دنبال کننده ها

۹ بهمن ۱۴۰۲

درس جغرافی

یک روز رفته بودم اداره مالیات. همان اداره ای که وقتی آدم اسمش را می شنود زهره ترک میشود .
رفته بودم بدهی های معوقه! را بپردازم .
یک آقایی آمده بود آنجا کنارم نشسته بود . شروع کردیم به حرف زدن و آسمان ریسمان بهم بافتن .
پرسید : کجایی هستی؟
گفتم : ایران
شروع کرد فحش دادن به جورج بوش!
گفتم : چرا به بوش فحش میدهی؟
گفت : این فلان فلان شده مملکت تان را نابود کرده است!
پرسیدم : شما کجایی هستی؟
گفت : لایبریا
من هر چه توی ذهنم کند و کاو کردم نفهمیدم لایبریا کجاست!
دیدم ای بابا ! درس جغرافی هر دو تا مان صفر است .
May be a doodle of map and text
See insights and ads
All reactions:
Bahman Azadi, Nasrin Zaravar and 84 others

بیچاره بابا بزرگ

رشته ای بر گردنم افکنده دوست.
می‌کشد هر جا که خاطر خواه اوست
داشتم آلبوم عکس هایم را نگاه میکردم. این عکس را دیدم .
آنوقت ها که این نوا جونی پدر سوخته چهار پنج سالش بود یک روز رفته بود گردن بند مامان بزرگش را آورده بود انداخته بود گردن من و چپ و راست عکس گرفته و قاه قاه خندیده بود . بعدش هم رفته بود لاک ناخن آورده بود تا ناخن هایم را لاک بزند که با خواهش و منت و یک عالمه قربان صدقه رفتنش بالاخره رضایت داد از خیر لاک کردن ناخن هایم بگذرد.
حالا هم این خانم خوشگله گیسوان بلندش را به رخ ما میکشد .
پدر بزرگ شدن هم مکافاتی هست ها!
نقاشی از : پریچهر سهیلی -
See insights and ads
All reactions:
Susan Azadi, Bahman Azadi and 160 others

از جمهوری ترس به جمهوری عشق

شهر ما روزگاری کعبه آمال طلا جویان بوده است . معادن طلایی داشته است که جویندگان طلا را از اینسو و آنسوی گیتی بسوی خود میکشانده است .
داستان های شگفت انگیزی از آن روزگار پر تب و تاب با خود دارد .
نامش Placerville
می‌روم قدمی میزنم . سراسر عتیقه فروشی است و رستوران و گالری نقاشی و بار .
عصر یکشنبه ای آفتابی است . رفت و آمد چندانی نیست . رستوران ها و بارها اما غلغله است . پیر و جوان و خرد و کلان نشسته اند می نوشند و میخورند و میگویند و میخندند .
به یاد وطنم می افتم . با خود میگویم انگار از جمهوری ترس به جمهوری عشق کوچیده ام .
ساعتی در خیابان اصلی بالا و پایین می‌روم . مردی پای صندوق گالری اش ایستاده است گیتار میزند و می خواند . به تماشایش می ایستم . چه کاسب هنرمندی .
از جلوی کاخ دادگستری میگذرم . قدمتی صدو بیست ساله دارد اما همچنان سرفراز ایستاده است .
ساختمان های دیگر عمری صد و پنجاه ساله دارند . گاه بیشتر گاه کمتر .
اینجا بر فراز ساختمانی پیکره نمادین مردی آونگ دار شده است . اینجا همان جایی است که کاشفان نا فروتن طلا، دزدان و قانون گریزان را بر دار مجازات میآویخته و شوکران مرگ در حلقوم شان میریخته اند . و این پیکره آویخته بر دار یادگار آن روزهای پر تب و تاب .
جوانکی جلویم را می‌گیرد و میگوید : پول یک آبجو را بمن میدهی؟
میگویم : چرا نه ؟
دست در جیب میکنم و یکی دو دلاری بدستش میدهم . اگر بتوان با یکی دو دلار دلی را شاد و لبی را به خنده گشود چرا باید دریغ کرد ؟
قدم زنان به خانه بر میگردم . همسرم می پرسد : کجا بودی؟
میگویم : رفته بودم در صفحات تاریخ شهر مان گم شده بودم .
See insights and ads
All reactions:
Susan Azadi, Bahman Azadi and 92 others