دنبال کننده ها

۱۴ بهمن ۱۳۹۳

پیامبر زن ...

ماداشتیم با خودمان فکر میکردیم  چطور است در میان یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبری که از طرف حضرت آقای باریتعالی  برای ارشاد و راهنمایی فرزندان آدم مبعوث شده اند حتی یکی شان زن نیست ؟
یعنی زبانم لال رویم به دیوار  این جناب آقای باریتعالی  با این علیا مخدرات مکرمه ای که آنان را خودشان با دست های مبارک خودشان  از دنده چپ مرد آفریده اند  مسئله داشته اند ؟
ببینید ! ما در میان اینهمه پیغمبر راستین و دروغین  - که از دور دل میبرند از نزدیک زهره را -  ماهیگیر و نجار و چوپان و راهزن و رجاله و دزد سر گردنه و چلنگر و آوازه خوان  هم داشته ایم اما آقای باریتعالی انگاری می ترسیده اند یکی از این علیا مخدرات محترمه مکرمه خوش قد و بالا را به پیغمبری مامور بفرمایند تا ما قربان قد و بالایش برویم و برای شان غزل و قصیده بسراییم .
تصورش را بفرمایید ؛ اگر بجای اینهمه پیامبر راهزن و آدمکش و مالیخولیایی و مشنگ و گردنه بند ؛ یکی دو تا پیامبر زن داشتیم آیا اوضاع احوال ما آدمیان خیلی خیلی بهتر از آن نبود که حالا هست ؟ 

۱۳ بهمن ۱۳۹۳

سر.... و ...زر

در کتاب  " روضه الصفا  " می خوانیم که :
در دوره خلافت عبدالملک مروان ؛  مردی بنام عمروبن سعید  با وی از در مخالفت در آمد و علیه وی قیام کرد .
بدستور مروان او را دستگیر و سرش را از تن جدا کردند .
مردم به اعتراض بر آمدند و شور و غوغا بر خاست
عبدالملک پرسید : این چه غوغا و فریاد است ؟
گفتند : یحیی بن سعید با جمعی از یاران خود  بر در قصر ایستاده اند و عمرو را می طلبند .
عبدالملک گفت :  از بام کوشک ( قصر ) سر عمرو را در میان اهل غوغا بینداز و ده هزار درهم هم بر سر ایشان بپاش ...
بموجب فرموده عمل کردند . مردم چون  " زر "  و " سر " دیدند ؛ بعد از بر چیدن زر  ؛ سر خود گرفتند - یعنی به خانه های خود باز گشتند .
اکنون آیا مردم زمانه ما فرقی با مردم زمانه عبدالملک مروان کرده اند ؟ 

۱۱ بهمن ۱۳۹۳

سر در گلیم ....

داشتیم دفتر یاد داشت هایمان را ورق میزدیم . به شعری رسیدیم که حال مان را جا آورد . شعر این است :
اسرار جهان ؛ چنانکه در دفتر ماست
گفتن نتوان ! که آن وبال سر ماست
چون نیست در این مردم نادان اهلی
نتوان گفتن هر آنچه در خاطر ماست .
و دو سه خط پایین تر شعری است از مولانا که وصف حال امروزین ماست :
احمقان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سر ها کشیده در گلیم .
و پرسش ما این است که این حضرات  عاقلان تا کی باید همچنان سر در گلیم باشند ؟ تا قیام قیامت ؟؟

۱۰ بهمن ۱۳۹۳

مساحقه ....

اگر گفتید  " مساحقه " یعنی چه ؟
والله گیله مردی که ما باشیم تا همین دیروز پریروز چنین کلمه ای هر گز به گوش مان نخورده بود اما از آنجا که این روز ها بفکر افتاده ایم معلومات دینی مان را بالا ببریم بلکه حجت اسلامی ؛ تقه الاسلامی ؛ چیزی بشویم  همه فکر و ذکرمان این است که با خواندن کتاب های گرانقدر اسلامی به معلومات خودمان اضافه بکنیم
اهل " مساحقه " همان است که این فرنگی های لعنتی به آن میگوین لزبین . یعنی به زبان ساده تر  " مساحقه " نوعی همآغوشی است که بین دو زن انجام میگیرد .
حالا دل تان میخواهد بدانید سزای مساحقه گران در آن دنیا چیست ؟ پس بخوانید :

" ....چون قیامت شود ؛ آنها را میآورند و لباس هایی که از آتش بریده شده بر آنها می پوشانند و مقنعه های آتشین بر سرشان می بندند و زیر جامه های آتشین به بدن شان می پوشانند و عمود های آتشین در جوف شان !! فرو کنند و آنها را در جهنم اندازند ..."
نقل از کتاب " معاد " نوشته شهید محراب سید عبدالحسین دستغیب
می شود از شما خواهش کنم معنی " جوف " را از من نپرسید . مگر شما توی خانه تان  لغتنامه ندارید ؟ خب ؛ ور دارید ورق بزنید دیگر ...

۸ بهمن ۱۳۹۳

ویلای فرخزاد ....

چند سالی پیش از انقلاب  طفلکی فریدون فرخزاد آمده بود بین رامسر و شهسوار - نزدیکی های سپید سرا - تکه زمینی خریده بود و آلونکی آنجا ساخته بود که بهش میگفتند ویلا !! هیچ شباهتی هم به ویلاها وقصر هایی که حالا آقایان ملایان در آن ساکن اند نداشت .
بعد از انقلاب آمده بودند همین آلونک را مصادره انقلابی کرده بودند . فرخزاد پا شده بود آمده بود شهسوار و سراغ دادگاه انقلاب را گرفته بود .برده بودندش پیش قاضی شرع .
فرخزاد تا چشمش به قاضی شرع افتاد شروع کرد به بشکن زدن و بجنبان و برقصان و خواندن شب بود بیابان بود زمستان بود ....
قاضی شرع عصبانی شده بود و سرش داد کشیده بود که : مرتیکه فلان فلان شده عوضی رقاص ! این قرتی بازیها چیست که در میآوری ؟
و فرخزاد گفته بودکه :  حاج آقا ! من این ویلا را با پول همین قرتی بازیها و بجنبان و برقصان های آنچنانی  ساخته ام . بنظر شما آیا اسلام اجازه میدهد ویلایی را که با این پول حرام ساخته شده  مصادره بشود و بیفتد بدست یک آدم مومن مسلمان متقی نماز خوان خدا ترس ؟
و بیچاره فرخزاد را از همانجا برده بودند به زندان و ویلایش را داده بودند به یکی از همان ریشوهای بو گندوی مسلمان تا برود تویش بنشیند و نمازش را بخواند و شکر خدا را بجای بیاورد .

۶ بهمن ۱۳۹۳

کفن نسوز .....

آقا ! ما وصیت کرده بودیم اگر به عرش اعلا خدمت حضرت باریتعالی مشرف شدیم این جسد مان را بسوزانند و خاکسترمان را هم توی دریاچه " تاهو " بریزند
زن مان میگوید : آخی ! چطور دلت میآید ؟  بگذار ترا در قبرستانی ؛ جایی خاک کنیم تا هروقت دل مان گرفت بیاییم روی قبرت گریه بکنیم !!
ما آقا ؛ از هر چه گریه و ندبه و ضجه و اشک و زاری است بیزاریم .دل مان میخواهد وقتی مردیم همه رفیقانم بیایند بجای گریه و زاری شراب بنوشند و بگویند و برقصند و بخندند و اگر هم دلشان خواست از ما به مهربانی یاد آرند .
ما یک رفیقی داریم که قرن هاست یار گرمابه و گلستان ماست . البته گهگاهی دعوامان میشود و میزنیم دک و دنده یکدیگر را خرد و خاکشیر میکنیم اما هنوز یکی دو روزی نشده همه دعوا ها و دلخوری ها را فراموش میکنیم و دوباره دل میدهیم و قلوه میگیریم و میشویم رفیق جان جانی .
در این چند روزی که ما توی بستر بیماری افتاده بودیم و این آقای ملک الموت هی بما چنگ و دندان نشان میداد این رفیق مان هر روز تلفن میزد که ببیند ما مرده ایم یا زنده ؟ هر روز حال مان را می پرسید .هر روز نصیحت مان میکرد که : آقا ! اینهمه کفر نگو ! سوسک میشوی ها !!
همین رفیق مان امروز تلفن کرده بود که : حسن جان ! زنده ای یا مرده ؟
گفتیم : والله دروغ چرا ؟ حال مان چندان تعریفی ندارد .بقول شاملو جان مان : از این گه تر نمی شود !
میگوید : فیلم ها را حاضر کرده ای ؟
می پرسیم : کدام فیلم ها را ؟
میگوید : یکی دو تا فیلم و چند تا عکس از خودت دیگر .این فیلم ها را حاضر کن وقتی برحمت خدا رفتی نمایش شان بدهیم !
بله آقا ! ما همچو رفیقانی داریم .هوای ما را دارند .حتی بفکر پل صراط و روز قیامت مان هم هستند لاکردار ها .
راستی آقا ! میدانستید کفن ضد آتش هم ببازار آمده ؟
خدا بسر شاهد است یک آقای حجت الاسلام بسیار محترم و معتبری در ترکیه سیصد دلار میگیرد و یک دست کفن فرد اعلای نسوز بشما میفروشد تا وقتی نفس آخر را کشیدید و غزل خدا حافظی را خواندید روز اول قبر این آقایان نکیر و منکر نتوانند کنده نیمسوز توی ماتحت مبارک تان فرو کنند . این است که ما هم تصمیم گرفته ایم برویم از این کفن های نسوز ضد آتش ابتیاع بفرماییم که  وقتی راهی آن دنیا شدیم نه تنها به جناب عزراییل و میکاییل و اسرافیل ؛ بلکه به این آقایان نکیر و منکر بگوییم بیلاخ ! نمیدانید چه کیفی دارد به حرضت عباس .
آقا ! به گلوی عطشان حضرت علی اصغر سوگند بعضی از این مشایخ محاسن دراز در هر جای دنیا که باشند انگاری توی کله مبارک شان تپاله چپانده اند . مغز پغز یوخدور !
خلاف عرض میکنیم والله ؟؟

۵ بهمن ۱۳۹۳

چگونه یک شاه میمیرد !!

..... مرض کلیه شاه ( مظفر الدین شاه قاجار ) شدت کرد .نه شاه حال مسافرت فرنگ را داشت نه وضعیت اجازه میداد .  دکتر دامش آلمانی را که متخصص بود خواستند . 
آنچه کردند از علاج و از دوا 
رنج افزون گشت و حاجت ناروا 
چهل شب من ( مخبر السلطنه ) مجاور گلستان بودم و جهنم میگذشت .  یک شب تا صبح پای رختخواب شاه نشسته ام و از ژاپن حکایت کرده ام . بیشتر هم حسب الامر از درخت ها صحبت کرده ام در صورتی که در علم نبات شناسی جنبه من ضعیف است .سرم را هم پایین کرده ام چشمم را به قالی دوخته ام . خانم ها در چادر نماز دور رختخواب نشسته اند . 
گاهی تصور میرفت شاه خوابش برده باشد . سکوت میکردم و آرزوی فرار . اینطور نبود .میفرمودند : بگو !
روز به روز حال شاه بدتر میشود و رقت آور است . دکتر دامش اظهار کرد که شاه هفته ای بیشتر دوام نخواهد کرد و قانون اساسی حاضر نبود .
دو روز قبل از فوت ؛ بنا شد شاه را پاشویه کنند . طاس و طشت حاضر شد . حال شاه تنفر آور است . پاها جوش کرده و از همه بدن ادرار خارج میشود .  از چند نفر که حاضر بودند و اولی به تصرف ؛ کسی رغبت نکرد . من خجالت کشیدم . دست بالا کردم و پای شاه را شستم .....

نقل از کتاب " خاطرات و خطرات " - مهدیقلی خان مخبر السلطنه هدایت .

بگوز به قبر پدرشان ...

خواب بودم .  نیمه های شب از خواب پاشدم . دیدم اینها را در خواب و بیداری نوشته ام :
اگر کسی بخواهد در باره زندگی علمای اعلام و آیات عظام -  از ابتدای خلقت تا اکنون امروز -  چیزی بنویسد این دو جمله کفایت است :
بشاش به قبر همه شان
بگوز به گور پدرشان .
---------
ثبت افتاد در ولایت قالیفورنیا ؛ یوم شنبه بیست و چهارم ژانویه 2015 

۲۴ دی ۱۳۹۳

تا پول داری رفیقتم .....

اندر حکایت دکتر شاپور بختیار و مگسان .........

....در این اواخر از لحاظ مالی در شرایط بدی قرار داشت ؛ میخواست ویلای سورن را که بنام  پسرش پاتریک بود بفروشد و فرانسه را ترک کند . تصمیم گرفته بود به جزایر  ری یونیون در اقیانوس هند که به فرانسه تعلق دارد برود . میگفت : در آنجا شاید بتوانم در دانشگاه تدریس کنم 
به او گفتم : آنجا خیلی دور است و چون در امریکا تحصیل کرده بودم و با فرهنگش آشنایی داشتم پیشنهاد کردم به امریکا برویم که نپذیرفت .
گفت : یا برویم به جزایر ری یونیون و یا به کبک در کانادا که فرانسه زبان است 

" گفتگوی همسر بختیار با حمید شوکت " 
---------------
پری کلانتری منشی دوره زمامداری بختیار که با تشکیلات او در پاریس کار میکرد میگوید : 
اواخر ؛ وضع مالی خیلی بدی داشت .باید دفتر نهضت مقاومت ملی را در خیابان راسپای که کرایه اش چند ماه عقب افتاده بود تخلیه میکردیم . همه چیز را قطع کرده بودند . فقط تلفن کار میکرد که آنرا هم قطع کردند . پول نداشتیم چراغ روشن کنیم  . پول بلیت مترو  و مستخدم را نداشتیم .بختیار میخواست برود با پسرش زندگی کند . گفته بود : چون دارم اسباب کشی میکنم یک فرش و یک تابلو نقاشی دارم که می خواهم آنها را به خانم کلانتری بدهم . 
به روایتی ؛ پسرش یکماه پس از قتل او در منزل عمویش عبد الرسول بختیار گفته بود اگر پدرم را نکشته بودند این ماه پول نداشت زندگی اش را اداره کند . 

" نقل از کتاب : پرواز در ظلمت - حمید شوکت " 
------
و این همان شاپور بختیاری است که وقتی کیا بیایی و پولی و رادیویی و روزنامه ای در پاریس داشت صد ها نفر در دستگاه او نان میخوردند و حقوق میگرفتند و او را " آقای خان " صدایش میکردند آما وقتی پول ها ته کشید هر یک از گوشه ای فرا رفتند . بیخود نیست که یک ضرب المثل ایرانی میگوید : تا پول داری رفیقتم / رفیق بند کیفتم 
البته از این داستانها بسیار اتفاق افتاده است . من خودم در سال 1988 در شمال کالیفرنیا با تیمسار دریا دار دکتر احمد مدنی آشنا شدم و این آشنایی به رفاقت و دوستی صمیمانه ای بین مان انجامید . او هم اگر چه دو میلیون دلار از امریکایی ها گرفته بود و تا شاهی آخرش را در اختیار پناهندگان و آوارگان ایرانی گذاشته بود اما خودش در حوالی فرزنو در یک خانه یک اتاقه روستایی  در مزرعه ای زندگی میکرد نیمی از اتاق را با آویختن پرده ای بصورت اتاق خواب و نیم دیگرش را هم بصورت آشپزخانه در آورده بود . و همچنان از تلاش برای آزادی میهن مان دست باز نمیداشت . 
در میان سیاستمداران ایرانی که من به اقتضای مشغله ام با آنها آشنا شده ام بدون هیچ تردید و اما و اگری دکتر احمد مدنی سالم ترین و پاک ترین و میهن پرست ترین و راستگو ترین شان بود و من هروقت بیاد روز ها و شب هایی را که با او گذرانده ام می افتم بی اختیار اشک به چشمانم می نشیند . 
کسانی مثل بختیار و دکتر احمد مدنی میبایست در غربت غریب غرب مثله یا دقمرگ بشوند تا رجاله هایی همچون خامنه ای و رفسنجانی و موسوی های رنگ وارنگ بر مملکت فلکزده ما پادشاهی کنند . و چه دریغ 

۲۳ دی ۱۳۹۳

چگونه میتوان معروف و معروف تر شد !

وقتی نیستی
از دلتنگیت
کیت کت میخورم
 با چای نعنا

این پرت و پلا را اگر نوه هیجده ماهه ام نوشته بود  من کلی ذوق میکردم و برایش هورا هم میکشیدم و شاید سه چهار تا کیت کت هم برایش میخریدم تا دیگر دلتنگی نکند .
اما این شعر !! را آقای عباس معروفی نوشته است آنهم با غلط املایی نعناع !
من آقای عباس معروفی را نمی شناسم . یکی دو کتاب از ایشان خوانده ام که چنگی به دلم نزده است  اما اینجا و آنجا شنیده و خوانده ام که گویا کباده ملک الملوکی داستان  نویسی معاصر ایران را بر دوش میکشد .ما به ادعاهایش کاری نداریم . داستان مرید و مراد بازی هایش را هم زیر سبیلی در میکنیم . بخاطر گل جمال آقای هوشنگ خان گلشیری هم که شده باشد به ایشان نمیگوییم بالای چشم تان ابروست . اما یک سئوال گیله مردانه داریم و آن این است که انتشار چنین ترهاتی  یعنی چه ؟ آیا پیامی ؛ پسغامی ؛ معنایی ؛ شوری ؛ نوری ؛ مفاهیم خاصی در این یاوه سرایی ها  وجود دارد که ما از آنها سر در نمیآوریم .
آمدیم و دل تان برای کسی تنگ شد و رفتید کیت کت و نمیدانم چای نعنا دار  بدون " ع " خوردید ؛ خب بما چه ؟ بقول این همسایه دهاتی  ینگه دنیایی مان - آقای جیم -  که نه شعر میشناسد و نه چای نعنا دار بدون عین ؛ سو وات ؟
حالا اگر فردا پس فردا یکی در دارالخرافه اسلامی دلش برای امام خمینی اش تنگ شد و خواست برای رفع دلتنگی اش آش شله حضرت زهرا سلام الله علیها با چای نعنا دار با عین بنوشد ما نباید او را حلوا حلوا کنیم و بالای سرمان بچرخانیم و برایش هورا بکشیم ؟
اصلا آقا ! ما همین امشب دل مان برای آقای استالین رحمته الله علیه تنگ شده است ؛ چطور است برویم یک بطر ودکای اسمینوف فرد اعلای روسی بنوشیم با چای نعنا دار بدون عین ؟