دنبال کننده ها

۲۴ مرداد ۱۳۹۸

پوف!!!! مردیم از گرما


آقا ! این آقای باریتعالی انگاری با ما سر لج افتاده است و تا ما را دقمرگ نکند دست از سر مان بر نمیدارد ! پارسال پیرار سال برای مان دود و آتش فرستادند و شهر زیبای پارادایس ( یا همان پردیس خودمان را ) بکلی از صفحه روزگار محو فرمودند
امسال هم پنداری دروازه های جهنم را بروی مان گشوده اند و گرمای هوای شهرمان را به صدو هشت درجه فارنهایت رسانده اند و از آسمان آتش میبارد . فردا هم قرار است به صدو ده درجه برسد . حالا خوب است که ولایت ما رطوبت ندارد و گرنه از گرما و رطوبت هلاک میشدیم
در عهد آن خدا بیامرز ما چهار پنج سالی در رادیو رشت کار میکردیم . یادم میآید تابستانها گرمای هوا سی و هفت هشت درجه سانتیگراد بود و میزان رطوبت هم بالای نود درجه . ساختمان رادیو هم یک ساختمان بتون آرمه بسیار قدیمی بود که کولر نداشت . لاجرم ما در فصل تابستان عرق می ریختیم و دروغ می بافتیم ویاوه تولید میکردیم و بخورد خلایق میدادیم
امروز که داشتم به رادیو گوش میدادم شنیدم که در لوییزیانا و میسی سی پی گرمای هوا به یکصد و هفده درجه و میزان رطوبت هم به صد در صد رسیده است . حالا بیچاره ها آنجا چطوری نفس میکشند خدای عالمیان میداند ! بی جهت نیست که یک خانه پنج اتاقه درندشت در آلاباما و اوکلاهما و لوییزیانا و چند ایالت دیگر پنجاه شصت هزار دلار است و همان خانه در سانفرانسیسکو و شهرهای اطرافش پنج میلیون دلار 

۲۳ مرداد ۱۳۹۸

روز اول مدرسه


امروز نوا جونی رفت مدرسه . کلاس اول است. خیلی هم خوشحال بود که دو سه تا از دوستانش همکلاسی اش هستند
یاد مدرسه رفتن خودمان افتادم . آدم با دیدن قیافه های عنق منکسره و هارت و پورت های زهره آب کن مدیر و ناظم و معلمانش توی شلوارش می شاشید !
با آن معلم ها و آن دخمه های بویناک و آن سیستم تعلیم و تربیت ایرانی و با آن حسن سبیل هایی که شلاق بدست در مدرسه جولان میدادند هرکدام مان آدمکش و عقده ای و چاقو کش و دزد و دغل بار نیامده ایم لابد یکی از معجزات جبر جغرافیایی است !
نوا جونی پریروز رفته بود تا با آموزگار جدیدش آشنا بشود ، دیشب هم از خوشحالی سر از پا نمیشناخت که صبح بشود و برود مدرسه .
تعطیلات نوروزی مان یادتان میآید ؟ آنقدر مشق و تکلیف بما میدادند که همان تعطیلات به کام مان زهر میشد . معلم های مان آنقدر مهربان ! بودند که وقتی توی خانه شیطانی میکردیم و از در و دیوار بالا میرفتیم مادرمان که از شلتاق های مان جان بسر شده بود تهدیدمان میکرد اگر به حرف هایش گوش ندهیم فردا به مدرسه خواهد آمد و به ناظم مدرسه شکایت مان را خواهد کرد .
داشتم با خودم فکر میکردم آیا آنقدر زنده میمانیم ببینیم نوه های مان از دبیرستان فارغ التحصیل شده اند ؟
آرزو بر جوانان عیب نیست ها!!!!

۲۲ مرداد ۱۳۹۸

سه کس مردمان را تباه کردند


هر روز می بینمش. دو سه ماهی میشود . آنجاحاشیه خیابان المیرا ایستاده است و تابلویی بدست دارد . روی تابلو چیزهایی نوشته است که به راحتی نمیشود خواند .
در گرما و سرما و باد و باران آنجا ایستاده است . نه چتری دارد و نه سایبانی . حتی نمیرود زیر سایه درختی بایستد .
امروز که از جلویش میگذشتم توقف کوتاهی کردم و نگاهی به تابلویش انداختم . دیدم چند کلامی از کتاب مقدس را آنجا نوشته است و اینکه اگر به کلام فرزند خدا گوش کنیم یکراست به بهشت میرویم 
میخواستیم بگوییم پدر آمرزیده ! ما با خود آقای باریتعالی قهریم حالا بیاییم فرمایشات آقا زاده شان را گوش کنیم؟
من نمیدانم چه بلایی بجان بشریت افتاده است که همه میخواهند ما را به دین خودشان در بیاورند ؟ در همین امریکا که ظاهرا یک کشور مسیحی است صدها گروه و فرقه و طایفه و قبیله مسیحی وجود دارند که سالیانه میلیارد ها دلار خرج میکنند تا ببوهای ینگه دنیایی را به دین و آیین خودشان بکشانند
همین چند وقت پیش در بزرگراه شماره هشتاد - نزدیکی های سانفرانسیسکو - بیلبورد عظیمی را دیدم که رویش نوشته بود : محمد پیامبر صلح
زیر ش هم این پیام که : پاسخ همه سئوال های تان را می توانید در قرآن پیدا کنید
به خودمان گفتیم : شوخی نمیفرمایید ؟ محمد پیامبر صلح؟! بهتر نبود می نوشتید محمد پیامبر مسلح راهزن ؟بهتر نبود می نوشتید اسلام دین غارت و کشتار و نکبت ؟
قرآن چه پاسخی برای پرسش های انسان قرن بیست و یکم دارد ؟ اینکه در همین قرآن مجیدتان یکصد و شصت و نه بار واژه « اقتلوا» بکار رفته است آیا نشانه ای است از پیام صلح ؟
البته آن بیلبورد عظیم به همت مردم آن سامان پایین کشیده شد اما گویی دروغ و وقاحت و نامردمی یکی از نشانه های مسلمانی است
هزار سال پیش ابوسعید گناوه ای از رهبران قرامطه چه خوش گفته بود که :
سه کس مردمان را تباه کردند : شبانی و طبیبی و شتربانی ، و این شتر بان از همه مشعبد تر و محتال تر بود

۲۱ مرداد ۱۳۹۸

خیلی برای گریه دلم تنگ است


مردن چقدر حوصله می‏‌خواهد

بی‏ آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس

بی‌ حس مرگ زیسته باشی!
امضای تازه‌ی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابه‏ لای خاطره‏‌ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم‌های کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چقدر شبیه من است!
آه، ای شباهت دور!
ای چشم‌های مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!
«قیصرامین‌پور»
4

جلیقه ضد گلوله برای کودکان


در امریکا برای کودکانی که به مدرسه میروند جلیقه ضد گلوله ساخته اند !
قیمت این جلیقه ها از سیصد تا سه هزار دلار است
کاروانی زده شد 
کار گروهی سره شد
یکی دو روز دیگر نوه هایم باید به مدرسه بروند ما هم لابد باید برویم برای شان جلیقه ضد گلوله ابتیاع بفرماییم !
اینطور که پیش میرود دیر یا زود مجبور خواهیم شد برای آنها کلاهخود و زره آهنی هم خریداری کنیم و با تانک و زره پوش بمدرسه برسانیمشان !
دنیای غریبی شده است . انگار دوباره برگشته ایم به عصر حجر !
بقول مرحوم وثوق الدوله :
چون بد آید هر چه آید بد شود
یک بلا ده گردد و ده صد شود
آتش از گرمی فتد ، مهر از فروغ
هندسه باطل شود ، منطق دروغ
پهلوانی را بغلتاند خسی
پشه ای غالب شود بر کرکسی ...

ابراز احساسات


ابراز احساسات 
می پرسم : چه میکنی ؟
میگوید : ابراز احساسات
می پرسم : چگونه؟
میگوید : فحش میدهم 

Life in America
Twenty years ago we had Johnny CASH ,Bob HOPE,
And Steve JOBS.
Now we have no CASH , no HOPE and no JOBS!!

دزدی کار ما بود


دزدی کار ما بود 
چند سال پیش در هند یک آقای محترمی کاخ ریاست جمهوری آن کشور را به یک آقای ببوی ینگه دنیایی فروخته بود
آقای فروشنده در آگهی فروش این ساختمان که در یکی از روزنامه های امریکایی بچاپ رسید تاکیدکرده بود که این ساختمان دارای آب و برق است و برق آن هم هیچگاه قطع نمیشود
در ایران بنا به گفته رییس دیوان محاسبات کشور ، یک آقای محترم نماز خوان اهل عبادتی که به ریاست اداره ای در غرب کشور منصوب شده بود هفتاد فقره از املاک دولتی را بنام خود سند زده و تمامی آن را به هموطنان ببوی خودش فروخته است 
در گیلان یکی از آن زاغ سار اهرمن چهرگانی که به مقام و منصبی رسیده بود حقه تازه ای سوار کرد که به عقل جن هم نمیرسید . او تصمیم میگیرد هر ماه در صدی از حقوق کارکنان این سازمان در اختیار ش قرار بگیرد تا آن را جهت به اصطلاح « افزایش بهره وری کارکنان » به کارمندانی که بهتر کار می کنندپرداخت کند
این مبلغ که ماهانه حدود پنجاه میلیون تومان می شود هر ماه از سوی این مدیر به پنج تن از کارمندان مورد اعتماد ش داده و آنها با کسر مبلغی؛ مابقی را به حساب شخصی مدیر عامل واریز می کنند.!
یاد ایرج افشار بخیر . تعریف میکرد که
حاجی میرزا محمد رضا (معروف به آیت الله ) روزی از بازاریزد میگذشت.
در راه به حسین خان بوچاقچی از لوطیان و قداره بندان بر خورد .
از حسین خان پرسید : حالت چطوره ؟
حسین خان گفت : دعا گویم!
حاجی بر آشفت و گفت : دعا گویی که کار ما بود
حسین خان هم بلافاصله گفت : دزدی هم کار ما بود 

۱۷ مرداد ۱۳۹۸

در خانه دوست


در خانه دوست
رفته بودم سازمان ملل. بگمانم هفت هشت سال پیش بود . دخترم که همراهم بود رو بمن کرد و گفت : بابا ! حالا که تا نیویورک آمده ایم برویم سازمان ملل را هم ببینیم .
گفتم : چه بهتر از این ؟ اگر چه شب گربه سمور می نماید اما در عین حال :
نیکوتر از جهان امید ای دوست 
در عالم وجود جهانی نیست
رفتیم بلیطی خریدیم و خودمان را رساندیم به ساختمان سازمان ملل. آنجا جلوی آن آسمان خراش ، مجسمه ای از تفنگی را دیدیم که لوله اش را پیچانده بودند . لابد به این قصد که پیامی و سلامی به همه جنگجویان عالم برسانند که : تفنگت را زمین بگذار !
سی چهل نفری از چین و ماچین و سمرقند و بخارا و اقالیم سبعه بما پیوستند .
خانم جوانی آمد و خوشامدی گفت و با مهربانی ما را کشاند به همان سالنی که مجمع عمومی سازمان ملل آنجا تشکیل میشود . همان سالنی که صندلی های آبی دارد و بنظر میرسد سی چهل سالی است که آنها را عوض نکرده و دستی به سر و رویشان نکشیده اند . بنظرم برای چنان سازمانی با چنان اهن و تلپ هایی کمی فقیرانه و حقیرانه آمد ! چرایش را نمیدانم . لابد در ذهن و ضمیرم نقشی ورای آنچه که میدیدم نقش بسته بود .
آن جایگاه دایره شکلی را که معمولا اجلاس شورای امنیت در آن تشکیل میشود و آقای امریکا و آقای روس و آقای چین آنجا حرف های دیپلم ببالا میزنند و برای هم شاخ و شانه میکشند هم دیدیم و تاسفی خوردیم به حال ملتی و به حال ملت هایی که بقا و فنای شان به همین شاخ و شانه کشیدن های روس و پروس و اتازونی و چین و ماچین وابسته است .
رفتیم نشستیم و خانم جوان برای مان از فلسفه وجودی این سازمان گفت . از نقش تنش زدایی اش بین دولت ها ، از تلاش هایش برای جلوگیری از بروز جنگ ها و خیلی چیزهای دیگر .
آنگاه نوبت به قطعنامه های سازمان ملل رسید و آن بانوی جوان دلربا ! برای مان از صدور قطعنامه ها گفت و اینکه تاکنون فلان مقدار قطعنامه صادر شده است
من بپا خاستم و سلامی و سپاسی گفتم و پرسیدم : آیا تاکنون از این قطعنامه ها و توپ و تشرهای دیپلماتیک ! کاری هم بر آمده است ؟
پرسید : منظورتان چیست ؟
عرض کردیم : منطورمان این است که فلان دولت قلچماق گردن کلفتی که تا بن دندان مسلح است میرود خاک سرزمین دیگری را اشغال میکند و مردمانش را به تبعید و دربدری و گورستان میفرستد ، از قطعنامه سازمان ملل تان چه کاری ساخته است ؟ وقتی گوش شنوایی برای شنیدن ناله ها و ندبه های خلایق وجود ندارد چرا بیجهت زیر گوش کوران و کران فریاد سر میدهید ؟
و خلایق - یعنی همان اهالی محترم چین و ماچین و روس و پروس و اقالیم سبعه - چنان در من می نگریستند که گویی یکی از کره مریخ آمده است و بزبان یاجوج و ماجوج سخن میگوید و لابد پیامی و کلامی از مریخیان دارد .
باری، امروز که سخنان نماینده آقای ترامپ در سازمان ملل در باب کشتار و حبس و شکنجه مردمان فلکزده سوریه را می شنیدم نمیدانم چرا بیاد این شعر شاملو افتادم که :
سلاخی میگریست
به قناری کوچکی
دل باخته بود !

۱۶ مرداد ۱۳۹۸

خاکی است که رنگین شده از خون ضعیفان


خاکی است که رنگین شده از خون ضعیفان
چهل سال پیش ، در آن هنگامه جهل و جنون و خون ، یکی دو سالی سر در تاریخ ایران فرو بردم به قصد کند و کاوی در جستجوی حقیقتی . حاصل این کندو کاو کتابی شد بنام "تاریخ دروغ " که در همان هنگامه بی سروسامانی ها و گسستگی ها و ترس و نفرت در آن کویر هراس بچاپ رسید .
این کتاب بارها و بارها بی اطلاع من در ایران بچاپ رسیده و برای کسانی نانی و برای من آوارگی به ارمغان آورده است .
میکوشم گاه و بیگاه بخش هایی از این کتاب را اینجا بگذارم باشد اهل خردی را بکار آید و خفته ای را بیدار کند تا بدانیم این آوار رنج و مصیبتی که قرن ها بر ما و میهن ما فرود آمده است از کجاست .
----------
"....با پیدایش نهضت اسلامی و انتشار شعار های بظاهر بشر دوستانه و مساوات طلبانه آن ، مردم گمان میکردند هدف اسلام در هم ریختن قیود طبقاتی و بهبود زندگی اقتصادی آنان است اما پس از استیلای تازیان بر ایران فاتحان عرب پس از کشتار های بسیار به غارت مردم و تحمیل مالیات های گوناگون سرگرم شدند .
روستاییان ایرانی با از دست دادن زمین ها و آزادی خود مجبور شدند در همین اراضی به مزدوری و بیگاری بپردازند و نان بخور و نمیری دریافت کنند و آن آزادی و مساواتی که اسلام وعده داده بود یکسره بر باد رفت
ابن خرداد می نویسد : " عمر به والی خود در بحرین هر ماه پانزده شاهی حقوق میداد . چون به او خبر دادند که حاکم در آن جزیره برای خود خانه ای ساخته است او را مورد بازپرسی قرار داد و پرسید پول ساختن خانه را از کجا آورده است .
اما از دوره عثمان - مخصوصا از آغاز حکومت بنی امیه - وضع بکلی دگرگون شد چنانکه در دوره هشام بن عبدالملک والی عراق بیست میلیون درهم حقوق میگرفت و صد میلیون درهم نیز از راه اختلاس بدست میآورد .
در عهد عباسیان ارقام مالیاتی بسیار سنگین بود کما اینکه در زمان مامون عراق یکصد و سی میلیون درهم ، خراسان هفتاد و سه میلیون، فارس بیست و چهار میلیون و شهر ری به تنهایی یکصد میلیون درهم مالیات میدادند .
پول هایی را که به زور شلاق از مردم بینوای ایران میگرفتند بمصرف عیاشی فاتحان تازی و بذل و بخشش های باور نکردنی میرسید. " .....مامون در شب زفاف با پوراندخت - دختر حسن بن سهل - کیسه ای پر گوهر نثار کرد که به هزار دانه الماس تابناک بی نظیر بالغ آمد .... و سی میلیون در هم انفاق کردند "
در دوره عباسیان شهر بغداد که بارگاه خلیفه بود در زر و زیور و مکنت و نعمت می غلتید و این شهر هزار و یک شب در زیبایی و جلال غرقه بود . بدیهی است که اینهمه زر و زیور جز از راه غارت مردم و چپاول دار و ندار آنها فراهم نمیگردید .
سفاح ، نخستین خلیفه عباسی وقتی در گذشت از وی جز " نه جبه و چهار پیراهن و پنج شلوار و چهار طیلسان و سه مطرف خز " باقی نماند اما منصور که بجای او نشست چندان در جمع آوری مال و ثروت حرص ورزید که پس از مرگ " ششصد هزار هزار دینار " از وی باقی ماند و بهنگام مرگ به مهدی فرزند خود گفت : " من ترا در این شهر چندان مال فراز آورده ام که اگر ده سال نیز خراج بتو نرسد ، ارزاق سپاه و نفقات و مخارج ثغور را بدان کفایت توانی کرد "
چه در دوره حکومت خون و بیداد امویان و چه در زمان حکومت سراسر خون و تزویر عباسیان توده های محروم ایرانی زیر بار کمر شکن ترین بهره کشی ها خرد میشدند و نهضت های رهایی طلبانه آنان - که در شکل ها و لفافه های گوناگون بوقوع می پیوست - با وحشیانه ترین شیوه ها سرکوب میشد .
در کتاب تاریخ طبرستان میخوانیم که :در زمان سلیمان بن عبد الملک اموی دهقانان طبرستان بسبب بهره کشی های دیو صفتانه وسنگینی بار مالیات ها و خراج ها بستوه آمدند و به یک قیام خونین دست زدند . خلیفه اموی یکی از سرداران خونخوار تازی بنام یزید بن مهلب را برای سرکوبی آنان به طبرستان فرستاد .
" یزید بن مهلب در گرگان سوگند خورد که با خون عجم آسیاب بگرداند . گویند بسیاری از جوانان و دلیران و مرزبانان را گردن زد . چون خون روان نمیشد برای اینکه امیر عرب را از کفاره سوگند نجات دهند آب در جوی نهاده و خون با آن به آسیاب بردند و گندم آرد کردند و یزید بن مهلب از آن نان بخورد تا سوگند خود وفا کرده باشد
(تاریخ طبرستان - ابن اسفندیار - ص۱۴۷)
خاکی است که رنگین شده از خون ضعیفان
این ملک که بغداد و ری اش نام نهادند ...........
نقل از کتاب : تاریخ دروغ - نوشته حسن رجب نژاد- انتشارات نوید شیراز -