دنبال کننده ها

۱۶ آبان ۱۳۸۸

هاوايی ...بهشت اينجهانی ....

پنجشنبه 29 اکتبر 2009


صبح ساعت 9 سوار هواپيما شديم در ساکرامنتو . با شرکت هواپيمايی Hawaiian Airlines. بانی سفر دوست سال های دور و ديرم هانری و همسرش مينا -که يک آژانس مسافرتی را می چرخاند ..- و پنج ساعت و نيم پرواز . و اکنون در فرودگاه بين المللی honolulu

يک ساعتی در فرودگاه هونولولو منتظر ميمانيم و با پرواز ديگری راهی Big Island ميشويم . 45 دقيقه ای در راه . و اينک فرودگاه نقلی Big Island- در مرکز جزيره نامش Kona

بار و بنديل مان را ميگيريم و ميرانيم بسوی هتل مان - که هيجده کيلومتری از فرودگاه دور تر است - وهمه جا گدازه های آتشفشان . و نشان اينکه روزی روزگاری اينجا کن فيکون شده است .
و از فرودگاه تا هتل ؛ کمتر درختی و سبزه ای ؛ و مدام گدازه های سياه رنگ عظيم که از دل زمين جوشيده اند . و من به شوخی به مينا می گويم : ما را به زغال فروشی آورده ای ؟؟ و می خنديم .
بين راه غذايی می خوريم و اينک اقامتگاه مان . غنوده بر ساحل اقيانوس . و نامش Waikoloa Beach Marriott Resort
يک مرکز توريستی تمام عيار با دهها رستوران و بار و استخر و انواع و اقسام وسايل لهو و لعب !. و چه آرامشی . و در حاشيه ساحل می نشيني و اقيانوس را تماشا ميکني و به آواز اقيانوس بخواب ميروي .
شب را در ساحل اقيانوس ؛ شرابی و شامی و گپی و اينک خواب . ساعت حدود های يک شب .

جمعه 30 اکتبر

حالا ساعت حوالی هفت و نيم صبح است . در کاليفرنيا بايد ده و نيم باشد .
چه خواب راحتی داشتم ديشب . نه هذيانی ؛ نه رويايی ؛ نه کابوسی ...... حالا اينجا توی اتاقم نشسته ام و چشم به دريا دوخته ام و اين ياد داشت ها را می نويسم .
قرار است صبحانه ای بخوريم و به ديدن شگقتی های طبيعت برويم . در سر زمينی که همتای بهشت که نه ؛ بلکه خود بهشت است .

و اين سومين باری است که ما در يکی دو سال گذشته به هاوايی ميآييم . -پارسال دو بار در maui..واکنون اينجا ...

دو سه تا کتاب آورده ايم که در فراغت بخوانيم . يکی اش " گدار " - نوشته حسين دولت آبادی . رمانی پيچيده با تکنيکی شگفت انگيز .._ ديگری " کارنامه سه ساله " آل احمد . که سی و چند سال پيش خوانده بودمش . و نثر کتاب همچون شلاقی بر پوست تنی . تلخ و گزنده .......

امروزمان به گشت و گذار در حاشيه جزيره گذشت .بگمانم دويست مايلی رانديم تا به محل آتشفشانی رسيديم که هنوز خرناسه ميکشيد و بخار داغی از دهانه آن به آسمان تنوره ميکشيد .
و جنگل ها سبز اندر سبز ؛ با گياهان و گل های شگفت انگيز . و نام ها ؛ همه نام های عجائب و غرائب . همچون :
Okala -Kawaiha-Waikoloa-kailua-Kona-Honaunau و امثالهم .

در مسيرمان به ديدن آبشار عظيم شگفت انگيزی رفتيم در درون جنگلی سرشار از گلها و گياهان ناياب . نامش Akaka Falls
در نزديکی شهرکی بنام Hilo
وگشت و گذار در تونلی بطول سيصد - چهار صد متر ؛ که از گدازه های آتشفشانی درست شده بود .
و همه جا شهرک هايی با ويژگی های منحصر بفرد . و سبز و سبز و سبز

و در بازگشت ؛ ناگهان باران گرفت .آنهم چه بارانی ! چشم چشم را نمی ديد . چهار پنج دقيقه ای که رانديم دوباره آسمان آبی و صاف . و از باران خبری نه !
و شب را با نوشيدن آبجويی و گوش کردن به موسيقی گذرانديم .
و بعدش خواب .

شنبه 31 اکتبر

ساعت هفت صبح از خواب پاشديم . دوشی و اصلاحی و چسان فسانی و نوشيدن يک پياله چای داغ . و حالا در تراس هتل مان نشسته ايم و چشم انداز مان دريای بيکران ...و مردمی که اينجا و آنجا تن به آب داده اند ؛ يا در سايه ای لميده اند و غرق تماشای طبيعت اند .

امروز جاده شماره 190 را گرفتيم و رانديم تا شهرکی بنام hawi. غنوده در بستر جنگلی و در کرانه اقيانوس .

و در اين جاده 190 که بسوی بلنديهای کوه ميرانی ؛ نه سبزه ای است و نه درختی . اما اينجا و آنجا ؛ بوته های کاکتوس. و انگاری که در کويری ميرانی . اما ده دقيقه ای که از کمر کش کوه بالا ميروی ؛ آنسويش سخاوت زمين و گستردگی جلگه های سبز اندر سبز است و گله های گاوانی که در اين سبزينه زار ها به چرا مشغول اند .
و دوست مان هانری - که پشت فرمان نشسته است ؛- با ديدن گله گاوان ؛ در حاشيه جاده توقف ميکند و می گويد : حيف است با اعضای فاميل مان عکسی به يادگار نگيريم !! که البته منظور از فاميل همان گله گاوان است .- که جايتان خالی از خنده دل غشه ميگيريم . -
و بعد در رستورانی در شهرک ساحلی Hawi ناهار خوشمزه ای می خوريم - ماهی تازه و سالادی خوشمزه از سبزيجاتی که
نميدانستيم چيست -
و اين ناحيه را Waipio o valley ميگويند که محل تلاقی جنگل و اقيانوس است . و چه زيبا و تماشايی .

و ديديم که در بيدر کجای Hawi در انتهای جاده ای که به کوه و دريا راه می نمود ؛ بنده خدايی از امت عيسی ؛ فلاسک آبی گذاشته بود و چند تا ليوان پلاستيکی ؛ و ياد داشتی بر آن ؛ و التماس دعايی از خلايق که با نوشيدن اين آب دعايی بخوانند و از اين مهملات .
و انگاری همان سقاخانه خودمان که:
آبی بنوش و لعنت حق بر يزيد کن !!!!

و شب را رفتيم هتل هيلتون به هوای خوردن شامی . و شامی و شرابی در رستورانش که انگاری پای و پايه اش در آب است . و چه گران ! اما خوشمزه . و می ارزيد .
و بنای اين هيلتون بگونه ای است که از زير ستون های عظيمی که هتل را بر آن ساخته اند ؛ کانال آبی همچون رودخانه ای ميگذرد و در آن قايقی که خلايق را به اينسو و آنسو می برد . و دو سوی کانال ؛ توتيک ها و رستورانها و گالری ها ی هنری - و بيشتر با حال و هوای بومی و رنگ و لعاب سرخپوستی - . و با مجسمه ها و پرتر ه ها و زلم زيمبو های بومی . و چه تماشايی !
و نيز ريل راه آهنی که اگر از قايق سواری ميگريزی می توانی با ترن به اينسو و آنسوی هتل بروی .
و عيال مان بهمراه مينا ؛ چه حسرتی می خورند که دير به اين گالری ها رسيده اند و نمی توانند خريد بکنند و من و هانری از ته دل مان خوشحال که از چنگ خريد کردن عيالات رسته ايم !!

يکشنبه اول نوامبر

صبح ؛ صبحانه ای در ساحل اقيانوس . بعدش گشت و گذاری در اطراف جزيره Kona و حوالی ساعت دو بعد از ظهر؛ پرواز
بسوی Honolulu
و اينک هونولولو .با آسمانخراش هايش . و هتل هايش .
و ما ميرانيم به منطقه Waikiki
هتل ما کنار اقيانوس . و نامش parc . با چشم اندازی به دريا و زيبايی های آن .
و هتل بسيار شيکی است . با دکوراسيون و زلم زيمبو های تماشايی . - که يعنی دنيای سوپر مدرن -
در Waikiki خيابانها شلوغ و جهانگردان به اينسو و آنسو روان . و اکثرشان از ديار ژاپن . و خيابانها بسيار شيک و زيبا . و پر از رستورانها و کلوپ ها و بار ها وفروشگاهها و بوتيک ها . و خلايق تا نزديکی های صبح در خيابانها پرسه زنان .

شام را در يک رستوران آلمانی خورديم . نامش Wolfgangs steakhouse. در طبقه سوم ساختمانی . و غذاهايش بسيار گران .اما بی همتا . و هزينه شام شب مان برای چهار نفر 212 دلار و 25 سنت .
و گارسن مان دخترکی نيمه ايرانی و نيمه امريکايی . نامش ثريا . و انکشف که پدر ايرانی است و مادر امريکايی . و پدر و مادر سال هاست جدا شده اند . و پدر در ايران است و مادر به هاوايی کوچيده . لابد در جستجوی نانی . شايد پناهگاهی هم . و برادری که گويا در لس آنجلس به قتل رسيده است .
و دخترک ؛ زاده شده در ايران . اما فارسی نمی دانست . و در پاسخ " تنک يو " ی ما جوابش اينکه مرسی !
و شور و علاقه ای داشت که برود ايران را ببيند . و ما هم تشويقش کرديم که : بله !ايران زيبا و شگفت انگيز است . اما نگفتيم که ملاها در همه جايش ريده اند ..!!

ادامه دارد

۶ آبان ۱۳۸۸

سفر گيله مردانه ...!!

خدمت دوستان عرض میشود که ما از امروز بمدت ده روز در سفر خواهيم بود .
جای تان خالی ده روزی به جزاير هاوايی خواهيم رفت بلکه بقول بابا بزرگ هايمان کمی استخوان مان سبک بشود .
از آنجا که از سياست و سياست بازی و شنيدن خبر های داغ و درفش انسان ها در شرق و غرب عالم بجان آمده ايم می خواهيم چند روزی را بدون کامپيوتر و تلفن و تلويزيون و وغ وغ صاحاب های تکنولوژیک بگذرانيم بلکه قدر آن روزهاي خوشی که هيچکدام از اين زهر ماری ها را نداشتيم بدانيم .
اگر مجال و فرصتی بود ياد داشت هايی خواهيم نوشت و تقديم شما خواهيم کرد اگر هم نه ؛ دوربين عکاسی مان را که از ما نگرفته اند . يک عالمه عکس برايتان سوغاتی ميآوريم .
شاد و سبز باشيد و بمانيد .

۵ آبان ۱۳۸۸

امامزاده امريکايی ...!!!

امامزاده امريکايی ...!!!!

اين رفيق سابق مان آقای چرندياتی ؛ از هر انگشت شان صد تا هنر ميبارد . حالا عرض ميکنيم چرا .
اولندش اينکه : ايشان طنز نويس قابلی هستند ( هر چند از روزی که عيالوار شده اند طنز نويسی را بوسيده و کنار گذاشته اند )
دومندش اينکه : اگر چه مثل خودمان عيالوارند ؛ اما ؛ هم توی دانشگاه درس می خوانند ؛ هم توی بانک پول خلايق را ميشمارند ؛ هم خرده فرمايشات عمو حسنی را که ما باشيم بی مزد و مواجب انجام ميدهند ؛ و هم اينکه در شهری زندگی ميکنند که جای از ما بهتران است و آدمهايی مثل ما را بی تذکره و ويزا به آنجا ها راه نميدهند !!.

اين آقای چرندياتی ؛ گهگاه تلفنی به ما ميزند و حال و احوالی از ما می پرسد و ما هم هر چه بد و بيراه در چنته داريم نثارش ميکنيم و آن طفلک هم غش غش می خندد و ما را به امان خدا رها ميکند .

چند وقت پيش ؛ اين آقای چرندياتی بما زنگ زده بود که :
-عمو جان ! ما بالاخره آرشيتکت شده ايم !
ما هم تبريکی گفتيم و يه خورده از زبان بازيهای معمول ايرانی جماعت را تکه پاره کرديم و دست آخر در آمديم که : خب ؛ مرد حسابی ! حالا توی اين اوضاع و احوال قاراشميش ؛ که از آسمان سنگ فتنه ميبارد و هيچ بنده خدايی خشت روی خشت نميگذارد ؛ آيا از اين آرشيتکت شدنت ؛ نانی فراهم خواهد شد ؟؟
آقای چرندياتی در آمد که : نه والله ! اما ؛ ما يک فکر جالبی به سرمان افتاده که بهتر است با شما در ميان بگذاريم .
گفتيم : چه فکری جناب چرندياتی ؟؟
گفتند : چطور است بياييم کنار فروشگاه شما يک امامزاده راه بيندازيم !!
گفتيم : چی چی زاده ؟؟!!
گفتند : امامزاده آقاجان ! امامزاده !!

ما اول کلی خنديديم و گفتيم اين آقای چرندياتی دارد سر بسر مان ميگذارد . آخر امريکا و امامزاده ؟؟ حالا آمديم و يک امامزاده هم راه انداختيم و يک گنبد و بارگاه حسابی هم برايش درست کرديم ؛ آخر به اين ينگه دنيايی های کله خر چطوری حالی کنيم که يکی از نواده های دست هفدهم امام زين العابدين بيمار آش خور ! از عراق عرب پا شده است و آمده است امريکا و اينجا گور به گور شده است ؟؟ آخر بما نخواهند گفت خب بما چه ؟؟
توی اين فکر و خيالات بوديم که ديروز چشم مان به اين آگهی افتاد و به خودمان گفتيم حالا که نماز و روزه هم استيجاری شده و ميشود به ضرب پول سر حضرت باريتعالی شيره ماليد ؛ مگر ما خرمان به گل مانده است که نياييم سر اين امريکايی های ببو ! شيره بماليم و انبان خودمان را پر بکنيم و به ريش همه ببو های عالم بخنديم ؟؟؟ اين است که حالا دست بکار شده ايم و داريم يک امامزاده - با بقعه و بارگاه و ضريح و زلم زيمبو های مربوطه - در اينجا راه اندازی می کنيم و چون متاسفانه هيچ امامی و امامزاده ای گذارشان به ينگه دنيا نيفتاده و همگی شان در همان خاک پاک ايران شربت شهادت نوشيده اند ؛ ناچاريم لاشه سگی ؛ گربه ای ؛ ما چه الاغی ؛ کره خر سقط شده ای ؛ چيزی را پيدا کنيم و اينجا دفنش کنيم و يک شجره نامه حسابی هم بر ايش دست و پا کنيم و بگوييم خواب نما شده ايم و حضرت مسيح به خواب مان آمده است و بما گفته است که يکی از حواريون شان اينجا دفن است و حيف است بی بقعه و بارگاه بماند !!!
تنها مشکلی که داريم اين است که نميدانيم چه اسمی روی امامزاده مان بگذاريم . اگر شما اسم با مسمايی به نظرتان رسيد ما را بی خبر نگذاريد که خدا يک در اين دنيا و هزار ميليون در آن دنيا پاداش تان بدهد !!

۴ آبان ۱۳۸۸

مار است اين جهان ....

مار است اين جهان و ؛ جهانجوی مار گير
وز مارگير ؛ مار بر آرد همی دمار .......
غره مشو بدانکه جهانت عزيز کرد
ای بس عزيز کرده خود را که کرد خوار !!

"عماره مروزی "

زمين در جنب اين نه طاق خضرا
چو خشخاشی بود بر روی دريا
تو خود بنگر کز اين خشخاش چندی
سزد گربر بروت خود بخندی !!!!!!

از : شيخ محمود شبستری
مولف گلشن راز

۱ آبان ۱۳۸۸

اندرز های يک شيرازی ...!!!







آقا ! ما عهد و عيال مان شيرازی است . خودمان هم چند سالی در شيراز کنگر خورده و لنگر انداخته بوديم . کلی هم رفيق و دوست و آشنا در شيراز داريم . روز های جمعه که ميشد با قوم و خويش ها ريسه ميشديم و ميرفتيم " بيد زرد " و توی باغات آنجا ودکا می خورديم و شراب می نوشيديم و مست و پاتيل ميشديم تا بتوانيم قيافه نحس ملا و امام و فقيه و ارباب محاسن دراز را تحمل کنيم . بعد از انقلاب چند ماهی توی راديو شيراز برنامه راديويی داشتيم ؛ اما همينکه سر و کله يک مشت آتا و اوتا ؛ بلند و کوتاه ؛ با آن قيافه های لجنی شان پيدا شد ما دم مان را روی کول مان گذاشتيم و عطای راديو را به لقايش بخشيديم و خانه نشين شديم . هر چه هم برايمان پيغام و پسغام فرستادند که آقا ! بيا با ما همکاری کن ؛ ما گفتيم : آقا جان !؛ مرا به خير تو اميد نيست شر مرسان ...
حالا سالهای سال از آن روز ها گذشته است و بسياری از رفيقان ديروزم يا زير خاک خفته اند يا آواره کشور ها و قاره ها هستند ؛ اما هنوز هم که هنوز است گهگاهی هوای باغات بيد زرد توی دل مان می افتد و بياد آن روز های خوشی که با رفيقان مان داشتيم اشک حسرت بر چشمان مان می نشيند .
حالا چرا اين حرف ها را اينجا ميزنيم ؟ راستش بياد يکی از رفيقان آنروزگاران افتاديم که در تنبلی و لش بودن نه تنها در ايران بلکه در تمام دنيا همتا نداشت . اين عبدالله خان با ما ميآمد بيد زرد و نا هارش را می خورد و همانجا زير سايه درخت دراز می کشيد و صدای خور و پفش به هفت آسمان ميرفت . هر چه بهش ميگفتيم آخر مرد حسابی چرا زير سرت بالشی - چيزی نميگذاری ؟ ميگفت : ای آقا ! کی حالش را دارد برود از توی اتاق بالش بياورد !!
سی و چند سالی است که عبدالله خان مان را نديده ايم اما شنيده ايم عيالوار شده است و دور و برشان حسابی شلوغ پلوغ است . خدا کند ديگر آن تنبلی اش را کنار گذاشته باشد ...... .

غرض اينکه يکی از دوستان مردم آزار ؛ " اندرز های يک شيرازی " را برايمان فرستاده است و ما را نا خود آگاه بياد بيد زرد و عبدالله خان انداخته است . خداييش را بخواهيد بگمان مان اينها حرف های دل عبد الله خان ماست : بخوانيد

آندرز های يک شيرازی ...
سعی كنید روزها استراحت كنید تا شبها راحت بتوانید بخوابید !!
· در نزدیكی تخت خواب تان صندلی بگذارید تا اگر از خواب بیدار شدید روی آن نشسته و استراحت كنید
· ایستادن به رفتن، نشستن به ایستادن و خوابیدن به نشستن اولویت دارد
· جایی كه می‌توانید بنشینید چرا می‌ایستید؟
· كار امروز را به فردا موكول كنید و كار فردا را به پس فردا
· اگر حس كار كردن به شما دست داد كمی صبر كنید تا این حس از شما بگذرد
· از همه دیرترسر سفره رفته و زودتر بلند شوید تا زحمت چیدن و جمع كردن سفره به شما تحمیل نشود
· برای كار همیشه فرصت هست پس از استراحت غافل نشوید
· در میهمانی‌ها حتماً با خود بالش ببرید شاید فرصتی برای استراحت بدست آوردید
· به خواب نگویید كار دارم به كار بگویید خواب دارم

۳۰ مهر ۱۳۸۸

به چه کار مشغول بوديد..؟؟؟؟


روزی خواهد آمد
که ساده ترين مردم ميهن من
روشنفکران ابتر کشور را
استنطاق خواهند کرد و خواهند پرسيد :
روزی که ملت
همچون آتش يک بخاری کوچک و تنها ؛ فرو ميمرد
به چه کار مشغول بودند .؟؟

حوزه دو کاستيلو
شاعر اعدام شده گواتمالا يی

۲۸ مهر ۱۳۸۸

سنگ قبری در مکزيک

خدايا ! مواظب کيف ات باش !!

آقای توماس چين چيلا در مکزيک به رحمت خدا رفته است . بازماندگان ايشان جسد آقای چين چيلا را در گورستان مکزيکو دفن کرده و سنگ قبری هم رويش گذاشته اند . اما نميدانم که اين آقای چين چيلا چند بار جيب شان را زده بود که پس از مرگش هم دست از سرش بر نداشتند و به حضرت باريتعالی توصيه کردند مواظب کيف اش باشد تا نکند آقای چين چيلا آنرا کش برود !!
عکس سنگ قبر آقای چين چيلا را ملاحظه ميفرماييد .

۲۷ مهر ۱۳۸۸

از کجا آورده ای ..؟؟؟

ياد داشت های آقای مجهول الحال " 2"


**امروز صبح که از خواب پا شديم توی خبر ها خوانديم که يک آقای محترمی که گويا کارمند گمرک بندر عباس بوده اند توسط نيروی انتظامی دستگير و روانه باز داشتگاه شده اند .
- به چه جرمی ؟
جرم شان اين است که 27 ميليارد تومان توی حساب بانکی شان خوابانده بودند !!

خدا بسر شاهد است ما هر چه به کله مبارک مان فشار آورديم و هر چه با ماشين حساب بی صاحاب مانده مان جمع و تفريق کرديم آخرش نتوانستيم بفهميم يک آقای کارمند محترم مسلمانی که طبيعتا غير از حصير بودن و ممد نصير بودن ؛ قاشق ندارد با آن آش بخورد و معمولا از زور پيسی با شاش موش آسياب می گرداند ؛ چطوری اينهمه فوت و فن کاسه گری را بلد بوده که توانسته 27 ميليارد تومان ( که به گمان مان به پول ينگه دنيا ميشود 27 ميليون دلار ! ) برای روز مبادايش پس انداز داشته باشد ؟ مگر آنکه بگوييم :
روز بازار کپک اوغلی و زن قحبه لر است
هر که زن قحبگی اش بيشتر ؛ او پيش تر است .

خدا بسر شاهد است گيله مردی که ما باشيم توی اين ينگه دنيای لعنتی ؛ هفته ای هفت روزش را جان می کنيم و عرق ميريزيم اما نه تنها همچنان " جان گرو" و" جامه گرو" مانده ايم بلکه بقدرتی خدا هنوز هم که هنوز است نان سواره است و ما هم پياده به دنبالش ؛ ! آنوقت در مملکت اسلامی مان ؛ يک آقای محترم نماز خوان مسلمان اهل لفت و ليس ؛ نه بيل ميزنند نه پايه انگور ميل ميفرمايند در سايه ! و آب هم از آب تکان نمی خورد .

ما که اهل چرتکه اندازی و حسابرسی و حسابداری و اينحرفها نيستيم و نميدانيم کارمند جماعت در ايران چقدر مواجب ماهانه ميگيرند .حالا اگر بياييم دست و دلبازی بکنيم و بگوييم اين آقای کارمند متقی مسلمان ؛ ماهيانه يک ميليون تومان حقوق ميگرفته اند ؛ مواجب سالانه شان ميشود 12 ميليون تومان . حالا خودتان يک حساب سر انگشتی بفرماييد و ببينيد که اين آقای محترم مسلمان نماز خوان ميبايد 2250 سال جان ميکنده اند تا چنين پولی نصيب شان بشود در حاليکه آمده اند چهار تا قل هو والله احد و الله صمد تلاوت فرموده اند و خمس و ذکات حضرات علمای اعلام و مشايخ محاسن دراز را هم تعبيه فرموده اند و به راحتی صاحب 27 ميليارد تومان ثروت طيب و طاهر شده اند .
کجاست صائب تبريزی تا در آرزوی داشتن لقمه نانی و آب باريکه ای بسوزد و بسازد و بسرايد که :
کی ز پيچ و تاب ميشد رشته جانم گره ؟
آب باريکی اگر ميبود چون سوزن مرا ؟؟

۲۶ مهر ۱۳۸۸

ياد داشت های آقای مجهول الحال ...!!!



يک آقايی که ياد داشت هایمان در باره حور العين و غرفه های بهشتی به مزاج مبارک شان سازگار نبوده است ؛ فحشنامه ای برای مان فرستاده بود و نوشته بود : آقای معلوم الحال ! معلوم است که کجايت می سوزد !!
راستش ؛ ما هر چه دور و بر مان را نگاه کرديم ديديم هيچ جای مان نمی سوزد ؛ زيرا از قديم نديما گفته اند : زر خالص است و باک نميدارد از محک . بنا بر اين تصميم گرفتيم محض خاطر همين خر مگس معرکه و خواهر زاده عنکبوت و شرکا ء ؛ از امروز پرت و پلا های روزانه مان را زير نام " ياد داشت های آقای مجهول الحال " بنويسيم و هم شما را بخندانيم هم خودمان بخنديم .
لابد خواهيد گفت : خود گويی و خود خندی ! عجب مرد هنرمندی ؟!
ما هم در جواب تان فی البداهه ميگوييم :
من آن مورم که در پايم بمالند
نه زنبورم که از نيشم بنالند ...


از مکافات عمل غافل مشو !!
امروز ؛ در سيستان و بلوچستان ؛ بيست - سی تايی از اين آژدان دلهره ها - يا آنطور که ملا ها ميگويند سر داران اسلام - بسبب انفجار بمبی به ملکوت اعلی ! پر کشيدند و لابد دو سه هفته ای صدا و سيمای جمهوری نکبتی يک دستک و دمبک حسابی راه خواهد انداخت و هر چه فحش و فضيحت در چنته دارد نثار شيطان بزرگ و استکبار و صهيونيزم جهانی و عمه جان و خاله جان ضد انقلابيون داخلی و خارجی خواهد کرد و برای صد هزارمين بار مشت محکمی بر پوزه همه آنها خواهد کوبيد .

گيله مردی که ما باشيم اهل هيچگونه خشونت و يقه درانی و بزن بزن های آنچنانی نيستيم و مرگ هيچکسی را هم نمی خواهيم و با همه مرگ انديشان عالم هم دشمنيم ؛ اما به گمان مان گويا حضرت سعدی است که ميفرمايد :
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم برويد جو ز جو
و اين سخن فرزانه ديگری است که :
اگر بد کنی ؛ هم تو کيفر بری
نه چشم زمانه بخواب اندر است .

مسيحی رختخوابی !!

يک دختر خانم خوش بر و رويی وارد مغازه مان ميشود و پس از صغرا کبری چيدن های بی حاصل همه ی تک خال هايش را رو ميکند بلکه ما را به دين ترسايی در بياورد .
هر چه ميگوييم خانم جان ؛ ما آب مان با هيچ خدايی و نا خدايی و کد خدايی به يک جو نميرود توی گوش شان نمیرود که نمیرود . دست آخر کتابکی به دست مان ميدهد و با اطمينان ميگويد با خواندن اين کتابک به دين ترسايان در خواهيم آمد و غرفه ای از غرفه های بهشتی را تصاحب خواهيم کرد .!!

نگاه خريدارانه ای به قد و بالای لوند و عشوه گرشان می اندازيم و ميگوييم : خانم جان ؛ حيف شما نيست ؟ حيف شما نيست که بجای اين مهملات با ما از عشق نمی گوييد ؟؟ حالا نمی شود بجای اين ترهات با هم برويم رستورانی ؛ باری ؛ آبجويی ؛ ودکايی ؛ زهر ماری ؛ چيزی بخوريم و عشق را عملا تجربه کنيم ؟؟!!
دخترک ؛ انگار بدش نمی آيد . لبخندی ميزند و غمزه ای می آيد و عشوه ای می ريزد و ميگويد :
حالا اين کتاب را بخوان ! وان سخن بگذار تا وقت دگر .
خداييش را بخواهيد ما ديگر پير شده ايم و اهل اينجور فسق و فجور ها نيستيم . عيال مان هم مثل عقاب بالای سرمان ايستاده است و اگر دست از پا خطا بکنيم چشم هامان که سهل است ؛ دل و روده مان را بيرون ميريزد ! اما از شما چه پنهان اگر کمی چانه ميزديم و بند ليفه مان را سفت نبسته بوديم ؛ کارمان به رختخواب و کار های بی ناموسی می کشيد و ما ميشديم يک مسيحی واقعی !! يعنی فی الواقع مسيحی رختخوابی !!

روضه خوان خر ...
ايرج ميرزا ميفرمايد :

بقدر فهم تو کردند وصف دوزخ را
که مار هفت سر و عقرب دو سر دارد
خدای خواهد اگر بنده را عذاب کند
ز مار و عقرب و آتش گزنده تر دارد
از آن گروه چه خواهی که از هزار نفر
اقل دويست نفر روضه خوان خر دارد ؟
دويست ديگر جن گير و شاعر و رمال
دويست واعظ از روضه خوان بتر دارد ....

۲۵ مهر ۱۳۸۸

ابراهيم گلستان از نگاه آل احمد ...

...گلستان اهل صميميت نيست .کمتر درد دل ميکند . و ناچار تو هم که کنجکاو نباشی چه بسا مسائل که بر او بگذرد و تو ندانی .....


***- با گلستان از همان سالهای 1325-24 آشنا بوديم . و در همان ماجراهای سياسی . او اخبار خارجی " رهبر" را درست ميکرد . و اين قلم مجله "مردم " را می گرداند و ديگر کار های مطبوعاتی پراکنده .....

همان ايام ؛ يک روز گلستان يک مخبر فرنگی را بر داشت و آورد در حوزه ای که صاحب اين قلم اداره اش ميکرد . از همان ايام انگليسی را خوب ميدانست . و همان روز بود که معلوم شد تماشا گری گفته اند و بازيگری .
احساسی را که آن روز ها کرديم ؛ او خود بعد ها گذاشت در يکی از قصه هايش .به اسم - به نظرم ( باروت ها نم کشيده بود ). آدم ها بايد باشند و حوزه ها و روز نامه ها و مجله ها و حزبی و زد و خوردی تا فرنگی بيايد و تما شا کند و گزارش بدهد که نقطه اوج کدام نمايش کجاست و پرده ها را کی می توان کشيد . و گلستان از همان قديم الايام می خواست خودش را در سلک تماشاگران بکشاند . اما بازيگری هم ميکرد . اما همين تنها برايش کافی نبود . و به همين علت ها بود که از تشکيلات مازندران { حزب توده } عذرش را خواستند به اين دليل که روزنامه انگليسی می خواند در محيطی که تاواريش ها حکومت ميکردند

گلستان مثل همه ما فعال بود .اما نوعی خود خواهی نمايش دهنده داشت که کمتر در ديگران ميديدی . هميشه متکلم وحده بود . مجال گوش دادن به ديگری را نداشت . اينها را هنوز هم دارد . اما با هوش بود و با ذوق . خوب می نوشت . و خوب عکس بر ميداشت ....ترجمه هم ميکرد و و اغلب خوب . و گاهی بسيار خوب .حسنش اين بود که تفنن ميکرد ( مثل حالا نبود که از اين راهها نان بخواهد بخورد ) . و ناچار فرصت مطالعه داشت . تحمل شنيدن دو کلام حرف حساب را داشت . اما حيف که درست و حسابی درس نخوانده بود .يعنی تحمل نياموخته بود . ناچار نخوانده ملا بود . و چنين آدمی بهر صورت " اورژينال " هم می شود . گويا کلاس اول يا دوم دانشگاه ( رشته حقوق ) بود که معلومات زده بود زير دلش و رفته بود به مقاطعه کاری . زن و بچه هم داشت و بعد مازندران بود و آن داستان سياست و بعد که به تهران برگشت بالای خانه ای می نشست که دکتر عابدی منزل داشت . و خانه اين هر دو يکی از پاتوق های ما بود . ما آدم های بی خانمان ؛ سر مان را ميزدی يا ته مان آنجا بوديم . و بعد گلستان به آبادان که رفت باز ول کن نبوديم . و اگر هنوز شخصی در عده ای از ما بچه های آن دوره بيدار است و زنده است ؛ اين زندگی و بيداری را ما در آن سالها در تن همديگر کاشته ايم . او به پر مدعايی و ديگران به بی اعتنايی و بردباری همديگر را به آدمها راهنما بوده ايم و به کتاب ها و به ايده آل ها ......

اولين تجربه جدی آن " ما " با گلستان در خود داستان انشعاب بود . او با ما بود . اما با ما نيامد . ما که انشعاب مان را کرديم او تنها رفت و کاغذ استعفايی به حزب نوشت و در آمد . که بله چون نزديک ترين دوستان من رفتند ديگر جای من هم اينجا نيست . اعتراف ميکرد که به اتکای " ما " در آن ماجرا بوده است . اما بيش از آن خود بين بود که همراه جمع بيايد و گمنام بماند . آخر خليل ملکی سر کرده ما بود و او ناچار مثل من دست دوم و سوم ميماند .

گلستان اهل صميميت نيست . کمتر درد دل ميکند ......

از کتاب : يک چاه و دو چاله - جلال آل احمد
انتشارات رواق -خرداد 1343