دنبال کننده ها

۷ مهر ۱۳۹۹

مسافرنامه


( از فرغانه تا مرغانه )
بیست تا تخم مرغ را پخته بود و با خودش آورده بود .
گفتیم : مینا جان ! اینها چیست؟
گفتند : تخم مرغ پخته
پرسیدیم : چند تاست؟
گفتند : بیست تا
گفتیم : بیست تا؟
فرمودند : یس!
گفتیم : نکند قصد کشتن مان را دارید ؟ مگر ما قصد سفر فرغانه را داریم که شما اینهمه مرغانه با خودتان آورده اید ؟
خندیدند و گفتند : آقای گیله مرد ! سفر درازی در پیش است ! باید از بیابان و کویر بگذریم . صحرای خشک «نوادا » پیش روی ماست . این مرغانه ها بکار میآیند!
راه افتادیم . با یک عالمه قبل منقل ! از خربزه و هندوانه و انگور و خیار و گوجه فرنگی بگیر تا انواع و اقسام خوردنی جات و نوشیدنی جات و پوشیدنی جات و میو ه جات و آجیل و تخمه و شراب و تکیلا و آبجو و حتی خلال دندان !
از کازینوهای شهر »رنو » که چند مایلی گذشتیم دیدیم خدای من ! همه جا بیابان است و تا چشم کار میکند نمکزار ! نه رودخانه ای و نه جویباری و نه سایه بیدی و سپیداری. راندیم و راندیم . رسیدیم به شهری . نامش را از یاد برده ام . نشستیم در سایه سار بیدی . ناهاری خوردیم . نانی و کالباسی و کتلت خوشمزه ای و سالادی و ماستی و یکی دو لیوان هم آبجوی خنکی و صدالبته مرغانه ای هم ! و شکر ایزد منان بجای آوردیم که : باران نعمت بی حسابش بر مسلمان و گبر و هرهری مذهبان همچنان میبارد !
ما با خودمان گفتیم : خدای را هزار مرتبه شکر که از آن مرغانه های پخته، شش فقره اش را به باد فنا داده ایم .
راندیم و راندیم تا رسیدیم به شهر دیگری در ولایت دیگری . نامش آبشار دو قلو !
وقت شام بود . گفتیم برویم رستورانی، کافه ای، مهمانسرایی ، جایی ، شامی بخوریم و پیاله ای بنوشیم . دیدیم دو باره سر و کله مرغانه ها دارد پیدا میشود !
گفتیم : اگر گردن مان را بزنید نه اهل مرغانه ایم نه اهل فرغانه !
لاجرم رفتیم به رستورانی محلی که غذایی خوشمزه داشت و فضایی دلنشین .
فردا و پس فردا و پسین فردایش را هم به گشت و گذار در بادیه ها و کوهها و مرغزاران و دشت و دمن ها گذراندیم و هر بار از خوردن آن مرغانه های نازنین سر باز زدیم . حتی تهدید ها و شکواییه های مینا را نادیده گرفتیم و خندان و غزلخوان گفتیم : ما اگر چه به فرغانه آمده ایم اما اهل خوردن مرغانه نیستیم !
هفت روز از سفرمان گذشت و این مرغانه های بینوا مدام از یخچال به سفره و از سفره به یخچال نقل مکان میفرمودند و تشنگان و گرسنگان را التفاتی و عنایتی به آن نعمت خدای نه .لاجرم در واپسین روز سفر، چهارده مرغانه پخته شده مظلوم زیبای بی زبان را به سطل زباله فرو افکندیم و نفسی به راحتی کشیدیم و خواندیم : منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است وبشکر اندرش مزید نعمت و مرغانه اش مزید زحمت ....
Mina Siegel, Hanri Nahreini and 30 others
8 Comments
1 Share
Like
Comment
Share

۶ مهر ۱۳۹۹

مسافرنامه (۹)


(کدخدای کور)
طی هفت روز سه هزار مایل رانندگی کردیم . البته گیله مردی که ما باشیم به سبک و سیاق گیله مردانه خودمان دست به فرمان اتومبیل نگذاشتیم ها !
این رفیق مان - هانری- طفلکی تمامی این سه هزار مایل را رانندگی کرد و خم هم به ابرو نیاورد !
گاهگداری ما همینطور الله بختکی تعارفی میکردیم و میگفتیم : هانری جان ! اگر خسته شدید ما بنشینم پشت فرمان!
و ایشان با بزرگواری میگفتند : نه آقای کدخدا ! کدام خستگی ؟
گاهگداری زن مان خطاب بما میفرمودند : حاج آقا ! شما چرا رانندگی نمیکنید ؟
ما هم میگفتیم : ما کوریم خانم جان ! کور ! آدم کور که رانندگی نمیکند !
گاهگداری هم که جدی جدی از ما میخواستند پشت فرمان بنشینیم ما با گردنی شکسته و حالتی زار و نزار ناله سر میدادیم که : والله به حرضت عباس ما گواهینامه نداریم ! همگی میخندیدیم ولی ما همچنان بار ملامت عیال را بر دوش میکشیدیم که میگفت : ای حقه باز !!
در طول راه گاهی شجریان گوش میدادیم . گاهی لئونارد کوهن . گاهی حرفهای دکتر هلاکویی را می شنیدیم، ‌گاهی قصه هایی را که ناصر زراعتی خوانده است .گاهی هم موسیخی معاصر ! که لرزه بر تن مان می انداخت .
این رفیق مان -هانری- بهترین و بی آزار ترین همسفر دنیاست. سی سال است با هم رفیق هستیم . چندین سفر با هم رفته ایم. از نظر دیدگاه سیاسی با هم اختلاف داریم . آن هم چه اختلافی ! اما رفاقت مان از آن رفاقت های ناب صادقانه است.
چند سال پیش با هم رفته بودیم هاوایی . آنجا هم این طفلکی رانندگی می‌کرد و ما فقط مسحور زیبایی های طبیعت بودیم . گاهگداری شعری میخواندیم و اظهار فضلی میفرمودیم و سرشان را گرم میکردیم . البته با هم آبجو هم میخوردیم !
یکبار در حاشیه چراگاه درندشتی ایستاد . آنجا صدها گاو به چرا مشغول بودند.
پرسیدیم : چرا ایستادی هانری جان ؟
گاوها را نشان مان داد و گفت: باید با اینها که اعضای خانواده مان هستند عکس یادگاری بگیریم !!
در همان هاوایی هر روز صبح که از هتل مان بیرون میآمدیم یکراست میرفت جلوی گورستانی می ایستاد و میگفت ؛ کدخدا ! فاتحه بخوان!
ما هم به سبک و سیاق هزار ساله گیله مردانه مان یک عالمه فحش و فضیحت نثار آن راهزن تازی و این کفتار جمارانی و اذناب و اعقاب شان میکردیم و خوش و خندان راه می افتادیم و میرفتیم الواتی.
حالا قرار است امروزی یا فردایی دوباره راه بیفتیم برویم امریکا گردی. قرار است بزرگراه شماره66 را بگیریم و پیش برویم. ما قول داده ایم برویم دکتر بدهیم این چشمان کورمان را درمان کنند! اگر از کوری نجات پیدا کردیم این بار شاید پشت فرمان نشستیم و دو سه کیلومتری رانندگی کردیم !! بنظر شما آیا بهتر نیست آدم کور قید رانندگی را بزند و فقط به تماشای طبیعت بسنده کند ؟