دنبال کننده ها

۲۴ شهریور ۱۳۹۸

در دادگاه انقلاب


در دادگاه انقلاب
آمده بود شعر بخواند . میگفت شاعر است . کارگر است .
عده زیادی آمده بودند . همه شان هم کارگر . یکی شان نمد مال .یکی شان کارگر شهرداری.
آنجا ، در دانشکده ادبیات دانشگاه شیراز شب شعری برای کارگران بر پا شده بود . از هر قوم و قماشی آمده بودند .
نشستیم و به شعر خوانی شان گوش دادیم . یکی دو تای شان شعرهایی به لهجه شیرازی خواندند. از همان قماش شعرهایی که بیژن سمندر میسرود . با استادی هم میسرود .
وقتی آمد شعر بخواند دیدم چهار انگشت دستش را از دست داده است . بعدها فهمیدم که کارگر سلف سرویس دانشگاه است. بعد تر ها دانستم که انگشتانش را در همان سلف سرویس دانشگاه طعمه ماشین گوشت خرد کنی کرده است .
آمد شعرش را خواند . یکی دو شعر به لهجه شیرازی . شعرش بر دلم نشست . صدایش کردم و گفتم : فلان بن فلان هستم ، بیا رادیو شعرت را بخوان .
بردمش رادیو . یکی دو شعر شیرازی خواند . با واژه ها و ترکیبات بدیعی که تا آنروز نشنیده بودم. شنونده ها واکنش مهر آمیزی نشان دادند. هفته بعد دوباره بردمش رادیو. یکی دو شعر تازه خواند . شنونده ها تشویق بسیاری کردند.
به رییس رادیو گفتم این آقا شاعر خوبی است ، شعرهای شیرازی اش به دل می نشیند . چطور است هفته ای نیم ساعت در اختیارش بگذاریم تا هم پولی گیرش بیاید هم شاعرانی دیگر فرصتی برای شعر خوانی بیابند .
پیشنهادم را پذیرفتند . قرار شد هر ماه چهار برنامه نیم ساعته بسازد و دوهزار تومان بگیرد . میگفت حقوقش در دانشگاه به پانصد تومان نمیرسد .
یک روز با گلدانی گل و یک بطر شراب خلار به دیدنم آمد. آمده بود تا بابت نانی که به او رسانده بودم سپاسگزاری کند
نشستیم و ته بطر شراب را بالا آوردیم. گلدان را هم گذاشتم جلوی پنجره اتاقم و هر روز ناز و نوازشش میکردم
دو سه ماهی گذشت. ناگهان ابرهای تیره و تار استبداد بر سراسر میهنم چنگ انداخت. بسیاری از دوستانم را گرفتند و کشتند . عقاب جور بر همه جای میهنم بال گشوده بود .
هراس و اضطراب در بند بند جامعه مان چنگ انداخته بود . میگرفتند و بی هیچ پرسش و پاسخی میکشتند . زمانه جباریت اسلامی آغاز شده بود . همگان به گریزی ناگزیر می اندیشیدند . و من نیز . اما کجا برویم ؟ پر پروازی نیست .
یک روز آمدند سراغم . من نه عضو حزب و سازمانی بوده ام و نه هرگز پای علم و بیرق کسی یا کسانی سینه زده بودم. نان خودم را میخوردم و گهگاه حلیم حاج میرزا عباس را بهم میزدم . گفتند گزارش شده است که شما کمونیست هستید .
بی جرمی و گناهی تا پای دار رفتم . پاسپورتم را گرفتند . خانه نشینم کردند . ممنوع الخروجم کردند. گفتند دشمن اسلام و مهدور الدم هستی !
و من نمیدانستم چگونه و چرا ؟
ماهها در بیم و اضطراب گذشت . روزهایی تلخ و درد آلود .
یک روز رفتم تهران دادگاه انقلاب . گفتم : اگر مجرم هستم دارم بزنید . آمده ام اینجا تا دارم بزنید ! اگر گناهی نکرده ام بگذارید از این سرزمینی که اکنون از آن شماست بگریزم !
جوانکی که هم قاضی و هم دادستان و هم وکیل مدافع و هم شکنجه گر و هم زندانبان بود با دقت به حرف هایم گوش داد . یکی دو ساعتی سین جیمم کرد . سرانجام کاغذی بدستم داد و گفت : برو طبقه فلان اتاق شماره فلان.
رفتم آنجا ، ترسان و لرزان .
آنجا نیم ساعتی نشستم . یکی آمد شماره ای بدستم داد و گفت : برو بسلامت !
گفتم : کجا بروم ؟ زندان اوین ؟
گفت : میروی شیراز . دو هفته ای صبر میکنی ، بعدش میروی اداره گذر نامه ، این شماره را میدهی و گذرنامه ات را میگیری.
رفتم شیراز و گذرنامه ام را گرفتم . خانه و زندگی را کمتر از یکهفته فروختم و از آن کویر هراس گریختم
اما میدانید چه کسی پای مرا به دادگاه انقلاب کشانده بود ؟
همان شاعری که نانش داده بودم !!!
سعدی میفرماید :
کس نیاموخت علم تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد

بامداد یکشنبه
و گشت و گذاری در مزارع پسته و انگور و انجیر
شمال کالیفرنیا- پانزدهم سپتامبر 2019
Fairfield- Northern California

شامگاه شنبه با سعدی


شامگاه شنبه با حضرت سعدی
خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود. یکی از امرای عرب مر او را صد دینار بخشیده تا قربان کند
دزدان خفاچه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند . بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خوردن.
گر تضرع کنی و گر فریاد 
دزد ، زر باز پس نخواهد داد
مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود وتغیر در او نیامده .
گفتم : مگر معلوم تو را دزد نبرده؟
گفت: بلی بردند ، و لیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که بوقت مفارقت خسته دلی باشد.
نباید بستن اندر چیز و کس دل
که دل برداشتن کاری است مشکل ....

ورود ممنوع


ورود ممنوع!
دانشمندان سیاره جدیدی کشف کرده اند که دو سه برابر کره زمین است
این سیاره هم آب دارد و هم هوای مناسب برای زیستن . فی الواقع جان میدهد آدم برود آنجا باغ و باغستان بسازد و گندم بکارد و بنشیند لب جویبار و گذر عمر را تماشا کند
چطور است قبل از آنکه پیامبری پیدا بشود و این سیاره جدید را به گند بکشاند پا بشویم برویم آنجا یک تابلوی گل و گنده هم آنجا بزنیم که : ورود پیامبران مادر قحبه ممنوع !!

از داستان های بوینوس آیرس


از داستان های بوینوس آیرس
آمده بود بوینوس آیرس. نمیدانم آمده بود بماند یا برود .
برادرش را کشته بودند . خواهرش را کشته بودند . خواهر زاده هفده ساله اش را هم دار زده بودند .
رفتیم به سر سلامتی اش . من و همسرم. با دسته گلی و لباس سیاه بر تن . رفتیم به تسلای شان . خانه شان آپارتمانی در محله کاباژیتو. بوینوس آیرس.
هیچ کس دیگری به تسلای شان نیامده بود . هیچکس را نمی شناختند .
روی دیوار خانه شان عکس بزرگی از علی بن ابیطالب با خنجری خونچکان بر دست. آنسو ترک قاب عکسی مزین به آیه ای از قرآن که : یا ایهالکافرون .لا اعبد و ما تعبدون !
اینجا و آنجا شمعی و شمعکی روشن . و طنین قرآن در فضای اتاق پیچان .
تسلیتی گفتیم و همدردی دوستانه ای کردیم و پرسیدیم : این نوار قرآن را از ایران آورده اید ؟
گفتند : نه! رفتیم از سفارت گرفتیم !
بقول بیهقی : از دست و پای بمردیم .
حیران مانده بودیم که خدایا ! ما دیگر چگونه مردمی هستیم ؟
ما چگونه مردمی هستیم که حکومت تبهکاران فرزندان مان را بی جرم و گناهی به قتلگاه میفرستد آنوقت ما میرویم از سفارت همان حکومت نوار قرآن میگیریم و سوکواری میکنیم !
شگفت انگیز مردمی هستیم ما

۱۹ شهریور ۱۳۹۸

برکنار شدیم


بر کنار شدیم!
آقا ! این آقای ترومپت - که هیچ کارش شبیه آدمیزاد نیست - دیشب جوش آورد و ما را که مشاور عالی امنیت ملی اش بودیم از کار بر کنار کرد
حالا برکناری ما فدای سرتان ، پس فردا میرویم مشاور عالی امنیت ملی اسراییل میشویم ! اسراییل هم نشد فدای سرتان ! عربستان سعودی و خنازیر الخلیج که هستند . چه کسی بهتر از ما ؟ نا سلامتی ما روزی روزگاری نماینده امریکا در سازمان ملل بوده ایم . نامزد ریاست جمهوری بوده ایم . چند ماهی هم با خرس توی جوال رفته و با خنازیر پالوده خورده ایم ، اینجا نشد آنجا ، بالاخره همین امروز فردا پستی و مقامی میگیریم و دوباره میشویم جناب آقای پاچ باقلا ! اما دل مان برای این بندگان خدایی میسوزد که خیال میکردند ما اینها را حلوا حلوا میکنیم می بریم ایران بمب و خمپاره روی آسمان ایران می ترکانیم تا اینها بشوند شاه و وزیر و نمیدانم ولی فقیه !گیرم ولی فقیه سبیلو !
آقا !این ایرانی ها یک شاعری حکیمی دارند که اسم عجیب غریبی دارد. ما که هیچ ! هفت جدمان هم نمیتواند اسمش را تلفظ کنند.آخر ابو محمدمشرف الدین مصلح بن عبدالله بن مشرف سعدی شیرازی هم شد اسم ؟باز این همزاد مان ابوالحسن رجب نژاد شیخانی اسم راحت تری دارد .
همین سعدی شیرازی میفرماید :
عمل دولت همچون سفر دریاست، امید نان دارد و ایضا بیم جان !
باز خدا پدر این آقای ترومپت را بیامرزاد ما را نینداخت توی دریا و غرق مان نکرد . نانش سرش را بخورد
از ورطه ما خبر ندارد
آسوده که بر کنار دریاست

۱۳ شهریور ۱۳۹۸

جناب آقای مدیر کل


جناب آقای مدیر کل !
مرا از شیراز فرستاده بودند سمنان . زمان نخست وزیری آقای بازرگان بود .
همین آقای نور علی تابنده قطب سلسله درویشان نعمت اللهی- که امروز به داغ و درفش ملایان گرفتار است و یارانش در زندان ها می پوسند -معاون اداری آقای ناصر مینا چی وزیر فرهنگ و ارشاد ملی بود و مارا از شیراز به تهران خواست و با مهربانی پدرانه ای یک ورق کاغذ جلویمان گذاشت و گفت انتخاب کن !
با خودمان گفتیم :
سگی به بامی جسته
گردش به ما نشسته ؟
کاغذ را نگاه کردیم دیدیم نوشته است : سمنان- چها رمحال بختیاری!
گفتیم : منظورتان را نمی فهمیم قربان !
گفت : باید بروی رییس اداره یکی از آنها بشوی !
با حیرت گفتیم : رییس؟ آنهم در چنین اوضاع احوالی که سنگ را بسته و سگ را گشوده اند ؟ظل عالی لایزال. قربان آن شکل ماه تان بشویم ما ! ما گندم خوردیم از بهشت بیرون مان کردند .
گفت : اگر آدم‌های سالم و تحصیلکرده ای چون شما گوشه گیری کنند و از قبول مسئولیت بگریزند همین فردا پس فرداست که لشکر اوباشان و اراذل و دلالان و نابکاران بر سرنوشت مملکت مان حاکم شوند !
میخواستیم بگوییم اگر بلال بمیرد مگر اذانگو قحط میشود ؟
اما و اگری کردیم و هزار بهانه تراشیدیم که : آخر قربان ! این آقایان تازه به دوران رسیدگان عینهو هندوانه ابو جهل را میمانند ، هر چه آب شان بدهی کوچکتر میشوند .مرا با اینها چیکار ؟ مگر میشود با چنین خنازیری به یک جوال رفت ؟ از آن گذشته ما نه از مسلمانی چیزی میدانیم و نه در تمامی عمرمان روزه ای گرفته و نمازی خوانده ایم ! ما اساسا از اصول و فروغ دین چیزی نمیدانیم و حتی نمیدانیم چطوری وضو میگیرند و نماز چند رکعت است . شما گول این اسم پر طمطراق ما را نخورید قربان!.
برویم آنجا با این آیات عظامی که از در و دیوار می بارند و هرکدام شان هم شاه و شاهکی و امامکی هستند چگونه کنار بیاییم ؟ ما از کجا ابابیل بیاوریم و به جنگ فیلان ابرهه برویم ؟
تا تو از بغداد بیرق آوری
در کلاته کشت نگذارد کلاغ!
پدرانه به نصیحتمان بر آمد که اگر به سرنوشت میهنم و مردم میهنم علاقه ای دارم باید بی اما و اگری بپذیرم و راهی میدان شوم .
ما از چهار محال بختیاری چیزی نمیدانستیم اما میدانستیم سمنان دو سه ساعتی با تهران فاصله دارد و می‌شود گهگاه گریخت و به تهران آمد و رفیقان را دید .
گفتیم : علی الله ! بقول خورخه لوییس بورخس گاهی خوردن لگدی از پشت گامی به جلو است . بگذار تا بیفتم و بینم سزای خویش !
حکمی نوشتند و دست مان دادند و فرمودند : بفرمایید !شده اید مدیر کل فرهنگ و ارشاد ملی سمنان!حقوق و مزایای جنابعالی از بند فلان ماده فلان بودجه فلان پرداخت میشود
ما چند روز ی این پا و آن پا کردیم بلکه فرجی بشود و جناب ‌تابنده از خر شیطان پایین بیایند و بگذارند ما در همان شیراز بمانیم و گهگاهی برویم باغ آقا مسعود مان در بید زرد و با رفیقان شیرازی مان شراب خلار بنوشیم، اما دیدیم دست از سر مان بر نمیدارند.
یک روز کفش و کلاه کردیم رفتیم سمنان . در مهمانسرای جهانگردی اش اطراق کردیم و شدیم آقای مدیر کل !
فردایش عطر و‌پودری به خودمان مالیدیم و بهترین کت و شلوار مان را پوشیدیم و یک فقره کراوات فرد اعلای ایتالیایی هم به گردن مان بستیم و تلفن کردیم به اداره که یک راننده ای بیاید ما را ببرد سر کارمان.
راننده آمد و رفتیم اداره. دیدیم همکاران ناشناخته با چشمانی حیرت بار نگاه مان میکنند ،نگاهی به اینور و آنور انداختیم و گفتیم همه همکاران بیایند توی سالن تا با هم آشنا بشویم
همه آمدند. زن و مرد . ترس خورده و متردد. بعضی زن ها با لچکی بر سر و برخی نه .
نشستیم و گفتیم و خندیدیم و صمیمی شدیم. ما از زندگی مان برای شان گفتیم . از چاله چوله های مهلکی که به دست خود به آنها گرفتار آمده بودیم . از توفان های مهیبی که در زندگی فردی مان ازسر گذرانده بودیم . از رفتن مان به اروپا. از نگرانی های امروزمان .
آنها هم بسرعت با ما صمیمی شدند . از دیدنم شاد شدند .
یکی شان در آمد که : نمیدانید چقدر از دیدن شما شادیم !
گفتیم : چرا؟ شما که هنوز مرا نمی شناسید . شما که هنوز نمیدانید چند مرده حلاجیم ما ؟
گفتند : نه آقای رییس ! ما وقتی فهمیدیم یک رییس تازه ای بنام آقای فلان بن فلان میآید خیال کردیم لابد یکی از آن حزب اللهی های بوگندوی دو آتشه بیسواد را بر سرمان آوار کرده اند . حالا که می بینیم رییس تازه مان چنین شیک و پیک است و عطر گلاب نمیدهد و تسبیح هم به دست ندارد ، از ته دل مان خوشحالیم
باری، ما چند ماهی در همان سمنان ماندیم. شاید دو سه ماهی. گهگاهی بچه های اداره را جمع میکردیم میرفتیم شهمیرزاد کباب می خوردیم
استاندار مان یک ابله تمام عیار چهار پشته بود . پست فطرت . بیسواد . هوچی . در جستجوی نان و نام. از آنها که اخ و تف را عوض سکه یکشاهی میگرفت ! از آن دزدان که اگر بمیرد تخمش باد میکند تا یک وجب بیشتر کرباس ببرد .
شه فرستاده به ما حاکم فلفل نمکی
نه به آن شوری شوری نه به این بی نمکی!
بما ایراد میگرفت چرا بهنگام پخش اخبار سمنان از بردن نام او خود داری می‌شود . با خواهش و تمنا میخواست از همکارانم در تهران بخواهیم وقتی خبرهای سمنان را پخش می‌کنند بجای « استاندار سمنان » بگویند « آقای فلانی استاندار سمنان ! »
چنین مردک حقیر پفیوزی بود آن آقای استاندار.
دو سه ماهی ماندیم و دیدیم داریم خفه میشویم. گویا هوار امام جمعه در آمده بود که پس این آقای مدیر کل فرهنگ و ارشاد کجاست که به نماز جمعه نمی آید؟
یک روز آمدیم تهران سوار هواپیما شدیم رفتیم شیراز. آنجا استعفای مان را نوشتیم و برای جناب تابنده پست کردیم .
و هرگز پای مان را در هیچ اداره دیگری نگذاشتیم .

۱۲ شهریور ۱۳۹۸


تصاویری چند از عروسی پسر جان مان الوین شیخانی و دکتر رزا
آنچه که توجه بسیاری از مهمانان را بشدت جلب کرد سفره عقد ایرانی و مراسم قند سایی بر سر عروس و داماد بود
این آیین چنان جاذبه ای برای همگان داشت که مردان و زنان مهمان به صف ایستادند و یکایک بر سر الوین و همسرش قند سایی کردند
رقص ایرانی پدر و مادر و خواهر داماد - و البته نوا جونی هم - که باآهنگ شاد زیبایی از سیما بینا همراه بود توجه همگان را بر انگیخت
فلسفه قند سایی بر سر عروس و داماد ونیز چیدن سفره عقد را هم به دو زبان انگلیسی و ایتالیایی برای مهمانان توضیح دادند و همگان با اشتیاق از فلسفه وجودی چنین آیین کهن ایرانی که نمادی از هویت دیر پای مردمان ماست آشنا شدند

نامه ای به پسرمان الوین
A letter to our son
Elvin joon joony!
our heart is filled with memories of times when you were small.
Days filled with joy and sorrow- we 'vd love you throhgh them all.
it seems like only yesterday, we were watching you run and play.
Now you've grown up . fallen in love. and are starting a brand new life.
we wish joy,love and many blessing for you and your lovely Rosa joon joony
you have always been very special for us and forever on our heart you will always be
love you
Mom and Dad
الوین جونی!
قلب مان آکنده از خاطره ها و یاد هایی است از روزگار کودکی ات.
روزهایی آمیخته و سرشار از شادی و گاه اندوه !
چنین بنظر میآید انگار همین دیروز بود که ما شاهد جنب و جوش ها و دویدن ها و جست و خیزهای کودکانه ات بودیم.
حالا تو بزرگ شده ای.عاشق شده ای. و زندگانی تازه ای را آغاز میکنی.
برای تو و همسر زیبا و دوست داشتنی ات - رزا جونی-شادکامی و عشق و برکت آرزو میکنیم
تو همواره در قلب ما جایگاه ویژه ای داشته ای و برای همیشه در قلب ما جا داری.
با عشق: مامان و بابا

با نوا جونی


با نوا جونی
با نوا جونی رفته بودیم هتل مان صبحانه بخوریم
بعد صبحانه رو بمن کرد و گفت :
I love Grandpa more than Molly
البته مالی اسم سگش است