دنبال کننده ها

۶ فروردین ۱۴۰۳

تعطیلات نوروز کجا برویم ؟

پدر از بی‌پولی گفت و قسط‌های عقب‌مانده.
مادر از سختی راه و بیخوابی و ملافه و حمام.
ساعت شد 12 نصف شب
گفتیم برویم سر اصل مطلب
یکی گفت برویم شیراز
دیگری گفت نه‌خیر مشهد
ساعت شد 5 صبح
مادر گفت بالاخره کجا برویم؟
پدر گفت برویم بخوابیم!
« اکبر اکسیر»
May be an image of text
See insights and ads
All reactions:
Susan Azadi, Hanri Nahreini and 55 others

آین وطن برای من وطن نبود

(از یاد های دور ‌‌و دیر )
پیر مرد نفس نفس زنان وارد فروشگاه میشود . به دیوار تکیه میدهد و میخواهد نفسی تازه کند .
سیاه پوست است .چین و شیار های صورتش روایتگر رنجهای اوست .باید هفتاد و چند سالی داشته باشد .عرق از سر و رویش میبارد .
وقتی چشمش به چشمانم می افتد لبخندی میزند و با لحن شکسته خسته شکوه آمیزی میگوید : عجب گرمای بی پیری است ! کم مانده بود خفه بشوم .
میگویم : میخواهی یک لیوان آب سرد برایت بیاورم ؟
تشکر میکند و میگوید : ممنون میشوم
میروم یک لیوان آب سرد برایش میآورم به دستش میدهم . نای ایستادن ندارد . میروم یک صندلی میآورم گوشه ای میگذارم ومیگویم : بنشینید ، بنشینید تا حال تان جا بیاید . اگر چیز دیگری هم خواستید خبرم کنید .
چند دقیقه ای میگذرد . پیر مرد جان تازه ای میگیرد ، نفس تازه میکند . میآید کنار من می ایستد وسر درد دلش باز میشود :
-اهل کجایی ؟
میگویم : اهل خاک!
میگوید : - در این دوره زمانه آدم هایی مثل شما دیگر پیدا نمیشود ،هیچکس بفکر دیگران نیست . میدانی ما چه راههای پر سنگلاخی را گذشته ایم تا به اینجا رسیده ایم ؟ما را میبردند جنگ ،می بردند تا آدم هایی مثل خودمان را بکشیم .آدم هایی که نمی شناختیمشان .اصلا نمیدانستیم چرا باید بکشیم و کشته بشویم .
ما سیاه پوست ها حتی در میدان جنگ نمی توانستیم با سفید پوست ها در یک هنگ یا در یک گروهان باشیم .میکشتیم و کشته میشدیم اما حق نداشتیم از همان آبریزگاه و حمام و دستشویی استفاده کنیم که سفید پوست ها استفاده میکردند . چادر مان جدا بود . آسایشگاه ما ن جدا بود .نمی توانستیم با آنها در یک سالن غذا خوری غذا بخوریم . نمی توانستیم از همان چشمه ای آب بخوریم که سفید پوست ها میخوردند .
پیر مرد با دستمال چرکمرده ای عرق گردنش را پاک میکند و میگوید : خیال نکنی این داستانها مربوط به هزار سال پیش است ها ! اینها و بد تر از اینها در همین دوران زندگی خودم اتفاق افتاده . همه اش را بیاد دارم . هرگز از یادم نمیرود .
یک چیز دیگری هم برایت بگویم شاید باورت نشود ، ما در جبهه های جنگ سربازان دشمن را اسیر میگرفتیم . همه شان هم سفید پوست بودند .آنها را سوار قطار میکردیم تا به اردوگاههای پشت جبهه منتقل شان کنیم . توی قطار ما باید جای مان را به اسیرها میدادیم و خودمان سر پا می ایستادیم ، میدانی چرا ؟ برای اینکه آنها سفید پوست بودند و ما سیاه !
غصه ام میشود . همراه پیر مرد بغض میکنم .بیاد لینگستون هیوز می افتم که میگفت :
این وطن هرگز برای من وطن نبود!
May be a doodle
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Bahman Azadi and 140 others

۳ فروردین ۱۴۰۳

نوا جونی برنده جایزه بهترین نویسنده

نوا جونی که مثل بابا بزرگش مدام سرش توی کتاب است دیروز برنده جایزه « بهترین نویسنده » شد.
نوا جونی از همان کودکی به کتاب و کتابخوانی علاقه بسیار داشت و هروقت میخواستیم هدیه ای برایش بگیریم میگفت بجای عروسک و کفش و‌لباس برایم کتاب بیاورید
من هر وقت به دیدنش میرفتم می دیدم نشسته است کتاب می خواند . کیف میکردم و میگفتم تره به تخمش میره حسنی به بابا بزرگش .
از صمیم قلب خوشحالم که نوه جانم اهل کتاب است و امیدوارم مجموعه داستان ها و نوشته هایش را هم چاپ کند
اصلا آقا میخواهم آنقدر زنده بمانم ببینم روزی روزگاری نوا جونی برنده جایزه نوبل ادبیات شده است! آرزوی محالی است ؟ مگر خانم گابریلا میسترال نویسنده و‌شاعر شیلیایی که جایزه نوبل ادبیات گرفت مثل نوا جونی نبود که از کودکی کتاب میخواند و قصه می نوشت ؟ آدمیزاد با آرزو زنده است دیگر .
تبریک به نوا جونی و‌تبریک به خودم که چنین نوه اهل قلمی دارم
نوا جونی پس از دریافت جایزه اش به مامانش گفته بود:
Mom! I've become like Grandpa!"
مامان ! من هم مثل بابا بزرگ شدم ها !
See insights and ads
All reactions:
Susan Azadi, Mina Siegel and 144 others

۱ فروردین ۱۴۰۳

آذر فخر در گذشت

خبر این است :
آذر فخر در گذشت.
دیشب دو ساعت پیش از تحویل سال .
به همین سادگی .
به همین بی سر و صدایی.
نمیخواستم در آستانه نوروز پیام آور سوک عزیزی باشم اما چه میشود کرد ؟
جهان پیر است و بی بنیاد
از این فرهاد کش فریاد
May be a black-and-white image of 1 person and smiling
See insights and ads
All reactions:
Susan Azadi, Mojgan Farahmand and 24 others