوز چشمش دنبال شازده‌ها و پرنسس‌ها بود. از خواهر زنش هم نمیگذشت. میخواست خواهر زنش را هم به همسری بگیرد! که گرفت. ایضا ملیجک را هم دوست میداشت! گربه ناز پرورده‌ای هم بنام ببری خان داشت که صدر اعظم و درباریان و اذناب‌شان باید به او تعظیم می‌کردند! این قبله عالم که روز دوازدهم اردیبهشت ۱۲۷۵ شمسی، یعنی ده سال پیش از انقلاب مشروطیت، به ضرب گلوله میرزا رضا کرمانی از پا در آمد چهارمین شاه از خاندان قاجار است که پنجاه سال سلطنت کرد. امیر کبیر را کشت. علیمحمد باب را کشت. هزاران تن دیگر را بجرم بابیگری شمع آجین کرد و به دیار عدم فرستاد. اگر سلطان محمود غزنوی انگشت در جهان کرده بود و قرمطی می‌جست و بر دار میکشید، این پادشاه اسلام پناه نیز از کشتن و دریدن بیگناهان لحظه‌ای درنگ نمیکرد با همه اینها، این آقای ظل الله، نقاش بود. عکاس بود. شاعر هم بود. نخستین پادشاه ایران بود که سفرنامه و دفتر خاطرات نوشت. وقتی از سفر اروپا برگشت از دیدن دستاوردهای صنعتی آن سامان چنان به شوق آمد که میخواست ایران چهار نعل بسوی مدنیت و آبادانی بتازد. سنگ بنای دارالفنون را گذاشت. اولین چاپخانه را وارد ایران کرد. دانشجو به اروپا فرستاد. استادانی از فرنگستان آورد تا بقول آنروزی‌ها «علوم مستظرف و فنون مستحدث ‌و صنایع مستغرب» را به فرزندان ایران بیاموزند. لغو امتیاز رویتر، تاسیس دارالشورای دولتی، تشکیل عدلیه اعظم بمنظور کوتاه کردن دست ملایان از دستگاه قضا. تاسیس اولین موزه ملی، چاپ اسکناس. ایجاد کارخانه‌های باروت کوبی و بلور سازی و ابریشم تابی و چینی سازی و نساجی و کبریت سازی و تفنگ سازی و قند سازی کهریزک و راه آهن و چراغ گاز و ضرابخانه و پست و تلگراف از جمله اقدامات اوست. اصلاح سیستم قضایی و امور نظامی و ایجاد روزنامه وقایع اتفاقیه و توجه به هنر و فرهنگ هم از جمله مسائلی است که نمیتوان بسادگی از کنار‌شان گذشت. زمانی که دانشجویان دار الفنون برای نخستین بار نقشه تهران را کشیدند و به ناصر الدین شاه عرضه کردند چنان خوشحال شد که سه هزار تومان به دانشجویان جایزه داد. با همه این‌ها، تاریخ از او به نیکنامی یاد نمیکند. ناصر الدین شاه پادشاهی بود که قرمساق را قرمصاق می‌نوشت و با همه زور و زر و قلدری و ید و بیضایش، از ملایان می‌ترسید. و همین ملایان بودند که سرانجام او را به کشتن دادند.

 


شما گاو هستید ؟


میگوید : رفته بودم قصابی . خیلی هم شلوغ بود …
قصابه گوشت هر کی آماده میشد اینجوری صداش میزد:
گوساله کی بود ؟
گوسفند بیا اینجا
به من گفت: تو گوسفندی ؟
مونده بودم چی بگم با لکنت گفتم : نَــ....نَــــ...نَــه مــــن گاووووم !
گفت : اینجا ما گاو نداریم همه یا گوسفندن یا گوساله !