دنبال کننده ها

۲۴ اسفند ۱۳۸۸

بهاران خجسته باد .....

آغاز سال نو به وقت کالیفرنیا : شنبه بیستم مارچ - ساعت ده و سی و دو دقیقه و سیزده ثانیه بامداد
فرا رسیدن نوروز و بهار بر همه شما عزیزان مبارک باد .
آرزو کنیم که سال جدید ؛ سال صلح . سال آزادی . سال ارج گذاشتن به حرمت انسان . سال یگانگی و راستی . سال پیروزی خرد بر جهل . سال شکوفایی غنچه های مهر . سال پیشتازی حق . سال مرگ دروغ . سال عدل و داد . سال نابودی بیداد . و سال آزادی میهن و مردم ما از چنگال اهریمن و اهریمنان باشد .
بهار و بهاران خجسته باد .....

حالا منباب خالی نبودن عریضه و بعنوان هدیه نوروزی ؛ دو تا از طنز نوشته های قدیمی ام را تقدیم حضورتان میکنم تا در آستانه بهار و نوروز غنچه های لبخند بر لبان شما شکوفا شود :

آقای جو کشاورز امریکایی ....
-------------------------
آقای جو - کشاورز امریکایی -چنان به پیسی افتاده بود که تصمیم گرفت توی مزرعه اش ؛ در حاشیه جاده ؛ یک مغازه فسقلی بسازد و پرتقال و هلو و سیب و گلابی و زرد آلو و یک مشت هله هوله دیگر بفروشد و بقول مادر بزرگ خدا بیامرزمان با شاش موش آسیاب بگرداند .!
عیال آقای جو - خانم مارگریت - که از حصیر بودن و ممد نصیر بودن آقای جو کفرش بالا آمده بود ؛ برای اینکه بیش از اینها بنده آه کش و به به گوی حضرت باریتعالی نباشد ؛ تصمیم میگیرد آستین هایش را بالا بزند و همه هنر آشپزی اش را بکار بگیرد و یک مشت کلوچه و شیرینی خانگی درست بکند و در مغازه فسقلی اش بفروشد بلکه خدا خدایی بکند و یک روز هم که شده باشد آب به جوی آقا شفیع برود و از این بی کفنی زنده بودن بیرون بیاید .

فردا صبحش آقای جو - کشاورز امریکایی -کله سحر ؛ مغازه اش را آب و جارو کرد و یک تابلوی حسابی با خط خوش جلوی پیشخوان مغازه اش نصب کرد که : کلوچه خانگی ؛ پنجاه سنت !
اولین مشتری آقای جو یک آقای پنجاه و چند ساله بود که داشت نرمک نرمک برای خودش در حاشیه جاده دوندگی میکرد .
این آقای محترم آمد جلوی مغازه آقای جو ؛ توقف کوتاهی کرد ؛ دو تا سکه 25 سنتی از جیبش در آورد و گذاشت روی پیشخوان و بدون آنکه کلوچه ای - چیزی بردارد دوان دوان راهش را کشید و رفت .
فردایش دوباره سر و کله همین آقای دونده پیدا شد . آمد جلوی مغازه آقای جو ؛ توقف کوتاهی کرد . دو تا سکه 25 سنتی از جیبش در آورد و گذاشت روی پیشخوان و بدون آنکه کلوچه ای - چیزی بردارد ؛ دوان دوان راهش را کشید و رفت !

پس فردا و پسین فردا و پس پسین فردا ؛ همین آقای دونده هر روز آمد جلوی مغازه آقای جو ؛ توقف کوتاهی کرد . دو تا سکه 25 سنتی از جیبش در آورد و گذاشت روی پیشخوان و بدون آنکه کلوچه ای - چیزی بردارد دوان دوان راهش را کشید و رفت !

یکی دو ماهی گذشت . یک روز این آقای محترم آمد جلوی مغازه آقای جو ؛ توقف کوتاهی کرد ؛ دو تا سکه 25 سنتی از جیبش در آورد و گذاشت روی پیشخوان و بدون آنکه چیزی بردارد راهش را کشید که برود . آقای جو از مغازه اش آمد بیرون و شروع کرد همپای او دویدن !
آن آقای محترم وقتیکه دید آقای جو دارد همپایش میدود در آمد که : هان !! لابد میخواهی بدانی چرا من هر روز پنجاه سنت روی پیشخوان مغازه ات میگذارم و میروم ؟؟!!
آقای جو گفت : نه آقا ! نه ! من فقط میخواستم به عرض مبارک تان برسانم که از امروز قیمت کلوچه هامان یک دلار شده است !!!

آقای حجت الاسلام و بیماری آرتورز ....
آقای حسین آقا شنگول و مست و خراب توی ایستگاه متروی تهران روی نیمکت نشسته بود و برای خودش روزنامه میخواند .
یک آقای حجت الاسلامی از راه رسید و آمد کنار حسین آقا روی نیمکت نشست .
حسین آقا آهسته سرش را بلند کرد و سلامی به آقا گفت و پرسید :
- ببخشید حاج آقا ! شما میدونین چه کسانی به بیماری " آرتورز " مبتلا میشن ؟؟!!
آقای حجت الاسلام بادی توی غبغب انداخت و سری جنباند و گفت :
- آدم های لا ابالی . آدم های پست . آدم های بنگی . آدم های حرام زاده . . آدم های بی ایمان . آدم های وافوری . آدم هایی که دین ندارند . آدم هایی که مایه ننگ دیگران اند ...
حسین آقا سری به نشانه تایید تکان داد و دوباره سرش را کرد توی روزنامه اش.

آقای حجت الاسلام چند لحظه ای رفت تو فکر و بعدش با خودش گفت : عجب حرفی زدم ها ؟؟!! نکند دل این مرد بیچاره را شکسته باشم ؟!
بنا بر این رو به حسین آقا کرد و گفت : برادر ! من منظور بدی نداشتم ها !!امیدوارم از من دل چرکین نشده باشین ! حالا میشود بمن بگویید چند وقت است که شما به بیماری آرتورز مبتلا هستین ؟؟
حسین آقا لبخندی زد و گفت :
- من به این بیماری مبتلا نیستم حاج آقا ! اینجا توی روزنامه خواندم که امام خامنه ای رهبر معظم انقلاب به بیماری " آرتور "ز مبتلا هستن !!!


۲۱ اسفند ۱۳۸۸

این یارو پالانش کج شده ...!!



شادروان ملک المتکلمین که یکی از پیشگامان و شهدای انقلاب مشروطیت است ؛ برای آنکه فساد دستگاه روحانیت را به جهانیان نشان بدهد و بیداد گری ملایان و همدستان حکومتی آنها را به تصویر بکشد ؛ در سال 1318 قمری حقایقی را تحت عنوان " رویای صادقه " نوشته و منتشر کرده است .

او می نویسد : خواب دیدم صحرای محشر بر پا شده . آقای شیخ محمد تقی ( معروف به آقا نجفی ) را با همان بدن عنصری ؛ در حالیکه بر خر سفیدی سوار است و جمعی آخوند و اوباش دور او را گرفته اند و صلوات میفرستند ؛ وارد صحرای محشر کردند .

آقا نجفی با بهت و حیرت به اطراف نگاه میکند و از آخوندی که افسار خرش را گرفته سئوال میکند چه خبر است ؟
ناگاه از جانب حضرت باریتعالی خطابی میرسد که : ای شیخ محمد تقی ! ما تو را در دنیا به مقام جانشینی پیغمبر بر گزیدیم و احکام خود را به دست تو سپردیم و سعادت بندگان خود را در کف تو نهادیم .
ما تو را از ثروت ؛ قدرت ؛ ریاست ؛ نفوذ کلام ؛ عمر طولانی و دیگر مواهب زندگی بر خور دار کردیم ؛ چرا از وظیفه ای که پروردگار تو برای تو معین کرده بود منحرف شدی ؟؟
چرا از احکام الهی سر پیچی کردی و از طریق حقیقت و راستی منحرف شدی ؟
چرا حق و عدالت را زیر پا گذاشتی و به ظلم و بیداد گری پرداختی ؟؟
چرا از گفته پیغمبر خود دوری جسته و تحصیل علم و دانش را مخالف اسلام خواندی و پیروان فضیلت و پرهیز گاری را تکفیر کردی و باب علم و دانش را بر روی مسلمانان بستی و مردم را به بی خردی و زیستن در ظلمت جهل و نادانی تشویق کردی ؟؟
چرا ظلم به خلق خدا را پیشه خود قرار دادی و جباران و بیداد گران را تشویق و تقویت کردی ؟؟
چرا کسانی را که برای تحصیل معرفت با مشقت بسیار به ممالک مترقی و متمدن مسافرت کردند و با اندوخته ای از علم و دانش به وطن خود باز گشتند ؛ کافر و بی دین اعلام کردی ؟؟
چرا عده ای از مفسدین را بنام " طلاب علوم دینیه " گرد خود جمع کردی و به دستیاری آنها به غارت و یغمای بندگان خدا پرداختی ؟؟
چرا برای بردن ملک سید مار بینی ؛ او را تکفیر کردی و خون آن سید پیر مرد بیگناه را ریختی و از خدا و خلق شرم نکردی ؟؟
چرا دو برادر تاجر بد بخت را که طلب حقه خود را از تو میخواستند کافر و مشرک خواندی و آن بیچارگان را با آن وضع فجیع به کشتن دادی ؟؟

چرا مامور وصول مالیات را که بنا بر وظیفه ای که داشت مالیات دیوانی را از تو مطالبه میکرد تکفیر کردی و حکم به بی دینی او دادی و ان مرد مظلوم بیچاره را کشتی و خانواده ای را بی سرپرست کردی ؟؟
مطابق کدام انصاف و عدالت صدها دختر باکره ده - دوازده ساله را برای شهوترانی خود صیغه کردی و پس از چندی کامرانی ؛ آن بد بخت ها را رها کردی و در نتیجه صد ها گدا و فاحشه بوجود آوردی ؟؟
بر طبق کدام دین و شریعت ؛ مدارس جدید را خانه شیطان ؛ و موسسین آنرا کافر و بی ایمان اعلام کردی و بچه هایی را که برای تربیت به مدرسه میرفتند نا پاک و زشت سرشت خواندی و اولیای آنها را تهدید کردی و ریختن خون آنان را مباح دانستی ؟؟

آقا نجفی که از گفته های خالق خود متعجب شده بود در حالیکه انگشتانش را در میان ریش انبوه و حنا بسته خود فرو کرده بود رو به اطرافیانش کرد و گفت :
سر خر را به طرف دنیا بر گردانید .این یارو ( یعنی خدا ) پالانش کج شده و بی دین و لا مذهب است و همان حرفهایی را میگوید که بعضی زنادقه در دنیا میگویند !!!

شادروان ملک المتکلمین آنگاه برای آنکه دو رویی و ریا کاری ملایان را آشکار کند می نویسد :
ای مردم ایران ! به خدایی که جان من و شما در کف قدرت اوست ؛ اگر روزی امام زمان - که همین علما و روحانیون خود را نایب او میدانند و هر روز برای ظهور او " العجل " میگویند - ظهور فرمایند و کاری بر خلاف منافع و هوای نفس همین آیات عظام بکنند ؛ فورا تکفیرش خواهند کرد و خونش را خواهند ریخت ....

این بود قسمت هایی از کتاب " رویای صادقه " که در سال 1318 قمری نوشته شده بود اما ما ایرانی ها چون اهل کتاب نیستیم لاجرم این کتاب را نخواندیم و نا دانسته به زیر علم و بیرق خمینی رفتیم و به قعر چنان جهنمی سر نگون شدیم که بیرون آمدن از آن مستلزم فدا شدن نسل هاست .

در مورد همین آقا نجفی بگویم که : او یکی از ثروتمند ترین ملا های آن روزگار بود و ثروت او به کرور ها تومان میرسید .
میگویند : چندین سال مالیات دیوانی را نپرداخته بود .میرزا اسدالله خان رییس دارایی وقت - که در آن زمان وزیر مالیه اش میگفتند -
روزی آقا نجفی را برای تسویه حساب مالیاتی به خانه خود دعوت کرد .
آقا نجفی با جمعی از طلاب به منزل او رفتند . وزیر تا در خانه از آنان استقبال کرد و دست آقا را بوسید و با اکرام و احترام هر چه
تمام تر در صدر تالار نشانید
پیشخدمت چای و شیرینی خدمت آقا آورد .ولی آقا از خوردن خود داری کرد و با بی شرمی گفت :
-مردم بعضی صحبت ها در اطراف عقیده دینی وزیر میکنند !!لاجرم رعایت حدود شرع به من اجازه نمیدهد که چیزی بخورم !!
معنای این حرف آن بود که وزیر متهم به بی دینی یا بابیگری است .
حرف این ملای مکار که ممکن بود به قیمت جان وزیر بیچاره تمام بشود همچون صاعقه ای بر سرش فرود آمد و ناچار برای رهایی از این مهلکه مخوف با تنی لرزان و رنگ پریده ؛ کاغذ و قلم خواست و سطری به این مضمون نوشت و تقدیم حضور آقا کرد که :
" حضرت آیت الله ......از این تاریخ کلیه بدهی مالیاتی املاک و مستغلات خود را پرداخته اند و دیگر از این بابت حسابی با دیوان اعلی ندارند ..."

آقا نجفی پس از خواندن این یاد داشت خنده شیرینی فرمودند و دست بطرف شیرینی دراز کردند و و گفتند :
- من جناب وزیر را از هر مسلمانی مسلمان تر میدانم ! و روی آقای وزیر را که تا چند لحظه پیش نجس بود بوسیدند و با کامیابی به خانه شان مراجعت فرمودند ..!

ملای دیگر عصر ناصری ؛ حاجی ملا علی کنی بود که از زمین داران و فئودال های بزرگ آن عصر بشمار میرفت .
حاجی ملا علی کنی در جریان قحطی هایی که از سال 1277ببعد در ایران اتفاق افتاد ؛ سود کلانی برد .
در تواریخ دوره ناصری می خوانیم :
قسمتی از غله شهر را املاک حاجی ملا علی کنی و معیر الممالک نظام الدوله تامین میکرد . آنها در گرانفروشی از یکدیگر پیشی میگرفتند تا بهای گندم به خرواری پنجاه تومان آنروز رسید .
بقول میرزا حسین خان ؛ اگر وجود نظام الدوله و ملا علی کنی نبود ؛ هرگز گندم در تهران از پانزده تومان و هیجده تومان بالاتر نمیرفت . بقول او : هر وقت شتر های زنبورک خانه بار آوردند ؛ اگر گندم خرواری پانزده تومان بود نظام الدوله گفت کمتر از بیست تومان نمیدهم ؛ ما هم مجبورا خریدیم ؛ فورا حاجی ملا علی شنید و گفت : نرخ در 25 تومان است .
به این ترتیب قیمت گندم به خرواری پنجاه تومان رسید ....

۱۶ اسفند ۱۳۸۸

روزنامه نگاری ایرانی ....و ودکای روسی ...!!



**این رفیق مان علیرضا خان - که سالهای سال کتابفروشی توکا را در سن حوزه می چرخانید - و دست آخر با یک عالمه قرض و قوله عطای کتابفروشی را به لقایش بخشید و بقول معروف " جان گرو جامه گرو " در غبار زمانه گم شد ؛ حالا در لس آنجلس یک مجله طنز راه انداخته است بنام " عسل "

علیرضا خان ؛ دو شماره از طنز نامه " عسل " را برایم پست کرده است و مثل ملا نصر الدین خدا بیامرز که جوالدوز به تخم مبارکش فرو میکرد و هوارش بلند بود که " وای به دادم برسید " ایشان هم هوارشان در آمده است که ای خلایق ایرانی ! شما چرا برای کله پاچه و کنیاک فرانسوی و ویسکی جانی والکر تان پول خرج میکنید اما همینکه می خواهید چهار قران برای مجله ای یا کتابی بسلفید انگاری پول را به جان تان بسته اند و جاضر نیستید صنار سه شاهی به فلان روزنامه کمک کنید ؟؟!!

یاد دوست از دست رفته مان دکتر محمد عاصمی افتادم . دکتر عاصمی پس از کودتای 28 مرداد و آن افتضاحی که توده ای ها بار آورده بودند بار و بندیلش را بسته بود و رفته بود آلمان و سالهای سال مجله " کاوه " را در آنجا منتشر میکرد و با وجودی که از توده ای ها هزار جور تهمت و ناسزا شنیده بود و می شنید ؛ باز هم نوشته ها و فضل فروشی های آنها را در مجله اش چاپ میکرد .

یک روز بهش گفتم : ممد جان ! تو دیگر چرا ؟؟
در جوابم گفت : میدانی حسن جان !توده ای بودن عینهو مثل این است که آدم به بیماری سیفلیس مبتلا شده باشد ! این بیماری لاکردار ممکن است یکسال ؛ دو سال ؛ سه سال ؛ دست از سرت بر دارد اما می بینی یکهو عود میکند و روزگارت را سیاه میکند ! بعدش غش غش می خندید و میگفت : روزنامه نگاری هم دستکمی از ابتلای به بیماری سیفلیس ندارد . آدم گاهی اوقات از هر چه نوشتن و روزنامه و مجله عقش میگیرد اما بالاخره یک روز این بیماری دو باره عود میکند و پدر صاحب بچه را در میآورد .
حالا حکایت این رفیق مان علیرضا خان است .

میگویند خدا بیامرز ملا نصر الدین صد دینار میگرفت سگ اخته میکرد یک عباسی میداد میرفت حمام ! ما هم بیست و چند سال پیش ؛ که تازه به امریکا آمده بودیم سیفلیس روز نامه نگاری مان عود کرد و مثل ملا نصر الدین خدا بیامرز رفتیم سه چهار تا بی کله تر و بی عقل تر از خودمان را پیدا کردیم و یک روز نامه راه انداختیم بنام خاوران .
صبح کله سحر پا میشدیم و میرفتیم دنبال کار گل . شب که میشد خسته و مانده از سانفرانسیسکو میآمدیم سن حوزه و می نشستیم توی دفتر خاوران و تا دم دمای صبح جوالدوز به تخم چشمان مان میزدیم و خاوران را با خون جگر منتشر میکردیم و مجانی میدادیم دست مردم . وقتی روزنامه دست خلایق میرسید کلی به به و چه چه تحویل مان میدادند و هندوانه زیر بغل مان میگذاشتند و هزار تا نامه فدایت شوم برای مان می نوشتند ؛ اما بقدرتی خدا یکی شان نمی پرسید که هزینه چاپ آنرا از کجا میآورید و یکی شان حاضر نبود دو دلار کف دست مان بگذارد و بگوید عمو جان خرت به چند ؟؟!!
پنج سال تمام دویدیم و جان کندیم و برای خودمان و هفت پشت مان هزار تا دشمن تراشیدیم و دست آخر جان مان به به لب مان رسید و دم مان را گذاشتیم روی کول مان و رفتیم پی بد بختی ها مان .
وقتی روزنامه تعطیل شد تازه جماعت ایرانی از خواب بیدار شدند و هوار شان در آمد که : ای آقا !! چرا به ما نگفتی کمک تان کنیم؟
حالا حکایت رفیق مان علیرضا خان است .

میگویند : حرف حرف میآورد باران برف . یادش به خیر ؛ ما در جوانی هامان چند سالی در رادیو رشت کار میکردیم . خبر نگار بودیم . در رشت یک حاج آقایی بود بنام حاج اسفندیار سر تیپ پور که یک روزنامه چهار ورقی منتشر میکرد . اسمش بود روزنامه رویین . از آن روز نامه هایی بود که صفحه اولش همیشه خدا تمثال اعیحضرت همایونی و علیاحضرت شهبانو و خاندان جلیل ! سلطنت بود و مابقی صفحاتش یا آگهی حصر وراثت و ثبت شرکت ها و نمیدانم آگهی مناقصه و مزایده و اینجور زهر ماری ها یا هذیاناتی در باره رسیدن به دروازه های تمدن بزرگ !!

این آقای حاج آقا که فهمیده بود ما هم به سیفلیس روزنامه نگاری مبتلا هستیم یک روز آمده بود سراغ مان که : فلانی ! بیا روزنامه ما را سر دبیری کن و هفته ای هم صد تومان بگیر .
آن روز ها صد تومان کلی پول بود . ما خودمان حقوق مان در رادیو چهار صد و چهل تومان بود . ما هم بهوای صنار سه شاهی آستین های مان را بالا زدیم و شدیم سر دبیر روزنامه رویین . در طول هفته خبر ها و مقاله ها را میفرستادیم و خودمان هم عصر پنجشنبه میرفتیم چاپخانه و کار تیتر زدن و صفحه بندی و تصحیح نمونه های چاپی را انجام میدادیم .

یک روز حاجی اسفندیار تلفن زد و گفت : فلانی ! یک تیتر درشت بزن که : در برق منطقه ای شمال چه میگذرد ؟؟ زیرش هم بنویس مشروح گزارش هفته آینده .
پرسیدیم : حاج آقا ! مگر در برق منطقه ای شمال چه خبر است ؟
گفت : نمیدانی حسن جان ! نمیدانی ! نمیدانی این پدر سوخته ها چه رشوه هایی میگیرند .
ما را می بینی ؟ خر شدیم و یک تیتر درست حسابی زدیم که : در برق منطقه ای شمال چه میگذرد ؟ .زیرش هم نوشتیم : مشروح گزارش هفته آینده .

هفته آینده وقتی برای سر و سامان دادن کار ها به چاپخانه رفتیم دیدیم حاج آقای ما هم آمده است .
گفتیم : خب ؛ حاج آقا !گزارش رشوه خواری های برق منطقه ای را بده چاپش کنیم .
نگاهی همچون نگاه عاقل اندر سفیه بما انداخت و گفت : فراموشش کن حسن جان !!
گفتیم : چی چی را فراموش کنیم حاج آقا ! ما هفته پیش یک تیتر گل و گنده زده ایم که در برق منطقه ای شمال چه میگذرد ؟ حالا جواب مردم را چه بدهیم ؟؟
حاج آقا خنده ای کرد و دستی به پشت مان زد و گفت : فراموش کن جوان !!
و سالهای سال گذشت تا جوانکی که ما باشیم حالی مان بشود که بابا ! حاجی آقا سهمش را گرفته است و حالا مهر خاموشی به لب زده است .!

یک داستان دیگری برای تان بگوییم برویم پی کارمان .
یک روز حاج آقا از تهران آمد و با خودش کلیشه ای را آورد و گفت : حسن جان ! این کلیشه را صفحه آخر روزنامه چاپ کن .( آنروزها مثل امروز نبود که تکنولوژی کار ها را آسان کرده باشد . ؛ عکس ها را اول باید کلیشه میکردند بعد چاپ )
ما دیدیم کلیشه ای است تبلیغاتی در باره ودکای اسمیرنوف !
گفتیم : حاج آقا ! بنظر شما چاپ این کلیشه برای مان درد سر درست نمی کند ؟
گفت : چه درد سری ؟
گفتیم : شما حاج آقا هستید ! همه صدا تان میکنند حاج اسفندیار سر تیپ پور ! اگر ما بخواهیم توی روزنامه مان تبلیغ ودکای اسمیرنوف بکنیم این بازاری های کله پوک و این روضه خوانها فردا هزار جور بامبول بازی راه نمی اندازند و فریاد وا اسلاما شان تا آسمان هفتم نخواهد رفت ؟؟
آقای حاجی آقا سری جنبانیدند و تاملی کردند و فرمودند : راست میگویی ! روزنامه را چاپ کن . اما فقط توی ده شماره اش این کلیشه را بگذار !
ما هم روزنامه را بدون آن کلیشه چاپ کردیم . اما فقط ده شماره اش را با کلیشه ودکای اسمیرنوف بچاپ رساندیم . آقای حاج آقا این ده شماره را گذاشت توی پاکت و فرستاد برای همان شرکتی که گویا کار توزیع ودکای اسمیرنوف را در ایران بعهده داشت و بابت همین ده شماره ؛ دو هزار تومان تیغ شان زد !
آنجا بود که ما فهمیدیم روزنامه نگاری در مملکت گل و بلبل یعنی چه ؟؟

حالا همه این داستانها را گفتیم که چه بشود ؟ که به رفیق مان علیرضا خان بگوییم : ول معطلی رفیق !!

بقول مسعود سعد سلمان :
نصیحتی پدرانه ز من نکو بشنو
مگرد گرد هنر هیچ ؛ که آفتی است هنر .


۱۱ اسفند ۱۳۸۸

ایران چه سر زمین غریبی است .....





ایران ؛ چه سر زمین غریبی است
ایران ؛ این سر زمین عجایب

از دهانه کوههای آتشفشان خسته و خاموشش
جز لخته های خون
جز دست و پا و پیکر صد پاره
چیزی نمی جهد بیرون

ایران ؛ چه سر زمین غریبی است
و انچه در مزارع سر سبزش سبز میشود
استخوان جمجمه انسان است
که سر انجام
در انفجار بهت چشم های به در مانده
گل میدهد
گل های تیره رنگی
که شکل مردمک چشمان را دارد .

ایران چه سر زمین غریبی است
از چشمه سار های فراوانش
که قاعدتا باید
آبی به روشنی اشک چشم کودک گریانی
فواره وار
بیرون جهیده و به دنیا صفا دهد
خون می جهد به سرخی آتش
و تا عرش آسمان
پرتاب میشود .

ایران چه سر زمین غریبی است
ایران ؛ این سر زمین قدیمی
چه سنت تلخی دارد
از زمانه بیداد خسرو سفاک
تا دوره تسلط تاریکی
تا دوره هجوم لشکر آدمخواران
انسان ریز و درشتش را
در دشت و کوه و دمن
گاهی به سر ؛ و زمانی از پا
در خاک کرده اند

آه ...ای سر زمین عجایب !
آیا زمان آن نرسیده است
که انبوه لاله های فراوانت در خاک
یک بار ؛ گل دهد ؟؟
آیا زمان آن نرسیده است ؟؟

" بهروز امین "

۸ اسفند ۱۳۸۸

عمامه گذاشت تا کله بر دارد ....!



**عبید زاکانی داستانی دارد به این مضمون که :
سلطان محمود را در حالت گرسنگی ؛ بادنجان بورانی پیش آوردند .
خوشش آمد . گفت : بادنجان ؛ خوش طعامی است .
ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت .
چون سیر شد گفت : بادنجان ؛ سخت مضر چیزی است .
ندیم باز در مضرت بادنجان مبالغتی تمام کرد .
سلطان گفت : ای مردک ! نه این زمان مدحش میگفتی ؟
گفت : من ندیم توام نه ندیم بادنجان ! مرا چیزی باید گفت که ترا خوش آید نه بادنجان را !

حالا حکایت حضرت حجت الاسلام سابق و آیت الله امروزین آقای هاشمی رفسنجانی است .
این آقای حجت الاسلام سابق که تازگی ها از طرف کیهان و صدا و سیما و فالس نیوز به لقب پر طمطراق آیت اللهی مفتخر شده اند ؛ به مصداق فیل زنده و مرده اش صد تومان است پس از ماهها نعل وارونه زدن و تیر انداختن و کمان پنهان کردن ؛ سر انجام مثل آفتابه دم خلا ؛ به جمع آقا بله چی ها و بله قربان گوها و بادنجان دور قاب چین های دربار رهبر معظم انقلاب پیوستند و پاتاوه شان را بستند و پریدند وسط میدان و برای خلایقی که سحری بلند شده بودند " خضر " ببینند اما از بخت بد گیر " خرس " افتاده بودند ؛ هم تون را می تابند هم بوق را میزنند و چنان رهبر رهبر میفرمایند که انگاری نه همین آقای رهبر معظم است که فرمان تیر و شکنجه و مرگ و ببند و بگیر را صادر میفرمایند .

این آقای حجت الاسلام سابق - که بقدرتی خدا پشه را در هوا نعل میزنند - پس از اینکه چند ماهی مگس های خایه خر را میشمردند و مثل استخوان لای زخم روی دست رژیم و مثل طوق لعنت به گردن خودمان افتاده بودند ؛ حالا میخواهند طوری از رود خانه بگذرند که پای مبارک شان هم تر نشود . بهمین سبب است که تازگی ها مثل قورباغه ای که آوازه خوان شده باشد ؛ بیات گاو میخوانند . غافل از اینکه امامزاده هر قدر هم ساده لوح باشد دو بار از یک شغال گول نمی خورد . و مردم ما میدانند که بمصداق " بوی نافه از مردار مجوی " ایشان همان مهره خری است که در خور تزیین افسار خر است . یا به زبان دیگر : این همان زاغ بد اندیش پلید است که بود .

و حرف آخر اینکه :
آنچه دی کاشته ای میکنی امروز درو

طمع خوشه گندم مکن از دانه جو ...

از یکی پرسیدند : فلانی چرا عمامه گذاشته ؟؟
گفت : عمامه گذاشت تا کله ( کلاه ) بر دارد .
حالا حکایت آقای آیت الله رفسنجانی موسوم به سارق العلما ست .

۳۰ بهمن ۱۳۸۸

جمهوری اسلامی برای امام زمان استراحتگاه میسازد ...!!!

آقا ! خدا بسر شاهد است ما این خبر را از خودمان در نیاورده ایم . توی روزنامه خوانده ایم .
خودمان هم اول باورمان نمی شد . همینطور روزنامه را بالا گرفتیم ؛ پایین گرفتیم ؛ به راست چرخاندیم ؛ به چپ پیچاندیم ؛ خیال کردیم دور از جان شما لابد چشمان مان بابا قوری گرفته ! اما از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان دیدیم نه آقا ! چشمان مان الحمد الله عیب و علتی ندارد . اگر چه ما پیر شده ایم و صد جای بدن مان شبانه روز درد میکند ؛ اما بقدرتی خدا این چشمان لامصب مان هنوز می بیند و عیب و ایرادی پیدا نکرده !

خدمت تان عرض کنیم از قدیم گفته اند : از هر چه بدت میآید سرت میآید . گیله مردی که ما باشیم این آقای رحیم مشایی را نمی شناسیم . اصلا نمیدانیم کلاهی است ؟ عمامه ای است ؟ تحت الحنکی است ؟ چه قوم و قماشی است .نمیدانیم چیکاره است و چیکاره آقای رییس جمهور غاز چران ماست . اما آنطور که از قرائن و شواهد معلوم مان شده ؛ ایشان یا پسر خاله حضرت باریتعالی هستند یا دستکم پسر خاله آقای صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه !!!

آقا ! خدا بسر شاهد است آنطور که ایشان از ظهور قریب الوقوع آقا ! با خبرند هیچ تنابنده ای روی کره زمین -از رهبر معظم بگیر تا علمای اعلام و آیت الله ها و حجت الاسلام ها و ثقه الاسلام های سنگین وزن سبک عقل - هیچکدام شان به این وضوح و روشنی خبر ندارند .

این آقای مشایی در بحبوحه بزن بزن ها و بگیر و ببند ها ؛ چمدان شان را بسته بودند و رفته بودند سفر بلا روس !!( حالا از ما نپرسید بلا روس دیگر کدام خراب شده ای است .قربان تان برویم ؛ ما که ابن بطوطه نیستیم تا درس جغرافیا بهتان بدهیم ! تازه ما خودمان کمیت مان از بابت جغرافیا لنگ است . اما به گمان مان یکی از آن کشور های طراز نوین قدرتمند پهناوری !!! است که چند سال پیش حساب شان را از حساب اتحاد جماهیر شوروی سابق جدا کرده اند و حالا برای یک لقمه نان ؛ پوتین های طلایی " تزار پوتین " را می لیسند .)

غرض اینکه ایشان رفته بودند ممالک مترقیه بلا روس ! و با مذاکراتی که با دولت قدر قدرت بلا روس داشته اند توانسته اند شصت هکتار از اراضی ساحلی دریای مینسک را از آن دولت فخیمه خریداری بفرمایند !!
خب ؛ حالا لابد شما هم به سبک و سیاق این ینگه دنیایی های لعنتی خواهید پرسید : ؟ خب که چی ؟؟
والله آنطور که ما در روزنامه خوانده ایم ؛ آقای مشایی در نشستی که با بازرگانان ایرانی در بلا روس داشته اند فرموده اند که در ساحل دریای مینسک شهرکی بنام " پرسپولیس " خواهند ساخت تا حضرت ولیعصر عجل الله تعالی فرجه !پس از اینکه کشتار عام شان را راه انداختند و همه کافران و ملحدان و مرتدان و دهریان و فاسقان و فاجران را قتل عام فرمودند یک نوک پا به سواحل دریای مینسک تشریف ببرند و در آنجا استراحت بفرمایند !!
دیگر شرح و تفصیل خبر را از ما نخواهید . ما خودمان هم مات مان برده است و به خودمان میگوییم انگاری این فلکزده ها بالا خانه شان را اجاره داده اند !!

هر که را در عقل نقصان اوفتاد
کار او فی الجمله آسان اوفتاد ..............












T

۲۳ بهمن ۱۳۸۸

دروغ ...؟ آنهم بالای مناره ...؟؟!!


*یکی از یکی پرسید : اسمت چیست؟
گفت : هیبت الله !
گفت : راستی راستی اسمت هیبت الله است یا میخواهی ما را بترسانی ؟

حالا حکایت رییس جمهور غاز چران ماست . این آقای رییس جمهور زورکی ؛ که فعلا بر خر مراد سوار است ؛ هر وقت دری به تخته ای میخورد و فرصتی برای لاف زنی و پرت و پلا گویی گیرشان میآید ؛ ترب می خورند و آروغ قیمه میزنند و یابو ورشان میدارد و مثل قاطر چی های شاه شهید شروع میکنند به چاچول بازی و قرشمالی و شکر خوری و خط و نشان کشیدن برای امریکا و فرانسه و انگلستان و شرق و غرب عالم .
بعدش هم یک عالمه پنبه لحاف کهنه باد میدهند و قرت و قراب راه می اندازند و به مصداق لاف در غربت و باد در راسته مسگر ها ؛ ادعا میکنند که جمهوری نکبتی اسلامی شان قدرتمند ترین و با ثبات ترین کشور دنیاست !
اما همینکه می بینند از آتشی که افروخته اند نه تنها گرم نشده بلکه دودش هم دارد کورشان میکند و دهن کسی هم با حلوا حلوا گفتن های ایشان شیرین نشده ؛ با آگاهی به اینکه خانه شیشه ای را سنگی بس است ؛ یک روز حلاجی میکنند و سه روز پنبه از ریش نا مبارک می تکانند و فی الواقع مثل ملا نصر الدین صد دینار میگیرند سگ اخته میکنند یک عباسی میدهند حمام میروند .

عبید زاکانی داستانی دارد که : قزوینی به جنگ میرفت . هی نعره میکشید و تیز می انداخت ( گلاب به روی تان میگوزید )
پرسیدند : چرا نعره میزنی ؟
گفت : برای اینکه دشمن بترسد !
پرسیدند : چرا میگوزی ؟
گفت : برای اینکه خودم هم می ترسم !

حالا حکایت رییس جمهور غاز چران ماست .