دنبال کننده ها

۹ اسفند ۱۴۰۱

سفر آب ، سفر خاک ( مکزیک ) ۷


مادر شوهر دخترم همراه و همسفر ماست . زنی ۸۴ ساله . نامش روتRuth.
هیچ به یک بانوی ۸۴ ساله نمیماند . شاد. اهل خوشباشی . دست و دل باز . کتابخوان . اهل هنر
در جوانی هایش بالرین و نوازنده پیانو بوده است . مدام در سفر است . در شرق و غرب عالم اقامتگاهی و پناهگاهی دارد . گهگاه ما را هم با خود به سفر می برد . من بسیار دوستش میدارم . می نشینم به خاطراتش گوش میدهم . همپای من ویسکی میخورد .
گهگاه سر بسرش میگذارم ‌‌میگویم : روت ! دوست دارم مستی ات را ببینم.
I like to see you drunk
پریشب ها مست کرده بود ، از پله ها افتاد کله اش شکست . بردیمش بیمارستان . کله اش را عکسبرداری و پانسمان کردند .دکتر گفته است تا زخم کله ات درست نشود حق نداری لب به مشروب بزنی!
حالا همراه من میآید رستوران . میگویم : روت ! چه می نوشی ؟ ویسکی یا کنیاک ؟
قهقهه خنده را سر میدهد ‌و میگوید : مگر نشنیدی دکترم چه گفته استStrawberry
Daiquiri without Alcohol
امروز با آرشی جونی رفته بودیم شنا . نوا جونی با بابایش رفته بود ماجرا جویی !
آرشی جونی گفت : بابا بزرگ ! برویم اسپاSpa
گفتم : باشد . برویم اسپا
رفتیم آنجا . سه چهارتا دختر ‌‌پسر چهار پنجساله مکزیکی آنجا ورجه ورجه میکردند. میآمدند از بالای نرده ها می پریدند توی آب .
دیدم آرشی جونی تابلویی را که روی دیوار بود نشان شان میدهد و میگوید : اینجا نوشته است پریدن در آب ممنوع است
No Diving
That’s a Rule
بچه ها چون انگلیسی نمیدانستند حرف های آرشی جونی را نمی فهمیدند و همچنان می پریدند توی آب .
آرشی جونی همچون یک سرکار استوار وظیفه شناس هی تابلو را به بچه ها نشان میدا ‌د و میگفت :
No Diving. That’s a Rule
سرانجام مجبور شدم مداخله کنم و رفتم بزبان اسپانیولی برای بچه ها توضیح دادم که جهیدن در آب ممنوع است.
و آرشی جونی طفلکی نفسی به راحتی کشید
فردا صبح ساعت شش قرار است سوار اتوبوس بشویم برویم محلی بنام تولوم Tulum . یادگاری از میراث‌های فرهنگی قبایل مایا .
بعدا در آن باره خواهم نوشت .
May be an image of 2 people, people sitting and indoor
All reactions:
123

سفر آب ، سفر خاک ( مکزیک ) ۶

سفر آب ، سفر خاک «۶»
(مکزیک)
رفتیم به تماشای شهر کانکون. خیال میکردیم شهری است با ویژگی های منحصر بفرد .از هتل مان تا مرکز شهر سی چهل کیلومتری بود . راندیم . در ترافیکی سنگین . گرمای هوا نود درجه فارنهایت . و شرجی.
از اینجا تا مرکز شهر هتل ها و آسمانخراش هاست .بیست طبقه و سی طبقه و پنجاه طبقه .مدرن و سوپر مدرن. صدها و شاید هزار ها .بلواری بطول سی کیلومتر به مرکز شهر می‌رسد . بلواری بسیار زیبا . با درختانی شبیه درخت خرما .اما همینکه به مرکز شهر میرسی خودت را در میدان شوش و خیابان ناصر خسرو‌و‌دروازه دولاب میبینی. شهری بی روح. بی هیچ درختی. بی هیچ سایه و سایبانی . با ترافیکی سرسام آور . و هوایی که بوی گازوییل میدهد . و مردمی که چندان به قوانین رانندگی اعتنایی ندارند . اینجا شباهت هایی به دوبی دارد . دوبی هم دو بخش دارد . شهر قدیم و شهر جدید . آنجا هم کشاکش دو جهان را بصورتی عریان می بینی . وقتی وارد شهر قدیم میشوی انگار به هزار سال پیش پرتاب شده ای . همه چیز بوی هزار سال پیش را میدهد اما وقتی به شهر جدید میآیی با خودت میگویی اینجا دیگر کجاست ؟ کره مریخ است ؟ نکند به کره مریخ آمده ام .
میخواهیم پیاده بشویم گشتی در شهر بزنیم . اما پارکینگ پیدا نمی شود . دور خودمان می چرخیم اما نمی توان جایی برای پارک پیدا کرد . اتوبوس ها و‌مینی بوس ها و تاکسی ها در هم میلولند . سری به فروشگاه والمارت میزنیم که پارکینگ درندشتی دارد . قیمت اجناس چندان تفاوتی با قیمت امریکا ندارد .گشتی در یکی از خیابان‌ها میزنیم و سوار ماشین می شویم و میآییم هتل مان.
در یکی از رستوران های همین مجموعه شام خوشمزه ای میخوریم و میآییم به لابی هتل . اینجا دخترکی ویولون مینوازد . و چه زیبا می نوازد .برخی از مهم‌ترین آثار موسیقی کلاسیک جهان را با هنرمندی تمام می نوازد و ما را مسحور میکند .
آمده ام بخوابم . خوابم نمی برد . دوست دارم بروم کنار اقیانوس قدم بزنم . تا صبح قدم بزنم . ستاره ها را بشمارم .ببینم کدام ستاره ای از خوشه کهکشان جدا میشود و بسوی زمین می غلتد . اما پیری درماندگی میآورد . و من درمانده میشوم .
نمیدانم چرا یکباره به یاد دوران نوجوانی ام افتادم . دورانی که یادش همیشه با من است . همه اش تقصیر این ایرانه خانم زیباست
«رفته بودم قالیبافی یاد گرفته بودم.کلاس چهارم پنجم دبستان بودم. داده بودم یک دار قالی کوچولودرست کرده بودند با خودم میبردمش مدرسه . آقای فهیم معلم نقاشی و کار دستی مان بود . بچه ها رفته بودند اره مویی خریده بودند تخته سه لا را می بریدند ماشینی ،خانه ای ،کالسکه ای ، چیزی میساختند اما من رفته بودم کارگاه سیار قالیبافی راه انداخته بودم
بچه ها زنگ تفریح دورم جمع میشدند قالیبافی ام را تماشا میکردند.هنوز یاد نگرفته بودم چطوری گل و بوته نقاشی کنم . همینطور کامواهای رنگ وارنگ را ردیف میکردم میآمدم بالا . آنقدر قالیبافی را دوست داشتم که شب ها پس از نوشتن مشق هایم میرفتم توی اتاق مهمانخانه می نشستم قالی می بافتم .
بالاخره بک روز قالیبافی ام به سرانجام رسید . یک قالی کوچولوی چار وجبی بافته بودم که خیلی برایم عزیز بود . هروقت مهمان خانه مان میآمد مادرم کلی از قالیبافی ام تعریف میکرد و میگفت : پسر جان ! برو قالی ات را بیار به عمه آفاق نشان بده ! برو قالی ات را بیار به عمو اسدالله نشان بده.
مادام که در ایران بودم این قالی چار وجبی را با خودم به اینجا و آنجا میکشاندم. قابش گرفته بودم روی دیوار خانه ام میآویختم . بعد ها که آواره کشور ها و قاره ها شدم نمیدانم چه بر سر قالی عزیزم آمد. همانطور که نمیدانم آنهمه کتاب هایی را که با خون جگر خریده بودم چه سرنوشتی پیدا کردند . آنچه میدانم این است که از خانه پدری چیزی باقی نمانده است. آن خانه باشکوه در دامنه شیطان کوه با آن تالار چوبی اش فرو ریخته و فرو پاشیده است . باغ ها و باغستان به کام گیاهان هرز فرو رفته و خشکیده اند .
پدر ‌و مادر در حسرت دیدارم به خاک رفته اند . به خواب ابدی رفته اند . و من نمیدانم چرا اکنون در اینجا . در اینسوی اقیانوس ها . در مکزیک . در نیمه شبی . در حالتی نه خواب و نه بیداری . یکباره بیاد همه آن یادهای زیبا افتاده ام .
دق که ندانی که چیست گرفتم
دق که ندانی تو خانم زیبا
حال تمامم از آن تو بادا
گرچه ندارم خانه در اینجا ، خانه در آنجا
با توام ایرانه خانم زیبا
کاکل از آن سوی قاره ها بپرانی
یا نپرانی
با تو خدایی برهنه ام آنجا
بی تو گدایم
ببین ، گدای کوچه دنیا
با توام ایرانه خانم زیبا
شعر : رضا براهنی
May be an image of 5 people and body of water
All reactions:
123

سفر آب ، سفر خاک «۵»
مکزیک - فوریه ۲۰۲۳
امروز به خور و خواب گذشت . ساعتی با نوا جونی و آرشی جونی شنا کردیم. ساعتی هم کنار اقیانوس راه رفتیم و جان تازه ای گرفتیم. بچه ها موج سواری کردند ما هم تماشای شان کردیم .
فردا هم قرار است برویم شهرهای دور و اطراف را ببینیم و سرکی در زندگی مردمان این سامان بکشیم و ببینیم چگونه روزگار میگذرانند.
چو فردا بر آید بلند آفتاب ……
All reactions:
107

سفر آب ، سفر خاک ( مکزیک ) ۴


به کارگر هتل میگویم :شما در روز چقدر حقوق میگیری؟
میگوید: ساعتی یک دلار!
با شگفت زدگی می پرسم: ساعتی یک دلار ؟
میگوید : سی سینیور
میگویم : هیچ میدانی در امریکا حداقل دستمزد کارگران ساعتی بیست دلار است؟
میگوید : میدانم سینیور ! بهمین خاطر است مکزیک دارد از مکزیکی ها خالی میشود و همه میخواهند خودشان را به امریکا برسانند .
امروز هوای اینجا کمی خنک تر شده بود . باد شدیدی میوزید . دریا نا آرام بود . زهره شیر میخواست در میان چنین خیزابه ها و‌موج هایی دل به دریا زدن و تن به امواج خروشان سپردن.
نوه ها رفته اند به شهری دیگر . شهری که والت دیسنی دیگری است . نامش را از یاد برده ام .. جنگلی و دریاچه ای و کوه و‌کتلی . رفته اند برای ماجرا جویی . یا بقول خودشان ادونچر.
نوا جونی عاشق و شیدای ماجرا جویی است . پریدن از ارتفاع . بالا رفتن از دیوارهای سنگی. شنای زیر آبی . تن دادن به خطر بدون هیچ واهمه ای. گاهی من از کارهایش ترسم میگیرد اما او خم به ابرو نمیآورد و از ماجرا جویی دست نمی کشد .
شب خسته ‌‌و مانده بر میگردند . موقع برگشتن پلیس جلوی شان سبز میشود . میگوید : سرعت غیر مجاز داشته اید. جریمه تان صدو شصت دلار است . باید بروید دوتا چهار راه آنطرفتر . در ایستگاه پلیس این جریمه را بپردازید .
میخواهند راه بیفتند بروند آنجا جریمه را پرداخت کنند .
آقای پلیس میگوید : شصت دلار به خودم بدهید شتر دیدی ندیدی !
اینها تعجب میکنند . مگر چنین چیزی هم ممکن است ؟ پلیس و رشوه؟ اینها همه چیز را با معیارهای زیستی امریکا می سنجند : مگر پلیس هم می تواند رشوه بگیرد ؟ یادشان نیست اینجا یک گشورجهان سومی است . با همه مختصات و مشخصات یک کشور جهان سومی.
دخترم با حیرت میگوید : شصت دلار از ما گرفت آنوقت دست کرد یک جعبه شیرینی را که توی دستم بود از من قاپید و ‌‌گفت : گرسنه هستم
دخترم با نوعی دلسوزی کودکانه ای میگفت : بابا ! این بیچاره ها حتما حقوق شان خیلی کم است که مجبورند رشوه بگیرند .طفلکی نمیداند « رشوه» یکی از اصول قانون اساسی کشورهای جهان سومی است . مکزیک و ایران و ترکیه و موزامبیک و‌نیجریه ‌و بورکینافاسو هم ندارد
امشب اینجا کنار استخر بساط باربیکیو راه انداخته اند . صندلی ها را کنار استخر چیده اند و موسیقی و رقص و خوشباشی و بخور بخور مهیاست . هوای مناسبی برای پیر مردها نیست ، باد خنکی میوزد. من بخاطر این سرما خوردگی بی پیر می ترسم در هوای آزاد بنشینم و از این شور و شادی سهمی بر گیرم .
. سرما خوردگی ام دارد کم کم کار دست مان میدهد . گوش و‌گلویم دوباره درد گرفته است . از ترس اینکه نکند گرفتار قرص و‌دوا و آنتی بیوتیک بشویم امروز را به خودمان استراحت داده ایم. یعنی نه دریا رفته ایم نه استخر . نشستیم به تماشای آدمیان .
مکزیک صد و سی میلیون جمعیت دارد ، زبان شان اسپانیایی است اما ۶۲ زبان بومی دیگر توسط بومیان سرخ پوست استفاده میشود . نفت دارد . گاز دارد . چهاردهمین اقتصاد بزرگ دنیاست . دهمین کشور پر‌وسعت گیتی است . اما فقر هم دارد ، بی سروسامانی هم دارد .رشوه خواری هم دارد . و هر سال هزاران نفر در جستجوی نان و زندگی بهتر خود را به آب و آتش میزنند تا از کوهها و بیابان ها ی بی آب و علف بگذرند و خودشان را به امریکا برسانند
مکزیک همچون همه کشورهای جهان سومی هزار و یک درد بی درمان دیگر هم دارد .اما کشوری زیباست. با مردمانی مهربان . و فقیر
( عکس: آرشی جونی و نوا جونی از ماجرا جویی های روزانه باز گشته و چنان سر در کامپیوترشان فرو کرده اند که یادشان نیست باید شام هم بخورند )
All reactions:
116