دنبال کننده ها

۱۹ آبان ۱۴۰۰

با کمال خرسندی

عمران صلاحی تعریف میکرد : به هادی خرسندی گفتند فردا شب فلانجا یک مجلس مهمانی است . تو هم دعوت داری. میآیی؟
هادی گفت: با کمال خرسندی
شب مهمانی دیدند هادی با برادرش آمده است . معلوم شد اسم برادرش کمال خرسندی است .

گنجشک ها

دوست دارم شبها وقتی میخواهم بخوابم پنجره اتاق خوابم باز باشد
نیمه شب ها ، از همین پنجره باز ماه را تماشامیکنم ، ستاره ها را می شمارم، به آسمان خیره میشوم ، شعر می گویم و هزار فکر و خیال دیگر در سر می پرورانم
دم دمای صبح، در تاریک روشن سحر گاهی ، از جیک جیک پرنده ها بیدار میشوم .صدها پرنده اینجا و آنجا جیک جیک میکنند
پا میشوم و پنجره را می بندم . از خودم می پرسم : مگر دیشب چه اتفاقی افتاده است که این گنجشککان چنین کنفرانس پر سر و صدایی راه انداخته اند ؟
باید یک روز دل به دریا بزنم و به این جنابان گنجشکان بگویم : آی تخم جن ها ! حالا نمیشود کمی آهسته تر جیک جیک بفرمایید ؟ چرا نمیگذارید ما کپه مرگ مان را بگذاریم ای گنجشککان پدر سوخته ؟!

آرزوهای بزرگ

می پرسد: بزرگترین آرزویت چیست ؟
میگوید : یک گاو داشته باشم
می پرسد : گاو ؟ گاو برای چه؟
میگوید : برای اینکه بچه هایم را شیر بدهد تا از گرسنگی نمیرند.
این را یک زن روستایی اهل نیجریه به مارتین کاپاروس میگوید
مارتین کاپاروس که سالها پیش در دفتر سازمان ملل در بوئنوس آیرس کار میکرد روزنامه نگار و نویسنده آرژانتینی است که آخرین کتابش بنام « گرسنگی بزرگترین مشکل جهان » در سراسر گیتی منتشر شده است .
مارتین کاپاروس میگوید :از زن نیجریه ای می پرسم :اگر فرشته ای اینجا باشد و بخواهد همه آرزوهایت را بر آورده کند چه چیزهایی از او خواهی خواست ؟
میگوید : دو گاو !

مردی که پا نداشت

با اندوه میگوید : می بینی؟ پس از اینهمه سال ، هر لوطی باشی و پاتوق دار و بابا شمل و سرجنبانی وزیر و وکیل و همه کاره مملکت شده است اما در این بیدرکجا در سراسر کره زمین یک وجب خاک از آن من نیست تا جنازه ام را در آن دفن کنند !
اقیانوس را نشانش میدهم و میگویم : این اقیانوس را می بینی ؟ این اقیانوس از آن توست . نگاهش کن ! کران تا کرانش از آن توست .
با حیرت نگاهم میکند . جنگل را نشانش میدهم و میگویم : این جنگل را می بینی ؟ آن درختان انبوه سرفراز را می بینی؟ تو مالک آنها هستی .
رودخانه و آسمان و خورشید و ستاره و کهکشان را می بینی؟ آنها از آن توست .
آشفته سر و پریشانحال و شوریده نگاهم میکند . داستان سعدی را برایش می خوانم :
« هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم.
به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت.
سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم .
مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوان است
وانکه را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است.

در سیبستان

گشت و گذار امروز مان در سیبستان . حوالی خانه مان
Apple Hills- Placerville - California

آقای سعادتمند

آقای سعادتمند سر چهار راه شهرمان - لاهیجان - یک نوشت افزار فروشی داشت . کتاب هم میفروخت . آدم بلند قد بسیار مبادی آدابی بود که هیچوقت بدون کراوات در فروشگاهش ندیده بودمش .
رفتار و کردارش به مدیر کل ها شباهت داشت تا یک نوشت افزار فروش
صبحها که مغازه اش را باز میکرد یک نسخه روزنامه اطلاعات را پشت ویترین مغازه اش میآویخت تا ما بتوانیم تیتر های صفحه اول روزنامه را بخوانیم .
بگمانم از آن مصدقی های پاکباخته یا از آن توده ای های کهنه کار بود که بعد از ماجراهای 28 مرداد آمده بود توی شهر ما یک نوشت افزار فروشی باز کرده بود . لاهیجانی نبود چون فارسی حرف میزد .
من گهگاه میرفتم مدادی ؛ پاک کنی ؛ مداد تراشی ؛ دفتر مشقی ؛ چیزی از او میخریدم . هیبت و وقارش عینهو هیبت و وقار مدیر مدرسه مان آقای کنارسری بود .
آن سمت دیگر چها راه ؛ آقای آزاد یک کتابفروشی داشت . او هم نماینده روزنامه کیهان بود و هم در سازمان چای شمال کارمندی میکرد . معمولا مغازه اش تا چهار بعد از ظهر تعطیل بود و عصر ها باز میشد .آقای آزاد بر خلاف آقای سعادتمند از آن زبان باز ها بود که میدانست جهت وزش باد از کدام سمت و سوست .
آقای سعادتمند با آرامش و وقار خاصی فروشگاهش را می چرخاند . هرگز ندیدم که بیاید توی خیابان قدم بزند . انگار دوست و آشنایی هم نداشت . هرگز خنده اش را ندیده بودم .
بعد ها دانستم که آقای سعادتمند برادری دارد که تیمسار است . و بعد تر ها فهمیدم که آدمخواران اسلامی او را اعدام کرده اند .
امروز که داشتم عکس های قدیمی شهرم - لاهیجان - را میدیدم بسیاری از یاد ها و یاد بود ها در ذهن و ضمیرم جان گرفت . بسیار نام ها و جاها که دیگر نیستند . یکی شان همین آقای سعادتمند . آقای سعادتمندی که من همیشه شیفته شخصیت و وقارش بودم . یادش بخیر باد
May be an image of lake and nature

با یاد غلامحسین ساعدی

یکدم گمان مبر که زیاد تو غافلم
بنشستم ار خموش خدا داند و دلم
طرح ها از :
بیژن اسدی پور
رازمیک

مرد میدان

‏مولانا میفرماید :
‏میدان فراخ و مرد میدانی نه
‏احوال جهان چنانکه میدانی نه
‏ظاهرهاشان به اولیا ماند و لیک
‏در باطن شان بوی مسلمانی نه
انگار مولانا زمان و زمانه امروزمان را تصویر میکند
‏امروز باید بگوییم : در باطن شان بوی آدمیت نیست . مسلمانی شان سرشان را بخورد
May be an image of one or more people, people standing and text

۱۳ آبان ۱۴۰۰

چگونه رضا شاه به تبعید رفت

چگونه رضا شاه به تبعید رفت
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Deldar 11 03 2021

پسر عمه جان

دو تا دوست بودند . ایرج و جلال. هر دوتا لات . از آن لات های چاچول باز مارمولک ناتوی پار دم ساییده هفت خط . مثل گدای موسوی بودند . هم باید باج شان داد هم دست شان را بوسید .انگار روی شان را با آب مرده شورخانه شسته بودند .
پدر ایرج استوار ژاندارمری بود . جلال اما پسر عمه ام بود . خجالتم میآمد بگویم پسر عمه من است . هر جا میدیدمش راهم را کج میکردم تا با او روبرو نشوم . همیشه با خودم می گفتم از آتش اش که گرم نمی شویم خدا کند دودش کورمان نکند .
یک روز ازمدرسه بیرون آمدم . شاگرد اول شده بودم . عکس بزرگ مرا روی روزنامه دیواری چسبانده بودند . در آسمان ها سیر و سیاحت میکردم . از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم .
آمدم جلوی قهوه خانه مشدی عیسی دو چرخه ام را بردارم . جلال و ایرج مثل موکل آب فرات آنجا ایستاده بودند . همیشه همانجا پرسه میزدند . انگار سگ یوسف ترکمن . خویش و بیگانه نمی شناختند .
بچه های مدرسه از جلال و ایرج می ترسیدند . من هم می ترسیدم .دعواهای جلال را دیده بودم . مدام با این و آن در کشمکش بود . مدام یک جای صورتش زخم و زیلی شده بود . مدرسه هم نمی آمد .
آمدم دو چرخه ام را بردارم . جلال رو به ایرج کرد و گفت : این ریقوی مردنی را می بینی؟ پسر دایی من است !
در جا خشکم زد . نمیخواستم کسی بداند جلال فامیل ماست . عارم میآمد .
ایرج آمد فرمان دو چرخه ام را گرفت و گفت : ای آمیز قلمدون ! راستی راستی تو پسر دایی جلال هستی ؟
گفتم : نه !
هنوز «نه » از دهانم بیرون نیامده بود که مشت جلال بر گونه ام نشست . تا شغال شده بودم توی همچین سوراخی گیر نکرده بودم . نه دست ستیز داشتم نه راه گریز . جلال سه چهار تا مشت روی دماغم کوبید و گفت : ترش کونوس خواهر جنده ! تو پسر دایی من نیستی؟ یک عالمه هم فحش بی باندرول نثار جد و آبایم کرد .
و اگر مشدی عیسی به دادم نرسیده بود زیر مشت و لگد آقا جلال له و لورده شده بودم .
حالا نمیدانم چه بر سر جلال و ایرج آمده است. چهل پنجاه سالی است که خط و خبری از آنها نداشته ام .
زنم میگوید حالا لابد هر دوتای شان سردار سر لشکر شده اند !
بگمانم راست میگوید . زن ها عقل شان از ما مردها بیشتر است .
——-
ترش کونوس= به زبان گیلکی یعنی ازگیل ترش