دنبال کننده ها

۹ بهمن ۱۴۰۱

زنی که به گلها آب میداد

فروزان ، بازیگر فیلم های فارسی بود . اوایل آن انقلاب منحوس خانه اش را که ویلای درندشت زیبایی در خیابان ایتالیا بود مصادره کردند . مصادره اش کردند تا آیات عظام و علمای اعلام در آنجا بیتوته کنند و نماز بخوانند و برای خلق پریشان پرشکایت گریان از ساده زیستی علی بن ابیطالب لاطایلات ببافند .
این ساختمان ابتدا در اختیار بنیاد مستضعفان قرار گرفت و مجله جانباز که ارگان رسمی این بنیاد اهریمنی بود همانجا دفتری و دم و دستگاهی داشت .
یکی از کارکنان همین مجله - امیر امینی - در گزارشی مینویسد : در سال ۱۳۶۶نگهبانان این خانه بمن اطلاع دادند که هر شب زن ناشناسی به اینجا میآید و با غرور تمام بدون آنکه با کسی حرفی و کلامی رد و بدل کند یکراست بطرف باغچه میرود و گلهای خانه را آب میدهد و بی کلامی و نگاهی راهش را میکشد و میرود .
شبی دو تن از مدیران بنیاد تصمیم گرفتند تا دیر وقت بمانند و ببینند این خانم اسرار آمیز کیست .من هم آنشب با آنان ماندم و با کمال حیرت دیدم زنی که هر شب میآید گل های خانه را آب میدهد فروزان هنرپیشه فیلم های فارسی است .
من جلو رفتم و سلام کردم و گفتم : خانم فروزان ! من روزها اینجا توی این خانه نماز میخوانم . آیا شما بعنوان مالک اصلی این خانه راضی هستید ؟
او در پاسخ من فقط یک جمله گفت :
آقا پسر ! ببین ! اگر قبل از انقلاب نماز خوان بودی من راضی هستم ، اما اگر به مصلحت این دوره زمانه نماز خوان شده ای من هر گز راضی نیستم .
May be an image of 1 person and standing
All reactions:
136

خدا کجاست؟

نزدیک سپیده دم ؛ خواب دید که خود را در یکی از رواق های کتابخانه " کلمانتین " پنهان کرده است .
کتابداری با عینک دودی از او پرسید :
دنبال چه میگردی؟
جواب داد : خدا!
کتابدار گفت : خدا در یکی از حروف یکی از صفحات یکی از چهارصد هزار جلد کتاب کتابخانه " کلمانتین " است . پدران من و پدران پدران من به دنبال آن حرف گشته اند . من از بس پی آن گشته ام کور شده ام !
" خورخه لوییس بورخس - نویسنده و شاعر نابینای آرژانتین

آدم شدن چه مشکل

یک آقایی از جمهوری چک پا شده است رفته است استرالیا.
شلوارش از بالا تا پایین جر خورده است . هیچ چمدان و قبل منقلی هم همراه ندارد . هیچ هیچ . با دست خالی آمده است سفر .
در فرودگاه سیدنی مامور اداره مهاجرت می پرسد : برای چه به استرالیا آمده ای؟
هیچ زبانی نمیداند . برایش مترجم میآورند .
مامور فرودگاه دو باره می پرسد : برای چه به استرالیا آمده ای؟
میگوید : آمده ام به تماشا!
می پرسد : به تماشای چه؟
پاسخی ندارد.
می پرسد : چقدر در استرالیا میمانی؟
میگوید : یک ماه!
می پرسد : با همین لباس؟
میگوید : با همین لباس
دستش را میگیرند میبرند اتاق دیگری . پیش آقای رییس کل.
آقای رییس می پرسد : چقدر پول داری؟
میگوید : پانصد دلار
می‌پرسد : با همین پانصد دلار میخواهی یک ماه در استرالیا بمانی؟
میگوید : بلی
آقای رییس به یکی دو جا تلفن میزند و میگوید : همین جا بنشین تا برگردم.
در را می بندد و میرود
چهار پنج دقیقه بعد بر میگردد . وقتی در را باز میکند جا می خورد. اتاق بوی گند گرفته است . آقای جهانگرد خرابی کرده است . توی شلوارش ریده است.
دستش را میگیرند میبرند حمام . در همان فرودگاه . یادش میدهند چطوری دوش بگیرد و تن و جانش را بشورد.
برایش شامپو و حوله و صابون میآورند . پیراهن و زیر پیراهن و جوراب میآورند . کت و شلوار تازه میآورند . لباسش را بر تنش میکنند . برایش بلیط بازگشت به پراگ میگیرند . سوار هواپیمایش میکنند برش میگردانند به پراگ.
نه کسی خنده پنهان میکند. نه کسی پوف پوف میکند . نه کسی دشنام میدهد . نه کسی دماغش را می پوشاند ،نه کسی مسخره اش میکند و نه کسی با نفرت و بیزاری نگاهش میکند.
با خودم میگویم : اگر چنین اتفاقی در فرودگاه حضرت امام خمینی مرحول در دار الخلافه اسلامی می افتاد چه قیامتی به پا می‌شد . چه بلایی بر سر آن بیچاره فلکزده میآوردند . چقدر مسخره اش میکردند؟چه هیاهوی نفرت انگیزی براه می انداختند . و چه قهقهه های خنده ای که به آسمان میرفت .
چه کسی بود که گفته بود: ملا شدن چه آسان
آدم شدن چه مشکل ؟

۴ بهمن ۱۴۰۱

خطبه شاهی

زمانی که محمد رضا شاه پهلوی در گرماگرم جنگ جهانی دوم و تبعید رضا شاه با پایمردی محمد علی فروغی بر تخت شاهی نشست ملک الشعرای بهار این رباعی را خطاب به شاه سرود :
شاها ! کنم از خبث فروغی خبرت
خون میکند این جهود ناکس جگرت
خطبه ی شهی و عزل ترا خواهد خواند
زان گونه که خواند از برای پدرت

رفیق دیگری رفت
این رفیق روزنامه نگار و موسیقی شناس مان ابوالحسن مختاباد که چند سالی بود در سانفرانسیسکو میزیست در سن پنجاه و سه سالگی در گذشت .
هر روز از این دیار غم آباد میروند
جمعی که هفته ای دگر از یاد می روند
مختاباد زیر و بم های موسیقی را می شناخت و گهگاه که فرصتی فراهم میآمد گپ و‌گفتی چه در باب موسیقی و چه در باب روزگار دوزخی اکنونی اهل هنر میداشتیم و من این شعر مسعود سعد سلمان را برایش خوانده بودم که :
نصیحتی پدرانه کنون ز من بشنو
مگرد گرد هنر هیچ ، کافتی است هنر
آخرین پست فیس بوکی مختاباد آه و افسوسی است در باب مرگ ابوالفضل خطیبی شاهنامه شناس ایرانی و هیچ نمیدانست که خود نیز چند روزی دیگر در چنین سن و سالی به هشت هزار سالگان خواهد پیوست .
شعری را که ابوالحسن مختاباد از فردوسی بزرگوار نقل کرده و میگوید بر سنگ مزار پدرش حک شده است اکنون اینجا برای خود او میگذارم ؛
جهان را چنین است ساز و نهاد
برآرد ز خاک و دهدشان به باد
تو گر دادگر باشی و پاک‌ رای
به آیین بیایی به دیگر سرای
May be an image of 2 people and people sitting
All reactions:
182

همین را میخواستی ؟

رفته بودیم کاخ سعد آباد . من و همسرم . رفته بودیم کاخ شاه شاهانی را ببینیم که حالا آواره کشور ها و قاره ها بود . خیال میکردیم کاخ شاه از آن کاخ هایی است که در افسانه ها خوانده بودیم . خیال میکردیم در و دیوارش را از طلا ساخته اند .
رفتیم به صف ایستادیم . صد ها نفر دیگر هم آمده بودند . آمده بودند تا کاخ افسانه ای شاه شاهان را ببینند . آقای اکبری هم آمده بود . آنجا سه چهار قدم جلوتر از ما توی صف ایستاده بود .
آقای اکبری مهندس کشاورزی بود. همشهری ما هم بود . پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه به سربازی رفته و‌بعد از آن از ساواک شاهنشاهی سر در آورده بود . آمده بود تبریز شده بود باز جوی ساواک.
یکی دو باری که گیر ساواک افتاده بودم آقای اکبری باز جویم بود . یکبار چنان سیلی جانانه ای بگوشم نواخت که صدایش تا آسمان هفتم پیچید . من آقای اکبری را نمی شناختم و نمیدانستم همشهری من است.
یکبار که مرا بازجویی می‌کرد رو بمن کرد و بزبان گیلکی گفت تو مگر پسر حاجی فلانی نیستی؟
گفتم : چرا هستم ؟ شما از کجا پدرم را می شناسید ؟
گفت : من پسر فلانی هستم . همشهری هستیم .
پدرش را می شناختم . میدانستم با پدرم سلام علیکی دارد اما نمیدانستم پسری دارد که حالا ساواکی شده است.
رفته بودیم کاخ سعد آباد را ببینیم . آقای اکبری هم آمده بود . حالا آنجا سه چهار قدمی ما توی صف ایستاده بود .
تا چشمش بمن افتاد از صف بیرون آمد و خودش‌ را به من رساند.
به همسرم گفتم : ایشان آقای اکبری هستند . همشهری ما هستند. اما نگفتم ساواکی بوده اند.
آقای اکبری حال و احوالی کرد و پرسید : چه میکنی؟
گفتم : والله از چنگ رمال در آمده گرفتار جن گیر شده ایم !
پرسید : هنوز در رادیو هستی ؟
گفتم : نه جانم ! اخراج شده ایم . آنجا جای از ما بهتران است، جای ما نیست.
پرسیدم : تو چه میکنی؟
گفت : بعد از انقلاب دستگیرم کردند و به زندانم انداختند اما چون شاکی خصوصی نداشتم پس از شش هفت ماه رهایم کردند
گفتم : حالا چه میکنی؟ لابد از همکاران اداره جلیله ساواما هستی؟
خنده ای کرد و گفت : آمدند سراغم که بیا با ما همکاری کن اما من عطای شان را به لقای شان بخشیدم. حالا در خیابان اکباتان یک سوپر مارکت دارم . اگر فرصت کردی بیا سری بما بزن!
رفتیم کاخ شاه را دیدیم . این کاخ آن کاخی نبود که در ذهن و ضمیر خودمان ساخته بودیم . هیچ شباهتی به کاخ نداشت . بیشتر یک خانه درندشت معمولی بود تا کاخ .
آمدیم توی خیابان . آقای اکبری هم همراه مان بود . از در و دیوار تهران بوی مرگ و وحشت میآمد . ابلیس جمارانی سور عزای یک ملت را به سفره نشسته بود . روزنامه ها از عکس اعدامی ها پر بود . بوی مرگ همه جا پیچیده بود .
آقای اکبری وقتی میخواست خدا حافظی کند اشاره ای به روزنامه ها کرد و با لحن ملامت باری گفت : همین بود انقلاب شما ؟ همین را میخواستی ؟
و در ازدحام خیابان گم شد .

عشق آموخت مرا نوع دگر خندیدن

آقا ! سی چهل سال پیش که برخی از احزاب کمونیست طراز نوین! زیر عبای آقای خمینی و شرکا به مبارزه باصطلاح ضد امپریالیستی مشغول بودندما به شوخی می‌گفتیم : کارگران جهان مسلمان شوید!
بعد تر ها گفتیم : البته بهتر است شیعه اثنی عشری بشویدو محض احتیاط هم شده باشد ختنه کنید !
حالا می بینیم آن شوخی ما ن جامه عمل پوشیده و در عراق جناح اسلامی حزب کمونیست کارگری آن کشور ( جناح الاسلامی للحزب الشیوعی)از همه کارگران جهان خواسته است بر پیامبر اسلام صلوات بفرستند.
ما که سرد و گرم روزگار را چشیده ایم پیشنهاد میکنیم این رفقا ! توضیح المسائل امام خمینی را نیز بعنوان مانیفست حزب کمونیست شان انتخاب کنند تا خدای ناکرده فردا پس فردا کارگران انقلابی جهان بابت بول و غایط و سایر امور شرعیه یکوقتی دچار اشکالات شرعی نشوند
بگمانم در کتاب گرانقدر بحار الانوار بود که خوانده بودیم خداوند عالمیان وقتی سیصد و سیزده نفر مومن مقدس شیعه اثنی عشری در دنیا داشت آنوقت حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه ظهور خواهد کرد . الیوم الحمدالله آن سیصد و سیزده نفر در عتبات عالیات ظهور کرده اند و هیچ بعید نیست پیش از آنکه کپه مرگ مان را بگذاریم این سعادت را داشته باشیم در رکاب حضرت قائم شمشیر بزنیم و نسل هرچه قاسطین و مارقین و ناکثین و حشمت الملوک ها و اجلال السلطنه ها و موید الاسلام ها و چماق الشریعه ها را از روی زمین برداریم ‌و کره زمین را از وجود منحوس شان پاک کنیم !
این رفیق هزار ساله مان جناب آقای مولانا موسوم به رومی میفرموده است :
عشق آموخت مرا نوع دگر خندیدن
والله دروغ چرا ؟بلا تشبیه بلا تشبیه ما که ادعا میکنیم از زیر و بم دنیا خبر داریم .مایی که عمرمان را در عشق و عاشقی گذرانده ایم و گاهی عاشق شهین ‌و گاهی عاشق مهین و زمانی عاشق دختران مستر براون ‌‌و یک وقتی هم عاشق زهره خانم و گاهی هم عاشق لیلا بوده ایم تازگی ها ملتفت شده ایم این روزها این عشق نیست که ما را میخنداند بلکه این سیاستمدارها -مخصوصا از نوع اسلامی شیعه اثنی حشری اش !- هستند که ما را وا میدارند قاه قاه بخندیم . هم به ریش آنها ‌هم به ریش خودمان

تا توانی دلی به دست آور

نمیدانیم سعدی بود حافظ بود مولانا بود ناصر خسرو بود کدام شیر پاک خورده ای بود که فرموده بود :
تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
( حالا ما حوصله نداریم بگردیم توی کتابها ببینیم کدام شیر پاک خورده ای چنین فرمایشاتی فرموده است . فرض بفرمایید حضرت سعدی بود که با چنین فرمایشاتی نه تنها ما را به بند بلا گرفتار کرد بلکه خلقی عظیم بدین هوس اسیرند و پای در زنجیر)
ما خود افتادگان مسکینیم
حاجت تیغ بر کشیدن نیست
باری ! از همان خیلی قدیم ندیم ها توی دل مان بود که این پند حکیمانه را بکار ببندیم و چنان با نیک و بد خو‌کنیم که بقول عرفی شیرازی « مسلمانم به زمزم شوید ‌‌و هندو بسوزاند » .
اما از آنجا که حضرت باریتعالی یک ذره عقل توی کله مبارک مان نگذاشته است از همان قدیم ندیم ها کارمان این بود که مدام دل این و آن را بشکنیم و برای خودمان چپ و راست دشمن بتراشیم .
یک وقتی ما یک جایی مهمان بودیم، یک عده از این پیر ‌‌و پاتال های عهد عتیق که دو سه تای شان تیمسار و سرهنگ و نمیدانم دولت خوردگان و خواجگان و بزرگان فرخ تبار فرخنده کیش فرخ سرشت بودند آمده بودند ضمن ملچ ملوچ کردن زولبیا بامیه فرد اعلای وطنی با یک حسرت و آه ‌افسوسی از دوران طلایی اعلیحضرت کبیر تعریف و تمجید میکردندکه دهن آدم آب می افتاد .
ما بی احتیاطی کردیم و گفتیم حیف که قدر یاران و همراهانش را ندانست و سرشان را یکی یکی زیر آب کرد
آقا ! ناگهان یکی از همان فرخ تباران چنان ابرو‌در هم کشید و گره در پیشانی آورد وچنان کج مزاجی و تروشرویی پنهان و آشکار کرد که کم مانده بود دندان مصنوعی اش از دهانش بیرون بیفتد و موجبات انبساط خاطر سایر تیمساران و سرهنگان را فراهم کند
یکبار هم دو سه کلامی در باب دوران تمدن بزرگ آقای بزرگ ارتشتاران نوشته بودیم و گفته بودیم اگر آن «اعلیحضرت رحمتی »به توصیه های قوام السلطنه و مصدق و امینی و همین مرحوم مغفور اسدالله علم گوش کرده بود ما هرگز به چنین والذاریاتی گرفتار نمیشدیم
آقا ! چشم تان روز بد نبیند ، فردایش دیدیم از چپ و راست رفیقان اسبق و مبارزان خستگی ناپذیر لاحق تیر زهر آگین ملامت شان را بسوی مان سرازیر کرده اند که چرا به آن ستمکاره نوکر امپریالیسم گفته ایم اعلیحضرت رحمتی!
پس فردایش پند حضرت سعدی را که میفرماید« تا دل دوستان بدست آری - بوستان پدر فروخته به » بکار بستیم آمدیم در باب دوران تمدن بزرگ مهملاتی به هم بافتیم و گفتیم نعوذ بالله! آن « اعلیزحمت رحمتی » اگر ما ملت را آدم حساب میکرد و مختصری پیه لای پالان مان میگذاشت ما اینچنین زیر آوار آیات عظام و علمای اعلام نفله نمیشدیم و همچون روزنامه ای کهنه در چارسوی جهان نمی پوسیدیم
آقا ! جای تان خالی لشکریان و جان نثاران همایونی ناگهان از یمین و از یسار بما تاختن آوردندو زنده و مرده مان را یکی کردند و ما از ترس جان نثاران همایونی و غلامان خانه زاد چند ماهی هیچ جا آفتابی نشدیم که خدای ناکرده بیشتر از این گرفتار خدنگ بلا و مصیبت مضاعف نشویم که ما را طاقت گوشمال فرخنده کیشان و مفاخر الدوله ها نیست و قدما نیز گفته اند :
بدست آوردن دنیا هنر نیست
یکی را گر توانی دل به دست آر
حالا هم که داستان کفالت ‌‌ووکالت و سفاهت و خیالات آنچنانی بازار داغی یافته است مگر ما جرات داریم دو‌کلام در باب این ماجرا بر زبان بیاوریم ؟ بقول دایی مم رضای مرحوم مگر از جان مان سیر شده ایم ؟
یکی دو‌ماه پیش به خودمان گفتیم مرده شور این کمالات و معرفت ات را ببرد. حالا که بقول شیخ اجل « شدت نیکان روی در فرج دارد و دولت بدان سر در نشیب »چرا تکانی به خودت نمیدهی؟ مگر نمی بینی جوانان مملکت ات دارند زرت ملایان را قمصور میکنند ؟ پا شو تکانی به وجود نامبارک بده ! اگر بیل زنی بلدی برو باغ خودت را شخم بزن !
مگذار که زه کند کمان را
دشمن ، که به تیر می توان دوخت
این بود که نشستیم نامه ای برای آقای رییس جمهور امریکا نوشتیم و گفتیم : آقای محترم ! ما که بشما رای داده ایم میخواهیم بدانیم این سیاست کجدار ‌‌و مریز شما با حکومت علما تا کی ادامه خواهد یافت ؟ چون مختصری عصبانی بودیم در نامه مان نه از « جناب آقای بایدن ریاست محترم ایالات متحده امریکا » خبری بود نه از واژگانی همچون عالیجناب و مقام عظما و از این پرت و‌پلاها .
راستش را بخواهید بخاطر تجربه تلخی که از ایران و شیوه حکومتگری ایرانیان داشتیم خیال میکردیم همین فردا پس فردا ماموران اف بی آی و سازمان سیا و سرویس ویژه بیایند سراغ ما و یقه مان را بگیرند که : ای غربتی ! آمده ای مملکت ما کلی شلنگ تخته انداخته ای برای خودت آدمی شده ای حالا کارت به جایی رسیده که به جناب رییس جمهور محترم امریکا اسائه ادب میکنی ؟
چهار روز بعدش دیدیم یک نامه از کاخ سفید با امضا و مهر آقای رییس جمهور برای مان آمده و کلی قربان صدقه مان رفته است که زحمت کشیده و چنین نامه ای برای اوفرستاده ایم.
حالا ما مانده ایم حیران و انگشت به دهان که خدایا خداوندا ! پروردگارا ! چرا به ما جماعت ایرانی همه چیز داده ای ، از نفت و‌گاز بگیر تا فلات و جلگه و کوهسارانی چنان حاصلخیز اما از دادن مختصری عقل بما خود داری فرموده ای؟ آخر این چه بخت نگون است و طالع دون و ایام بوقلمون ؟حالا نمیشد بجای آنهمه نعمات یک مقداری هم عقل توی کله مان می چپاندی !؟
All reacti