دنبال کننده ها

۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۰

روزی جمعی پیش رفتند و او ( شبلی) در بند بود.
‏گفت شما کیستید.
‏گفتند دوستان تو.
‏سنگ در ایشان انداختن گرفت.
‏همه بگریختند، او گفت: ای دروغ زنان، دوستان بسنگی چند از دوست خود می گریزند؟ معلوم شد که دوست خودید و نه دوست من...
‏ذکر ابوبکر شبلی - عطار نیشابوری
طرح از : داریوش راد پور
May be an illustration of standing
قهرمان سازی - شهید سازی - ابلیس سازی
در گفتگو با تلویزیون پارس
Sattar DEldar 05 12 2021

۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰

تولدت موباراک

سالروز تولد همسر جان است . چهل و یک سال است با هم و در کنار هم هستیم. چهل و یک سال است کشورها و قاره ها را در نوردیده ایم .
من اساسا آدم شیشه ای هستم . بسیار حساس و زود رنج . با کوچکترین تلنگری می شکنم و فرو می ریزم . اینکه این نسرین خانم چطوری توانسته است اینهمه سال یک آدم نق نقوی پر مدعای شیشه ای را تحمل کند خدا میداند !
در این چهل و یک سال ، سال هایی از روزگار ما در هراس و امید گذشت. هراس از اینکه چگونه می توان از این دالان هراسناک و هزار توی غربت و آوارگی بسلامت گذشت . و امید اینکه فرجام پرسه های در بدری مان در این کویر هراس سرانجام چیزی جز آرامش خیال و آسودگی نخواهد بود .
سال های زندگی مشترک مان در ایران همواره در چنبره ترس و نومیدی گذشت . همواره سایه ترسناک شکنجه و زندان و تحقیر و شکستن و فروپاشیدن و مرگ را در بند بند وجودمان حس میکردیم. گویی ابلیس در همه لحظه های زندگی مان حضوری ازلی و ابدی داشت .
روزگارمان در آرژانتین اگرچه سبب شد تا توفان بلا را از سر بگذرانیم اما ژرفای غربت و آوارگی و بی همزبانی و تنهایی را با همه صلابت و عریانی اش تجربه کردیم.
تولدت مبارک نسرین جان که توانستی با صبوری و از خود گذشتگی و مهربانی همه این امواج بلا را به شایستگی از سر بگذرانی و آشیانه ای فراهم آوری که بتوان بی اندوه و هراس و نومیدی و تلخکامی در آن آسود و از آفتاب مهرت گرمی گرفت و جهان و هر چه در او هست را به تماشا نشست
تولدت مبارک همسرم
این هم ویدیویی از جشن تولد نسرین در کنار نوه ها .
طفلکی نوه ها - نوا جونی و آرشی جونی- چه زحمتی کشیدند تا توانستند « تولدت موباراک » را شکسته بسته به فارسی بخوانند !

۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰

زمستان بی بهار

بهار را چگونه گذراندید؟
‏به نام خدا
‏با درود به روح پرفتوح بعضی‌ها،
‏بر همگان واضح و مبرهن است که نگذراندیم.
‏مع الاسف در این ملک همیشه زمستان بوده است !

اون نگاه گرم تو


صدایش همدم شب های پرشور دوره نوجوانی ام بود .
شب های عاشقی را با آوای دل انگیز او به صبح و سحر پیوند میزدم . با آوازش به خواب میرفتم و در خواب های پریشان دوره شیدایی هایم به دور دست های دور پرواز میکردم .
هنوز هم ، در پس سالها و دهه ها ، با شعر «مادر» ش اشک بر چشمانم می نشیند و بیاد مادری که دیگر نیست می گریم:
بیادم گریه کن مادر که امشب
ز اشک آیینه ی چشمم پر آب است
به من گفتی صبوری کن در این دشت
که پشت ابر گریان آفتاب است
عبدالوهاب شهیدی و مرضیه را بسیار دوست میداشتم . هنوز هم دوست شان میدارم . گهگاه بیاد روزگارانی که گویی قرن ها از آن گذشته است با « سنگ خارا» ی مرضیه به فراسوی خیال پرواز میکنم و با « اون نگاه گرم تو » ی عبدالوهاب شهیدی در هزار توی زمان سیرو سفری غمگنانه دارم .
عبدالوهاب شهیدی از این زمانه ی تباهی و اندوه و درد و نامردمی زخم ها در دل و جانش داشت و با کولباری از رنج و اندوه به ابدیت پیوست
نامش سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان میگذرد
ز مادر همه مرگ را زاده ایم
همه بنده ایم ار چه آزاده ایم
May be an image of 1 person and text

۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۰

آهوان

نیمه شب بود . رسیدیم خانه .دیدم توی باغچه جلوی خانه ام سه چهارتا آهو و بچه آهو ایستاده اند . چراغ ماشینم را خاموش کردم تا نترسانمشان.
آهوها با کنجکاوی نگاهم می‌کردند . نوعی کنجکاوی آمیخته به ترس.
شیشه ماشینم را آهسته پایین کشیدم و گفتم : خوشگلا ! اینجا چیکار میکنین؟
آهوها در دوسه قدمی ام ایستاده بودند . دلم میخواست پیاده بشوم و نازشان کنم اما میدانستم خواهند رمید .
آهوها آهسته آهسته از باغچه بیرون آمدند و در جنگل روبروی خانه ام گم‌شدند .
من هیچ حیوانی را به اندازه آهو دوست نمیدارم . نمیدانم چرا . نوعی معصومیت و مظلومیت در آنها می بینم . گهگاه که شب ها به خانه میآییم چشم میگردانم و دنبال آهوان میگردم . به زنم میگویم : پس این آهو های خوشگلم کجا هستند ؟ .
امروز صبح رفته بودم پیاده روی . تنها بودم. از کمرکش تپه ای بالا میرفتم . اینسو و آنسویم جنگل کاج. رسیدم به باریکه راهی خاکی . از روبرویم اتومبیلی میآمد . پنجاه قدمی من ایستاد . ایستاد تا خاک جاده را به حلقومم نفرستد . از کنارش گذشتم . دستی برایش تکان دادم . دستی برای من تکان داد . لبخندی نثارش کردم . لبخندی حواله ام کرد . و من با خودم میگفتم : خدایا ! اینها این فرهنگ « دگر نیازاری » را از کجا یاد گرفته اند ؟

مالیMolly

رفته بودم بیمارستان . گوش و گلو و حلق و بینی مان درد می‌کرد !
گفتیم نکند سرطانی مرطانی چیزی گرفته ایم و باید قبض و برات آخری را بدهیم و راهی هیچستان بشویم ؟
دکتر آمد خودش را معرفی کرد : من دکتر وایلد هستم . متخصص حلق و بینی .
بگمانم پنجاه و چند سالی داشت . جوان‌تر می نمود اما .
پرسید : چیکاره ای؟
گفتم : نویسنده ( دروغ گفتم ها ! من و نویسندگی ؟ از این وصله ها بما نمی چسبد )
بجای اینکه بفهمد دردم چیست شروع کرد با من بحث کردن در باره اوضاع قاراشمیش جهان . یکساعتی گپ زدیم . از شعر و ادبیات و موسیقی و هنر و تاریخ .
گفت : دخترم نقاش است . خودم هم در کالج فلان در رشته هنر ثبت نام کرده ام . میخواهم در باره هنر بیشتر بدانم .
بعد از یکساعت تازه یادمان آمد برای چه اینجا آمده ایم
دو تا لوله را کرد توی دماغ مان و‌گفت : نفس بکش!
ما هم نفس کشیدیم .
آنوقت صندلی ام را چرخاند و گفت : حالا تماشا کن !
جلوی مان یک کامپیوتر بود با صدتا عکس از امعا و احشای مان.
گفت : اینها را می بینی؟
گفتم : می بینم دکتر جان
گفت : گوش و گلو و حلق و بینی ات از گوش و گلو و حلق و بینی من سالم تر است . خب بگو‌ببینم چه جور نویسنده ای هستی؟
گفتم نویسنده که چه عرض کنم دکتر جان .
گهگاه پرت و پلاهایی می نویسم و‌خلایق را می خندانم !
آنوقت نشستیم یکساعت دیگر در باره ایران و لبنان و ونزوئلا گپ زدیم و غصه خوردیم .
آمدم بیرون . نه گوشم درد می‌کرد نه حلق و بینی ام ! آمدم رفتم دیدن نوا جونی و آرشی جونی . آرشی جونی آنچنان سرگرم بازی های کامپیوتری اش بود که چند لحظه ای آمد« های و بایی » کرد و رفت . نوا جونی آمد کنارم نشست و گفت بابا بزرگ میخواهم امشب شام را با تو بخورم.
گفتم : چه بهتر از این خوشگلم؟
مامان بزرگ برای شان کلم پلو درست کرده بود . ما هم نشستیم قاشق قاشق غذا توی دهن نوا جونی گذاشتیم و کیف دنیا را کردیم. او هم عکس های کودکی اش را روی تلفن من میدید و می خندید .
شب که شد خواستم خداحافظی کنم بیایم خانه مان . نوا جونی در آمد که : بابا بزرگی ! نمی توانی شب را پیش ما بمانی؟
گفتم : نه عزیزم ، هفته آینده میآیم شب هم پیش ات میمانم
دستم را گرفت و برد پیش « مالی». مالی سگ شان است . سیاه و درشت هیکل . آنجا گوشه ای لمیده بود . چنان پیر شده که موهای صورتش یکدست سپیپد شده است. مالی دمی برایم تکان داد و چند دقیقه ای دور و برم چرخید و رفت گوشه ای خوابید .
نوا جوانی در آمد که : بابا بزرگ ! با مالی خدا حافظی کن ، مالی سرطان گرفته . ممکن است تا هفته دیگر بمیرد
و من با مالی خدا حافظی کردم و برگشتم خانه .
حالا اگر مالی بمیرد جواب بچه ها را چه بدهیم ؟

اهل رشت

ما یک رفیقی داشتیم بنام اتوبوس سبز سبز. اینکه چرا بجای مریم و بنفشه و نرگس و انار و سمیه و ثریا نام خودش را اتوبوس - آنهم اتوبوس سبز -گذاشته بود خدای عالمیان میداند .
این اتوبوس جان مان با آن مینا خانم جان مان دست بیکی کرده بودند و یقه ما ن را چسبیده بودند که : آقای گیله مرد ! بیا آستین هایمان را بالا بزنیم و یک دولت در تبعید سه نفره تشکیل بدهیم بلکه توانستیم مملکت مان را از چنگ این آخوندهای وافوری و آن برادران قاچاقچی و آن سرداران پفکی در بیاوریم!
ما هم خام شدیم و گفتیم چه بهتر از این.
نشستیم و یک عالمه طرح و نقشه پیاده کردیم و خودمان هم شدیم آقای رییس جمهور . البته ما نمیخواستیم رییس جمهور بشویم ها ! این مینا خانم جان و همین اتوبوس سبز سبز فراری آنقدر خواهش و تمنا کردند که ما هم مجبور شدیم در کمال بی میلی بشویم آقای رییس جمهور !
مینا خانم را کردیم وزیر امور حیوانات و اتوبوس سبز سبز هم چون مدام جیم میشد و غیبت صغرا و کبری داشت شد وزیر سیاحت و جهانگردی .
وقتیکه کابینه مان را تشکیل دادیم این اتوبوس سبز سبز مان ناگهان آب شد و در زمین فرو رفت ، رفت و دیگر پیدایش نشد .هر چه پیغام پسغام فرستادیم که اتوبوس جان ، پدرت خوب ، مادرت خوب ، پدر آمرزیده ، دست ما را توی حنا گذاشته ای و خودت در رفته ای ؟چرا نمیایی در جلسات کابینه شرکت کنی؟ نا سلامتی شما وزیر امور سیاحت و جهانگردی هستی ، میشود بما بگویی کجا رفته ای و چرا رفته ای ؟
اما اگر شما از سنگ خارا پیامی و کلامی شنیدید ما هم از این اتوبوس فراری کلامی و سخنی و خبری و پیغامی شنیدیم
ناچار کابینه مان سقوط کرد و ما هم رفتیم پی سرنا زدن خودمان و کشک سایی اجدادی مان .
ما یک رفیقی داریم در کپنهاگ که با همه سگ ها و گربه ها و کلاغ ها و مارها و مارمولک های عالم رفیق است . زنگ زدیم بلکه او را بجای این اتوبوس فراری بگذاریم وزیر سیاحت و جهانگردی . دیدیم آن طفلکی رفته است بارسلونا و آنجا نمیدانم چه دسته گلی به آب داده است که آژان های قلچماق اسپانیایی زده اند بازوی راست و ایضا یکی دو تا از دنده هایش را شکسته اند .
با خودمان گفتیم : آخر وزیر دنده شکسته و بازو شکسته به چه دردی میخورد ؟ کاشکی میزدند گردنش را میشکستند !
این بود که از خیر وزیر سیاحت و جهانگردی گذشتیم و به مینا خانم هم گفتیم: مینا خانم جان ! فعلا با همین سگ ها و گربه هایتان سرگرم باشید تا ببینیم چه پیش میآید و خدا چه میخواهد !
امروز توی فروشگاه کاسکو با یکی از این ینگه دنیایی های دبش فرد اعلا آشنا شدیم . تا دهن مان را بازکردیم در آمد که : به به ! عجب لهجه قشنگی !کجایی هستی شما؟
گفتیم : پرژن !
گفت : پر ژن دیگر کجاست؟
میخواستیم بگوییم ایران . ترسیدیم بزند گردن مان را بشکند و ما را بفرستد بغل دست همین رفیق کپنهاکی مان ! تازه فرق ایران و عراق را هم نمیداند و باید یک ساعت توضیح بدهیم که « ایراک » با « آی ران » فرق دارد .
گفتیم: کشور کوچکی است کنار دریای کاسپین .
پرسید : دریای کاسپین در اروپاست ؟
ما هم گفتیم: بله بله ! و قال قضیه را کندیم .
بعدش بیاد همین اتوبوس سبز فراری مان افتادیم که یک توصیه حکیمانه ای کرده بودند و گفته بودند :
هر کس از ما می پرسد مال کجایی؟ میگویم :حدس بزن!
اگر گفت یک کشوری توی خاورمیانه! می فهمم طرف سرش به تنش می ارزد ! میگویم : آره ایرانی هستم!
اگر پرت و پلا بگوید! میگویم: نه! من مال رشتم!
میگوید :رشت؟رشت؟ رشت دیگر کجاست ؟رشت تو اروپاست ؟
میگویم: آفرین ! آفرین ! کشوری است در کرانه دریای کاسپین. آدم هایش هم کله ماهی میخورند ! البته اگر گیرشان بیاید !

۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۰

اتاق خشم

اتاق خشم

آقا ! چند وقت پیش ما رفته بودیم قبرستان . یک آقایی مرده بود و میخواستند توی گورستان چال اش کنند . ما هم رفتیم مراسم خاکسپاری اش .
وقتی جنازه آن مرحوم مغفور مبرور ناکام را میخواستند توی قبر بگذارند زنش هی به سر و صورت خودش چنگ می انداخت و با ناله و ندبه میگفت : حسین جان! حسین جان ! چرا مرا تنها گذاشتی و رفتی ؟ چرا به بیکسی من رحم نکردی ؟  کاشکی زنده بودی و میآمدی مثل گذشته ها میزدی همه  ظرف و ظروف خانه را میشکستی !
ما هم خنده مان گرفته بود هم گریه مان . بخودمان گفتیم آن  مرحوم مغفور لابد وقتی عصبانی میشد میزد ظرف و ظروف خانه شان  را خرد و خاکشیر میکرد . خدا را صد هزار مرتبه شکر که ما از اینجور عادت های مضره ! نداریم و گرنه حالا توی خانه مان یکدانه دیگ و سه پایه و قوری و فنجان و بقول رشتی ها یکدانه ماست خوری هم  پیدا نمیشد !
باری . ما نمیدانیم وقتی شما عصبانی میشوید چه دسته گلی به آب میدهید ؛ اما اصغر ترقه ای که ما باشیم عصبانیت مان به پفی در میگیرد و به تفی خاموش میشود . یعنی فی الواقع ما از آن آدمهای شیشه ای هستیم که با یک  "های " خشمناک میشویم و با یک  "هوی  "آتشفشان درونی مان خاموش میشود
یک شب با همسرجان مان رفته بودیم کتابخانه شهر مان . ماآنجا چند کلامی نمیدانیم در باره شعر و ادبیات و اینجور چیز ها صحبت کردیم . وقتی آمدیم پایین یک خانمی از ما پرسید : آقای گیله مرد ! شما آیا هرگز عصبانی هم میشوید ؟
گفتیم : خانم جان !  کجای کارید شما ؟ این ظاهر آرام ما را نبینید خانم جان  . زن مان اسم مان را گذاشته اصغر ترقه آنوقت شما از ما می پرسید  هرگز عصبانی میشویم ؟
آقا . ما امروز در تلویزیون دیدیم که در دالاس دم و دستگاهی راه انداخته اند بنام اتاق خشم
یعنی شما وقتی عصبانی میشوید بجای اینکه بزنید کاسه کوزه های خانه تان یا اداره تان را درب و داغان بفرمایید میروید آنجا خشم تان را خالی میکنید . یعنی اینکه آنجا یک چماقی دست تان میدهند و شما را می اندازند توی یک اتاقی و میگویند حالا هرچه دم دست تان است بزنید خرد و خاکشیرشان بفرمایید .
البته بابت نیم ساعت چماق کشی میباید هفتاد و پنج دلار بسلفید . اگر هم بعد از چماق کشی به ماساژی چیزی احتیاج داشتید همانجا ماساژتان هم میدهند و صد دلار دیگر هم میگیرند
فعلا نشانی این اتاق خشم را اینجا میگذاریم بلکه بعضی از دوستان را بکار آید از جمله شخص شخیص خودمان را http://www.angerroom.com/about-us/

باج گیر یا قهرمان

طیب حاج رضایی : باج گیر یا قهرمان؟
در گفتگو با تلویزیون پارس
Sattar Deldar 05 05 2021