دنبال کننده ها

۲۹ آذر ۱۳۸۹

  • 1020
  • شنبه 20/9/1389
  • تاريخ :

عنایت حسینى و انتقام از قاتل

حرم امام حسین علیه السلام

جناب حاج محمد سوداگر كه چندین سال در هند بوده اخیرا به شیراز مراجعت كرده است ،عجایبى در ایام توقف در هند مشاهده كرده و نقل مى نماید.

از آن جمله روزى در بمبئى یک نفر هندو (بت پرست ) ملک خود را در دفتر رسمى مى فروشد و تمام پول آن را از مشترى گرفته از دفتر خانه بیرون مى آید.

دو نفر شیاد كه منتسب به مذهب شیعه بودند در كمین او بودند كه پولش را بدزدند، هندو مى فهمد به سرعت خودش را به خانه مى رساند و فورا از درختى كه وسط خانه بود بالا مى رود و پنهان مى شود.

آن دو نفر شیاد وارد خانه مى شوند هرچه مى گردند او را نمى بینند. به زنش عتاب مى كنند مى گویند ما دیدیم وارد خانه شد و باید بگویى كجا است؟ زن مى گوید نمى دانم پس او را شكنجه و آزار مى نمایند تا مجبور مى شود و مى گوید به حق حسین علیه السلام خودتان قسم بخورید كه او را اذیت نكنید تا بگویم، آن دو نفر بى حیا به حق آن بزرگوار قسم یاد مى كنند كه كارى به او نداریم جز اینكه بدانیم كجاست .

زن به درخت اشاره مى كند پس آنها از درخت بالا مى روند و هندو را پایین مى آورند و پول ها را برمى دارند و از ترس تعقیب و رسوایى ، سرش را مى برند.

زن بیچاره سر به آسمان مى كند و مى گوید اى حسین شیعه ها! من به اطمینان قسم به تو، شوهرم را نشان دادم . ناگاه آقایى ظاهر مى شود و با انگشت مبارک ، اشاره به گردن آن دو نفر مى كند، فورا سرهاى آنها از بدن جدا شده مى افتد، بعد سر هندو را به بدنش متصل مى فرماید و زنده مى شود و آنگاه از نظر غایب مى گردد.

مقامات دولتى باخبر مى شوند و پس از تحقیق به اعجاز حسینى علیه السلام یقین مى كنند و از طرف حكومت چون ماه محرم بود، اطعام مفصلى مى شود و قطار آهن براى عبور عزاداران مجانى مى شود و آن هندو و جمعى از بستگانش مسلمان و شیعه مى شوند.

منبع : کتاب داستان های شگفت آیت الله دستغیب

تنظیم : بصیرت_گروه دین و اندیشه تبیان

۲۶ آذر ۱۳۸۹

بکن ای صبح طلوع ...

نوحه ی ابا عبدالله

یه نوحه یی هست که یه ترجیع بند معروفه که می گه:

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع


اینو در جواب اون گفتم:

بنگر بار دگر وِلوِله بر پای شده، تیره هر جای شده
موسم قیمه پلو و قمه و چای شده
بکن ای صبح طلوع

نوه ی ختم رُسُل کشته به شمشیر ستم، باز شد موسم غم
همه در فکر ریا و شکم و زیر شکم
بکن ای صبح طلوع

لشکر کور و کچل ریخته در برزن و کو، همه جا از همه سو
اَخ و تف در پس و پیش و گِل و شُل بر سر و رو
بکن ای صبح طلوع

جمع الواط همه دربدر و پر شر و شور، کرده بالا تنه عور
دست بر سینه و زنجیر به سر، گریه به زور
بکن ای صبح طلوع

این طرف حاج حسن با پسرش ظرف به دست، همچو در یوزه ی پست
آن طرف طبله یکی کرده شکم چون خر مست
بکن ای صبح طلوع

این طرف دخترکان کرده بزک همچو عروس، چشمک و عشوه و بوس
سوی دیگر پسران سینه سپر همچو خروس
بکن ای صبح طلوع

مرشد ناکس هیأت که بود بشکه ی ان، ذکر هفتاد و دو تن
می زند نعره و چون گُه بودش گند دهن
بکن ای صبح طلوع

روز در سوز و گدازند و در افغان و خروش، اَلکی رفته ز هوش
نیمه شب خانم و تریاک و عرق، ناله و نوش
بکن ای صبح طلوع

قمه بر کله ی بی عقل زنند از چپ و راست، گوییا کرب و بلاست
زین حماقت بدرم جَیب و کنم گریه رواست
بکن ای صبح طلوع

ای حسین بن علی بنده ی مظلوم خدا، که سرت گشت جدا
شیعیانت همه در بند نفاق اند و ادا
بکن ای صبح طلوع، بکن ای صبح طلوع، بکن ای صبح طلوع..............

از وبلاک دودوزه

۲۳ آذر ۱۳۸۹

تا خرند این قوم، رندان خر سواری می كنند

از : ملک الشعرای بهار

در محرّم ، اهل ري خود را دگرگون مي كنند
از زمين آ ه و فغان را زيب گردون مي كنند

گاه عريان گشته با زنجير ميكوبند پشت
گه كفن پوشيده ،‌ فرق خويش پرخون مي كنند

گه به ياد تشنه كامان زمين كربلا
جويبار ديده را از گريه جيحون مي كنند

وز دروغ كهنه ي « يا لیتنا كنّا معك»
شاه دين را كوك و زينب را جگرخون مي كنند

خادم شمر كنوني گشته، وانگه ناله ها
با دو صد لعنت ز دست شمر ملعون مي كنند

بر " يزيد " زنده ميگويند هر دم، صد مجيز
پس شماتت بر يزيد مرده ی دون مي كنند

پيش ايشان صد عبيدالله سر پا، وين گروه
ناله از دست “عبيدالله مدفون” مي كنند

حق گواه است، ار محمد زنده گردد ورعلي
هر دو را تسليم نوّاب همايون مي كنند

آيد از دروازه ی شمران اگر روزي حسين،
شامش از دروازه ی دولاب بيرون مي كنند

حضرت عباس اگر آيد پی يك جرعه آب،
مشك او را در دم دروازه وارون مي كنند

گر علي اصغر بيايد بر در دكانشان
در دو پول آن طفل را يك پول مغبون مي كنند

ور علي اكبر بخواهد ياري از اين كوفيان، ..
روز پنهان گشته، شب بر وي شبيخون مي كنند

لیک اگر زین ناکسان خانم بخواهد ابن سعد
خانم ار پیدا نشد، دعوت ز خاتون می کنند

گر يزيد مقتدر پا بر سر ايشان نهد،
خاك پايش را به آب ديده معجون مي كنند

سندی شاهک بر زهادشان پیغمبر است
هی نشسته لعن بر هارون و مامون می کنند

خود اسيرانند در بند جفاي ظالمان،
بر اسيران عرب اين نوحه ها چون مي كنند؟

تا خرند اين قوم، رندان خرسواري مي كنند
وين خران در زير ايشان آه و زاری مي كنند


۲۱ آذر ۱۳۸۹

به دور ترین جایی که می توانی بگریز ...!!

ویل دو رانت میگوید : " سر زمینی که آدمی جوانی خود را در آن گذرانده است ؛ مانند خود ایام جوانی زیباست ؛ اما بشرط آنکه انسان ناچار نباشد دو باره در آن سر زمین زندگی کند . "

من در لاهیجان زاده شده ام . در دبیرستان ایرانشهرش درس خوانده ام . در کوچه پسکوچه های سنگفرش همیشه خیس اش شبگردی کرده و مجنون وار عاشقانه ترین شعر ها و غزل ها را خوانده ام . اما سی و چند سالی است که لاهیجان را ندیده ام .
گهگاه ؛ دلم برای کوچه هایش . برای شیطان کوه اش . برای استخرش . برای آرامگاه شیخ زاهد ش - که زیبا ترین نارنجستان های دنیا را داشت -. برای بقعه چهار پادشاه اش . برای محله امیر شهیدش . برای کوی شعر بافان اش . برای قدم زدن های عصر گاهی در کوچه باغهایش . برای دبیرستان ایرانشهر با حسن سبیل معروفش . برای باغات چای و برنجکاری های عطر انگیزش . برای قهوه خانه ای که خوشمزه ترین لوبیا چیتی دنیا را داشت .برای باقلا قاتوق و میرزا قاسمی و ترش تره و اشپل ماهی و سیر ترشی و زیتون پرورده اش تنگ میشود .اما چه کنم که جرات بازگشت به سر زمین مادری ام را ندارم .

راستی ؛ مادرم در کدام خاک غنوده است ؟ پدرم در کدامین خاک سر به بالین نیستی نهاده است ؟
آه .....بقول شمس : چندان که می بینم جز عجز خود نمی بینم .

یک زاهد فلورانسی همعصر ماکیاول - فرانچسکو گیسیاردینی - میگوید :
" هیچ قاعده مفیدی برای زندگی کردن در زیر بار استبداد وجود ندارد ؛ به استثنای یک قاعده که در زمان شیوع بیماری طاعون نیز صادق است : به دور ترین جایی که می توانی بگریز ...!!

من دلم گاه و بیگاه برای زادگاهم تنگ میشود . برای آب و خاک و جنگل و دریا و سنگ و کوه و آدمیانش .اما چندان که می بینم جز عجز خود نمی بینم .
آیا ویل دو رانت راست میگوید ؟؟ نمیدانم
من ناچارم با سخنان ویل دورانت خودم را تسلی دهم . چه کار دیگری از من ساخته است ؟

آری ؛ چندان که می بینم جز عجز خود نمی بینم ...

کالیفرنیا - دوازده دسامبر2010

۱۸ آذر ۱۳۸۹

خود را باش....

چون " خود " را به دست آوردی
خوش می رو !
اگر کسی دیگر را یابی
دست به گردن او در آور
و اگر کسی دیگر را نیابی
دست به گردن خویش در آور ...!!


ابا یزید به حج چون رفتی ؛ مولع ( حریص ) بودی به تنها رفتن .
نخواستی که با کسی یار شود .

روزی شخصی را دید که پیش ؛ پیش او می رفت
در او نظر کرد
در سبک رفتن او ؛ ذوقی او را حاصل میشد !

با خود متردد شد که :
- عجب ! با او همراه شوم ؟
شیوه تنها روی را رها کنم که خوش همراهی است ؟؟-

باز میگفت که :
- با حق باشم رفیق !

باز میدیدم که ذوق همراهی آن شخص می چربید بر ذوق رفتن به خلوت .
در میان مناظره ماتده بودم که : کدام اختیار کنم ؟

آن شخص رو را پس کرد و گفت :
- نخست تحقیق کن که منت قبول میکنم به همراهی ؟؟!!

او در این عجب فرو رفت با خود که :
- از ضمیر من ؛ چون حکایت کرد ؟ -

آن شخص گام تیز کرد .

از مقالات شمس تبریزی

۱۶ آذر ۱۳۸۹

طنز
تنها پناهگاه کوته آستینان ......


**در میان نامه های خصوصی مرحوم دهخدا ؛ نامه ای است از معاضد السلطنه پیر نیا ؛ که ضمن آن با اشاره به دشمنی محمد علیشاه با آزادیخواهان ؛ می نویسد :
-شاه تکلیف کرد که مشروطه میدهم به چند شرط :
یکی آنکه روز نامه ها آزاد نباشد .
دیگر اینکه انجمن ها ابدا نباشد .
سوم اینکه مجلس شورای ملی نباشد .

و دیدیم که محمد علیشاه از سلطنت خلع و در آوارگی و غربت در گذشت ؛ اما بدون حضور او و بدون توپ و تانک لیاخوف و شاپشال روسی ؛ روزنامه های آزاد و انتخابات آزاد و مجالس آزاد به افسانه ها پیوست .

میگویند : روزی ملا نصر الدین ؛ داد و هوار راه انداخته بود که : ای خلایق ! به دادم برسید ! دزد آمده است و لحاف و بالش و زیر انداز و رو انداز و فرش و پرده و روپوش و زیر پوش و حوله و دار و ندارم را برده است !
مردم به خانه اش میروند و می بینند که تنها لنگی از ملا به سرقت رفته است . میگویند : ملا جان ! تو که میگویی همه دار و ندارت را برده اند ؛ در حالیکه فقط لنگ حمامی به سرقت رفته است .
ملا هوارش در آمد که : ای خلایق ! همان لنگ کهنه ؛ کار لحاف و بالش و زیر انداز و رو انداز و پرده و فرش و روپوش و حوله ام را انجام میداد .!!

وقتی در جامعه ای انتخابات آزاد وجود نداشته باشد .
وقتی انجمن های آزاد به افسانه ها پیوسته باشد .
وقتی قلم ها در بند و اهل قلم در گورستان و زندان و تبعید و غربتستان باشند .
مردم تنها یک پناهگاه دارند : و ان پناه بردن است به طنز

و عجبی نیست اگر در این سی سالی که گذشت به اندازه سی قرن جوک و لطیفه خلق شده باشد .
یعنی می خواهم بگویم " طنز " کار روزنامه های آزاد و انجمن های آزاد و مجالس آزاد را به تنهایی انجام میدهد .و چه خوب هم انجام میدهد .

۱۵ آذر ۱۳۸۹

حکایت یک آدم سر به هوا ...!!!

یکی از کارمندان فروشگاهم ؛ اتومبیل وانت ام را بر میدارد و میرود مزرعه تا میوه بیاورد .
من هم میخواهم بروم کاسکو مقداری خرت و پرت خریداری کنم . بناچار اتومبیل پسرم _ الوین _ را میگیرم و میروم کاسکو .
وقتی از خرید بر میگردم ؛ می بینم ماشینم سر جایش نیست .
بخودم میگویم : یعنی ماشین ام را دزدیده اند ؟ آنهم روز روشن ؟ آنهم توی این شلوغی ؟؟

توی پارکینگ درندشت کاسکو صد ها اتومبیل پارک شده اند . صد ها نفر هم بخاطر نزدیک بودن کریسمس سرگرم رفت و آمد و خریدند .
میروم سمت راست پارکینگ .همه جا را وارسی میکنم . اما انگاری ماشینم دود شده است و رفته است هوا .
می آیم سمت چپ . از بالا به پایین میروم . از پایین به بالا میروم . سمت راستم را نگاه میکنم . سمت چپم را وارسی میکنم .اما ماشینم نیست که نیست !

یواش یواش ترسم میگیرد . میگویم : کی حالا حال و حوصله آژان و آژان کشی را دارد ؟
دو باره از بالا به پایین و از پایین به بالا را گز میکنم ؛ اما از ماشینم خبری نیست که نیست .
می خواهم به پلیس تلفن بزنم و بگویم که ماشینم را دزدیده اند .بار و بندیلم را کشان کشان بطرف ساختمان کاسکو میآورم . دیگر دارد کفرم بالا میآید . تلفن دستی ام را بر میدارم و می خواهم شماره پلیس را بگیرم که چشمم به ماشین پسرم می افتد . همان جایی که پارک کرده بودم به من چشمک میزند .
نفس راحتی میکشم و میگویم : گور پدر سر به هوایی !! من با ماشین پسرم به کاسکو آمده بودم اما داشتم دنبال وانت ام می گشتم !!
حالا نمیدانم گناه را به گردن سر به هوایی خودم بگذارم یا پیری ؟؟ شما چه فکر میکنید ؟؟

۱۴ آذر ۱۳۸۹

سر..... و ... زر


در کتاب " روضه الصفا " می خوانيم که :
در دوره خلافت عبد الملک مروان ؛ مردی بنام عمرو بن سعيد ؛ با وی از در مخالفت در آمد و عليه وی قيام کرد .
بدستور مروان ؛ او را دستگير و سرش را از تن جدا کردند .
مردم به اعتراض بر آمدند و شور و غوغا بر خاست .
عبدالملک پرسيد : اين چه غوغا و فرياد است ؟؟
گفتند : يحيی بن سعيد با جمعی از متابعان ؛ بر در قصر ايستاده اند ؛ عمرو را ميطلبند .
عبدالملک گفت : از بام کوشک ( قصر) سر عمرو را در ميان اهل غوغا بينداز ؛ و ده هزار درهم هم بر سر ايشان بپاش ....
به موجب فرموده عمل کردند . مردم چون " زر " و " سر " ديدند ؛ بعد از برچيدن زر ؛ سر خود گرفتند ...-- يعنی به خانه های خود باز گشتند .-

حالا از شما خواهش ميکنم به اين پرسش پاسخ دهيد :
آيا مردم زمانه ما ؛ فرقی با مردم زمانه عبدالملک مروان کرده اند ؟ و يا اينکه با ديدن " زر " سر خود ميگيرند و به خانه های خويش باز ميگردند ؟؟