دنبال کننده ها

۲ بهمن ۱۳۹۸

خرنامه


رباعی مشتی خر
گاوی ست در آسمان و نامش پروین
 یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
چشم خردت باز کن از روی یقین
زیر و زبر دو گاو، مشتی خر بین
 حکیم عمر خیام

خرنامه ی میرزاده عشقی‌
دردا و حسرتا که جهان شد به کام خر
 زد چرخ سفله، سکه ی دولت به نام خر
خر سرور ار نباشد، پس هر خر از چه روی؟
 گردد همی ز روی ارادت غلام خر
افکنده است سایه، هما بر سر خران
افتاده است طایر دولت بدام خر
خر های تیز هوش، وزیران دولتند
 یا حبذا ز رتبه و شان و مقام خر
از آن الاغ تر وکلایند از این گروه 
 تثبیت شد به خلق جهان احتشام خر
شخص رییس دولت ما، مظهر خر است
 نبود به جز خر، آری قایم مقام خر
چون نسبت وزیر به خر، ظلم بر خر است
انصاف نیست، کاستن از احترام خر
امروز روز خرخری و خر سواری است
فردا زمان خر کشی و انتقام خر

خرنامه ی عارف قزوینی‌
اهل این ملک ِ بی لجام خرند
 به خدا جمله خاص و عام خرند
از مقامات عالیه خر
 برسد تا وزیر مالیه خر
آن‌که دارد ریاست وزراء
 به خداوند خالق دو سرا
زان خران جملگی بزرگتر است
 می‌توان گفت یک طویله خر است
شحنه و شیخ تا عسس همه خر
زن و فرزند و همنفس همه ‌خر
سر بازار تا خیابان خر
شهر و ده ، کشور و بیابان خر
از مکلاش تا معمم خر
فعله و کارگر مسلم خر
واعظ و روضه‌خوان منبر خر
 هم ز محراب تا دم در خر

خرنامه ی ایرج میرزا
خر عیسی است که از هر هنری باخبرست
هر خری را نتوان گفت که صاحب هنرست
خوش لب و خوش دهن و چابک و شیرین حرکات
کم خور و پر دو و با تربیت و باربرست
خر عیسی را آن بی هنر انکار کند
 که خود از جملة خرهای جهان بی خبرست
قصد راکب را بی هیچ نشان می داند
 که کجا موقع مکث است و مقام گذرست
چون سوارش بر مردم همه پیغمبر بود
 او هم اندر بر خرها همه پیغامبرست
مرو ای مرد مسافر به سفر جز با او
 که تورا در همه احوال رفیق سفرست
حال ممدوحین زین چامه بدان ای هشیار
 که چو من مادح بر مدح خری مفتخرست
من بجز مدحت او مدح دگر خر نکنم
جز خر عیسی گور پدر هرچه خر ست

 غزل بر خر خود سوار :
فتنه ‌ها آشکار می‌بینم
 دست‌ها توی کار می‌بینم
حقه‌بازان و ماجراجویان
بر خر خود سوار می‌بینم
بهر تسخیر خشک مغزی چند
نطق‌ها آبدار می‌بینم
جای احرار در تک زندان
 یا به بالای دار می‌بینم.. ملک‌الشعرای بهار

دوستی زان خر بهتر ندیدم
یاد آن دوران كه بودیمان خری 
تیزگامی، رهروی خوش منظری
خانه رفت و باغ رفت و خر برفت 
 دیده ام هر اولی را آخری
هر چه جستم از پس هشتاد سال
دوستی زان خر ندیدم بهتری
حبیب یغمایی

خرنامه ی رویداد ۵۷
مملکت در دست مشتی خائن غارتگر است 
 بسکه این ملت خر است
حال روشنفکر بیچاره ز بد هم بد تر است
 بسکه این ملت خر است
هر که حرفی زد ز آزادی دهانش دوختند
 جان ما را سوختند
حرف حق این روز ها گویی گناه منکر است
 بسکه این ملت خر است
ای خوش آن روزی که بینم جمله را بالای دار
 بر درختان چنار
در چنان روزی وطن از هر بهشتی خوش تر است
 بسکه این ملت خر است

 هادی خرسندی


شیخ اگر كفر است آنچه گفته ام
كفر ماها را تو درمی آوری
خر تصور كرده ای این قوم را 
 یا كه خود بر نسبت خرها خری
گر شود سوراخ سقف آسمان
 اینچنین باید بگیری پنچری
بنده می پنداشتم هالو منم
 تو كه از هر هالویی هالوتری
 محمد رضا عالی پیام -هالو

 خرصاحب نظر
هر کسی را نتوان گفت که مانند خر است
خر پر از فایده وُ صاحب فضل و هنر است
هست در هندسه یک قاعده با نام حمار
این دلیلی است که خرعالم و صاحب نظر است...:

ای خر 
رجایی بخارایی

ای خر ! که بسته اند به گردونه ای تو را
واندر بهای مشت جوی بار می کشی
نام من است اشرف مخلوق و تو ز پی
نام  ” حمار یحمل اسفار ” می کشی (۱)
بهتان بس بزرگ که بر ما نهاده اند
دانم تو نیز زین سخن آزار می کشی
اشرف تویی که در پی رنج کسان نه ای
گر چه ستم ز خلق به خروار می کشی
نشنیده ام که نوع تو ریزند خون هم
نشنیده ام که کینه به هر کار می کشی
پشت از فشار  ریش و  دل از چوب کین غمین
 بار بشر بدین تن افکار می کشی
ما و تو سخره ایم در این بارگاه صنع (۲)
تنها نه بار دهر تو دشوار می کشی
من رنج می کشم تو اگر بار می بری
 من خوار می زیَم تو اگر خار می کشی
صد کوه غم بر این دل نازک نهاده اند
خرم تویی که بار به هنجار می کشی (۳)
تو نیک بخت تر که غم حال میخوری
نی رنج نامده ، نه غم پار می کشی
آزادتر ز من به زمین گام می نهی
هر دم ملامتی نه  ز اغیار می کشی
من لب ز بیم بر نتوانم گشاد و تو
فریاد ها به هر سر بازار می کشی
جانت ز دست مردم دون نیست در عذاب
هر رنج می کشی به تن زار می کشی
پایان کار اگر نگری هم تو بهتری
زان رو که بار عمر نه بسیار می کشی
افزون ز بیست سال نمانی و زان سپس
نه انتظار جنت و نه نار می کشی
در ژرفنای ملک عدم فارغ از حساب
خوش می چمی و خیمه به گلزار می کشی



همین را میخواستی؟


رفته بودیم کاخ سعد آباد . من و همسرم . رفته بودیم کاخ شاه شاهانی را ببینیم که حالا آواره کشور ها و قاره ها بود . خیال میکردیم کاخ شاه از آن کاخ هایی است که در افسانه ها خوانده بودیم . خیال میکردیم در و دیوارش را از طلا ساخته اند
رفتیم به صف ایستادیم . صد ها نفر دیگر هم آمده بودند . آمده بودند تا کاخ افسانه ای شاه شاهان را ببینند . آقای اکبری هم آمده بود    آنجا سه چهار قدم جلوتر از ما توی صف ایستاده بود
آقای اکبری مهندس کشاورزی بود. همشهری ما هم بود . پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه به سربازی رفته و‌بعد از آن از ساواک شاهنشاهی سر در آورده بود . آمده بود تبریز شده بود باز جوی ساواک
یکی دو باری که گیر ساواک افتاده بودم آقای اکبری باز جویم بود . یکبار چنان سیلی جانانه ای بگوشم نواخت که صدایش تا آسمان هفتم پیچید . من آقای اکبری را نمی شناختم و نمیدانستم همشهری من است.
یکبار که مرا بازجویی می‌کرد رو بمن کرد و بزبان گیلکی گفت تو مگر پسر حاجی فلانی نیستی؟
گفتم : چرا هستم ؟ شما از کجا پدرم را می شناسید ؟
گفت : من پسر فلانی هستم . همشهری هستیم
پدرش را می شناختم . میدانستم با پدرم سلام علیکی دارد اما نمیدانستم پسری دارد که حالا ساواکی شده است.
رفته بودیم کاخ سعد آباد را ببینیم . آقای اکبری هم آمده بود . حالا آنجا سه چهار قدمی ما توی صف ایستاده بود
تا چشمش بمن افتاد از صف بیرون آمد و خودش‌ را به من رساند.
به همسرم گفتم : ایشان آقای اکبری هستند . همشهری ما هستند. اما نگفتم ساواکی بوده اند
آقای اکبری حال و احوالی کرد و پرسید : چه میکنی؟
گفتم : والله از چنگ رمال در آمده و گرفتار جن گیر شده ایم
پرسید : هنوز در رادیو هستی ؟
گفتم : نه جانم ! اخراج شده ایم . آنجا جای از ما بهتران است، جای ما نیست
پرسیدم : تو چه میکنی؟
گفت : بعد از انقلاب دستگیرم کردند و به زندانم انداختند اما چون شاکی خصوصی نداشتم پس از شش هفت ماه رهایم کردند
گفتم : حالا چه میکنی؟ لابد از همکاران اداره جلیله ساواما هستی؟
خنده ای کرد و گفت : آمدند سراغم که بیا با ما همکاری کن اما من عطای شان را به لقای شان بخشیدم. حالا در خیابان اکباتان یک سوپر مارکت دارم . اگر فرصت کردی بیا سری بما بزن
رفتیم کاخ شاه را دیدیم . این کاخ آن کاخی نبود که در ذهن و ضمیر خودمان ساخته بودیم . هیچ شباهتی به کاخ نداشت . بیشتر یک خانه درندشت معمولی بود تا کاخ
آمدیم توی خیابان . آقای اکبری هم همراه مان بود . از در و دیوار تهران بوی مرگ و وحشت میآمد . ابلیس جمارانی سور عزای یک ملت را به سفره نشسته بود . روزنامه ها از عکس اعدامی ها پر بود . بوی مرگ همه جا پیچیده بود .
آقای اکبری وقتی میخواست خدا حافظی کند با لحن ملامت باری گفت : همین بود انقلاب شما ؟ همین را میخواستی ؟
و در ازدحام خیابان گم شد .

۱ بهمن ۱۳۹۸

دژخیم و قربانی


میگفت : مرا بجرم عضویت در یک گروه انقلابی مسلح دستگیر کرده و به زندان انداخته بودند
آقای گروهبان گارسیا هفته ای سه چهار بار مرا به شکنجه گاه میبرد و به سختی شلاقم میزد تا رفیقانم را لو‌بدهم
گهگاه که برای هوا خوری بیرون میآمدم همان گروهبان گارسیا میآمد کنارم می نشست، سیگاری روشن می‌کرد و برایم درد دل میکرد! چه صادقانه هم درد دل می‌کرد . اینکه حقوقش کفاف معاشش را نمیدهد . اینکه زنش میخواهد طلاق بگیرد . اینکه امسال کریسمس نتوانسته است برای مادرش هدیه ای بخرد 
رومن گاری نویسنده فرانسوی داستان شگفتی دارد با این مضمون که یک  یهودی که در اردوگاه نازی ها مورد شکنجه قرار گرفته بود سالها پس از جنگ یکی از شکنجه گرانش را در خانه اش پنهان کرده بود و مدت ها به او آب و نان میداده است.
وقتی پرسیدند چرا چنین کرده ای ؟گفته است : برای اینکه دفعه بعد با من مهربان تر باشد 
بگمانم حال و روزما ایرانی ها هم اکنون بی شباهت به داستان آن  یهودی نیست

۲۹ دی ۱۳۹۸

اصولگرا و اصلاح طلب


می گوید : آقای گیله مرد ! میشود یک سئوالی از شما بپرسیم ؟
میگویم : بفرمایید
میگوید : حضرتعالی که ماشاءالله هزار ماشاءالله در علم کیمیا و سیمیا سر رشته داری و به اعتراف خودت با فرماندار و دالاندار و « ایران دزدان» و ایضا با «ایراندوستان » پالوده میل فرموده اید میشود بما بفرمایید فرق بین اصلاح طلب و اصولگرا چیست ؟
میگویم : پدر آمرزیده ! ما را ترساندی . خیال کردیم میخواهی از ما سئوالات شرعی بپرسی و ما هم مثل خر توی گل بمانیم آنوقت جنابعالی هم به ریش ما بخندی
میگوید : طفره نرو آقای گیله مرد! به سئوالم پاسخ بده
میگویم : والله تا آنجا که ما دیده ایم اصلاح طلب ها همان آدمکشانی هستند که فعلا گلوله ندارند

بیابان را سراسر مه گرفته است -
 یکشنبه نوزدهم ژانویه 2020- سانفرانسیسکو
دو سه روزی است که ولایت ما ن در مه غلیظی فرو میرود ، آنچنان که چشم چشم را نمی بیند
امروز صبح که از خانه بیرون آمدیم مه رقیقی اطراف خانه مان را در خود پوشانده بود . بزرگراه شماره هشتاد را گرفتیم تا به محل کارمان برویم اما هر چه پیشتر میرفتیم مه غلیظ تر میشد
پریروز هم میخواستیم برویم نارنجستان آقای تورکو ویچ . بزرگراه شماره505 را گرفتیم و پیش راندیم . چنان مه سنگینی همه جا را پوشانده بود که رانندگی براستی دشوار بود . نمی توانستیم خروجی نارنجستان آقای تورکوویچ را پیدا کنیم . از یک خروجی بیرون رفتیم. گمان میکردیم همان خروجی است که سی سال است هفته ای دو سه بار از آن میگذریم و به نارنجستان میرسیم. تابلوهای راهنمایی دیده نمیشدند . ده پانزده دقیقه ای که راندیم متوجه شدیم اشتباه آمده ایم . خواستیم دور بزنیم و برگردیم اما مگر جایی را میشد دید ؟ دو باره ده پانزده دقیقه ای راندیم و راندیم تا به یک جاده خاکی رسیدیم. خدایا خداوندا چیکار کنیم؟ مانده بودیم حیران که چطوری برگردیم. دل به دریا زدیم و رفتیم توی جاده خاکی. دنبال محلی میگشتیم که بتوانیم دور بزنیم . وانت ماهم از آن ماشین هایی است که بیشتر تانک است تا ماشین! گفتیم به جهنم ! ما که غرقیم چهار وجب هم رویش ! فرمان ماشین را چرخاندیم و پس از سیصد بار جلو رفتن و عقب رفتن بالاخره توانستیم به جاده آسفالته بر گردیم و ترسان ولرزان خودمان را به بزرگراه برسانیم.
اینکه با چه مکافاتی به نارنجستان آقای تورکوویچ رسیدیم داستانی است پر آب چشم !
وقتی رسیدیم آنجا و داستان ویلانی و سرگردانی مان را با شاخ و بال فراوان برای آقای تورکو ویچ تعریف کردیم خنده غرایی فرمودند و گفتند : کجای کاری آقای گیله مرد ؟ ما خودمان هم امروز صبح که میخواستیم بیاییم اینجا نمی توانستیم نارنجستان خودمان را پیدا کنیم!

۲۷ دی ۱۳۹۸

For Rent

کله اش را از ته تراشیده است . تیغ زده است . کله اش برق میزند.
روی پیشانی اش کاغذی چسبانده است و روی آن با قلم سیاه نوشته است : اجاره داده میشود
می پرسم : چه چیزی را اجاره میدهی؟ خانه ات را ؟
میگوید : نه ! کله ام را!
می پرسم : کله ات را ؟ چطوری کله ات را اجاره میدهی ؟ مگر میشود آدم کله اش را اجاره بدهد ؟.
میگوید : ببین آقا جان ! تو صاحب این فروشگاه هستی . میروی هزار ها دلار به روزنامه ها و رادیو تلویزیون ها میدهی که چه بشود ؟ که جنس بیشتری بفروشی و پول بیشتری گیرت بیاید . درست است ؟
میگویم : چه ربطی دارد ؟
میگوید : اتفاقا خیلی هم ربط دارد . شما میروی هر ماه دو سه هزار دلار میدهی یک بیلبورد اجاره میکنی و برای اجناس مغازه ات تبلیغ میکنی . درست است ؟
میگویم : بله
میگوید : این کله براق من یک بیلبورد سیار است . شما می توانی روی کله من برای فروشگاهت تبلیغ کنی ! کار آیی اش هم از هر بیلبوردی بیشتر است! چرا که من مدام در حال رفت و آمد در خیابانها هستم . بیلبورد از این بهتر ؟!
می بینم راست میگوید این گرینکوی کله پو

چهره متعفن اسلام


چهره متعفن اسلام
‏جسد تیرباران شده‌ی پدربزرگ من و برادرش را نیمه‌شب با سرباز فرستادند در خانه‌شان. اجازه‌ی اجرای هیچ مراسمی را ندادند. سرباز مسلح منتظر ایستاد تا پدرم گور پدرش را بکند. آن‌ها را همان نیمه‌شب در میان گریه‌ی فرزندانشان دفن کردند و بعد مسیر جاده را تغییر دادند تا از روی گورشان بگذرد.
سپهر عاطفی 

من دیگر دموکرات نیستم


روزی روزگاری کسی از من پرسیده بود در همه دنیا از چه چیزی بیشتر بدت میآید ؟
گفته بودم : سعی میکنم این حس نفرت را در درون خودم خفه کنم اما هر چه زور میزنم نمیتوانم . گاهگاهی از کسانی چنان بدم میآید که آرزو میکنم کاشکی هرگز پا به این جهان ننهاده بودند.
می پرسد : مثلا چه کسانی؟
میگویم : خمینی. پوتین . و توده ای ها .
حالا امروز مجبورم نام نانسی پلوسی را هم به این لیست سیاه اضافه کنم .
من در تمامی عمرم دموکرات بوده ام . از حزب دموکرات امریکا پشتیبانی کرده و گهگاه پای علم و بیرق شان سینه زده ام. اما از امروز دیگر دموکرات نیستم . نمیخواهم پشتیبان و عضو حزبی باشم که با قاتلان فرزندان میهنم همسویی میکند . نمیخواهم هوادار حزبی باشم که از تصویب قطعنامه ای در حمایت از جنبش سراسری مردم میهنم جلوگیری میکند. نمیخواهم در کنار حزبی قرار بگیرم که چشم خود را بر همه رویدادهای خونبار میهنم می بندد و برای قاتلان فرزندان و برادران و خواهران و مادران و پدران سرزمینم هورا می کشد
حزب دموکرات امریکا به آنچنان درجه ای از سقوط اخلاقی رسیده است که می تواند براحتی با حزب الله لبنان و طالبان و حماس و القاعده ائتلاف کند!
از اینکه روزی روزگاری از پشتیبانان حزب دموکرات بوده ام بسیار شرمسارم
من دیگر یک دموکرات نیستم
متاسفم. متاسفم

۲۵ دی ۱۳۹۸


دکتر عمه جان
عمه جان تا چشمش بمن می افتد با حیرت می‌گوید : چه بلایی سرت آمده پسر جان ؟ چرا اینطوری عینهو مرغ پر کنده شده ای؟ خدا نکرده مریض که نیستی؟
میگویم : چیز مهمی نیست عمه جان ، نگران نباشید . چند روزی بیمار بودم ، حالا دارم یواش یواش خوب میشوم . بادنجان بم آفت ندارد!
می پرسد : دکتر رفته ای؟
میگویم : هنوز نه !
کیفش را باز میکند و می‌گوید : میخواهی چند تا آنتی بیوتیک بهت بدهم تا همین امروز فردا خوب و سرحال و تر دماغ بشوی؟
میگویم : آنتی بیوتیک ؟ مگر می‌شود آنتی بیوتیک را بی تجویز دکتر خورد ؟از آن گذشته شما آنتی بیوتیک از کجا آورده ای؟
میخندند و می‌گوید : پارسال که ایران رفته بودم یک عالمه آنتی بیوتیک و قرص و شربت خریدم با خودم آوردم امریکا ! این دکتر های ینگه دنیایی لاکردار ها که چیزی سرشان نمی شود .من هر وقت مریض میشوم سه چهار تا از همین آنتی بیوتیک ها را می اندازم بالاحالم خوب می‌شود !
پا میشوم می‌روم بیمارستان .دکترم نامش دکتر شاه است. نام کوچکش را هرگز یاد نگرفته ام . یک نام چهار سیلابی است! تا مرا می بیند قبل از معاینه حال و احوال نوا جونی را می پرسد. دو سه تا از شیرینکاری های نوا جونی را برایش تعریف میکنم، او هم از ته دل میخندد
میگویم : دکتر جان ، بهتر است نامت را عوض کنی. آخر دکتر شاه هم شد اسم؟ اگر شاه هستی پس تاج و تخت و بارگاهت کو؟
می‌گوید : چرا ؟
می گویم :مگر نمیدانی نسل هر چه شاه و ملک و سلطان و خدایگان ور افتاده است ؟ اگر روزی روزگاری دری به تخته ای بخورد و انقلابی بشود میآیند ترا بخاطر همین نامت دار میزنند ! آنوقت ما از کجا یک دکتر خوبی مثل حضرتعالی گیر بیاوریم ؟
دکتر شاه می خندد ‌معاینه ام میکند . نیم ساعتی از فرق سر تا ناخن پایم را وارسی میکند .بعدش می‌گوید : پا شو برو !
می پرسم: نسخه ای ، دوایی، چیزی؟
می‌گوید : چیزیت نیست! یکی دو روزی استراحت کن ، مایعات بخور ، سیگار نکش ،روزنامه نخوان، تلویزیون نگاه نکن ، حالت خوب خوب می‌شود !
وقتی میخواهم از مطبش بیرون بیایم چشمم به تابلویی می افتد.تابلو را که میخوانم می فهمم که در ینگه دنیا هم لابد از این دکتر عمه جان ها فراوانند !
روی تابلو نوشته شده است : آنتی بیوتیک داروی بسیار مهمی است برای مبارزه با بیماریهایی که از طریق « باکتری » ها ایجاد میشوند نه از طریق « ویروس ها». آنتی بیوتیک نه تنها حریف بیماری های ویروسی نیست بلکه مقاومت آنها را چند برابر میکند . همه بیماری‌های زمستانی از قبیل سرماخوردگی و گلو درد و عفونت گوش و برونشیت بیماری‌های ویروسی هستند و آنتی بیوتیک حریف شان نیست .
حالا ما مانده ایم که خدایا ! خداوندا ! پروردگارا ! چطوری تفاوت بین ویروس و باکتری را برای دکتر عمه جان و دیگر دکتر عمه جان های وطنی توضیح بدهیم