دنبال کننده ها

۲ اردیبهشت ۱۳۹۹

شاش شتر و ناصر خسرو


آقا مهدی با ماشین آخرین مدل و رخت و لباس آدمیزاد آمده است شاش شتر میل میفرماید
یکی دو تا حدیث هم از امام جعفر کذاب ردیف کرده است و میفرماید برای رهایی از بیماری های ریوی و کرونا و انواع و اقسام بلیات ارضی و سماوی شاش شتر بنوشیم . آن هم شاش داغ .
آقا مجتبی هم دستیار اوست.
ناصر خسرو در سفرنامه اش ، آنجا که از بیابان های طائف میگذرد چنین مینویسد :
«قومی عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش بجز شیر شتر چیزی نخورده بودند چه در این بادیه ها چیزی نیست الا علفی شورکه شتر می خورد .
ایشان خود گمان می بردند که همه عالم چنان باشد .
من از قومی به قومی نقل و تحویل میکردم و همه جا مخاطره و بیم بود ...به جایی رسیدیم که آنرا سربا میگفتند . کوهها بود هر یک چون گنبدی که من در هیچ ولایتی مثل آن ندیدم .
و از آنجا بگذشتیم . چون همراهان سوسماری می دیدند می کشتند و میخوردند و هر کجا عرب بود شیر شتر میدوشیدند .
من نه سوسمار توانستم خورد و نه شیر شتر .و در راه هر جا درختی بود که باری داشت مقداری که دانه ماشی باشد از آن چند دانه حاصل میکردم وبدان قناعت مینمودم ....»
خدا را صدهزار مرتبه شکر که پس از هزار سال از «شیر شتر » به «شاش شتر » رسیده ایم . فقط مانده است کباب سوسمار که آنهم به عون الهی بزودی در اختیار امت اسلام قرار خواهد گرفت.

با دریا


امروز پس از چهل و ‌پنج روز خانه نشینی اجباری ، بالاخره دل به دریا زدیم و یکی از این راههای پر درخت کوهستانی را پیش گرفتیم و رفتیم حول و حوش دریاچه بری یه سا(Berryessa)
آسمان صاف و آفتابی . نه بادی و نه دودی و نه هیاهویی . آرامش مطلق.
اینجا و آنجا تک و توکی آمده بودند در حاشیه دریاچه بساط قهوه و آبجو و گپ و گفتی راه انداخته بودند و تک وتوکی هم سرگرم ماهیگیری.
اگر زمانه فرمانروایی عالیجناب کرونا نمیبود در چنین فصلی و در چنین روزی صدها نفر را میدیدی که در کرانه دریاچه بساط کباب و باربی کیو راه انداخته بودند و قایق های بادبانی هم درون دریاچه جولان میدادند و هیاهوی شاد کودکان به آسمان میرفت
اما اکنون تنها سکوت است و زمزمه نسیم و تابش خورشید و کرختی آرامش بخش دلنشینی که انگار سالها از ما دریغ شده بود
جهان پسا کرونایی جهان دیگری خواهد بود و ما نیز - اگر از این دهلیز تاریک و هزار توی مرگ بسلامت جستیم - آدمیان دیگری خواهیم بود

خواهر پادشاه را ......


در افغانستان ؛ داوود خان - که هم داماد ظاهر شاه بود و هم با شوروی سوسیالیستی لاس میزد ؛ کودتایی کرد و محمد ظاهر شاه را به رم فراری داد
طولی نکشید که افسران خود او کاخ ریاست جمهوری اش را بمباران کردند و خانه و خانواده و خود داوود خان را تکه پاره کردند
استاد خلیل الله خلیلی شاعر بزرگ معاصر افغان در این باره این دو بیتی زیبا را سروده است 
داوود ! چه خوش زمانه را پاییدی
رندانه چو رنده ؛ تخت را ساییدی
هم بر سر پادشاه جمهوریدی
هم خواهر پادشاه را گاییدی 

در اسارت طالبان


خبرنگار مجله « نیویورکر» که هشت ماه در اسارت آدمخواران طالبان بود ؛ دیروز آمده بود تا خاطرات تلخ دوران اسارتش را بازگو کند
این روزنامه نگار امریکایی هنگامیکه برای تهیه گزارشی به افغانستان رفته بود همراه راننده اش به اسارت طالبانی ها در آمد
او میگفت : پیش از او یک خبرنگارایتالیایی و راننده او توسط طالبانی ها به گروگان گرفته شده بودند و طالبانی ها جلوی چشمان او راننده افغان را گردن زدند
میگفت : من میدانستم که آنها مرا نخواهند کشت . میدانستم از دولت امریکا یا از ناشر مجله نیویورکر چندمیلیون دلاری باج خواهند گرفت اما ترسم از آن بود که نکند راننده بیچاره ام را گردن بزنند . وحشتم از این بود اگر راننده ام را گردن زدند من تا آخر عمرم نتوانم از عذاب وجدان رهابشوم . بنا براین به آنها پیشنهاد کردم یکی از انگشتانم را قطع کنند ولی به راننده ام آسیبی نرسانند
چه کسی بود که میگفت : اسلام به ذات خود ندارد عیبی؟
بگمانم یارو قرآن را نخوانده بود . یا خوانده بود و چیزی از آن سر در نیاورده بود

۲۹ فروردین ۱۳۹۹


طفلکی راست میگوید !

در اسارت طالبان


خبرنگار مجله « نیویورکر» که هشت ماه در اسارت آدمخواران طالبان بود ؛ دیروز آمده بود تا خاطرات تلخ دوران اسارتش را بازگو کند
این روزنامه نگار امریکایی هنگامیکه برای تهیه گزارشی به افغانستان رفته بود همراه راننده اش به اسارت طالبانی ها در آمد
او میگفت : پیش از او یک خبرنگارایتالیایی و راننده او توسط طالبانی ها به گروگان گرفته شده بودند و طالبانی ها جلوی چشمان او راننده افغان را گردن زدند
میگفت : من میدانستم که آنها مرا نخواهند کشت . میدانستم از دولت امریکا یا از ناشر مجله نیویورکر چندمیلیون دلاری باج خواهند گرفت اما ترسم از آن بود که نکند راننده بیچاره ام را گردن بزنند . وحشتم از این بود اگر راننده ام را گردن زدند من تا آخر عمرم نتوانم از عذاب وجدان رهابشوم . بنا براین به آنها پیشنهاد کردم یکی از انگشتانم را قطع کنند ولی به راننده ام آسیبی نرسانند
چه کسی بود که میگفت : اسلام به ذات خود ندارد عیبی؟
بگمانم یارو قرآن را نخوانده بود . یا خوانده بود و چیزی از آن سر در نیاورده بود

۲۸ فروردین ۱۳۹۹

حاج آقا ترامپ


!! زن مان اسم مان را گذاشته است حاج آقا ترامپ
می پرسیم : آخر برای چه؟ دلتان میآید ؟ از ما مظلوم تر و بی دست وپا تر توی همه عالم پیدا میشود ؟ حالا چرا حاج آقا ترامپ ؟اسم بهتری نمی توانستید روی ما بگذارید؟
میگویند : برای اینکه به حرف هیچکس گوش نمیدهید! مرغ تان هم همیشه خدا یک پا دارد
دخترمان هم صدای قهقهه خنده شان به آسمان میرود و از مادرشان پشتیبانی میفرمایند
!لابد باید دست به دامان نوا جونی بشویم بلکه از ما در برابر این لشکر جرار دفاع کند
یادمان میآید چند سال پیش هم که تانک های آقای بوش خیابان های عراق را شخم میزدند ، زن مان اسم مان را گذاشته بود حاج آقا !بوش
می پرسیدیم : آخر برای چه ؟
!میگفت: برای اینکه مثل بوش خرابکار هستید
باری ، در عهد شباب در کتاب ها خوانده بودیم که« نوبتی به سمع سلطان محمود رساندند که شخصی در نیشابور مال فراوان دارد
:او را به حضور خواست و فرمود
!!بر ما معلوم شده است که مذهب قرامطه داری
!آن مرد گفت :از بهر خدای هر چه دارم از من بستان و این نام بر من منه
سلطان فرمود تا تمامی اموالش بستدند ونامه ای در درستی اعتقاد او نوشتند
حالا حکایت ماست 
آخر به چه زبانی به این زن جان مان بگوییم «از بهر خدای این نام بر من منه » ؟

نترسید. نگران نباشید


« از یاد داشت های اسدالله علم »
شنبه بیستم آبان ۱۳۵۱
....بعد از ظهر سفیر امریکادیدنم آمد. نامه تشکر آمیزی از نیکسون آورده بود
قدری اظهار نگرانی از نارضایی آخوند ها میکرد
گفتم :نترسید و نگران نباشید . اولا عمل آنها گذشته و در قبال قدرت شاهنشاه دیگر هیچ عملی نمیتوانند بکنند
برای او تشریح کردم وقتی که من نخست وزیر بودم و آخوندها جدا علیه تقسیم املاک قیام کردند تا جایی که باکمونیست ها هم هماهنگ شدند و آن آشوب و انقلاب را راه انداختند و مالکین و عشایر هم همدست آنها بودند غلطی نتوانستند بکنند و آنها را له کردیم بطوری که برای همیشه از دست رفتند .دیگر حالا نق نق دو آخوند مفلوک اثری نمیتواند داشته باشد 
« یاد داشت های علم - جلد دوم - ص۳۳۵

۲۷ فروردین ۱۳۹۹

قرمه سبزی


مادر بزرگ هفته ای هفت روز توی آشپزخانه سرگرم پخت و پز است.
میگویم :نسرین جان من چیزی نمیخواهم ها ! یک لیوان شیر میخورم میروم میخوابم.
میگوید : دارم برای نوه ها غذا درست میکنم .
نوه ها - نوا جونی و آرشی جونی- غذای ایرانی دوست دارند . مخصوصا قرمه سبزی و کتلت. با چنان ملچ ملوچ و لذتی میخورند که ما کیف میکنیم.
من قرمه سبزی دوست ندارم . از قیمه پلو و کتلت هم بدم میآید . به استانبولی پلو میگویم آشغال پلو! آرشی جونی هم از استانبولی پلو خوشش نمیآید . تا نگاهش به این غذا می افتد اخم هایش را تو هم میکند و میگوید : نو...نو
هر وقت به نوا جونی زنگ میزنیم و می پرسیم چه غذایی دوست داری برایت بیاوریم بی هیچ تامل و درنگی میگوید : گورمه سبزی!
دیروز رفته بودم دیدن شان . برای شان غذا برده بودم . یک دوربین عکاسی هم برای نوا جونی خریده بودم برود از عروسک هایش عکس بگیرد . عکاسی را خیلی دوست دارد . عکاس خوبی هم هست .
میگوید : بابا بزرگ! من امروز گریه کردم
می پرسم : چرا بابا جونی؟
میگوید : دوستانم را « میس» کرده ام.
توی دلم میگویم : ما هم دوستان مان را « میس» کرده ایم نازنین.
راه افتادم و گفتم :
کرونا خر است
گاو نر است

ماسک


آمدم صندوق پستی ام را باز کردم نامه هایم را بردارم
می بینم دوتا ماسک پزشکی در میان نامه هاست
چه کسی برای مان ماسک فرستاده است ؟ نمیدانم
تکه کاغذی همراه ماسک هاست .
نوشته است : از طرف همسایه ات.
کدام همسایه؟
نمیدانم
رودکی بود که میگفت:
اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگمردی و سالاری