دنبال کننده ها

۲۲ دی ۱۴۰۱

بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان

دیروز سالمرگ حجت الاسلام و المسلمین مرحوم مغفور مغبون مغروق هاشمی رفسنجانی بود . همان چهره مخوف اهریمنی که در پایه ریزی حکومت آدمکشان اسلامی نقش اصلی را داشت.
در زمان همین سارق العلما بود که بسیاری از فرزندان میهن ما چه در داخل ایران و چه خارج از آن ترور شدند و جان های بیشمار پاکی در زندان ها و شکنجه گاهها پرپر شدند
علی مطهری یکی دیگر از زاغ سار اهرمن چهرگان اسلامی دیروز گفته است مرگ هاشمی رفسنجانی مشکوک است!
عالم و آدم میدانند که بدستور آقای عظما سر هاشمی را زیر آب کرده اند تا این ملای خونخوار بتواند بدون سر خر حکمفرمایی کند
دیروز که سالمرگ آن کوسه رفسنجانی بود نه در رادیو تلویزیون و نه در هیچ روزنامه و مجله و‌مجلس و منبری از او یادی شد . تو گویی چنین کس ز مادر نزاد
و این یکی دیگر از درس های تاریخ است
بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خدلان
May be a cartoon of text
50

۲۱ دی ۱۴۰۱

در کوچه باغ های خاطره

امروز به یاد زادگاهم افتادم. آنجا که « گل بود و سبزه بود و سرود پرنده بود ».
آنجا که باغات چای بود و مزارع برنج بود و آبشار بود و نارنجستان . میدانم که از آن نارنجستان - نارنجستانی که دور تا دور بقعه شیخ زاهد گیلانی بود و در فصل بهار از عطر شکوفه های بهار نارنجش مست میشدیم - نشان و نشانه ای بر جای نمانده است. اما آبشارش چه؟ آیا آبشارش هم همچون زاینده رود و کارون به خاطره ها پیوسته اند ؟
اینجا آرامگاه شیخ زاهد گیلانی است . خانه مان در کمرکش کوه ، در همسایگی این بنای تاریخی بود . من سالها در سایه سار نارنجستانش درس خوانده ام . عاشق شده ام - نه یکبار نه دو بار هزار بار !-
آنچه از ایران بیاد دارم خاطره هایی تلخ و جانفرساست . به تلخی زیتون خام . اما آنچه که از کودکی و نوجوانی ام در ذهن و روح و جانم جولان میدهد همه شیرینی و عطوفت و مهربانی و سبزی و سبزینه است . یاد و خاطره آن درخت سایه گستر لیلکی که در حیاط خانه مان سر به آسمان می سایید هرگز فراموشم نخواهد شد . غرش سهمناک آن آبشاری که از کنار خانه مان می غرید و دنیای کودکی ام را با هراسی کودکانه میآمیخت هنوز هم در ذهن و ضمیرم حضوری جاودانه دارد . رفیقانم را هنوز با همان هیبت و هیئت کودکانه شان به یاد دارم .حسن و حاجی و عبدالله و شهین و طاهره.... حتی آن گدای لنگی را که روزهای پنجشنبه با کیسه چرکینی بر دوش به خانه مان میآمد تا پیاله ای برنج بگیرد و ما نامش را « تیز رو » گذاشته بودیم از یاد نبرده ام .
فصل عاشقی چه زود گذشت. رفیقانم یک به یک به داس اجل گرفتار آمدند. داس ها یاس ها را بیرحمانه درو کردند .
آه ... ای سرزمین سبز . چه ناجوانمردانه سرزمین خون شدی!؟
143

۱۸ دی ۱۴۰۱

شراب مفت

ابراهیم صهبا و ابوالحسن ورزی دوتن از شاعران زمانه ما بودند که گهگاه با سرودن اشعاری طنز آمیز سر بسر همدیگر میگذاشتند.
وقتیکه ابوالحسن ورزی به سمت قاضی دادگاه منسوب شد ابراهیم صهبا این شعر را سرود و برای او فرستاد:
ورزی ، تو ز کار خویش راضی شده ای؟
یا خسته چو روزگار ماضی شده ای؟
دانم ز چه شغل خویش دادی تغییر
از بهر شراب مفت قاضی شده ای
ابوالحسن ورزی در پاسخ ابراهیم صهبا چنین سرود :
صهبا ، دل تو به هیچ راضی نشود
خرسند ز آینده و ماضی نشود
غیر از تو که مال مفت را خواهانی
کس بهر شراب مفت قاضی نشود .

۱۷ دی ۱۴۰۱

حزب خران و حزب مردم آزاران

حزب خران و حزب مردم آزاران
مرحوم اللهیار صالح مردی پاک و‌درست و با سواد و مهربان بود .او در زمان جنگ جهانی دوم بعنوان وابسته اقتصادی ایران در امریکا کار میکرد .
او در خاطراتش می نویسد :
« درست در بحبوحه جنگ که خبرهای قحطی و مرگ و میر تیفوس و نان کو‌پنی و‌دزدی و نا امنی ایران به خارج میرسید من گفتم این آسایش چه سودی دارد ؟ بروم ایران شاید به داد قوم و‌خویش ها و هموطنان برسم .آنوقت ها همه راههای عادی را آلمان ها گرفته بودند . شمال آفریقا در تسلط آنان بود ومارشال رومل - معروف به روباه صحرا -تا لیبی پیش آمده بود .اروپا هم که در تسلط هیتلر و موسولینی بود و هیچ هواپیمایی جرات پرواز در آسمان سه قاره را نداشت.
من بعنوان عضو عالیرتبه سفارت ایران توانستم به وزارت جنگ امریکا مراجعه کنم وموافقت آنها را بگیرم که اگر هواپیمای جنگی آنها هر جا یک جای خالی داشت مرا از طریق جنوب آفریقا به ایران برسانند .
راه را تکه تکه با هواپیمای جنگی داکوتا - که به تابوت پرنده معروف شده بود - راه افتادم و تکه تکه از این جزیره به آن جزیره ‌از این مملکت به آن مملکت ، سه چهار بار جنوب آفریقا را زیگزاگ دور زدم تا بالاخره بعد از مدتی طولانی پرواز خود را به ایران رساندم در حالیکه روزی نبود چند تا از این هواپیمای داکوتا سقوط نکند .
در آن وقت در تهران آزادی بیش از حد بود .روزنامه های زیادی منتشر می‌شد و روزنامه توفیق از مهم ترین جراید فکاهی بود که با تیراژ بسیار زیاد منتشر می‌شد . در ضمن بازار احزاب گوناگون هم داغ بود که حزب توده و حزب دموکرات و اراده ملی و حزب عدالت و حزب اجتماع ملی و دهها حزب دیگر از آنجمله بودند . حتی در امیر آباد هم چند تا از دانشجویان «حزب مردم آزاران » را تشکیل داده بودند .
توفیق هم یک حزب فکاهی بنام « حزب خران » راه انداخته بود و نشریه ای هم مخصوص آن حزب ضمیمه توفیق داشت .
هنگام ورود به تهران خبر ورودم را روزنامه ها نوشته بودند . روز سوم ورودم زنگ خانه ام به صدا در آمد ویک نامه رسان مرتب پیغام داده بود که آقای صالح نامه ای دارند ‌شخصا بیایند دریافت کنند .
من رفتم نامه را گرفتم و دفتر را امضا کردم و به اتاق مهمانخانه که چند مهمان هم در آن بود باز گشتم .
پاکت از روزنامه توفیق بود .تعجب کردم که من ارتباطی با توفیق نداشته ام ،از من چه می خواهند ؟
روی پاکت نوشته شده بود شخص آقای صالح نامه را بازکنند لاغیر .
من پاکت را گشودم ، پاکت دیگری در آن بود که باز روی آن نوشته بود فقط جناب آقای صالح باز کنند .
پاکت سوم را گشودم ، روی آن نوشته بود امیدوارم با خوشحالی تمام این پاکت را باز کنید .پاکت چهارم دیدم مارک حزب خران است.آنرا گشودم ، یک کارت خوش خط و آب و رنگ ، در آن نام من به فارسی و لاتین نوشته و با مارک حزب خران مزین شده و نامه ای ضمیمه آن بود به این مضمون :
آقای محترم ! امیدوارم عضویت حزب ما را پذیرا باشید زیرا کسی که در این غوغای جنگ و وانفسا حاضر میشود از آن دنیای نعمت وبرکت چشم بپوشد وبه استقبال قحطی و غلا وتیفوس و نا امنی با هواپیمای داکوتا به اینطرف دنیا پرواز کند هیچکس لایق تر از او برای عضویت در حزب خران نیست .
————
پی نوشت :
اللهیار صالح دوره رضا شاه مستشار دیوان کشور و پس از آن رییس گمرکات ایران شد .مدتی سفیر ایران در امریکا و زمانی نیز رییس بانک رهنی بود .
در کابینه قوام و سهیلی وزیر دارایی و در کابینه حکیمی و ساعد مراغه ای وزیر دادگستری بود
او‌رهبری حزب ایران را بر عهده داشت که بعد ها با پیوستن احزاب دیگری به آن جبهه ملی شکل گرفت
صالح از یاران دکتر مصدق بود . در کابینه مصدق وزیر کشور شد و سپس به امریکا فرستاده شد تا روابط اقتصادی دو کشور را بهبود بخشد
در سال ۱۳۴۰ به دستور شاه همراه با کریم سنجابی و شاپور بختیار و مهندس مهدی بازرگان و داریوش فروهر و گروهی دیگر از رهبران جبهه ملی دستگیر و مدتی زندانی بود و پس از آن از قبول شغل در کابینه کودتا خودداری کرد
او‌در فروردین ۱۳۶۰ در تهران در گذشت
May be a black-and-white image of ‎1 person and ‎text that says '‎ایران معاصر تاریخ مطالعات موسسه www iichs. ır nstitute for Iranian Contemporary Historical Studies‎'‎‎

اعدام دو جوان ایرانی

آنکه نام پسر خود را محمد می گذارد
و من که پسرم را علی خوانده ام
آیا با آونگ امروز صبح این دو محمد
شریک جنایت جلادان بیت رهبری شده ایم ؟
به یاد دارم که علی را
از اتاق زایمان بیرون آوردند
بر اطاقچه چرخ دستی
چشم گشود و به من لبخند زد
در چشم اش و در نام اش
فقط مهربانی و عشق بود
و من هرگز باور نمیکردم که روزی
کسی همنام او
در « کاخ / بیت » خونین اش بنشیند
وفرمان قتل محمد ها را امضا کند
آیا اگر این علی به دست من بیافتد
اعدامش خواهم کرد ؟
آیا می توانم خون را با خون بشویم ؟
آیا این خشم بی نهایت را
می توانم اداره کرد ؟
بگذار بگویم
با علی نشسته در
« کاخ/ بیت » قدرت نامحدودش
که تو هم جاودانه خواهی بود و
نیازی به طناب و گره نیست
چرا که گردن ات
درچنبر مارهای استوره ای شانه هایت
در هم خواهد شکست
یادت باشد
من حتی به تماشای اعدام صدام هم
نرفته ام
چرا که مرگ آسودگی شمایان است
باید بمانید و
پاسخ محمد های
آویخته در اذان صبح امروزتان
را بدهید
وعده ی محمد های بر دار امروز با شما
در الله اکبر گرگ و میش فرداست
« اسماعیل نوری علا »

آیت الله حمال

قدیم ندیم ها ما در شیراز یک آیت الله داشتیم بنام آیت الله حمال.
این آیت الله حمال پنجزار میگرفت میرفت بالای منبر اما آنقدر آن بالا پرت و پلا میگفت که صاحب مجلس حاضر می‌شد دو تومان بدهد تا بیاید پایین !
اگر از یک شیرازی قدیمی بپرسیدآیت الله حمال را می شناسی خواهد گفت :
ها کاکو! انگار همی دیرو بود که تو محله گود عربون یا تو مسجد نصیرالملک میرفت بالا ممبر معرکه راه مینداخت و لیچار بار همه میکرد .
آیت الله حمال آخوند دهن دریده ای بود که حوالی سال‌های ۳۰ در شیراز زندگی میکرد.کارش حمالی بود و عمامه سبز رنگی روی سرش میگذاشت و حوالی تل حصیر بافا و قبرستان سید حاج غریب و بازار مسگرا و بازار منصوریه می پلکید و از راه حمالی و روضه خوانی نانی فراهم میکرد تا منت حاتم طایی را نکشد .
در سال‌های پیش از کودتای بیست و هشت مرداد جوانان توده ای یا مصدقی تشویقش می‌کردند برود بالای منبر . او هم میرفت بالای منبر و مثلا میگفت : « امام حسین در صحرای کربلا شمشیرش را کشید و خطاب به لشکریان یزید گفت : « خواهر جنده ها ! بی ناموس ها ! حرامزاده ها ! آخر چند نفر به یک نفر ؟!» یا اینکه خطاب به شمر میگفت :ای مرتیکه قرشمال عوضی ، تو فلان ننه ت خندیدی که سر امام حسین را به ای آسونی خواستی ببری خوار جنده ! می سر امام حسین بچه بازیه ؟
حالا که دور و برم را نگاه میکنم می بینم در مملکت مان چقدر از این آیت الله حمال ها تکثیر شده اند . یکی شان همین آقای عظما
May be an illustration

۱۵ دی ۱۴۰۱

به شماچه؟

آقا ! این روزها همه در حال نصیحت کردن ما هستند
در خانه زن مان نمیگذارد شیرینی و شوری و گوشت قرمز بخوریم
نصیحت مان میکند که اینها برایت ضرر دارد . کلسترول و قند خون و فشار خونت را بالا میبرد میفرستدت گورستان.
میآییم فیس بوک می بینیم عینهو حسینیه علی آباد سفلی را میماند ، یک بزرگواری آن بالا روی منبر نشسته است و دارد موعظه میکند و نصیحت مان میفرماید که : دروغ نگویید. بد اخلاق نباشید. با مردم مهربانی کنید. مال مردم را نخورید. تو نیکی میکن و در دجله انداز ، همسایه تان را دوست داشته باشید.ای که دستت می‌رسد کاری بکن و از این مهملات . پشت بندش هم می بینی هزار نفر و ده هزار نفر همان جفنگیات و پند های حکیمانه را با رنگ و لعاب دیگری هی تکرار میکنند .
ما این نصیحت ها را می شنویم و میگوییم : خب پدر آمرزیده! تو که همچو آوازی داشتی چرا جلوی جنازه بابای خدا بیامرزت نخواندی؟
چهار قدم پایین تر دوباره گذرمان به تکیه حاجی عبدالله قره باغی و هیئت زنجیر زنان حضرت ابا عبدالله الحسین می افتد که باز نصیحت مان میفرمایند که: آی آقای فلانی ! بهشت زیر پای مادران است پس قدر مادرتان را بدانید .هرچه هم داد و قال راه می اندازیم که آقا جان ! مادرمان چهل سال است عمرش را بشما داده است و هفت کفن پوسانده است به خرج شان نمیرود که نمیرود .
میرویم مهمانی ، کنار استخر می نشینیم یکی دو گیلاس از آن شراب های ترس محتسب نخورده می نوشیم کله مان گرم میشود . میرویم یک نخ سیگار آتش میزنیم بلکه عیش مان کاملتر بشود ناگهان اشرف خانم دختر مرحوم مشدی ماشاالله از راه می‌رسد و تا چشمش به سیگار مان می افتد شروع میکند به نصیحت کردن مان که : آقای فلانی ! شما که ماشاالله هزار ماشاالله روشنفکر هستید و یک عالمه هم کتاب خوانده اید مگر نمیدانید سیگار سرطان زاست و ریه آدم را از میان می برد ؟ و آن سیگار را به کام مان زهر میکند .
باز خدا پدر این پزشک مان آقای دکتر تران را بیامرزد که اهل نصیحت و پند و اندرز و این حرف‌ها نیست . یک بار از من پرسیده بود سیگار میکشی ؟
گفته بودم : ای …. کم و بیش
گفته بود : کمتر بکش ! نه نصیحتم کرده بود نه اینکه گفته بود اگر سیگار بکشی فردا میروی قبرستان .
آقایان ! خانم ها ! رهای مان کنید والله ! دست از سرمان بردارید جان مادرتان! ما نصیحت شنو نیستیم . بگذارید آش خودمان را بخوریم و هرجور دل مان میخواهد شلنگ تخته خودمان را بیندازیم !
عجب گیری کردیم ها !؟
آقا ! ما اصلا نمی خواهیم عمر طولانی داشته باشیم ! نمیخواهیم آدم خوبی هم باشیم .بشما چه ؟شما مگر کدخدا رستم هستید ؟