دنبال کننده ها

۲۳ شهریور ۱۳۹۷

بچه سقو !!


بچه سقو !!
وقتی مضحکه روضه خوانی آقای حجت الاسلام روحانی در جلسه هیئت دولت را دیدم بیاد ماجرای بچه سقو ( بچه سقا ) در افغانستان افتادم .
در سال ۱۹۲۹ میلادی ناگاه در بستری از مدرنیزاسیون نیم بند شکسته بسته ناموزن ، به فتوای یک روحانی روستایی بنام " حضرت صاحب شور بازاری " از یکی از روستاهای تاجیک نشین افغانستان مرد بیسوادی بنام حبیب الله ، فرزند آبله روی یک آب فروش برخاست و دستی به شمشیر و دستی به قرآن به جلال آباد تاخت و امیر امان الله خان پادشاه آن کشور را از تخت شاهی بزیر کشید و در جلال آباد به تخت شاهی نشست .
البته عمر حکومت بچه‌سقو به درازا نکشید. شاید دلیل آنرا باید سادگی بیش از حد او دانست که مطلقا با سیاست و سیاست‌ ورزی بیگانه بود. او برخلاف حاکمان روستا‌تبار و دین‌درکف اکنونی ایران، دستی در دست تکنوکرات‌ها و آزموده‌های رنگ‌ به‌ رنگ سیاست نداشت تا در کار دولت‌سازی مدد‌کارشان باشند؛ از این‌رو طولی نکشید که از تخت جلال‌آباد به زیر آمد و از دار مکافات بالا رفت.
برای فهم و درک این مضحکه تاریخی و مضحکه تاریخی دیگری که در ایران صورت گرفت هیچ توصیفی گویاتر از نخستین سخنرانی بچه سقو و مقایسه آن با سخنان روح الله خمینی در بهشت زهرا در هنگامه غوغای سال پنجاه و هفت نیست
بچه‌سقو، در اولین روز زمامداری خود این سخن‌رانی تاریخی را به زبان فارسی و خطاب به بزرگان و سران قبایل، شخصیت‌های اجتماعی، سران سپاه، روحانیان و هیات‌های نمایندگی کشورهای خارجی بر زبان رانده است:
« .. مه، (من) اوضای (اوضاع) کفر و بی‌دینی و لاتی‌گری حکومت سابقه ره دیده، و برای خدمت دین رسول‌اله کمر جهاده بسته کدم، تا شما بیادرها (برادرها) از کفرولاتی‌گری نجات بتم، مه بادازی (بعد از این) پیسه (پول) بیت‌الماله به تعمیر و متب (مکتب) خرج نخات کدم (نخواهم کرد) بلکه همه ره به عسکر خود میتم (میدم) که چای و قند و پلو بخورن، و به ملاها میتم که عبادت کنن، و دگه، مه پاچای (پادشاه) شماستم، و شما رعیت مه می‌باشین، بروین بادازی همیشه سات (همه وقت) خوده تیر کنین، (خوش باشین)، مرغ‌بازی، بودنه بازی کنین، و ترنگ‌تامه ( چاق و شاداب و سُر و مُر) خوش بگذرانین»
بچه‌سقو در درازای چند ماه حکومت‌ش، جز خراب کردن موزه‌ی کابل و تخریب مجسمه‌ها که نشانه‌ی بت‌پرستی می‌دانست، فرصت نکرد کار دیگری انجام دهد. نادرخان سفیر افغانستان در پاریس، از طریق تجهیز قبایل پشتون، حکومت را به خاندان درانی‌ها بازگرداند و به رغم توافق و تسلیم، بچه‌سقو و همراهانش را به چوبه‌ی دار سپرد. یکی از سفیران ایران در افغانستان که شاهد پیروزی بچه‌سقو بوده است، در خاطرات‌ش می‌نویسد: «راز موفقیت او این بود که هرچه از اغنیا می‌گرفت، بین فقیران و مستمندان تفسیم می‌کرد.» مالیات را برای اهالی کابل و جلال‌آباد برچیده بود و خود به تنهایی اختیار بیت‌المال را به عهده داشت، هرجا می‌خواست می‌بخشید و هرجا نمی‌خواست می‌گرفت. نوشته‌اند که او حتا می‌خواست حقوق سفیران دولت‌های خارجی را خود پرداخت کند. این جمله‌ی معروف که در دیدار با سفرا، به ویژه خطاب به شیخ‌السفرا بیان شده و در کتاب‌های تاریخی افغان‌ها به منظور شناساندن سادگی وروستا‌منشی اوبسیار نقل شده، از اوست: «اگر شما، و ماتحت‌های شما خوب کار بکنند، دستور می‌دهم که جیره ومواجب همه‌ی شما را زیاد کنند!»
باز هم گلی به جمال بچه سقو که دستکم از اغنیا میگرفت و به فقیران می بخشید . بچه سقوهای ایرانی میدزدند و می چاپند و سیری ناپذیرند
****
بر گرفته از یاد داشت های ارژنگ هدایت

محرم المبارک


محرم المبارک
یک آقایی آمده بود ایران. هر جا که رفت دید قیمه پلو میدهند ، چای و قلیان میدهند ، شله زرد میدهند . خلاصه اینکه همه جور سیورساتی فراهم است
پرسید : چه خبر است ؟
گفتند : محرم الحرام است آقا !
چند ماهی گذشت . این بنده خدا دوباره گذارش به ایران افتاد . هر جا که رفت دید همه روزه گرفته اند . نه از قیمه پلو خبری هست نه از چای و قلیان
پرسید : چه خبر است ؟
گفتند : رمضان المبارک است آقا!
یارو سری جنبانید و گفت : بهتر است نام محرم را بگذارید محرم المبارک و نام رمضان را هم بگذاریدرمضان الحرام !!
حالا که به میمنت و مبارکی ماه سینه زنی و قمه زنی و قیمه پلو از راه رسیده است ما یک سئوال شرعی از علمای اعلام و آیات عظام و مشایخ محاسن دراز و خداوندگاران صیغه و متعه داریم و اگر ما را مرتد فطری اعلام نفرمایند میخواهیم بپرسیم این آقای امام حسین قربانش بروم وقتی به جنگ آقای یزید میرفت چرا خواهر و خواهر زاده و علی اصغر و قاسم و علی اکبر و کلثوم و زینب و دو طفلان مسلم را با خودش برده بود میدان جنگ ؟
نکند خیال میکرد به مهمانی آقای یزید میرود و آقای یزید هم به برو بچه هایش قاقا لی لی و پفک نمکی و ساندیس خواهد داد ؟
استغفرالله ! ما هم عجب سئوالاتی میکنیم ها !!

جایی برای چریدن


جایی برای چریدن !!
این آقای گلن اسمیت میخواهد خانه ای بما بفروشد . هر روز عکس صدتا خانه را برای مان میفرستد . ازخانه های سیصد هزار دلاری بگیر تا قصرهای افسانه ای هفت هشت میلیون دلاری .
ما عکس ها را نگاه میکنیم و حظ میکنیم و بخودمان میگوییم : خانه را میخواهیم چیکار ؟ مگر همین خانه درندشت مان چه عیب و ایرادی دارد ؟ اما بعضی از این قصر ها آنچنان وسوسه انگیزند که آدم آرزو میکند کاشکی میتوانست صاحب یکی از آنها بشود !
آقای گلن اسمیت دیروز زنگ زده بود که آقای فلانی ! یک خانه زیبای دو اتاقه ای کنار رودخانه برایت پیدا کرده ام که می توانی دوران بازنشستگی ات را بروی آنجا زندگی کنی . هم میتوانی قایقرانی کنی هم ماهیگیری هم شکار !. دور و برش هم کوه است و جنگل است و دار و درخت .
پرسیدم : چراگاه هم دارد ؟
باتعجب گفت : چراگاه برای چه ؟ مگر میخواهی گاو و گوسفند پرورش بدهی ؟
خندیدم و گفتم : نه آقا جان ! جایی برای چریدن میخواهم . دکترم گفته است خوردن گوشت ممنوع چون کلسترول خونم بالاست . خوردن نان و برنج و شکلات و کیک و باقلوا و هر نوع شیرینی ممنوع چون قند خونم سر به فلک میزند . خوردن شوری و کشیدن سیگار و نوشیدن قهوه و چای هم ممنوع چونکه فشار خونم در حال صعود به قله اورست است ! بهمین خاطر دنبال یک چراگاه چند هکتاری میگردم که صبح و عصر بروم آنجا بچرم ! اگر جایی برای چریدن مان پیدا کردی خبرمان کن .

بهشتی ! بهشتی ! طالقانی را تو نکشتی !!


مجتبی طالقانی فرزند آیت الله طالقانی است . همان است که مارکسیست شده بود و به سازمان پیکار پیوسته بود
آیت الله طالقانی چند ماهی پس از انقلاب بطرز مشکوکی در گذشت . میگفتند او را کشته اند . حتی گاه و بیگاه شعار هایی بگوش مان میرسید که : بهشتی ! بهشتی ! طالقانی را تو نکشتی ! مجتبی هم معتقد است که پدرش را کشته اند
در دوره کشتار های عام ، نوه طالقانی - مسعود خستو - هم که فقط هفده سال داشت باتهام طرفداری از مجاهدین دستگیر و بعد ها اعدام شد .
او که به دوازده سال زندان محکوم شده بود بعدها بدستور آخوند خونخوار حسینعلی نیری به جوخه های مرگ سپرده شد
میگویند آخوند نیری از او پرسیده بود : نوه طالقانی هستی ؟ پس اعدام
مجتبی طالقانی خاطره ای از پدرش تعریف میکند که شنیدنی است .
میگوید : پس از مصادره اموال هژبر یزدانی دنبال کسی میگشتند تا بتواند گوسفندان او را سر پرستی کند
پدرم برای اینکه برای من شغلی دست و پا کرده باشد تقاضا کرد تعدادی گوسفند در اختیارم بگذارند .
من گوسفند داری میکردم . پدرم صبح میرفت مجلس خبرگان وسط روز بر میگشت .
می پرسیدم : چرا برگشتی؟
میگفت : این گاو و گوسفند ها بهتر از آن مجلس است .؟

سپتامبر


ما ه سپتامبر برای من یاد آور خاطره های تلخ و شیرینی است
در ماه سپتامبر ازدواج کردم
در ماه سپتامبر در آن گریز ناگزیر به بوینوس آیرس پناه بردم
در ماه سپتامبر فرزندم به دنیا آمد
در ماه سپتامبر آن فاجعه حمله به برج های دو قلوی نیویورک به وقوع پیوست که پیامدهای آن به نابودی مطلق سوریه و یمن و لیبی و عراق و افغانستان انجامیده و پس لرزه های آن ممکن است ایران ما را هم به نابودی بکشاند .
ماه سپتامبر برای من همواره با نوعی ترس و دلهره همراه بوده و هست . دلشوره ها رهایم نمیکنند . چشم براه حادثه ای و اتفاقی هستم . نمیدانم چرا ؟
وقتی نعره های مومنان کف بردهان آورده را می شنوم که بنام دین و خدا و اسلام خواهان نابودی تمامی دست آوردهای نیک بشری هستند وحشت سراپایم را میگیرد . می ترسم . دچار دلهره میشوم.بیاد آن شعر می افتم که :
ما ز قرآن مغز را برداشتیم
پوست را بهر خران بگذاشتیم
میخواهم بدانم مغز قرآن چیست و کجاست. میخواهم بدانم در این هزار و چهار صد سالی که گذشت کدام جامعه یا دولت اسلامی توانسته است قدمی - حتی کوچک - برای نیکروزی و نیکبختی مردمانش بردارد . کدام دولت اسلامی توانسته است مردمانش را از ژرفای جهل و خرافه و سیاهروزی و دشمنی با پدیده های زیبای جهان هستی بیرون بکشاند ؟
یاد داشتی را که میخوانید پارسال در چنین روزی به یاد آن گریز ناگزیر نوشته بودم . بگمانم به دو باره خواندنش می ارزد
——
در پرسه های دربدری ....
از هواپیما که پیاده شدم نگاهی به دور و برم انداختم و گفتم : - خدای من ! اینجا دیگر کجاست ؟ آخر دنیاست ؟
آخرین روز سپتامبر بود . سال ۱۹۸۴.
از فرانکفورت به بوینوس آیرس رسیده بودم . هیچ چیز در باره مملکتی که به آن پا نهاده بودم نمیدانستم . تنها ماهی پیش از آن ، شعری از یک شاعر گمنام آرژانتینی خوانده بودم که از انزوا و تنهایی و دور افتادگی نالیده بود . شعر در ذهن و ضمیرم جولان میداد :
ما دور افتاده ایم
درست در انتهای دنیا
-انجا که گامی دیگر
سقوطی است به ژرفای سیاهی های آنسوی زمین -
کسی بیادمان نمیآورد .
ما دور افتادگانیم .
از یاد رفتگان .....
چند روزی در حیرت و کنجکاوی گذشت . آنگاه سر در خویشتن خویش فرو کردن و پرسشی مداوم و آزار دهنده که : چه خواهد شد ؟ آیا میتوان در سرزمینی چنین بیگانه و ناشناخته ریشه دوانید ؟
بوینوس آیرس انگار از یک کابوس هراسناک بیست و چند ساله بیدار شده بود . در جنگ با بریتانیا جزایر مالویناس را از کف داده بود و چکمه پوشان پس از دهه ها کشتار و خون ، اکنون جای شان را به حکومت نیم بند آلفونسین داده بودند . مردی از حزب Union Civica Radical . یک حزب بظاهر سوسیالیست میانه رو . وحزب چپگرای پرونیست به حاشیه رانده شده بود .
تورم بیداد میکرد و بیکاری و فقر سراسر کشور را در چنبره خوفناکش گرفته بود
چکمه پوشان از کشته ها پشته ساخته و هزاران زن و مرد جوان را ربوده و سر به نیست کرده بودند . میگفتند که اجساد شکنجه شدگان و کشتگان را به دریا ریخته اند . روزهای یکشنبه ، مادرانی خمیده قامت و داغدار ، روسری سپیدی بر سر و عکس عزیزان گمشده در دست ، از بامداد تا پسین ، . در حاشیه کاخ ریاست جمهوری آرژانتین . اطراف ساختمان گلی رنگی که Casa Rosada نام داشت ساعتها و ساعتها در سکوتی شکوهمند راه میرفتند و میخواستند بدانند بر سر فرزندان شان چه امده است . نام شان Las Madres De La Plaza De Mayo
سالی را به حیرت و امید و نومیدی و هراس و اضطراب گذراندم .اضطرابی کشنده و فلج کننده . اینکه بر ما چه خواهد گذشت ؟. اینکه چه بر سرمان خواهد آمد ؟ پرسشی بی پاسخ .
سرانجام آپارتمانی و فروشگاهی خریدم و شدم بقال خرزویل .روزها به بقالی و شب ها به درس خواندن در دانشگاهش . رفیقان تازه ای یافتم . مردان و زنان دیگری را شناختم . به درد دل های شان گوش دادم و به درد دلهایم گوش دادند .
همسایه ای که گهگاه از فروشگاهم نانی و بیسکویتی و ماته ای و قهوه ای میخرید روزی بمن گفت : اسن ، در دوره سیاه حکمروایی چکمه پوشان من می توانستم تنها با یک تماس تلفنی ترا به گورستان بفرستم !
با حیرت گفتم : شوخی میکنی
گفت : نه ! کدام شوخی ؟ من میتوانستم به اداره امنیت ملی آرژانتین زنگ بزنم و بگویم کمونیست هستی ، دیگر کارت ساخته بود . دستگیر میشدی شکنجه میشدی و جنازه ات را هم به دریا می انداختند .
من آن روزها با حیرت و ناباوری به حرف هایش گوش میدادم و نمیدانستم روزی میهن من نیز مادران خاوران خواهد داشت . لعنت آباد و نفرین آباد ها خواهد داشت . و مادران و پدران خمیده قامتی که در جوانی پیر شده باشند .

۱۹ شهریور ۱۳۹۷

آقای والتر


آقای والتر
آقای والتر مرد ، یا بقول شیرازی ها به رحمت خدا رفت .
آقای مهندس والتر بازنشسته راه آهن بود . آدم بی سر و صدایی بود . آهسته میآمد و آهسته میرفت که گربه شاخش نزند . گاهی میآمد سراغم و با من در باره ایران و امریکا وچین و ماچین بحث میکرد . بمن میگفت آقای پروفسور !
آقای والتر نه زنی داشت نه بچه ای ،خانه کوچکی داشت که بگمانم در عهد آقای نیکسون خریده بود . یک شورلت امپالای سرمه ای رنگ هم داشت که سالی ماهی دو سه دقیقه ای سوارش میشد. هنوز پلاستیک های روی صندلی اش را نکنده بود .
آقای والتر کلکسیون اسکناس های هزار دلاری داشت. نه یکی نه دو تا ، صد ها .نمیدانم مربوط به چه سالی بود چون دیگر اسکناس های هزار دلاری در امریکا چاپ نمیشود . دو تا آلبوم قدیمی داشت که اسکناس ها را در آنها چسبانده بود .
آقای والتر نه رستوران میرفت ، نه اهل مسافرت بود ، نه سینما میرفت . نه اهل رفیق بازی بود ، خرج و مخارجی نداشت . قسط خانه نداشت . قسط ماشین نداشت . صبحها قهوه ای میخورد و میآمد بیرون ، یکی دو سه ساعتی قدم میزد و بر میگشت خانه .عصر ها هم همینطور . همیشه خدا یک پیراهن سرمه ای و یک بلوز نازک سرمه ای به تن داشت . در گرما و سرما و تابستان و زمستان .
آقای والتر سه چهار سال پیش سرطان گرفته بود .نمیدانم چه سرطانی . کارش به بیمارستان و جراحی کشیده بود . وقتی آمد بیرون دیگر نای راه رفتن نداشت . لاغر تر و فرسوده تر شده بود .
یک روز رفتم دیدنش . یک گلدان گل هم برایش بردم . حالش بهتر شده بود .تا مرا دید گل از گلش باز شد و گفت : آقای پروفسور ! چه خوب شد که آمدی. برایم قهوه آورد . نشستیم قهوه خوردیم و گپ زدیم .
والتر میخواست وصیت نامه بنویسد . پرسید کسی را میشناسی اینکاره باشد ؟
گفتم : اتفاقا وکیلی را میشناسم که اینکاره است
گفت : بفرستش سراغم
آقای والتر به رحمت خدا رفته است . وکیلش بمن زنگ زده است و خبر مرگش را داده است .
آقای والتر زن و بچه نداشت . کس و کاری نداشت .
همه دارایی اش را به مرکز سرطان شناسی دانشگاه استانفورد بخشیده است . بیش از یک میلیون دلار .
روحت شاد آقای والتر که به بهشت و دوزخ و اجر اخروی و حوران بهشتی هفتاد ذرعی اعتقادی نداشتی . روحت شاد رفیق خوب من .

از قبیله آدمخواران


از قبیله آدمخواران!
پسرم میخواست بداند شیخانی یعنی چه و چرا نام فامیلی ما شیخانی است ؟
در جوابش چنین نوشتم :
Sheykhani is a wild tribe in Iran who believes to cannibalism
شیخانی یک قبیله وحشی در ایران است که معتقد به آدمخواری است !
طفلکی پسرم نمیداند که ما از قوم و قبیله چیگین های آدمخوار اعلیحضرت کبیر کلب آستان علی هستیم ، اگر بداند بدون هیچ درنگی نام فامیلی اش را عوض خواهد کرد ! اصلا ممکن است دیگر حالی هم از ما نپرسد و از دیدن مان پرهیز کند !

۱۷ شهریور ۱۳۹۷

تاج سر آفرینش


شاعر میفرماید :
غیر از هنر که تاج سر آفرینش است
دوران هیچ سلطنتی پایدار نیست 
مسعود سعد سلمان - آن زندانی نای و دهک - اما جهان نگری دیگری دارد و میسراید :
نصیحتی پدرانه نکو زمن بشنو
مگرد گرد هنر هیچ ، کآفتی است هنر
برشت میگوید : ما که زمین را مهربان میخواستیم خود مهربان شدن نتوانستیم و صائب تبریزی جهان را بمثابه مجلس باده نوشانی نا بخرد میداند و میگوید :
جهان به مجلس مستان بی خرد ماند
که رنج بیش برد آنکسی که بیدار است
اگرچه در زمانه هشلهفی که زیست میکنیم ابلهان سرور شدستند و زبیم - عاقلان سر ها کشیده در گلیم
اگر چه زندگی ما آدمیان مجموعه ای از غم های حقیری است که در آن تاب میخوریم و سیر انفس و آفاق میکنیم .
اگرچه آنکه در کار جهان خام است نانش پخته است
اگرچه بقول حافظ :
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده اند - جز آه اهل فضل به کیوان نمی رسد
اما امروز بجای ایدئولوژی و دین ، تنها هنر است که آدمی را از ابتذال روزمره و ملال کدر خاک می رهاند
بنابراین بگمانم حق با حضرت شاعر است که :
غیر از هنر که تاج سر آفرینش است
دوران هیچ منزلتی پایدار نیست

نماز وحشت



ناصر الدین شاه از عمویش فرهاد میرزا که مدتی حاکم لرستان بود پرسید: در لرستان چگونه گذشت؟
فرهاد میرزا گفت: زیر سایه اعلیحضرت بحمدالله امن و امان بود. تنها چیزی که هست همه نماز هایی که من در این دو سال در لرستان خوانده ام باید دوباره بخوانم !
شاه با تعجب پرسید: چرا؟ 
گفت: چون از وحشت لرها که ممکن بود هر لحظه بر سرم هجوم بیاورند حتی یک نماز دو رکعتی را هم نتوانستم با خیال راحت و با حضور قلب بخوانم .
حالا صد و پنجاه سال از آن روزهایی که شاه قدر قدرت میکشت و میسوخت و میدرید گذشته است و آیات عظامی بر جایش نشسته اند که مغولان و تیموریان و زنده خواران آن اعلیحضرت کبیرکلب آستان علی و حتی ابلیس را در آدمکشی و نامردمی و دنائت و رذالت رو سپید کرده اند.
اعدام سه تن از فرزندان میهن ما بجرم آزادیخواهی نشانه آن است که ملایان نماز وحشت شان را با کشتار و اعدام و خون میخوانند
نفرت بر چنین اهریمنانی باد

۱۳ شهریور ۱۳۹۷

انقلاب پوشکی


انقلاب پوشکی !!
آدم عجیبی بود . ساده دل . پاک . بی غش . از دروغ و دغل بیزار . زلال همچون آب چشمه ساران . یعنی چیزی که در آن نیرنگستان آریایی اسلامی حکم کیمیا را دارد . از آن آدمهایی که در باره شان میتوان گفت : زر خالص است و باک نمیدارد از محک .
خاله بمانی صدایش میکردیم . بچه نداشت . اما همه بچه های عالم را دوست داشت .
تا می شنید یکی از تبهکاران نابکار در چنبر بلایی گرفتار آمده یا به تیر و ترقه و بمبی به اسفل السافلین رفته است دست هایش را به هم میمالید و میگفت : دکن دکا !!
ما آنروزها نمیدانستیم دکن دکا یعنی چه ؟ بعد ها فهمیدیم که یعنی اگر باد بکاری توفان درو میکنی . یعنی : از مکافات عمل غافل مشو ، گندم از گندم بروید جو ز جو . یعنی این جهان کوه است و فعل ما ندا ، سوی ما آید صداها را ندا .
زمان جنگ بود . در آن بحبوحه بمب اندازی ها و آدمکشی ها و عربده کشی های جنگ جنگ تا پیروزی . در همان روزهایی که ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارید ، ما بچه دار شده بودیم . دخترمان - آلما - به دنیا آمده بود .
شیر خشک گیر نمیآمد . پوشک گیر نمیآمد . زرد چوبه و مار چوبه و گوشت و روغن و پنیر و بنزین کوپنی شده بود . ما هم که اساسا فوت و فن کاسه گری را بلد نبودیم دست مان به عرب و عجمی بند نبود اما برای تسلای خاطرمان مدام شعر حافظ جان را زمزمه میکردیم که :
روزی اگر غمی رسدت تنگدل مباش
رو شکر کن مباد که از بد بتر شود .
یک روز خاله بمانی آمده بود دیدن ما . دیده بود شیر خشک و پوشک نداریم . با درد خنده میگفت : چطور است با عمامه همین آقای امام و اعوان و انصارش برای بچه تان پوشک درست کنید !!هم ارزان است هم فراوان و هم رنگ وارنگ ! سبز و سفید و سیاه .
میخواستیم جان مان را برداریم و برویم یک گوشه دنیا . میخواستیم به همه بگوییم گندم خوردیم از بهشت بیرون مان کردند . اما مرز ها را بسته بودند . بعد ها فهمیدیم ممنوع الخروج مان هم کرده اند .به چه جرمی ؟ نمیدانستیم .
خاله بمانی گهگاه سری بما میزد . میرفت توی صف های جور واجور می ایستاد و برای مان گوشت و و روغن و پنیر میگرفت . سیگار هم میگرفت . سیگار آزادی ، بهمن ، زر ، اشنو ویژه ، هما ....آزادی مان را داده بودیم سیگار آزادی میکشیدیم . خودمان را تسلی میدادیم و میگفتیم : گشنه را در بیابان ، شلغم پخته به ز نقره خام !!.
با خشم و نفرت و هراس میزیستیم . و با خنده قبا سوختگی نیز . درد تا اعماق جان مان رسوب کرده بود . چه درد جانکاهی هم .
شیر خشک و پوشک برای بچه مان نداشتیم . رفته بودیم چند تکه پارچه سفید پنبه ای خریده بودیم و بجای پوشک بکار می بردیم . می شستیم و دوباره و سه باره و صد باره استفاده میکردیم .
اسم انقلاب مان را هم گذاشته بودیم انقلاب پیاز و نماز . خاله بمانی میگفت :انقلاب پوشک ! و زنده و مرده امام و امامچه ها را در گور میلرزانید .
یک روز دیدیم خاله بمانی آمده است خانه مان . با خودش یک ماس ماسک حلبی هم آورده است که شباهت به بخاری های هیزمی زمان پادشاه وزوزک دارد .با همان قد و قواره .
پرسیدیم : این دیگر چیست خاله جان ؟
گفت : ماشین لباسشویی ساخت وطن ! آورده ام تا پوشک بچه تان را بشورید . الحمد الله در همه زمینه ها خود کفا شده ایم !
نگاهی به آن ماس ماسک حلبی انداختیم . به همه چیز شباهت داشت مگر ماشین لباسشویی . پر آبش کردیم و وصلش کردیم به برق . ترق و توروق و قار و قوری کرد و راه افتاد . سه چهار تا پوشک بچه مان را انداختیم تویش تا بشورد . ده پانزده دقیقه ای گذشت . رفتیم پوشک ها را از آب در بیاوریم . چنان برقی ما را گرفت که کم مانده بود ریق رحمت را سر بکشیم و در زمره شهیدان اسلام عزیز در بیاییم . از حال رفتیم اما زنده ماندیم . البته ما را به سخت جانی خود این گمان نبود .
حالا حدود چهل سال از آن روزهای نکبت و درد و هراس و بی پناهی گذشته است و می بینیم که آن انقلاب پر شکوه دو باره در چنبر پوشک و شیر خشک و موشک گیر کرده است .
این انقلاب پوشکی با پوشک شروع شد و با پوشک هم به اسفل السافلین میرود . مطمئن باشید .
-------
***کَلاَّ إِذا دُکَّتِ الْأَرْضُ دَکًّا دَکًّا- سوره فجر