دنبال کننده ها

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۶

نشان از سه کس دارد این نیک پی !!

یغمای جندقی شعری دارد که میگوید :

سید و صوفی و ملا سه گروه عجب اند
که از این هر سه بود در همه جا غوغایی
ملک ایران را ایزد ز کرم پاس دهاد
که تو هم سید و هم صوفی و هم ملایی

چند وقت پیش ما داشتیم توی خیابان های سانفرانسیسکو همینجور برای خودمان سلانه سلانه قدم میزدیم و با دیدن پریرویان دلربا بر عمر از دست رفته حسرت میخوردیم .
یکوقت توی یکی از خیابان های پرت بوی زنجبیل و دارچین به مشام مان رسید . چشم گرداندیم و دیدیم بعله ! یک فروشگاه درب و داغانی آنجا گوشه خیابان است که عینهو بقالی اصغر اقا در عهد قبله عالم سلطان بن سلطان ناصر الدین شاه قاجار را میماند . کنجکاو شدیم و رفتیم تویش .  جوانکی با ته ریشی و عرق چینی و لباده ای و جلیقه ای آنجا پای پاچال نشسته بود .
گفتیم : گود مورنینگ سر
از جایش پاشد و گفت : سلامون علیکم و رحمت الله
پرسیدیم : پاکستانی هستید ؟
گفتند : بله
پرسیدند شما ایرانی هستید ؟
گفتیم : بله
پرسیدند : مسلمان هستید ؟
خواستیم بگوییم نه آقا ! ما و مسلمانی ؟ خدا آن روز را نیاورد ! اصلا به ریخت و قیافه مان میآید که مسلمان باشیم ؟  اما وقتی نگاه مان به نگاه شان گره خورد ترس ورمان داشت که نکند حالا همینجا ما را بجرم ارتداد به لقا ء الله بفرستد .
گفتیم : بله بله ! مسلمانیم !صد البته مسلمانیم ! آنهم چه مسلمانی !
پرسیدند : چه نوع مسلمانی هستید ؟
گفتیم : مسلمانیم دیگر .منظورتان چیست که می پرسید چه نوع مسلمانی هستم ؟
گفتند : منظورمان این است که شیعه هستید ؟ سنی هستید ؟ شافعی هستید ؟ مالکی هستید ؟ حنفی هستید ؟حنبلی هستید ؟  دوازده امامی هستید ؟  هشت امامی هستید ؟ زیدی هستید ؟ اسماعیلی هستید ؟  کدام شان هستید ؟
گفتیم : ببین آقا جان ؛ ما فقط مسلمانیم . همین و والسلام . حالا میشود شما بما بفرمایید اسم شریف حضرتعالی چیست ؟
فرمودند : صاحب قدرت الله خان جابر شاه مالکی
گفتیم : سبحان الله !قدرت خدا را می بینی ؟ یک آدمیزادی مثل حضرت مستطاب عالی  هم الله و هم جابر و هم مالک و  هم خان و هم شاه هستی و تازه ماشاءالله هزار ماشاء الله یک قدرت الله را هم بدنبال خودت میکشی . سعادت از این بالاتر ؟ ماشا ءالله ! ماشاء الله !  یکی نان نداشت بخورد پیاز میخرید انبار میکرد میخورد تا اشتهایش باز بشود .
بگمانم طفلکی چیزی از حرف هایم حالیش نشد .آمدیم بیرون و با خودمان گفتیم : ما خیال میکردیم دوره شاه بازی و خان خانی گذشته است ؛ عجب اشتباهی میکردیم ها !؟
نشان از سه کس دارد این نیک پی
ز افراسیاب و ز کاووس کی

حالا چرا این داستان را برای تان تعریف میکنم اجازه بفرمایید خدمت تان عرض کنیم . حوصله داشته باشید آقا ! مگر هفت ماهه به دنیا آمده اید ؟  حتما منظوری و مقصودی داریم دیگر !
باری ؛ خدمت تان عرض کنیم که در میان نامزدهای ریاست جمهوری حکومت نکبتی آخوندی ؛ ما اگر قرار بود رای بدهیم به همین نکبت الدوله جناب مستطاب میر سلیم رای میدادیم . میدانید چرا ؟
اولندش اینکه نام مبارک ایشان آقا سید مصطفی آقا میر سلیم است . یعنی فی الواقع ایشان یک آقای تمام عیار چها رپشته هستند . هم سید و هم آقا و هم میر و هم آقای مجدد مشدد هستند . نشان از چهار کس دارد این نیک پی
 دوم اینکه ایشان ریش دارند و سبیل ندارند . ما اگر چه خودمان سبیلو هستیم اما از رییس جمهور سبیلو خوش مان نمیآید آقا ! مگر میشود رییس جمهور مملکتی سبیلو باشد ؟  چه خیال میکنید شما ؟ ما خودمان سبیل هایمان را کلفت کرده ایم تا کسی جرات نکند بیاید بما بگوید آقا بیا رییس جمهور بشو !!
سوم اینکه : آن قدیم ندیم ها که ایشان وزیر ارشاد اسلامی بودند اگر در کتابی یا مقاله ای از کلمه " رویهمرفته " استفاده شده بود ایشان اجازه چاپ آنرا نمیدادند و میفرمودند خلاف شئون اسلامی است .بهمین خاطر بود که ما اسمش را گذاشته بودیم آقای رویهمرفته .
چهارم اینکه : آقا ! ایشان زبان فرانسه هم بلغور میکنند . هیچ میدانید  یک رییس جمهور فرانسه دان چقدر منزلت و ارزش و اعتبار برای مملکت مان میآورد ؟ فقط خدا کند فرانسه دانستن ایشان مثل فرانسه دانستن آن آقای ابولی نباشد
از همه مهمتر اینکه : آقا جان ! اگر ایشان رییس جمهور بشوند لابد توی اتاق خواب امت اسلام مفتش مخصوصی خواهند گذاشت تا نکند خدای نا کرده زبانم لال رویم به دیوار کسی از آن کارهای بی ناموسی بکند و رویهمرفته باعث آبرو ریزی شئون اسلامی بشود .
بروید رای بدهید آقا ! چرا نشسته اید ؟ رییس جمهور از این بهتر ؟  رویهمرفته آدم خوبی است  ببین اگر پدر مادر خدا بیامرزشان  رویهم نرفته بودند  دیگر چه تپاله ای  پس می انداختند !
بقول ناصر خسرو :
اگر سگ به محراب اندر شود
مر آنرا بزرگی سگ نشمریم .


۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶

مردی که یک پا ندارد .

کودکی را می بینم که دست ندارد . بی دست به دنیا آمده است .
 قاشق را لای انگشتان پایش میگذارد و غذا می خورد .
قلم نقاشی را  لای انگشتان پایش میگذارد و نقاشی میکشد . چه نقاشی های قشنگی هم میکشد . رنگ های نقاشی اش رنگ های جاندار و شادند . رنگ طبیعت .
کودک قشنگی است . شش هفت سالی دارد . میگوید و میخندد و انگار نه انگار که طبیعت در حق او ظلم کرده است .
باید یکی از نقاشی هایش را بخرم و بر دیوار اتاقم بیاویزم تا یادم باشد که قدر داشته هایم را بدانم . قدر انگشتی را بدانم که مرا یاری میدهد تا بنویسم . قدر چشمی را بدانم که هر روز و هر ساعت و هر ثانیه ؛ مرا به مهمانی رنگ ها می برد . به مهمانی زیبایی و زیبایی ها می برد . قدر دلی را بدانم که اگر چه گهگاه پایم را به بند میکشاند اما از حسد و کینه و بدخواهی تهی است . تهی تهی .

مردی را می بینم که دانش و مهارت و عمر و همه توانایی های ذهنی  و فکری اش را بکار گرفته است و برای همین دخترک بی دست  ؛  دست مصنوعی ساخته است . دستی که با یک اشارت کامپیوتر کار میکند . دخترک با همین دست مصنوعی  ویولون می نوازد . چقدر هم زیبا می نوازد . آرزو میکنم روزی بیاید که بتوانم در کنسرت همین دخترک بنشینم و به آوای ویلونش گوش بدهم و اشک شوق را بر چهره ام بنشانم .

دفتر ایام را ورق میزنم . به میهن خود پرواز می کنم . مردی را می بینم که همه توانایی هایی ذهنی و فکری اش را بکار گرفته است و برای مردم میهنم پدیده جدیدی آفریده است . عکس و تفصیلاتش را هم در روزنامه گذاشته است .
لابد می پرسید چه پدیده ای ؟ .دانشمند سر زمین من ؛  ماشینی ساخته است تا حاکمان  بتوانند انگشتان  گناهکاران و مجرمان و محکومان را ببرند .
باور نمیکنم . اما عکس روزنامه به من دهن کجی میکند و میگوید : باور کن ! باور کن ای مردی که از آن کویر هراس گریخته ای .... باور کن !

 به مولانا پناه می برم . میگوید :
آدمیزاده طرفه معجونی است
کز فرشته سرشته وز حیوان
گر شود میل این ؛ شود کم از این
ور رود سوی آن ؛ شود به از آن

دلم میخواهد با خودم خلوت کنم و کمی بگریم .

مردی که پا نداشت .
تا قله بلند به سختی صعود کرد
پرچم بنام خود بر زمین زد وبا افتخار بر آن نوشت :
من پا نداشتم .



۷ اردیبهشت ۱۳۹۶

اگر خواب ببینی ...

یک آقای پاکستانی از من می پرسد  : چند سال است امریکا هستی ؟
میگویم : سی سال
می پرسد : چرا از ایران بیرون آمده ای ؟ کشور شما که ماشاءالله هزار ماشاءالله کشور ثروتمندی است .
میگویم : از دست اسلام فرار کرده ام .
میخندد و میگوید : من یک پزشک هستم . بیست و چهار سال است در امریکا هستم . من هم از دست اسلام فرار کرده ام .

حرف های مان گل می اندازد . چند خاطره برای هم تعریف میکنیم و می خندیم . میگوید : میدانی در پاکستان اگر پدری یا برادری خواب ببیند که دختر یا خواهرش دست به ارتباط جنسی نامشروع زده است  ؛ این حق را دارد که آن زن را سر به نیست کند و به غیرت و مردانگی خودش هم بنازد ؟
میگویم : خدا را صد هزار مرتبه شکر که جمهوری نکبتی اسلامی هنوز آنقدر مسلمان نشده تا دست به چنین جنایاتی بزند .

۶ اردیبهشت ۱۳۹۶

عسل .... و سیاست

این رفیق مان آقای  " ایشای "  حول و حوش شهرمان یک مرکز تولید عسل دارد . عسلی که تولید میکند بهترین و خالص ترین عسل دنیاست . شاید بهترین تولید کننده عسل در شمال کالیفرنیا باشد .
من سالهاست که با آقای  " ایشای " داد و ستد میکنم . هر ماه دستکم ده دوازده هزار دلار عسل از آقای ایشای میخرم . هر وقت هم به فروشگاهم میآید اگر چند دلاری خرید کرده باشد  پولش را نمیگیرم و میگویم مهمان من . آقای ایشای هم گهگاه عسلی ؛ مربایی ؛ هدیه ای ؛ چیزی برایم میآورد تا لابد مدیونم نباشد . شاید هم نمیخواهد یک مشتری خوب و خوش حساب را از دست بدهد .
آقای ایشای یهودی است . گهگاه پرسش هایی در باره اسلام از من میکند و من هم بشوخی میگویم : برو تورات و تلموذ را بخوان . اسلام رونویسی برابر اصل آنهاست
وقتی آقای اوباما رییس جمهور بود یکی دو باری آقای ایشای جلوی من چند تا فحش چارواداری نثار آقای اوباما کرد و اما وقتی اخم و تخم مرا دید دیگر لب از لب باز نکرد . میدانستم که از اوباما متنفر است و واله  و شیدای  آقای ترامپ است .
امروز رفته بودم سراغش . دیدم حال چندان خوشی ندارد . پرسیدم : چت شده ایشای ؟ مریضی ؟
گفت : نه بابا ! حالم بد نیست اما خانه ام برایم یک جهنم شده . یک جهنم واقعی
میپرسم : چه اتفاقی افتاده ؟
میگوید : از روزی که آقای ترامپ رییس جمهور شده خانه مان هم شده است میدان جنگ !
میگویم :  آخرچرا؟
میگوید : در  خانواده من  ؛ همسرم و بچه هایم از ترامپ نفرت دارند . اما من محافظه کارم و طرفدار ترامپ . نمیدانی چه بلبشو بازاری شده است خانه ما . همینکه دهانم را باز میکنم تیر ملامت از چهار جهت بسویم پرتاب میشود . خسته شده ام والله
میگویم : ایشای . میخواهی یک چیزی بهت بگویم ؟
گفت : بگو
گفتم : اگر قرار باشد همچنان از آن آقای " حنا بسته مو " حمایت بکنی من دیگر با تو هیچ معامله ای نخواهم کرد
گفت : راست میگویی ؟
گفتم : شوخی ام کجا بود ؟
طفلکی نزدیک بود سکته ناقص بفرماید . می ترسم همین امروز فردا بمیرد و خونش به گردن ما بیفتد

۵ اردیبهشت ۱۳۹۶

اگر شاه بودم ....

می پرسم : اگر شاه قدر قدرتی بودی چه کار میکردی ؟
میگوید : اولین کاری که میکردم این بود که هر چه شاعر و نویسنده و روشنفکر و روضه خوان و هنرمند را میریختم توی دریا تا زمین از لوث وجود شان پاک شود !
میگویم : این بیچاره ها نه سر پیازند نه ته پیاز . مگر چه کرده اند که مستوجب چنین عقوبتی جانفرسایند ؟ دیواری کوتاه تر از دیوار انها پیدا نکرده ای ؟
میگوید : همه بدبختی های ما زیر سر اینهاست . هر چه میکشیم از دست همین هاست . اگر اینها نبودند ما سرنای خودمان را میزدیم و ماست خودمان را میخوردیم و مجبور نبودیم  زیر سایه آیات عظام و علمای اعلام ! زندگی کنیم .
میگویم : مگر تو از نسل تیمور هستی ؟
میگوید : کدام تیمور ؟
میگویم : تیمور لنگ . همان که وقتی بغداد را تصرف کرد اولین کارش این بود که هر چه شاعر و مداح و ملا و رمال و روضه خوان و اهل علم بود جملگی را به دجله انداخت و گفت اینان نعمت خدا را حرام میکنند . لاجرم خلایق از شر وجود شان بیاسودند .
میگوید : نمیدانم . شاید از نسل تیمور باشم . خودت از کدام قوم و قبیله ای ؟
میگویم : از قبیله آدمخواران صفوی .  از نسل چگین ها .  همانها که به فرمان قبله عالم ؛ آدمها را زنده زنده می خوردند .  زنده خواران جناب شاه عباس کبیر !!
میگوید : پس هر دوی ما از یک قماشیم . از یک قوم و قبیله ایم .حالا بگو ببینم اگر تو شاه بشوی جه کارها خواهی کرد ؟
میگویم : من یک رفیق نویسنده ای دارم که کشک را خیلی دوست دارد . میروم با رفیقم یک عالمه کشک میخرم و  می نشینیم کشک مان را می سابیم . 

۴ اردیبهشت ۱۳۹۶


دروغ و دزدی ....
سال 1341خورشیدی بود . شهریور ماه . داشتیم خودمان را برای رفتن به کلاس هشتم آماده میکردیم . خبر آوردند که در بوئین زهرا زلزله آمده است و هزاران نفر را کشته است . ما تا آنروز نام بوئین زهرا را نشنیده بودیم .
 از فردایش جنب و جوشی در شهرمان پدید آمد و مردم به جمع آوری کمک های نقدی و جنسی بر آمدند و هر کس به اندازه همت و توان خود پولی و لباسی و کفشی و چادری و برنجی و حبوباتی به جمعیت شیر و خورشید سرخ تحویل میدادند تا در اختیار زلزله زدگان قرار بگیرد . در تهران هم غلامرضا تختی پهلوان همه اعصار ؛ دست همت به کمر زده بود و کمک های مردمی بسیاری فراهم کرده بود .
آنوقت ها هنوز پای این جعبه جادویی بگیر و بنشان - تلویزیون -  به خانه ها باز نشده بود و ما فقط به رادیو گوش میدادیم و خبر های آنرا دنبال میکردیم . پدرم یکی از آن روزنامه خوان های حرفه ای بود و معتاد به کیهان . و اگر از آسمان سنگ هم میبارید باید میرفت از کتابفروشی آقای آزاد کیهانش را میخرید و به خانه میامد .
 یکماهی از زلزله گذشته بود . پدرم یک گونی برنج از خوارو بار فروشی آقای جمشیدی خریده بود و آورده بود خانه . فردایش وقتی مادرم گونی برنج را باز کرد دید یک یاد داشتی توی برنج هاست . صدایم کرد و گفت : پسر جان ! من که چشم هایم خوب نمی بیند . بخوان ببین چه نوشته ؟
 و من یاد داشت را خواندم . نوشته بود : بر پدر و مادر کسی لعنت که این برنج را خریداری کند . این گونی برنج برای زلزله زدگان بویین زهراست .
معلوم شد که دزدان کراواتی حتی از برنج اهدایی خلایق به زلزله زدگان فلکزده هم دست باز نداشته اند .
 فردایش پدرم گونی برنج را به آقای جمشیدی بر گردانید و گفت : من حاضرم بچه هایم از گرسنگی بمیرند اما لب به چنین برنجی نزنند
راستی ؛ داریوش شاه بود که میگفت : خدایا ! سرزمینم را از دروغ و دشمن  و خشکسالی در امان نگهدار ؟ یعنی یادش رفته بود دزدی را هم به آن اضافه کند ؟
 انگار پس از گذر هزاران سال هنوز هم دعای داریوش شاه مستجاب نشده است . بگمانم هیچوقت هم نخواهد شد
LikeShow more reactions
Comment

۳۱ فروردین ۱۳۹۶

مگر ما در قرن چندم زندگی میکنیم ؟


کیومرث منشی زاده - شاعر ریاضی و رنگها - این جهان را وانهاد و به قلمروی هیچ پا نهاد .
روزی روزگاری یک آدم کنجکاوی از او پرسیده بود : بنظر شما بزرگترین شاعر معاصر ایران کیست ؟
کیومرث خان ریاضی دان شاعر در پاسخ گفته بود : سعدی !
پرسیده بودند : سعدی ؟ سعدی مگر در قرن هفتم زندگی نمیکرد ؟
.
و کیومرث خان گفته بود : مگر ما در قرن چندم زندگی میکنیم ؟!
یادش و نامش جاوید
و این هم شعری از شاعر رنگ ها و اعداد :
************
دست های بی خرما
-----
دست های ما
کوتاه بود
و خرماها
بر نخیل
ما دست های خود را بریدیم
و به سوی خرماها
 پرتاب کردیم
خرما
فراوان
بر زمین ریخت
ولی ما دیگر
دست
 نداشتیم

۳۰ فروردین ۱۳۹۶

خوراک مار ....


خوراک مار ......
در بارسلونا بودم . در خیابان معروف La Rambla بالا و پایین میرفتم . خیابانی که بیست و چهار ساعته بیدار است .
این خیابان شباهت غریبی به خیابان " لاواژه Lavalle " بوئنوس آیرس دارد .
من لاواژه را بسیار دوست میداشتم و هنوز هم دلم برایش تنگ میشود .
بوئنوس آیرس شهری است که هرگز نمیخوابد . اگر شبی نیمه شبی  بیخوابی به سرتان بزند میتوانید بیایید در خیابان لاواژه یا خیابان فلوریدا بالا و پایین بروید . رستوران ها و بارها و کلوپ ها و فروشگاهها و میکده هایش شبانه روز بازند .
در حاشیه خیابانها  گروههای موسیقی و نمایشی به هنرنمایی مشغولند . می توانی سکه ای یا اسکناسی نثارشان کنی یا نکنی و دقایقی بایستی و از موسیقی شان و از هنرشان لذت ببری . می توانی بروی در رستورانی بنشینی و قهوه ای و آبجویی بنوشی و با خودت خلوت کنی .
اینجا در بارسلونا ؛ یک روز زیبای بهاری است . از خیابان La Rambla  به خیابای سنگفرشی میرسم و از میدان بزرگی سر در میآورم که دور تا دورش ساختمان های قدیمی است با مجسمه های سنگی . اسم میدان یادم نمانده است .
 میرویم رستورانی ناهار بخوریم . هوس کرده ایم غذای دریایی بخوریم . یک رستوران پرویی را انتخاب میکنیم با غذاهای ویژه کشور پرو . صندلی هایش را در پیاده رو چیده است و فضای دلنشینی دارد .
دخترکی از ما می پرسد : چی میخورید ؟
میگوییم: غذای دریاای پرو ! اما نمیدانیم این غذای دریایی چه معجونی است .
 چند دقیقه ای میگذرد . یکی دو لیوان آبجو می نوشیم . هنوز کله مان گرم نشده است که دخترک با یک سینی بزرگ از راه میرسد و سینی را جلوی مان میگذارد .از هر جانوری که دل تان بخواهد در این سینی وجود دارد . از صدف , حلزون و میگو بگیر تا سوسک و مار !
 یک مار دو سه وجبی را برشته کرده اند و در یک ظرف چینی گذاشته اند و کنارش هم چند تا سس مخصوص نهاده اند که آدمیزاد زهره اش آب میشود .
اول میگو ها را میخوریم .بعد نوبت به سوسک ها میرسد .  هی این دست و آن دست میکنیم که آیا سوسک ها را بخوریم یا نه ؟ دل به دریا میزنیم و یکدانه سوسک درشت براق را بر میداریم و آنرا در ظرف سس می غلتانیم و با سرعت به دهان میگذاریم . سوسک زیر دندانهایم قرچ قوروچ میکند و مزه خوبی دارد .
 جای تان خالی هی آبجو می نوشیم و هی سوسک می لمبانیم ! اما جرات اینکه به جناب مار دست بزنیم در خود نمی یابیم .
 ناگهان ترق تروقی میشود و گرد بادی زوزه کشان از راه میرسد و رگباری هم با خود میآورد و مجبورمان میکند به داخل رستوران پناه ببریم . چند لحظه ای باران میبارد و دوباره خورشید چهره می نماید .
حالا بخودم میگویم : اگر رگبار نشده بود حتی جناب مار را هم نوش جان میفرمودیم ؟ پاسخ مثبت است .
اگر به بارسلونا رفتید دیدار از شهرک ساحلی Sitjess را از یاد نبرید . یکی از زیبا ترین شهرک های ساحلی اسپانیاست که با بارسلونا نیم ساعتی فاصله دارد .غذاهای دریایی اش را هرگز از یاد نخواهید برد .
 در بارسلونا اگر به تماشای رقص فلامینگو نروید نیم عمرتان فناست . از ما گفتن بود .

۲۸ فروردین ۱۳۹۶


قبله از کدام طرف است ؟
اگرچه ما پس از هشت سال جنگ و بکش بکش با این عراقی های سابقا کافر بعثی عفلقی ؛ حالا با آنها پسر خاله در امده ایم اما گهگاه نگاهی به تاریخ گذشته آدمیزاد را غرق حیرت میکند و یکوقت می بیند روی کله مبارکش بجای اسفناج درخت کاج سبز شده است . ما دیشب نمیدانیم چرا به سرمان زد برویم نگاهی به یاد ها و یاد بودهای جنگ ایران و عراق بیندازیم .بعدش که رفتیم بخوابیم به خودمان گفتیم :
چقدر حيف شد كه اين صداميان بعثى کافرعفلقی حرامزاده دم شا ن را گذا شتند روى كول شا ن و گور شا ن را گم كردند و گر نه با فرما ندهى هاى پيا مبر گونه ى اما م خمينى ، هيچ بعيد نبود كه رزمند گا ن جا ن بر كف اسلا م تا امروز كربلا كه سهل است قا هره و مرا كش و يمن و شاخ آفريقا و سا حل عا ج و دما غه ى سبز و نمیدانم صحر اها ى سوزا ن حبشه را فتح كرده بودند و حالا راهى اين آمريكا ى جها نخوا ر شده بودند و ما را هم از شر این جمهوریخواهان خلاص ميكردند و ما هم جزيى از امت اسلام ميشديم .
 برا ى ا ينكه شما هم حظى از اين گشت و گذار شبا نه ما ن ببريداجا زه بفرما ييد دو فقره از پا سخ هاى ا ما م خمينى رهبر انديشمند و فرزا نه ى انقلاب و فرما نده ى كل قوا به استفتا ها ى رزمند گا ن اسلا م را براى تا ن با ز گو كنیم تا بلكه شما هم مثل خود ما كلى محظوظ بشويد و به حول و قوه الهی دو تا شا خ تر و تميز مامانی روى كله مبا رك تا ن سبز بشود و چها ر تا خدا بیامرزی و فا تحه هم نثا ر روح آ ن امام بزرگوار آدمخوار بفر ما ييد كه براستى نه تنها يكى از بزر گ ترين فرماند ها ن كل قوا ، بلكه يكى از شگفت انگيز ترين پديده هاى آفرينش هم بوده اند !
11.... استفتا : خلبا نا ن گا هى اوقا ت سا عت هادر پرواز هستند آيا مى توا نند در حين پرواز نما ز بخو ا نند تا قضا نشود ؟؟
. "پا سخ : بسمه تعا لى .ما نع ندا رد .  ولى با يد در صورت امكا ن رو به قبله بايستند ...." روح االله الموسوى الخمينى :
 حالا شما تصور بفرما ييد آ ن خلبا ن بيچا ره اى را كه سوار جت فا نتوم است و يك عا لمه بمب هم با خودش دا رد و قر ار است بمب ها يش را روى بغداد يا کربلا یا نجف بريزد .ا ين آ قا ى خلبا ن ضمن اينكه با يد از پد ا فند هوايى دشمن بگذرد ، ضرورتا ميبا يست هر لحظه چشمش هم به ساعت با شد كه مبا دا نما زش قضا بشود .لا جرم بجا ى اينكه بمب ها يش را روى سنگر دشمن خا لى كند ا ول با يد قبله را پيدا كند و رو به قبله بايستد و نما زش را توى هما ن جت فا نتومى كه به حول و قوه الهی با سرعتى ما فوق سرعت صوت در پر وا ز است بخو ا ند و وقتى چشمش را باز كند ببيند كه اى داد و بيد اد ، بجا ى بمبا را ن بغداد سر از آفريقا ى جنوبى در آورده است و نا چار است بمب ها يش را روى مردم آ نجا بريزد !
حا لا خوب شد كه بیچاره خلبا ن هاى ما بر اى اما م خمينى و شركا تره هم خورد نميكردند و گرنه معلوم نبود كه كا ر جنگ امت اسلا م به كجا ها ميكشيد !
2..... استفتا ً ...ا گر شدت در گيرى جنگ ما نع از پيدا كردن قبله شود  آ يا مى توان به هر طرف نما ز خواند ؟؟
پا سخ : ...بسمه تعا لى ،
با يد به چها ر طرف نما ز بخو ا ند ...." روح الله الموسوى الخمينى "
 آقا ! خوب شد ما توى اين جنگ شركت نداشتيم ها ! و گر نه مجبور بوديم برا ى اينكه نما ز ما ن قضا نشود روزى هفده با ر به سر با ز ها ى عر ا قى آ تش بس بدهيم تا بتو انيم به چها ر طرف نما ز بخو انيم تا نكند خد اى نكرده دروا زه ها ى بهشت بروى ما ن بسته بشود و از آنهمه حور و غلما ن ما ما نى محروم بما نيم !
اصلا سا ده ترين و مطمئن ترين و كم خرج تر ين را ه اين بود كه روزى هفد ه با ر سر ما ن را از سنگر هاى ما ن بيرون بيا وريم و خطا ب به سر با ز ها ى فلکزده و مادرمرده عرا قى فر يا د بزنيم : يا اخى ! جان ما درت ، ميشود به ما بگويى قبله از كدا م طر ف است ؟
 به قول رفيق ما ن عبا س چرچيل ، خا ك بر سر ما ن با اين انقلا ب كردن مان !

۲۶ فروردین ۱۳۹۶

Mamadera


9 mins
Mamadera
پستانک
" از داستان های بوئنوس آیرس "
* - در بوئنوس آیرس ؛ سینیور کاپه لتی بهترین رفیقم بود . هشتاد و چند سالی داشت . قبراق و سر حال و خوش زبان . بازنشسته وزارت بهداری بود . 
عصر ها میآمد توی فروشگاهم کنار دستم می نشست و جوک تعریف میکرد . مدام سر بسر پیر زنها میگذاشت . آنقدر حرف های بی حیایی و رختخوابی به پیر زنها میگفت که من از خنده غش و ریسه میرفتم .
مرا خیلی دوست داشت . وقتی فهمید  میخواهم از بوئنوس آیرس به امریکا بیایم اخم هایش را تو هم کرد و گفت :
کاراخو !* ما پس از عمری یک رفیق حسابی پیدا کرده بودیم ها . دلت میآید ما را رها کنی و بروی ینگه دنیا ؟
خنده از لبانش نمی افتاد . از آن ایتالیایی های خوشگذران و بشکن و بالا بنداز بود که حالا در دوره بازنشستگی هم سر و گوشش می جنبید و از تک و تا نیفتاده بود .
سینیور کاپه لتی دنیا را جور دیگری میدید . اصلا از نق و نوق و شکوه و ناله و ندبه و گلایه بدش میآمد . همیشه بمن میگفت : Asan ! Disfruta de la vida *
اگر کسی میآمد توی فروشگاهم از گرانی و بیکاری و فقر و ناداری نک و نال میکرد سینیور کاپه لتی فورا مرا صدا میکرد و میگفت : اسن ! یکدانه مامادرا بیار بده خدمت آقا !( حسن یکدانه پستانک بیار بگذار دهن آقا ! )
حالا سالهاست که سینیور کاپه لتی زیر خروار ها خاک خوابیده است . اما من هروقت در چنبر زندگی و بیماری گیر می افتم و میخواهم نک و نالی راه بیندازم ؛ یکباره بیاد حرف های سینیور کاپه لتی می افتم و میگویم : سینیور کاپه لتی کجایی ؟ بیا یکدانه مامادرا بگذار توی دهن این آقای گیله مرد نق نقو !!!
--------
*- Mamadera = Feeding Bottles
*- Karajo= Fuck
*Disfruta De la Vida = enjoy your life