دنبال کننده ها

۱۵ شهریور ۱۴۰۲

آنجا که عقل پای نهد

نشسته ام تاریخ بلعمی میخوانم . از ابو علی محمد بن محمد بلعمی. به تصحیح ملک الشعرای بهار و به کوشش محمد پروین گنابادی.
بلعمی،سه روایت از مرگ حضرت موسی از متون کهن «اسرائیلیات» نقل میکند اما روشن بینی او چنان است که گذشته از نثر روان و استوارش ، این روایات را مشتی خرافه میداند و با عقل ناسازگار .
و چنین می نویسد :
«و این هر سه حدیث خرافات است و نه از در آن است که اندرین کتاب روایت کنند ، و خداوندان عقل این حدیث ها نپذیرند »
و شگفتا که چنین سخنی را هزار سال پیش میگوید.
و اما آن روایات:
۱-« و یوشع، پیام ها به خلق میگزارداز خدای تعالی، و کارها که موسی ندانستی همی کردی.
موسی او را گفتی:
ای یوشع ! این چه چیز است؟
یوشع گفتی: ای موسی!آنگاه که تو پیغمبر بودی من ترا خبر پرسیدم که تو همی چه کنی؟
موسی را درد آمداز آن ، و از خدای مرگ خواست.و خدای او را مرگ داد .
۲-و گروهی گویند که موسی بر فریشتگان آسمان بگذشت. و ایشان اندر زمین گوری کنده بودند به فرش های نیکو آراسته.
موسی گفت : این گور از آن کیست؟
گفتند: این گور آن بنده کریم است و بر خدای گرامی.
و گفتند : یا موسی! خواستی که تو آن بودی؟
موسی گفت : خواستمی!
گفتند : ایدر فرو شو و بخسب تا بنگریم که ترا شاید .
موسی به گور فرو شد و بخفت.
و آن فریشته کاین سخن گفت ملک الموت بود !
چون موسی بخفت ملک الموت جان از او جدا کرد . و چون مرگ موسی رسید، موسی فریشتگان را ایدون گفت که مرا بفریفتید!
۳-روایت کنند که خدای تعالی ملک الموت را بفرستاد که جان موسی بستان.
ملک الموت سوی موسی آمد بر صورت مردی.
موسی را گفت : مرا خدای فرستاد که جان از تو بستانم.
موسی دست باز برد و ملک الموت را طپانچه بزد( سیلی زد ).
و بر روی یک چشم او کور کرد .
ملک الموت باز پیش خدای شد . گفتا : یارب!موسی یک چشم من کور کرد و گر از آن نبودی که بنده ای هست بر تو گرامی، من هر دو چشم او کور کردمی!
خدای تعالی گفت :
ای ملک الموت! با موسی مدارا کن ، باز بر او شو و او را بگوی که دست بر پشت گاوی بمال ، بنگر که زیر دست تواندر ، چند موی است، تا به عدد هر مویی ترا یکسال زندگانی دهم .
ملک الموت بیامد و پیام خدای تعالی بداد.
موسی گفت:
یکبار که آخر بباید مردن ، اکنون میرم !ملک الموت را گفت : جان بستان.
و ملک الموت جان او بستد.»
و آنگاه بلعمی چنین داوری میکند:
و این هر سه حدیث خرافات است. و خداوندان عقل این حدیث ها نپذیرند.
و بلعمی این سخن را هزار سال پیش میگفت و هیچ نمیدانست که از پس هزار سال ، کرورها کرور از فرزندان و نوادگان او پای پیاده به کربلا خواهند رفت و برای اربعین حسین بادیه ها در خواهند نوردید تا غرفه ای از بهشت را به پاداش بگیرند!
May be an illustration of text
All reactions:
Naghi Pour, Aziz Asgharzadeh Fozi and 26 others

۱۴ شهریور ۱۴۰۲

دل را قرار باید و نیست

رفته بودیم دیدن استادم. من و مرتضی.
آنجا در اتاقش در برکلی روی تخت بیماری خوابیده بودو آهسته ناله میکرد .
رفته بودیم دیدن استادم دکتر محمد جعفر محجوب. مردی که نه تنها محجوب بلکه محبوب بود . محبوب همگان بود . اقیانوسی بود از دانش و لطافت طبع و عیاری.
نشستیم و گپ زدیم .هیچ نمیدانستیم یکی دو روزی دیگر از این خاکدان رخت بر خواهد بست .
ناگهان به درد ناله ای کرد.
زری خانم پرسید :امیر جان کجایت درد میکند ؟
گفت : خانم جان ! بفرمایید کجایت درد نمیکند ؟
آنگاه بیتی از سروده هایش را خواند:
رسید پیری و دل را قرار باید و نیست
استاد محجوب در همان حالت بیماری دست از شوخ طبعی و عیاری بر نمیداشت.برای مان خاطره گفت . از استادانش:
«استاد بدیع الزمان فروزانفر میگفت : وقتی ما درس میخواندیم کتابهایی که در اختیار داشتیم در دوره قاجار چاپ شده بود
وقتی به اشعار بزرگان شعر پارسی میرسیدیم اگر مثلا شعر مسعود سعد را از روی کتاب می خواندیم استاد ادیب نیشابوری اگر متن را قبول نداشت تاملی میکرد و ریش اش را با دست میگرفت ومیفرمود :« به روح پدرم مسعود سعد اینطور نگفته بود.
بعد به سلیقه خودش شعر مسعود سعد را اصلاح میکرد و میفرمود :مسعود سعد اینطور گفته است »
حیف است این شعر زیبای استادم محمد جعفر محجوب را نخوانید . یادش جاودانه .
رسید پیری و دل را قرار باید و نیست
دمی رهایی ام از هجر یار باید و نیست
مرا ازآن لب گلرنگ و آن بنفشهء زلف
هزار خرمن گل در کنار باید ونیست
به تیر غمزه دلم صید کرد و خونم ریخت
کنون به کشته خویشش، گذار باید و نیست
پس از گذشتن عمری به هجر، دولت وصل
زشام تا به سحر، پایدار باید ونیست
دلم سیه شد ازآن، کاسمان بخت مرا
ستاره ای به شب انتظار باید ونیست
به ساغر طربم خون دل نباید وهست
به جام باده نوشین گوار باید ونیست
پی برون شدن از هفت خان غم دل من
به پهلوانی اسفندیار باید ونیست
زسخت جانی خود آمدم به جان که مرا
به تن خدنگ بلا جان شکار باید و نیست
چنان شکست دل از زخم بی علاج زبان
که مومیائی اش از نیش مار باید ونیست
مدار چشم مروت زکس که مردم را
زبان شکر و دل حقگذار باید ونیست
دم از فضیلت و دانش مزن، که بخت ترا
مدد زکوکب طالع به کار باید و نیست
زشرح غصه فروبند دم، که محرم راز
زخیل یاران، یک از هزار باید و نیست
فسرده آتش غم باد، کز شراره آن
سرود دلکش من، آبدار باید و نیست
May be an image of ‎1 person and ‎text that says '‎شب محمد جعفر محجوب ژاله آموزگار معين نجف دریابندری محمدعلی اسلامی ندوشن محمدر ضا شفیعی کدکنی نصرالله پورجوادی دکتر محمد اسلامی ایرج پارسی نژاد محمد جعفر ياحقی على بلوکباشی عسكر موسوی حسن ذوالفقاری پگاه خدیش شهرزاد محجوب على دهباشی ورونمایی شماره يکصد دهم بخارا یادنامه) محمد جعفر (محجوب دوشنبه بهمن ۱۳۹۹ ساعت پنج عصر زعفرانیه خیابان عارف نسب شماره کانونزیان فارسی خیابان ،وليعصر بنياد ملت‎'‎‎
All reactions:
Miche Rezai, Mahmood Moosadoost and 37 others

باران بارید

دیشب و دیروز یک عالمه باران باریده است. دار و درخت ها را شسته است
غبار از سر و روی جاده ها و ساختمان‌ها زدوده است . گرمای شهر ما بیست و پنج درجه کاهش یافته است. شب ها لحاف روی سرمان می کشیم می خوابیم.
امروز صبح رفتم دور و بر خانه مان در حاشیه جنگل زیر نور دلپذیر آفتاب قدمی زدم. می بینم سبزه ها و سبزه زاران جان گرفته اند . انگار قد کشیده اند. دارند سبز میشوند.
خوشحالم برای آهو ها. خوشحالم برای بوقلمون ها. خوشحالم برای جوجه بلدرچین های فندقی که گروه گروه اینجا جلوی خانه ام رژه میروندو همچون فندقی درمیان سبزه ها می غلتند.
به آسمان نگاه میکنم میگویم : سپاسگزارم آسمان . سپاسگزارم .
اگر به خدایی و اهورایی و الله و گاد و اهورامزدایی باور میداشتم لابد میبایست دست هایم را به آسمان بلند میکردم و میگفتم : بارالها! سپاسگزارم که به فرشته باران - عالیجناب میکاییل یا الهه بانو آناهیتا - فرمان داده ای تا بر سر زمینم ببارد و برکت و سبزی بباراند!
من اما ، طبیعت را می ستایم. دریا را می ستایم . مادر زمین را می ستایم که بقول شاملو با هزار زبان با من سخن میگوید:
«به تو نان دادم من
‌علف به گوسفندان و به گاوان تو
‌وبرگ های نازک تره
که قاتق نان کنی
و به هرگونه صدا،
من با تو به سخن در آمدم
با نسیم و باد
با جوشیدن چشمه ها از سنگ
با ریزش آبشاران
تو میدانستی که من ات
به پرستندگی عاشقم
که ترا چنان دوست میداشتم
که چون دست بر من میگشودی
تن و جانم به هزار نغمه خوش
جوابگوی تو میشد»
مهرت را سپاس میگویم ای زمین و آسمان و ابر ‌و باد و دریا که اندوه از جانم نیز زدودی
ترا به پرستندگی عاشقم
All reactions:
Miche Rezai, Nasrin Zaravar and 72 others

روز اول مدرسه

( از یادهای دور و دیر )
شب را تا سپیده صبح نخوابیده بودم. قرار بود فردایش برویم مدرسه . برادرم یکی دوسالی از من بزرگتر بود
صبح ترسان و لرزان راه افتادیم . باران می بارید . یک چتر سیاه گردن کلفت به دست مان دادند و گفتند : بسلامت! حتی یادمان ندادند این چتر لعنتی را چگونه باید ببندیم .راه افتادیم . خانه مان تا مدرسه مان یکساعت راه بود . باید از « کهنه جاده » میرفتیم . کهنه جاده با پستی ها و بلندی هایش . با باغات چای اینسو و آنسویش .
از « عمر سنگ » که رد شدیم باد شدیدی آمد و چترمان را مچاله کرد . یکی دو تا از پره هایش را شکست . حالا بی چتر مانده بودیم . خیس آب شدیم . راه بازگشت هم نداشتیم . باید خودمان را بمدرسه میرساندیم .
مدرسه مان آنجا در لاهیجان کنار ورزشگاه فوتبال بود . پیش ازآن پرورشگاه کودکان یتیم بود . اسمش پرورشگاه احمد قوام .
هر وقت با مادرم ازکنارش رد میشدیم یک مشت کودک هفت هشت ساله را میدیدیم که با موهای تراشیده و لباسهای خاکستری که بر تن شان زار میزد اینجا و آنجا می پلکیدند . رنگ به چهره نداشتند . بنظرم بیمار میآمدند . مادرم برای شان دلسوزی میکرد و گهگاه اشکی هم میریخت . نمیدانستم چرا ! خودم هم دلم برای شان میسوخت . انگار زندانی های معصومی بودند که راه بجایی نداشتند .
بعد ها پرورشگاه را مدرسه کردند . نام احمد قوام را هم از روی آن برداشتند. احمد قوام ( قوام السلطنه ) دیگر « حضرت اشرف » نبود . دیگر صدر اعظم ممالک محروسه شاهنشاهی نبود . آقای شاه خانه نشین اش کرده بود . آقای شاه از قوام السلطنه می ترسید . سایه اش را با تیر میزد .از مصدق و علی امینی هم می ترسید . هنوز آریامهر نشده بود اما از هرکس که سرش به تنش می ارزید می ترسید . بگمانم خیال میکرد این آدم ها روزی روزگاری می توانند او را از تخت طاووس پایین بکشند . هرگز به خیالش هم نمی رسید روزی روزگاری آخوندک مفلوکی از فراسوی عصر پیشا سنگی خواهد آمد و تاج و تخت و دربار و درگاهش را بر سرش خراب خواهد کرد و ملتی را به در یوزگی خواهد کشاند .
رسیدیم مدرسه . خیس و آبکشیده . آقای ناظم با چوبی در دست اینسو و آنسو میرفت و نعره میکشید . اسمش آقای مظهری بود . چاق و شلخته . با چشمانی آبی ، و پنجاه کیلو وزن اضافی
رفتیم توی کلاس. کلاسی با هفت هشت تامیز و نیمکت . با کف چوبی . خاک آلود. کثیف.
گفتند : بنشینید
خواستیم بنشینیم اما جا نبود . چند تایی روی نیمکت ها نشستند . ما مانده بودیم حیران کجا بنشینیم ؟.
آقای مظهری با ترکه انارش نعره زنان از راه رسید . چند ضربه به سرمان کوبید و همچون فرمانده یک پادگان نظامی فرمان نشستن داد . روی همان خاک و خل ها نشستیم . کلاس بوی نا گرفته بود . بوی مردار میداد .
لحظه ای بعد خانم معلم مان از راه رسید . انگار با خودش یک زنبیل عطر بهار نارنج آورده بود . و من از همان روز و همان لحظه عاشقش شدم
May be an illustration
All reactions:
Miche Rezai, Nasrin Zaravar and 87 others
روز اول مدرسه