دنبال کننده ها

۲۱ اسفند ۱۴۰۲

گفتگوی پدر و پسر

در امریکا ساعت ها را یکساعت جلو کشیده اند ،آدم های تنبل به اعتراض بر آمده اند که ؛ ای فلان فلان شده ها ! مگر همان ساعت قبلی چه اشکالی داشت که آمده اید یک ساعت از خواب مان زده اید ‌وما را مجبور کرده اید یک ساعت کمتر بخسبیم ؟
پسرمان -الوین جونی شیخانی - نوشته بود که ؛
When I was a kid I used to think daylights saving was bullshit because I lost an hour of sleep. As an adult I think it’s bullshit because it completely screws up my kid’s sleep schedule. On the Plus side, our cat doesnt start singing me the song of his people at 5am to be fed early. So lets take the small wins where we can.
بابایی که ما باشیم چنین پاسخی برایش نوشتیم :
For us who are retired . morning, evening, sunset, midnight, and daylight saving time make no difference because we go to bed at 9 PM, wake up at 10 PM, spend four hours rolling over in bed because we can't sleep, sleep again at 2 AM, wake up at 3 AM, have breakfast at 4 AM, and spend the whole day napping
برای ما که باز نشسته هستیم صبح و شب و غروب و نیمه شب و تغییر ساعت هیچ فرقی نمیکند چونکه ساعت ۹ شب می خوابیم ساعت ده شب بیدار میشویم چهار ساعت در رختخواب غلت میزنیم چون خواب مان نمی برد و دو باره ساعت دو شب میخوابیم ساعت سه صبح بیدار میشویم ساعت چهار صبح صبحانه می خوریم و سراسر روز هم چرت میزنیم
این هم عکس جوانی های الوین جونی و عکس پیری بابا جونی !
رونوشت برابر اصل !
See insights and ads
All reactions:
Siavash Roshandel, Nasser Darabi and 94 others

۲۰ اسفند ۱۴۰۲

سلام بهار

سلام بهار
هر روز از پشت پنجره خانه ام به این درخت پر شکوفه سلام میکنم و میگویم : سلام بهار
May be an image of stone-fruit tree
See insights and ads
All reactions:
امیر شریف, Naghi Pour and 14 others

پیغامی به سلطنت طلب ها

 آقایان ، خانم ها 

مملکت متعلق به ملت است . دولت کارگزار ملت است . نفت میفروشد و مالیات میگیرد ، وظیفه اش این است برای شهروندان خود همه امکانات زیستی از قبیل آموزش رایگان و‌درمان رایگان را فراهم کند

ایران ارث پدری آقای شاه یا آقای امام یا هیچ الاغ دیگری نیست که ما بخواهیم بابت خدماتی که ارائه کرده است شبانه روز خایه هایش را بمالیم و شکر خدا بکنیم. 

ما از ارث‌پدری کسی یک پاپاسی نگرفته ایم .( ارث پدری خودمان را هم نتوانستیم بگیریم کم مانده است لوطی خور بشود )

شما هم اگر خیلی سلطنت طلب هستید تشریف تان را از صفحه ام ببرید که من حوصله چانه زدن  با آدم هایی که هیچ منطقی را نمیشناسند ندارم

از همه فداییان و جان‌نثاران اعلیحضرت رحمتی هم‌ میخواهم خانه شیشه ای ام را ترک بفرمایند و زحمت بیهوده ندهند

من بعنوان یک شهروند ایرانی به هیچ شاه و شاهزاده ای بدهکار نیستم و اگر نمکی هم خورده ام از نمکدان ملت ایران بوده است نه از نمکدان خاندان جلیل ! 

لطفا رفع زحمت بفرمایید

در ساحل ولگا

شبی در سامارا - در ساحل ولگا - مشغول قدم زدن بودم .ناگهان شنیدم یکی فریاد میزند : برادر ! کمک ! کمک !
هوا تاریک بود و ابرهای تیره ای سرتاسر آسمان را پوشانده بود . یکنفر در میان آب دست وپا میزد
خودم را به میان آب انداختم و به غریق رساندم ،چنگ در موهایش انداختم و او را به ساحل رساندم .هنوز به ساحل نرسیده بلند شد و یقه مرا گرفت و با خشم فراوان داد کشید که : تو چه حقی داری موی مردم را بگیری و بکشی؟
گفتم :ولی شما داشتید غرق میشدید و کمک می خواستید !
گفت :ای لعنتی !چطور داشتم غرق میشدم ؟آب رودخانه به شانه هایم هم نمیرسید !داشتم غرق میشدم ؟ چه حرف مزخرفی !
گفتم : ولی شما با فریاد کمک می خواستید . نمی خواستید؟
- گیرم که فریاد میزدم ، من هر قدر دلم بخواهد می توانم فریاد بزنم ! زود باش یک روبل رد کن بیاد و گرنه آژان خبر میکنم ! یا الله !
کمی با او جر و بحث کردم اما دست آخر متوجه شدم حق با اوست . دست توی جیبم کردم و هر چه توی جیب داشتم به او دادم و عاقل تر به خانه ام رفتم.....
«از خاطرات ماکسیم گورکی "
May be an image of text
See insights and ads
All reactions:
Nasser Darabi, امیر شریف and 36 others

سنن آدام چخماز

در تبریز بودیم . بگمانم سال 1352 بود . با رفیق مان رفته بودیم سینما . رفته بودیم فیلم " چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد " با بازیگری ریچارد برتون و الیزابت تایلر را ببینیم .
آن زمان ها ؛ نزدیکی های چهار راه شهناز ، سینمایی بود بنام سینما فرهنگ . این سینما فرهنگ گاهگداری فیلم های باصطلاح روشنفکری نشان میداد .
هنوز روی صندلی مان جابجا نشده بودیم که به سبک و سیاق آن روزگار سرود شاهنشاهی نواخته شد :
شاهنشه ما زنده بادا
پاید کشور به فرش جاودان ...
همه خلایق از جای شان پا شدند . من و رفیقم نمیدانم از روی بی حوصلگی یا شاید لجبازی گفتیم : ولش کن بابا ! بشین سر جات!
هنوز سرود شاهنشاهی تمام نشده بود که دیدیم یک پاسبان شیره ای - از آنها یی که انگاری کلاه شان به سرشان گشاد است و مدام لق لق می زند - به طرف مان میآید . بقول ابوالفضل بیهقی : از دست و پای بمردیم !
یادم میآید کفشی به پایش بود عینهو قبر بچه و آتشی از تخم چشم هایش زبانه میکشید که انگاری موی عزراییل توی تنش است . یک عقرب جراره تمام و کمال .
بخودمان گفتیم : آه ! خدایا ! آمدیم خضر ببینیم گیر خرس افتادیم!
آقای پاسبان آمد و مچ دست مان را گرفت و با تحکم گفت : برویم !
گفتیم : کجا برویم ؟
گفت : کلانتری
آمدیم یک مقدار پیزر لای پالانش گذاشتیم که : جناب سروان ! پدرت خوب ؛ مادرت خوب ؛ ول مان کن برویم پی کارمان . از خیر سینما هم گذشتیم .
بیا کمتر تو خون اندر دلم کن
ندانسته گهی خوردم ولم کن !
اما آقای پاسبان دست بر دار نبود .ما هم آنروز ها به عقل مان نمی رسید که می توانیم پنج تومان توی کف دست این آقای پاسبان بگذاریم و روی سبیل اعلیحضرت همایونی نقاره بزنیم .
ما را آورد بیرون و سوار تاکسی مان کرد و بردمان به کلانتری . کلانتری هم در محله درب و داغانی بود بنام گجیل . مرکز معتادان و فاحشه ها و باج بگیران و اونکاره ها . حتی پول تاکسی پاسبان را هم ما دادیم .
توی کلانتری ما را انداختند توی یک هلفدونی و گفتند به اتهام اسائه ادب به مقام شامخ سلطنت فردا باید بروید دادگاه .
خدایا ! چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ عجب غلطی کردیم ها ! حالا دست به دامان چه کسی بشویم ؟
تا تو از بغداد بیرق آوری
در کلاته کشت نگذارد کلاغ
غروب که شد دیدیم یک پاسبان جوانی جلوی سلول مان بالا پایین میرود . به خودمان گفتیم : آفت رسیده را غم باج و خراج نیست .
صدایش کردیم و یک اسکناس پنج تومانی کف دستش گذاشتیم و گفتیم : هر چند بی گنه را به عفو حاجت نیست اما شما جان مادرت یک لطفی بکن و به این شماره زنگ بزن بگو ما اینجا توی مخمصه افتاده ایم . به داد مان برسید . شماره تلفن اکبر آقا را هم دادیم دستش.
این اکبر آقا توی اداره مان همکار مان بود . یک کلاه گیس هم سرش میگذاشت تماشایی . با ساواک و ماواک هم سر و سری داشت .اما آدم با صفای بی آزاری بود . آدم مثبت کار گشای دست و دلبازی بود . هزار تا رفیق داشت . همه شهر تبریز می شناختندش .هر وقت یک جا توی هچل می افتادیم به دادمان میرسید و نجات مان میداد . گهگاه با هم میرفتیم شاهگلی عرق می خوردیم . عالم و آدم هم میدانستند که ساواکی است .ساواکی بود اما خدا پیغمبری آدم فروش نبود .یکی دو بار مرا از چنگ ساواک بیرون کشیده بود . وساطت مرا کرده بود .هر وقت توی مخمصه ای گیر می افتادم به دادمان میرسید و میگفت ـ حسن ! سنن آدام چخماز ! یعنی حسن تو آدم بشو نیستی !
هنوز شب نشده بود که دیدیم اکبر آقای ما با یک جناب سروان آمد سلول مان . اول اخم و تخمی بما کرد و بعدش با هم رفتیم اتاق جناب سروان .
جناب سروان شروع کرد به پند و اندرزمان که : آخر ای آدم های بی عقل ! شما ناسلامتی چشم و چراغ این مملکت هستید ! فردا این مملکت را شما باید بچرخانید ؛ آخر عقل تان کجاست ؟ چرا الکی برای خودتان درد سر درست می کنید ؟ نمی توانید مثل بچه آدم سرتان را بیندازید پایین و ماست تان را بخورید ؟ بعدش هم از ما تعهد نامه کتبی گرفت که دیگر از این گه خوری ها نکنیم و رها مان کرد .
May be a black-and-white image
See insights and ads
All reactions:
Farhad Ghasemzadeh, Nasser Darabi and 88 others