دنبال کننده ها

۲۹ فروردین ۱۳۹۷

یک اتفاق ساده


معده ات درد میگیرد.چند روزی درد را تحمل میکنی . سر انجام میروی دکتر . چند تا قرص میدهد و میگوید : این را صبح بخور .این را شب بخور قبل از خواب، این را با غذا بخور . این یکی را پیش از غذا.
قرص ها را میخوری. یکماه تمام ، محض احتیاط ترشی و شوری و از آن زهر ماری ها هم نمیخوری . دردت بیشتر میشود . گهگاه شب نیمه شب از درد بخود می پیچی . تلخ و شکننده و عصبی میشوی. هیچکس نمیداند چرا تلخ شده ای . دو باره میروی دکتر ، میگوید : باید بروی چی چی لوژی!
میروی چی چی لوژی . یکی دو روز بعددکتر تلفن میزند و میگوید : سرطان داری.
اگر مومن و اهل خداپرستی و اینحرفها باشی فورا دست به دامان باب الحوایج و ثامن الائمه و امام زین العابدین بیمار میشوی بلکه ترا از این مهلکه مهیب برهاند، اگر هم میانه خوشی با آقای باریتعالی و اذنابش نداشته باشی سری می جنبانی و به دکتر میگویی : خب ، حالا باید چه کنیم ؟
دکتر میگوید : حالا باید بروی شیمی درمانی.
غصه ات میشود . یادت میآید که موهای سرت خواهد ریخت . یکپارچه استخوان خواهی شد .آن موهای قشنگ براق خاکستری ات یکباره دود خواهد شد و به هوا خواهد رفت . تازه نمیدانی زنده خواهی ماند یا نه !
غصه ات میشود . دلت میگیرد . یعنی باید همه این زیبایی های زندگی را بگذاری و بروی ؟ کجا بروی؟ به نا کجا آباد ؟ به هیچ ؟ به خاک ؟
دوست میداری و دوست میداشتی زیبا بمیری . همانگونه که زیبا زندگی کرده بودی. دوست نداری ترحم کسی را بر انگیزی. دوست نداری تصویری که از تو در ذهن این و آن میگذاری تصویر مردی استخوانی و مفلوک باشد که موهایش ریخته است و باد او را خواهد برد .دوست داری زیبا بمیری ، همانگونه که زیبا زیسته بودی .
به دکتر میگویی : نه !شیمی درمانی نمیخواهم . چی چی لوژی هم نمیخواهم . میخواهم زیبا بمیرم همانگونه که زیبا زیسته بودم .
و ماهی بعد ، دفتر حیات ات بسته میشود . برای همیشه . برای ابد . به همین سادگی.
و زندگی همین است . یک اتفاق ساده
----
دوستان . نگران نباشید . میخواستم پوچی زندگی را به تصویر بکشم . این اتفاقی است که ممکن است برای هر کسی بیفتد .

سانتی یه گه


مدیر جامعه المرتضی طی نامه ای پیشنهاد کرده است شهر قم بصورت یک کشور مستقل در آید .
او از مجلس شورای اسلامی خواسته است چند واحد بزرگ اقتصادی مانند پالایشگاهها و صنایع پتروشیمی را در اختیار این کشور جدید بگذارند تا بخشی از نیازهای مالی اش تامین شود
لابد بخش دیگری از نیازهای این کشور نوبنیاد از طریق روضه خوانی و عواید متعه و صیغه و کفن دوزی و کفن دزدی و خدمات قبرستانی تامین خواهد شد 
نام هایی که برای این کشور جدید پیشنهاد شده است از اینقرار است :
جمکیران - ابلهستان- سانتی یه گه- قمبلستان -مدینةالجواسیس - مهد المجانین -مدینة المزخرفات - طویله المتقین - انگلستان(با فتحه الف و گ)...
برای پرچم این کشور جدید هم یک فقره عمامه پیشنهاد می‌شود

۲۷ فروردین ۱۳۹۷

زمانه را چو نکو بنگری


زمانه پندی آزاد وار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است
به روز نیک کسان گفت غم مخور، زنهار !
بسا کسا که به روز تو آرزومند است
شکوه و گلایه سر داده بود که : آخر این چه زندگی سگی است که من دارم ؟ آخر چرا هرگز یک قطره آب خوش از گلویم پایین نمیرود ؟ مگر چه گناهی کرده ام که یک ساعت خوش در زندگی ام ندیده ام ؟
همچنان میگفت و می نالید . انگار دیگران مدام بر بالشی از پر قو لمیده اند و زندگی شان هم همچون آب زلال جویباری جاری است .
در پاسخش گفتم :
یک تن آسوده در جهان دیدم
آنهم آسوده اش تخلص بود !
Comments

۲۶ فروردین ۱۳۹۷


یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر
دوری دو سه پیشتر زما مست شدند
خانم فروغ لباسچی همسر زنده یاد قاسم لباسچی عضو شورای مرکزی جبهه ملی ایران رخت از این جهان برکشید و از محفل یاران و عزیزان پر کشید
او همسر مردی بود که جان و جهان خویش به سودای آزادی ایران نهاد و سرانجام در آرزوی زیارت خاک ایران در غربتی غریب سر به خاک نیستی سود
خانم فروغ لباسچی در همه فراز و فرود های تلخ و شیرین زندگی و در همه لحظات توفانی و شر ر بار حیات همراه و همگام حاج قاسم لباسچی دلیرانه ایستاد و از هیچ کوشش و خود گذشتگی دریغ نکرد
سال‌هایی از زندگی من و همسرم آمیخته از یاد ها و خاطرات بسیار شیرینی است که در دوستی و رفاقت رفیقانه با خانواده لباسچی گذشت و لبخند مهربان و کلام مهر آمیز و لطف و مهربانی شان هرگز از خاطرمان زدوده نخواهد شد
یادشان گرامی و خاطرشان عزیز و جاوید

۲۳ فروردین ۱۳۹۷

آقای آلزایمری


آقای آلزایمری
حریف مجلس ما خود همیشه دل می برد
علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند .
آقا ! آنطور که ما از آلزایمر میترسیم از مرگ نمی ترسیم . آدم یک شب میخوابد و صبحش دیگر بیدار نمیشود . خلاص . هم خودش خلاص میشود هم دور و بری هایش را به عذاب الیم گرفتار نمیکند . اما اگر زبانم لال رویم به دیوار آدمیزاد آخر عمری گرفتار آلزایمر بشود هم خودش باید تقاص پس بدهد هم دور و بری هایش . آنهم چه تقاصی .
ما که حالا اینجا نشسته ایم و داریم بلبل زبانی میفرماییم صبحها یکدانه قرص میخوریم تا کلسترول خون مان بالا نرود و ما را به مرگ مفاجات مبتلا نکند اما اگر بدانید برای خوردن همین قرص لاکردار چه مصیبت هایی میکشیم ؟
میآییم یک لیوان آب برمیداریم و یکدانه قرص هم از قوطی اش بیرون میکشیم و با سلام و صلوات می اندازیمش بالا ، اما هنوز قرص بلا وارث از حلقوم مان پایین نرفته یادمان میرود آیا قرص مان را خورده ایم یا نه ؟
ما یک رفیقی داشتیم که طفلکی قبل از آنکه شصت ساله بشود آلزایمری شده بود . اولها مثل خودمان خاطرات نزدیک از ذهنش پاک میشد . بعد ها اسم مان را نمی توانست بیاد بیاورد . بعد تر ها خود ما را هم نمی شناخت . پای صحبتش که می نشستیم می دیدیم خاطرات کودکی و نوجوانی اش را بیاد دارد اما ما را که صد سال با هم رفیق بوده ایم نمی شناسد . این رفیق خدا بیامرزمان تا بمیرد و خلاص بشود زندگانی دختر و پسر و همسرش را سیاه کرد . فی الواقع قبل از اینکه بمیرد آنها را کشت .
پارسال پیرار سال ما با رفیقمان قرار داشتیم در سانفرانسیسکو با هم ناهاری بخوریم . رفتیم خانه شان . گفتند باید برویم یک آقای دیگری را که وکیل دادگستری هست برداریم و برویم رستوران . رفتیم دم خانه شان . یک آقای بسیار شیک و تر تمیزی همراه با همسرشان آمدند و گود مورنینگی گفتند و سوار ماشین مان شدند . همسرشان این آقا را به دست ما سپردند و تنکیویی گفتند و رفتند . هنوز راه نیفتاده بودیم که گفتند : عجب هوای قشنگی است !
ما هم سری تکان دادیم و گفتیم : بله بله ! بسیار زیباست . دو باره در آمدند که : عجب هوای قشنگی است !
ما هم سری تکان دادیم و گفتیم : بله بله ! خیلی زیباست . دوباره گفتند که : عجب هوای قشنگی است
ما نگاه پرسشگرانه ای به رفیق مان انداختیم و خواستیم بگوییم این یارو میخواهد ما را دست بیندازد ؟
رفیق مان با سر و ابرو اشارتی کرد که چیزی نگو .
رفتیم رستوران . و این آقا که روزی روزگاری یکی از معتبر ترین و پر نفوذ ترین وکلای امریکا بود لحظه به لحظه رو به آسمان میکرد و میگفت : عجب هوای قشنگی است ! عجب هوای قشنگی است
حالا ما همه این داستانها را اینجا سرهم بندی کرده ایم تا یک اعترافی بکنیم .
آقا ! شما که غریبه نیستید . از شما چه پنهان ما هم اسم هیچکس یادمان نمیماند . قیافه و شکل و شمایل هیچ تنابنده ای را نمی توانیم بیش از یکی دو دقیقه در ذهن و ضمیرمان نگهداریم .
بنابراین اگر روزی روزگاری جایی ما را دیدید و خواستید سلام علیکی بفرمایید و ما هم شما را بجا نیاوردیم لطفا به حساب کبر و خود پسندی مان نگذارید . ما هرگز توی عمرمان از آن آدمهای بر ما مگوزید نبوده ایم . پیری آمده است و ما هم داریم میشویم آقای آلزایمری !

۲۲ فروردین ۱۳۹۷

آرزوهای بزرگ


«....آرزو دارم بزرگ که شدم پول داشته باشم اول برای مادرم یک آبگرمکن بخرم تا دیگر برای بردن ما به حمام غصه نخورد ....»
این را یک کودک ایرانی روی کاغذ مارک دار بنیاد کودک نوشته است .
چه آرزوی بزرگی !!
این را هم بخوانید: از روی توییتر یک آقای ایرانی بر داشته ام
‏« داشتم توی ساندویچی غذا میخوردم . یه جوونی اومد تو ، گفت: کل مغازه ات را تمیز کنم بهم یه ساندویچ میدی؟... خواستم براش یه ساندویچ بگیرم که دیدم خود صاحب مغازه خیلی خوش برخورد بهش یه ساندویچ داد و گفت : فعلا بخور جون بگیری...
‏تروخدا توی این روزای سگی هوای همدیگه رو داشته باشید...مردم تنهان »

۲۱ فروردین ۱۳۹۷

بابام آژانه


تو دوره آن خدابیامرز اعلیحضرت رحمتی ، دو تا دانش آموز کنار هم توی کلاس نشسته بودند
مملی برگشت به فریدون گفت : بابات چیکاره س ؟
فریدون بادی به غبغب انداخت و گفت : بابام سناتوره !
مملی گفت : یعنی چی سناتوره ؟ می پرسم چیکاره س ؟ یعنی چیکار میکنه ؟
فریدون گفت : ماهی بیست هزار تومن حقوق میگیره قانون وضع میکنه . خب ، بگو ببینم بابای خودت چیکاره س ؟
مملی گفت : بابام آژانه !
فریدون پرسید : آژان؟ خب ، چیکار میکنه ؟
مملی گفت : هیچی ! پنج تومن میگیره می شاشه تو همون قانون بابات !
من هر وقت ناله ها و ندبه های این اصلاح طلب های وطنی و نوچه های خارجوی آنها را در بی بی سی و جاهای دیگر می شنوم بیاد این جوک قدیمی می افتم . آخر یکی نیست به اینها بگوید ای پدر آمرزیده ها ! وقتی بر اساس قانون اساسی خودتان ، آن آقای بزرگ عمامه داران ، شاه و صدر اعظم و وزیر عدلیه و وزیر مالیه و مالک الرقاب جان و مال و هستی و دنیا و مافیها و آخرت و بهشت و رضوان و دوزخ و برزخ و جهنم تان است ، شما چه چیزی را میخواهید اصلاح بفرمایید ؟ چرا نمیروید کشک تان را بسابید ای بیکار الدوله های حاکم خندق ؟

نوه جان جانان
رفته بودم خانه دخترم . نوا جونی رفته بود مدرسه . آرشی جونی تازه از خواب بیدار شده بود و داشت کارتون تماشا میکرد . تا مرادید چشمانش برقی زد و پرید توی بغلم . چند دقیقه ای با هم بازی کردیم . من باید میرفتم سر کارم . یواشکی از خانه زدم بیرون . هنوز سوار ماشینم نشده بودم که صدای گریه اش را شنیدم . از رفتن بابا بزرگ غمگین شده بود و گریه سر داده بود . بر گشتم . بوسیدمش . بغلش کردم بردم توی ماشینم . چند دقیقه ای بازی کرد و سر گرم شد . خواستم بروم . با دلخوری از ماشین بیرون آمد . راه که افتادم دوباره گریه را سر داد . رفتم سر کارم . حال و حوصله کار کردن نداشتم . خودم آنجا بودم دلم پیش آرشی جونی بود . شب که شد آمدم خانه . زنگ زدم به دخترم . نوا جونی آنجا بود . گفتم بابا جونی صبح آمدم خانه تان نبودی . رفته بودی مدرسه . بد جوری دلخور شد . اخم هایش رفت تو هم . نزدیک بود بزند زیر گریه . گفت : بابا بزرگ چرا نماندی تا از مدرسه بر گردم ؟ گفتم آخر باید میرفتم سر کار . فردا صبح میآیم با هم میرویم بیرون . میرویم مزرعه . میرویم دیدن اسب ها . خیلی وقت است چیف و ریو را ندیده ای. گل از گلش شکفت . خیالش راحت شد و شب بخیری گفت و رفت خوابید .
من گاهی با خودم فکر میکنم اگر فردایی پس فردایی ، بلایی سرمان آمد و ریق رحمت را سر کشیدیم چه بر سر این بچه ها خواهد آمد ؟ آنقدر بما دلبسته اند که نمی توانند فقدان ما را براحتی تحمل کنند . البته این دلبستگی دو جانبه است . ما هم طاقت دوری شان را نداریم . اگر من یک روز بچه ها را نبینم دیوانه میشوم . مجنون میشوم .
وقتی فکر میکنم امروزی یا فردایی باید خواهی نخواهی رخت از این جهان بر کشید دلم میگیرد . بد جوری میگیرد . نه اینکه دو دستی به این زندگی سرشار از هیچ چسبیده باشم . نه . دلم برای نوه هایم میسوزد که تاب جدایی ما را نخواهند داشت .
آرشی جونی دوساله است و نوا جونی هم بزودی پنجساله میشود .
اگر یکی از من بپرسد بزرگ ترین آرزویت چیست ؟ خواهم گفت : آنقدر زنده بمانم تا فارغ التحصیلی شان را از مدرسه ببینم . همین . آیا این آرزوی محالی است ؟ چه میدانم ؟ شاید .
LikeShow more reactions
Comment
دزدان خروس دیگرانند
پر هاش برون ز جیب بنده است
پاکدشت نمیدانم کجاست. جایی است در ایران.
آمده اند دخترک افغان را با هزار زور و زحمت و خواهش و التماس و تمنا در کلاس سوم دبستان نام‌نویسی کرده اند 
دخترک چند روزی به مدرسه رفته است. حالا آمده است کتاب و دفتر و قلم و دوات اش را پرت کرده است بیرون . دو ساعت گریه کرده و می‌گوید : اگر گردنم را هم بزنید دیگر پایم را توی مدرسه نمی‌گذارم.
می پرسند: چرا آخر؟ چه اتفاقی افتاده؟
می‌گوید : هر وقت توی مدرسه مان چیزی
گم می‌شود ناظم مدرسه می‌آید یقه مرا می‌گیرد و می‌گوید تو دزدیده ای زیرا افغان ها همگی شان دزدند
---------------
گزارش از :
‏⁧‫#پاکدشت‬⁩
‏⁧‫#جمعیت_امام_علی‬⁩

۱۶ فروردین ۱۳۹۷

ایرانی ها


ایرانی ها
عباس چرچیل می‌گوید : ایرانی ها سه طایفه بیشتر نیست
- یا همه شان طبیب اند
یا همه شان شاعر و ادیب اند 
- یا همه شان مفسر و تحلیلگر سیاسی
بیرون از این سه طایفه شما هیچ ایرانی دیگری پیدا نمی کنید
نمیدانم به این عباس چرچیل چه بگویم . ما تسلیم. ما آه. ما نگاه