دنبال کننده ها

۵ شهریور ۱۳۹۸

آدمیزاده طرفه معجونی است

دارم به رادیو گوش میدهم . رادیوی سرتاسری امریکا. یک آقای پروفسوری آمده است در باب رویداد های سهمناک جنگ جهانی دوم سخن میگوید . از آنهمه بربریت موی تنم سیخ میشود .
یک افسر نازی توسط پارتیزان های نهضت مقاومت فرانسه ربوده میشود . نازی ها به مقر پارتیزان ها حمله میکنند . یک روستا را اشغال میکنند . زنان و کودکان را به کلیسا می برند و درهای کلیسا را می بندند . مردان را دستجمعی به گلوله می بندند، آنگاه کلیسا را به آتش میکشند .
داستان دیگری هم میگوید :
پس از اشغال لهستان و کشتار یهودیان ، مردی یهودی از لهستان میگریزد . به روسیه پناه می برد . به ارتش سرخ می پیوندد تا علیه نازی ها بجنگد . اما غذای ارتش سرخ را نمی خورد . چون گوشت خوک دارد ! آنقدر غذا نمی خورد تا از گرسنگی هلاک می‌شود !
مولانا حق دارد که می‌گوید :آدمیزاده طرفه معجونی است

هوخشتره


فرمودید اسم سرکار ؟؟
-هوخشتره
چی فرمودید ؟ هما شاخدار ؟ شما که مثل شاخ شمشاد هستی ! شاخی هم روی کله ات نمی بینم ! چرا اسمت را گذاشتی هما شاخدار ؟
-هما شاخدار نه آقاجان ! هوخشتره ! خدا نکرده مگر گوشات سنگینه؟
آها ! خیلی ببخشین ! پدر پیری بسوزه آقا ! فرمودین اسم شما هما شاطره است ! خیلی ببخشین ، خیال کردم اسم تان هما شاخ داره ! حتما بابا تون خبازی داشتن یا نونوایی چیزی بودن که همچی اسمی روی تان مونده ؟ خیلی ببخشین !
-هما شاطره نه آقا ! هوخشتره . هو- وخ- شاتره. دوزاری ات افتاد ؟
آها ! حتما شیرازی هستین؟چون شیرازی ها یه جور شربتی دارن بهش میگن عرق شاتره! خیلی هم خوشمزه است!
عرق شاتره نه جانم ، هوخشتره!مگه شما تاریخ نخوندین آقا؟هوخشتره همان است که ششصد سال پیش از میلاد، بزرگ‌ترین و پهناور ترین امپراتوری ماد ها را رهبری می‌کرد .
آها ! حالا فهمیدم ، پس شما از نوادگان ایشان هستید ؟عجب ! عجب ! چه سعادتی که ما بالاخره با یکی از نوه نتیجه های آقای عرق شاتره آشنا شدیم . خیلی خوشوقتم از زیارت حضرتعالی !
⁃ عرق شاتره نه آقا جان ! هوخشتره ! هو- واخ- شاتره! فهمیدین؟
⁃ فهمیدم ، فهمیدم ، اما خودمانیم ها ، راستی راستی اسم تان هو واخ شاتره است؟
⁃ آقا جان ، اسمم مش غلامعلی است ، شما صدام کن غلامعلی، خیلی هم ممنون!
-

آسیاب خون


...چون به تبریز رسیدم چنان سلطان حسن بیگ (اوزون حسن ) را بیمار یافتم که در شب دیگر که عید خاج شویان بود در گذشت و چهار پسر از وی بجای ماند . سه تن از یک مادر و یک تن از مادر دیگر .
همان شب آن سه تن ، چهارمی را که نا برادری ایشان و جوانی بیست ساله بود خفه کردند و سپس مملکت را بین خود تقسیم کردند . پس از آن برادر دوم ، برادر بزرگتر را به کشتن داد و خود پادشاه شد .....
( نقل از کتاب سفرنامه ونیزیان - جوزوفا باربارو )
و این آسیاب همچنان و هنوز می چرخد ومی چرخد و می چرخد . .

۳ شهریور ۱۳۹۸

ما کجاییم ؟


جلوی بانک چهل پنجاه نفری زن و مرد و پیر و جوان به صف ایستاده اند . میگویند و می شنوند و گهگاه صدای قهقهه مردی به آسمان میرود .
تعجب میکنم . چرا مردم به صف ایستاده اند ؟
کامیونی از راه میرسد . روی بدنه اش نوشته است بانک غذا . گوشه ای می ایستد . یکی دو نفری پیاده میشوند . درهای کامیون باز میشود . مملو از مواد غذایی است . از مرغ و ماهی بگیر تا نان و پنیر و کمپوت و میوه و سبزیجات . غذای مجانی پخش میکند 
من از داخل بانک به صف آدمیان نگاه میکنم . نه کسی شتابی دارد و نه کسی میخواهد جای آن دیگری را بگیرد . صف آرام آرام جلو میرود . مردان و زنانی - اغلب شان کارگران مکزیکی و تک و توکی هم پیرمردها و پیر زن های امریکایی - به اندازه نیاز خود مرغی و نانی و میوه ای و کمپوتی میگیرند و خندان راه شان را می کشند و میروند
یکباره خاطراتی از ایران در جانم زنده میشود . در عالم خیال چنین کامیونی را در دارالخلافه اسلامی می بینم. می بینم صدها نفر از سر و کول هم بالا میروند تا با دشنام و هیاهو سهم بیشتری بگیرند . تا نگذارند سهمی هم به آن پیر زن مفلوج و آن مادر دردمندی برسد که ماههاست خود و فرزندانش رنگ گوشت ندیده اند
راستی ، ما در کجای زمان ایستاده ایم ؟

۳۱ مرداد ۱۳۹۸

از داستان های بوینوس آیرس


آرژانتین ـ اول فروردین ۱۳۶۵
 این روزها زخم معده لعنتی ام هم وبال گردنم شده است . هر وقت فیل ام یاد هندوستان میکند ، هر وقت خبری از ایران می شنوم ، هر وقت به یاد غروب های دلگیر ولایتم می افتم این معده لعنتی هم شروع میکند به درد کردن . تا بحال چند بار کارم را به بیمارستان کشانده است . هر چه هم دوا درمان میکنم خوب شدنی نیست که نیست . 
پارسال همین موقعها هفده روز در بوئنوس آیرس توی بیمارستان خوابیدم . آنهم چه بیمارستانی ! مسلمان نشنود کافر نبیند !نه من یک کلام اسپانیولی میدانستم نه آنها انگلیسی . ناچار خانم دکتری از بخش زنان که چهار کلام انگلیسی بلغور میکرد شده بود دیلماج ما .
توی بیمارستان هم عجب غوغایی بود . سگ صاحبش را نمی شناخت . پرستار ها هی میآمدند تماشایم میکردند . پدر سوخته ها انگار دارند توی باغ وحش حیوان عجیبی را تماشا میکنند ! بعضی هایشان یکی دو کلام انگلیسی میدانستند . سلامی . صبح به خیری . گود آفتر نونی !
هر کس بمن میرسید بجای اینکه بفهمد چه دردم است بمن میگفت : آی لاو یو !
اول هاش خیلی تعجب میکردم . بخودم میگفتم یعنی چه ؟چطور شده که این پریروها واله و شیدای من شده اند ؟ تا اینکه فهمیدم نه بابا ، این طفلکی ها انگلیسی دانستن شان منحصر به همان آی لاو یوست .
توی اتاق من پیرمردی بود که بهش میگفتند گاچو ! آدم خیلی خوبی بود . بیچاره خیلی مواظبم بود . خیلی هوایم را داشت . روزهای اولی که زیر سرم خوابیده بودم و نا نداشتم ، آن بیچاره شب نیمه شب خشک و ترم میکرد . خیلی آدم دلزنده ای بود . برای اینکه خوشحالم کند برایم تانگو میرقصید و آواز میخواند . ساعتها با زبان اسپانیولی برایم درد دل میکرد و من حتی یک کلمه اش را هم نمی فهمیدم اما برای اینکه دلخور نشود همینطور الکی سرم را تکان میدادم و میگفتم سی ....سی ...!!
حدس زده بودم پیر مرد دل خوشی از حکومت فعلی آرژانتین ندارد . همه اش " پرون ....پرون " میکرد . هر وقت میخواست اسم پرون را به زبان بیاورد صدایش را پایین تر میآورد . بگمانم از چیزی یا از کسی می ترسید .
من با خودم میگفتم لابد پرون باید آدمی مثل مصدق خودمان باشد .آخر پدرم هم هر وقت میخواست اسم مصدق را بیاورد همیشه صدایش را پایین میآورد . همیشه میگفت دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد !
پیر مرد آدم زنده دلی بود . بگمانم سرطانی چیزی داشت . یک شب خوابید و صبح بیدار نشد . هر چه صدایش کردم دیدم تکان نمی خورد . پرستار ها را صدا کردم . آمدند و گفتند : موریو ... یعنی مرد ! به همین سادگی . گذاشتندش توی برانکار و بردندش سرد خانه . به همین سادگی .
خیلی دلم برایش سوخت . یکی دو ساعتی همینطور گریه میکردم . پرستار ها میآمدند دستی به موهایم میکشیدند و دلداری ام میدادند .
اما عجب راحت مرده بود . نه آخی ... نه اوخی ...نه تکانی .. نه فریادی ...به همین سادگی
با خودم گفتم : بعضی ها اگر برای زندگی کردن شانس ندارند لااقل این شانس را دارند راحت بمیرند . بی سر و صدا . بی هیاهو . عینهو شمعی که نیمه شب به آخر میرسد و خاموش میشود ....
از کتاب " در پرسه های دربدری - نوشته گیله مرد - بوئنوس آیرس -۱۳۶۵

آقای خان


آقای خان !
آقای خان ، آنجا در شیراز کنار رودخانه باغ و باغستانی داشت .
رفیقم - مسعود - که در اداره برق منطقه ای شیراز شغلی داشت یک روز گفت : میخواهم بروم پیش آقای خان .میآیی با هم برویم ؟
گفتیم : آقای خان دیگر کیست ؟ مگر خان و خانبازی ور نیفتاده است ؟برویم پیش آقای خان که چه بشود ؟ من که نمی شناسمش .
گفت : بیا برویم ، می شناسیش .
گفتیم : چه بهتر ! بالاخره فرجی است بعد از شدت و فرحی است پس از محنت !
هر چه باشد ما ملتی هستیم با دوهزار و پانصد سال سابقه تاریخی با نیم ساعت تاخیر !برویم خان را ببینیم ، از دیدن امام که بهتر است .
از قصر الدشت رفتیم بالا . رسیدیم کنار رودخانه . رودخانه ای که خشک بود .
رفتیم داخل باغ . آقای خان آنجا گوشه دنجی آلونکی ساخته بود . اتاقکی با سنگ و گل !
با خودمان گفتیم این دیگر چه جور خانی است ؟ افراست یا بوته فلفل ؟ آدم خان باشد و آنوقت در چنین بیغوله ای زندگی کند ؟ لابد به این سخن مرحوم وثوق الدوله باور دارد که :
خواب خوش ، نان جوین ، صحت تن ، خاطر امن
گر میسر شود این چار، به از هشت بهشت
رفتیم داخل بیغوله .آقای خان آنجا به هیئت و هیبت یک خان بزرگ به بالشی تکیه داده بود و تریاک می کشید .
سلامی و علیکی کردیم و رفتیم مثل بز اخفش گوشه ای نشستیم به تماشا .
آقای خان چند تا پک جانانه به وافورشان زدند و پشت بندش سه چهار تا استکان چای شیرین را هورتی بالا انداختند و مقداری آسمان و ریسمان به هم بافتند و مقادیری هم پیزر لای پالان مان گذاشتند و رو بما کردند و گفتند : شما کرد هستید ؟
گفتیم : نه قربان ! لهجه مان کردی است ، خودمان از همولایتی های میرزا کوچک خان هستیم!
پرسیدند : میخواهید یکی دو تا پک بزنید حال تان جا بیاید ؟ یخرج الحی من المیت !
گفتیم : تصدق تان بشویم ! ما حال مان خوب است ، اهل فسق و فجور های انقلابی و ضد انقلابی هم نیستیم!
فرمودند : هر وقت شمال تشریف بردید زحمتی بکشید و برایم یک تبر بیاورید !
گفتیم : چشم ! اطاعت میشود
آقای خان وقتیکه نشئگی شان به کمال رسید یکی از زانوان شان را بغل گرفتند و به کسوت یک تحلیلگر سیاسی در آمدند و به مصداق « گرگ بیند دنبه اندر خواب خویش » نیم ساعتی برای مان در باب آینده ایران و جهان موعظه فرمودند. میخواستیم بگوییم شما که چنین آوازی داشتی چرا جلوی جنازه ابوی محترم تان نخواندید؟ اما لب از لب باز نکردیم و نشستیم به تماشا .
حالا سالهای سال از آن ماجرا گذشته است و آقای خان هم زیر خروار ها خاک خوابیده است اما نمیدانیم چرا هر وقت این منتظر الوزاره ها و منتظر الوکاله ها و چپالقه انقلابی و نیمه انقلابی و خرده انقلابی و منتظر الاماله ها و منتظر النواله ها و منتظر الاشاره ها و قرامطه منتظر الاصلاحات و پیر و پاتال های منتظر السلطنه را می بینیم که چپ و راست کنفرانس و گرد هم آیی و سمینار راه می اندازند و اعلامیه و بیانیه و رهنمود و قطعنامه صادر میفرمایند یاد آقای خان می افتیم !؟
هر چه خاک آقای خان است عمر شما باشد انشاءالله!

۲۹ مرداد ۱۳۹۸

گلف


گلف
آمده است گلف بازی میکند . شکسته و پیر و درب و داغان است . یک پایش هم می لنگد . با چه زحمتی ضربه ای به توپ میزند . توپ ده دوازده متری می جهد . میخندد. همراهانش هم می خندند.
من تماشایش می کنم. با همه پیری و از کار افتادگی شور زندگی در او جاری است .لنگان لنگان خودش را به توپ میرساند. با چه مرارتی ضربه دیگری به توپ میزند . همراهانش برایش هورا می کشند . از ته دل می خندد . انگار قلعه خیبر را فتح کرده است.
به یاد مادرم می افتم. بیاد مادران ایرانی می افتم. مادرانی که در جوانی پیر شده بودند . در چهل سالگی فکر و ذکرشان مرگ و ممات و آن دنیا و نکیر و منکر و فشار قبر و زقوم و جهیم و روز صدهزار سال بود .
مادرم در چهل سالگی لباس رنگی نمی پوشید .به هیچ خدا و پیغمبری هم باور نداشت اما ذهنیت او همان ذهنیتی بود که در کودکی در جان و جهانش ریشه دوانده بود .
لابد شعر سعدی را خوانده بود که :
چو ایام عمر از چهل بر گذشت
مزن دست و پا ، آبت از سر گذشت !

آقای خان


آقای خان ، آنجا در شیراز کنار رودخانه باغ و باغستانی داشت .
رفیقم - مسعود - که در اداره برق منطقه ای شیراز شغلی داشت یک روز گفت : میخواهم بروم پیش آقای خان .میآیی با هم برویم ؟
گفتیم : آقای خان دیگر کیست ؟ مگر خان و خانبازی ور نیفتاده است ؟برویم پیش آقای خان که چه بشود ؟ من که نمی شناسمش .
گفت : بیا برویم ، می شناسیش .
گفتیم : چه بهتر ! بالاخره فرجی است بعد از شدت و فرحی است پس از محنت !بالاخره هر چه باشد ما ملتی هستیم با دوهزار و پانصد سال سابقه تاریخی با نیم ساعت تاخیر !برویم خان را ببینیم ، از دیدن امام که بهتر است .
از قصر الدشت رفتیم بالا . رسیدیم کنار رودخانه . رودخانه ای که خشک بود .
رفتیم داخل باغ . آقای خان آنجا گوشه دنجی آلونکی ساخته بود . اتاقکی با سنگ و گل !
با خودمان گفتیم این دیگر چه جور خانی است ؟ افراست یا بوته فلفل ؟ آدم خان باشد و آنوقت در چنین بیغوله ای زندگی کند ؟ لابد به این سخن مرحوم وثوق الدوله باور دارد که :
خواب خوش ، نان جوین ، صحت تن ، خاطر امن
گر میسر شود این چار، به از هشت بهشت
رفتیم داخل بیغوله .آقای خان آنجا به هیئت و هیبت یک خان بزرگ به بالشی تکیه داده بود و تریاک می کشید .
سلامی و علیکی کردیم و رفتیم مثل بز اخفش گوشه ای نشستیم به تماشا .
آقای خان چند تا پک جانانه به وافورشان زدند و پشت بندش سه چهار تا استکان چای شیرین را هورتی بالا انداختند و مقداری آسمان و ریسمان به هم بافتند و مقادیری هم پیزر لای پالان مان گذاشتند و رو بما کردند و گفتند : شما کرد هستید ؟
گفتیم : نه قربان ! لهجه مان کردی است ، خودمان از همولایتی های میرزا کوچک خان هستیم!
پرسیدند : میخواهید یکی دو تا پک بزنید حال تان جا بیاید ؟ یخرج الحی من المیت !
گفتیم : تصدق تان بشویم ! ما حال مان خوب است ، اهل فسق و فجور های انقلابی و ضد انقلابی هم نیستیم!
فرمودند : هر وقت شمال تشریف بردید زحمتی بکشید و برایم یک تبر بیاورید !
گفتیم : چشم ! اطاعت میشود
آقای خان وقتیکه نشئگی شان به کمال رسید به بالش شان تکیه دادند و یکی از زانوان شان را بغل گرفتند و به کسوت یک تحلیلگر سیاسی در آمدند و به مصداق « گرگ بیند دنبه اندر خواب خویش » نیم ساعتی برای مان در باب آینده ایران و جهان موعظه فرمودند. میخواستیم بگوییم شما که چنین آوازی داشتی چرا جلوی جنازه ابوی محترم تان نخواندید اما لب از لب باز نکردیم و نشستیم به تماشا .
حالا سالهای سال از آن ماجرا گذشته است و آقای خان هم زیر خروار ها خاک خوابیده است اما نمیدانیم چرا هر وقت این منتظر الوزاره ها و منتظر الوکاله ها و چپالقه انقلابی و نیمه انقلابی و خرده انقلابی و منتظر الاماله ها و منتظر النواله ها و منتظر الاشاره ها و قرامطه منتظر الاصلاحات و پیر و پاتال های منتظر السلطنه را می بینیم که چپ و راست کنفرانس و گرد هم آیی و سمینار راه می اندازند و اعلامیه و بیانیه و رهنمود و قطعنامه صادر میفرمایند یاد آقای خان می افتیم !؟
هر چه خاک آقای خان است عمر شما باشد انشاءالله!

۲۵ مرداد ۱۳۹۸

ابابیل


ا
آقا ! پاره ای اوقات آدمیزاد در کار این آقای باریتعالی حیران میماند
آنوقت ها که ما عقل به کله مان نبود و با کتاب آسمانی مسلمانها سر و سری داشتیم خوانده بودیم که همین آقای باریتعالی برای آنکه خانه کعبه رااز وساوس شیطانی و یورش نابهنگام لشکریان فیل سوار ابرهه حبشی محفوظ بدارد لشکری از ابابیل را مامور سرکوبی آنان فرموده و این پرندگان معجزه ساز به فرمان حضرت باریتعالی با پرتاب سنگریزه های معجزه آسا تر ! تمامی فیل ها و فیل سواران جناب ابرهه حبشی را تار و مار کرده اند ( و ارسل علیهم طیرا ابابیل -سوره ۱۰۵ قرآن)
حالا نمیدانیم آیا نسل این ابابیل منقرض شده یا بلایی بر سر آنها آمده یا به جاهای خوش آب و هوا تری کوچ کرده اند که وقتی زور حضرت باریتعالی به بندگان چموش و عاصی و یاغی اش نمیرسد بجای اینکه برای حفاظت خانه اش از ابابیل یاری بخواهد دست به دامان آقای ترامپ میشود تا سامانه موشکی پاتریوت را در عربستان نصب کنند که شبه نظامیان حوتی نتوانند به خانه اش آسیبی برسانند
این اسماعیل خان بیدرکجایی لابد حق دارد که میسراید
وقتی که من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود .

۲۴ مرداد ۱۳۹۸

پوف!!!! مردیم از گرما


آقا ! این آقای باریتعالی انگاری با ما سر لج افتاده است و تا ما را دقمرگ نکند دست از سر مان بر نمیدارد ! پارسال پیرار سال برای مان دود و آتش فرستادند و شهر زیبای پارادایس ( یا همان پردیس خودمان را ) بکلی از صفحه روزگار محو فرمودند
امسال هم پنداری دروازه های جهنم را بروی مان گشوده اند و گرمای هوای شهرمان را به صدو هشت درجه فارنهایت رسانده اند و از آسمان آتش میبارد . فردا هم قرار است به صدو ده درجه برسد . حالا خوب است که ولایت ما رطوبت ندارد و گرنه از گرما و رطوبت هلاک میشدیم
در عهد آن خدا بیامرز ما چهار پنج سالی در رادیو رشت کار میکردیم . یادم میآید تابستانها گرمای هوا سی و هفت هشت درجه سانتیگراد بود و میزان رطوبت هم بالای نود درجه . ساختمان رادیو هم یک ساختمان بتون آرمه بسیار قدیمی بود که کولر نداشت . لاجرم ما در فصل تابستان عرق می ریختیم و دروغ می بافتیم ویاوه تولید میکردیم و بخورد خلایق میدادیم
امروز که داشتم به رادیو گوش میدادم شنیدم که در لوییزیانا و میسی سی پی گرمای هوا به یکصد و هفده درجه و میزان رطوبت هم به صد در صد رسیده است . حالا بیچاره ها آنجا چطوری نفس میکشند خدای عالمیان میداند ! بی جهت نیست که یک خانه پنج اتاقه درندشت در آلاباما و اوکلاهما و لوییزیانا و چند ایالت دیگر پنجاه شصت هزار دلار است و همان خانه در سانفرانسیسکو و شهرهای اطرافش پنج میلیون دلار