دنبال کننده ها

۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۸

خط و نشان


خط و نشان
در زمان استبداد صغیر  بهنگامی که قزاقان محمد علیشاه قاجار مجلس شورای ملی را به توپ بسته بودند ، گویا انقلابیون و مجاهدان مشروطیت خانه مرحوم ظهیر الدوله صفا را سنگر خود ساخته و از آنجا به قزاقان تیر اندازی میکردند
محمد علیشاه پس از بتوپ بستن مجلس چند تن از آزادیخواهان از جمله میرزا جهانگیر صور اسرافیل و ملک المتکلمین را اعدام کرد آنگاه دستور داد خانه ظهیر الدوله را نیز به توپ بستند و آنرا بکلی ویران کردند
بعد از این رویداد تلخ ، ظهیر الدوله این شعر زیبا را خطاب به محمد علیشاه سرود 
به عرض شاه رسان ای صبا ز قول صفا
که ای شهنشه دوران وجانشین کیان
مگر به عرض حضور تو نارسانده کسی
که گندمی که نمایند زیر خاک نهان
نخست چونکه شود سبز ، لاغر است و تنک
چنانکه می نپسندند زارع و دهقان
برای مصلحت دهقنت ، یله سازد
گله به مزرعه کدخدای ده ، چوپان
لگد کنند و چرند آنچه گندم و سبزه است
چنانکه بائر و دائر شود همه یکسان
چو بگذرد دو سه روزی از آن ، همان گندم
بروید از نو و سر سبز زان شود بستان
ستبر پنجه زند ، هفت سنبل آرد بار
چنانکه وعده نموده خدای در قرآن
بکاشت ملت بیچاره تخم آزادی
ز بعد بندگی قرن های بی پایان
چو سر ز خاک بر آورد امر فرمودی
به مردمی همه اهریمنان بد ایمان
که خاک مجلس و مسجد همی دهند به باد
کشند ملت مظلوم را ز پیر و جوان
بیک اشاره که از روی خواهش نفس است
خراب گشت بسی خانه های بی گنهان
شها ! چراندی اگر سبز حاصل ملت
به هوش باش که رویاندش خدای جهان
خراب کردی اگر خانه ای ز بی گنهی
جسارت است اگر خانه ات شود ویران
یکی لطیفه نغز این بود که خانه ما
هزار ذرع بود ، فی المثل به حیث مکان
ولی به مملکت ما تو چون شهنشاهی
ترا بود به مثل خانه کشور ایران
خراب گردد و ویران ، تو مرده یا زنده
بقول عام : کشیدم برات خط و نشان
زبان درازی شده خسروا ، ببخش مرا
بکن هر آنچه دلت خواست خانه آبادان
پس از پیروزی انقلاب مشروطیت محمد علیشاه به روسیه گریخت و در شهر ادسا اقامت گزید اما نخستین خانه ای که بهنکام انقلاب اکتبر در شهر ادسا به توپ بسته شد خانه محمد علیشاه مخلوع بود
----/--///-
** قابل توجه روضه خوان سابق آقای عظمای محقرله !

دریده شد گلوی نی زنان عشق نواز


سالروز مرگ حسین منزوی غزلسرای نامدار میهن ماست
امروز بارها و بارها به یاد مردی که دست تطاول بخود گشوده بود ، این غزل ناب درد انگیزش را خواندم و خواندم و همچون همان « سپیدارهایی که از بیم دار شدن میلرزند » بخود لرزیدم
شتک زده است به خورشید خون بسیاران
بر آسمان که شنیده است از زمین باران ؟
هر آنچه هست بجز کند و بند ، خواهد سوخت
ز آتشی که گرفته است در گرفتاران
ز شعر و زمزمه ، شوری چنان نمی شنوند
که رطل های گرانتر کشند میخواران
دریده شد گلوی نی زنان عشق نواز
به نیزه ها که بریدندشان ز نیزاران
زباله های بلا می برندجوی به جوی
مگو که آینه ی جاری اند جو باران
نسیم نیست ، نه ! بیم است ، بیم دار شدن
که لرزه میفکند بر تن سپیداران
سراب امن و امان است این ، نه امن و امان
که ره زده است فریبش به باور یاران
کجا به سنگ رس دیو و سنگبارانش
در آبگینه حصاری شوند هشیاران ؟
چو چاه ریخته آوار میشوم بر خویش
که شب رسیده و ویران ترند بیماران
زبان به رقص در آورده چندش آور و سرخ
پر است چنبر کابوس هایم از ماران
برای من سخن از « من » مگو به دلجویی
مگیر آینه در پیش خویش بیزاران
اگر چه عشق تو باری است بردنی، اما
به غبطه مینگرم در صف سبکباران

در اندیشه پرواز


اگرچه معتقدم «نوشتن » درمان درد بیهودگی است اما گهگاه چنین فکر میکنم « نوشتن » در مان درد خود خواهی آدمی نیز هست
می نویسم تا بگویم هستم :
بقول حسین منزوی
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل‌پیشه بهانه‌اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۸

که از خاک ما بسازد خشت


حافظ جان میگفت :
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت 
و حضرت سعدی هم میفرماید :
عاقبت از ما « غبار » ماند زنهار
تا ز تو بر خاطری غبار نماند
اما یک شرکت سویسی میگوید : از خاکستر بدن آدمیان الماس میسازد تا بازماندگان آن فقید سعید بجای گورستان ، کلکسیونی از الماس عزیزان خود داشته باشند
مجله ناشنال جئوگرافیک در آخرین شماره خود مقاله مفصلی دارد زیر نام The Future of dying in Style
در این مقاله آمده است که یک شرکت سویسی بنام Algordanzaبا استفاده از آخرین پدیده های تکنولوژیک و در یک پروسه بسیار پیچیده از کربن موجود در خاکستر آدمیان الماسی میسازد که به همان خالصی الماس هایی است که طی میلیونها سال توسط طبیعت ساخته شده است .
شما می توانید نیم کیلو از خاکستر انسان مرده ای را برای این شرکت پست کنید و پس از چند هفته با پرداخت حدود سه هزار دلار یک قطعه الماس تراشیده زیبا دریافت بفرمایید
بنا براین یواش یواش کسب و کار اهل گورستان - یعنی گورکنان و مرده شوران و مداحان و ملایان و کشیشان و تابوت سازان - کساد خواهد شد و مردم مردگان خود را بجای گورستان های ترسناک بصورت قطعه الماسی زیبا در خانه های خود نگهداری خواهند کرد

۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۸

صدام حسین ایرانی

عصا زنان وارد فروشگاهم میشود . زنش هم همراهش است . پیر زنی اخمالو و بد عنق .
مرد رو بمن میکند و میگوید : عراقی هستی؟
میگویم : عراقی ؟ چرا همچی سئوالی میکنی ؟
میخندد و میگوید : آخر قیافه ات شبیه صدام حسین است!
قاه قاه میخندیم و از این در و آن در صحبت میکنیم
میگوید : چرا شما ایرانی ها اجازه دادید عربها بیایند کشورتان را اشغال کنند ؟
میگویم : گول خوردیم ؛ فریب خوردیم ، خدعه کردند
سری به تاسف تکان میدهد و میگوید : من یونانی هستم . نویسنده ام ، اما هیچیک از کتاب هایم را نتوانستم چاپ کنم ، من فرهنگ و هنر ایران را بسیار دوست دارم . چقدر حیف شد که عربها آمدند فرهنگ و هنرتان را نابود کردند !
میگویم : خواستند اما نتوانستند . کشتند و سوختند و دریدند اما زبان و فرهنگ مان زنده ماند .ما شاهنامه داریم ، سعدی و حافظ و خیام و مولانا داریم . زبان مان هم زبان پارسی است .
همسرش با اخم و تخم گشتی در فروشگاه میزند . چیزی نمی خرد . انگار کشتی های مال التجاره اش در دریای قلزم غرق شده است
مرد رو بمن میکند و آهسته میگوید : زنم مدیر مدرسه بود . بیست و پنج سال . بازنشسته شده است . چهل و هفت سال است ازدواج کرده ایم
میگویم : چه خوب ! ازدواجهای امروزی چهل و هفت روز هم دوام نمیآورند !
میخندد و آهسته میگوید : چهل و هفت سال است میخواهم طلاقش بدهم اما نتوانسته ام
می پرسم : چطور ؟
میگوید : نتوانستم یک وکیل خوب پیدا کنم !

مرگ یک روزنامه نگار

هر روز خبر می‌رسد از مردن یاری
من مانده ام ، اما به چه حالی به چه کاری
این با سرطان پنجه در افکند و ور افتاد
وان خیمه به غربت زد و بر شد چو غباری
آقای حسین میر مبینی که بیش از بیست و پنج سال روزنامه « پیک خبری » را در شهر ساکرامنتو منتشر می‌کرد پس از جدالی طولانی با بیماری سرطان سر انجام رخت از این جهان برکشید
او در تمامی این سالها بتنهایی بار سنگین انتشار چنین روزنامه ای را بر دوش داشت و فرجام کار او چنان بود که با آرزوی آزادی میهن مان از چنگال اهریمنان سر به بالین نیستی بگذارد
در گذشت این دوست و همکار عزیزم را به همسر گرامی شان خانم دکتر شادیه میر مبینی و خانواده های وابسته تسلیت میگویم
بقول حافظ:
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت

۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۸

جمعیت مادر قحبگان


کلیسای کاتولیک در مرکزایالت کالیفرنیا لیستی منتشر کرده است که نشان میدهد در چند دهه گذشته تنها در برخی از شهرهای شمال کالیفرنیابیش از یکصد و سی کودک و نوجوان توسط کشیشان کلیسای کاتولیک مورد تجاوز جنسی قرار گرفته اند
در این لیست اسامی۴۶ تن از کشیشان متجاوز دیده میشود که تنها دو تن از آنها در زندان هستند و مابقی یا به درک واصل شده یا به زندگی مخفی روی آورده اند
کلیسای کاتولیک در یکی دو سال گذشته بیش از پنجاه میلیون دلار غرامت به قربانیان این تجاوز پرداخت کرده است
برتراند راسل میگفت : روحانیون بزرگترین تاجران جهان هستند . آنها چیزی را میفروشند که وجود ندارد و تحویل آن را هم به پس از مرگ موکول میکنند
او همچنین میگفت: روحانیون تنها طبقه ای هستند که مالیات نمیدهند
من مطمئن هستم اگر برتراند راسل امروز زنده بود میگفت : روحانیون بزرگترین مادر قحبگان جهان اند

نفرین مادرانه


می پرسد : قدیم ندیم ها وقتی مامانت از دستت عصبانی میشد چه نفرینی میکرد ؟
میگویم : میگفت گو چومه ( گاو چشم ) تخم جن!
میگوید : میدانی حالا مادر ها چه جوری بچه هایشان را نفرین میکنند ؟ 
میگویم : چه میدانم ؟ از کجا بدانم ؟
میگوید : حالا میگویند الهی اون تلفن ات بسوزه !! الهی بی تلفن بشوی !

۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۸

روز نوشت های بابا بزرگ


دیشب شهبانو مهمان مان بود ! شهبانو فرح پهلوی را میگویم . شام مهمان مان بود . آمده بود خانه ما بی هیچ تشریفاتی . نشستیم و گپ زدیم . از روزها و سالهایی که گذشت . از زندگی پر تلاطمش در دربار پهلوی ، از فرزندانش که در بهار جوانی رفتند و پژمردند
من شهبانو را همواره دوست میداشته ام . از سادگی و بی پیرایگی و مردم دوستی اش خوشم میآمد . چند باری بعنوان خبرنگار رادیو با او به سفر رفته ام .
پیش از آن طاعون اسلامی ، او ملکه سر زمینم بود . به روستا ها میرفت . به جذامخانه ها سر میزد . کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را بنا نهاده بود . اگر سیلی و زلزله ای و توفانی در گستره آن فلات تف زده روی میداد شهبانوی ایران را میتوانستی آنجا در میان مصیبت زدگان و آسیب دیدگان ببینی .
دیشب خواب دیدم شهبانو مهمان ماست . ساده و مهربان مثل همیشه . بی هیچ تشریفاتی .
صبح را با قدم زدن در حیاط خانه ام آغاز کردم . گلهای رز شکوفا شده اند . عطر یاس همه جا پیچیده است . به روزگارانی که گذشت اندیشیدم . با قائممقام فراهانی همراه و هم آوا شدم که :
روزگار است آنکه گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد
و با خود گفتم : آیا میشود میهن ما این توفان بلا را از سر بگذراند ؟

۹ اردیبهشت ۱۳۹۸


نوا جونی
نوا جونی خواندن و نوشتن را یاد گرفته است . گهگاه برای بابا بزرگ کتاب میخواند.
دیروز رفته بودم خانه شان . تا مرا دید دوید آمد توی بغلم . وقتی چشمش به ماشینم افتاد با تعجب گفت : بابا بزرگ چرا اسم من روی پلاک ماشینت هست ؟
گفتم : برای اینکه این ماشین توست
پرسید : یعنی می توانم رانندگی کنم ؟
گفتم : چرا نه ؟ هر وقت شانزده ساله شدی.
آمد نشست جلوی ماشین و با تعجب به پلاک ماشین نگاه می‌کرد و می خواند : نوا .... نوا جون- نوا ....نوا جون
یعنی آنقدر زنده میمانیم رانندگی نوا جونی را ببینیم ؟
آرزو بر جوانان عیب نیست ها !!!