دنبال کننده ها

۶ اسفند ۱۳۹۷

خانوما


این رفیق مان آقای جیم جانسن آدم بسیار شوخ و شنگی است. مدام میخندند و میخنداند
امروز با خانمش آمده بود دیدنم . همچنان شاد . همچنان خندان . و همچنان قبراق و سرحال
سلام علیکی و خوش و بشی کردیم و گفتم : چه خبر ها جیم ؟ خیلی وقت است پیدایت نبود . کجا رفته بودی؟ هاوایی؟
میخندد و میگوید : امروز سالگرد ازدواج مان است . امروز برای سالگرد ازدواج مان به زنم گفتم دوست داری کجا برویم ؟
زنم گفت : مرا ببر جایی که تا حالا نرفته ام . من هم گفتم آشپزخانه چطور است ؟!
جای تان خالی کلی خندیدیم اما من مطمئن هستم امشب جیم بیچاره باید توی گاراژ بخوابد
این را هم برای تان بگوییم برویم پی کار مان . چند وقت پیش کتابی در ینگه دنیا منتشر شد بنام « آنچه که مردها از زن ها میدانند »
این کتاب با استقبال بی نظیر آقایان روبرو شد اما وقتی کتاب را خریدند دیدند همه صفحات آن سفید است
معلوم شد که آقایان هیچ چیز در باره علیامخدرات محترمه نمیدانند.
بگمانم ما هم امشب باید توی گاراژ بخوابیم!

خانلری


خانلری ....
در آن روز هایی که دکتر پرویز ناتل خانلری کیا و بیایی داشت و وزیر و سناتور و رییس بنیاد فرهنگ میشد ؛ این شعر را دکتر سادات ناصری در باره او و دو تن از دوستانش - ذبیح الله صفا و دکتر تندر کیا - گفته است :
سه تایند دیوان مازندری 
کیا و صفا ؛ پهلوان خانلری
کیا و صفا ؛ روستا زاده اند
پدر بر پدر تخم خان خانلری
صفا و کیا با دکانی خوش اند
به صد جای دارد دکان خانلری
گر از نقره زد عنصری دیگدان
ز زر ساخت آلات خوان خانلری
کیا و صفا با موتور میروند
ولیکن بود بنز ران خانلری
به هر منزلی مرکبش بنز شد
ندانست قدر ژیان خانلری
ابوالقاسمی پرورانید او
ابوالدوست بود آنزمان خانلری
صفا و کیا نان جو خورده اند
خورد آبجو ؛ جای نان خانلری ***
--------
قابل توجه دوست نویسنده ام آقای امیر اکبر سر دوزامی که ناتل خانلری را به طنز "قاتل خانلری " می نویسد !!و قابل توجه دوست دیگرم فرهاد خان قاسم زاده که حالا بهانه ای پیدا کرده است تا یک جنگ هسته ای بین گیلانی ها و مازنی ها راه بیندازد

مملکت حسینقلیخانی


این یاد داشت را دوستم امید حنیف از تهران نوشته است . بخوانید
امشب خونه دوستی مهمون بودم داشت تعریف میکرد هفته پیش با زن و بچه اش سوار ماشین خودشون پشت چراغ قرمز خفت شدن!
یک موتور دوترک اومده بغلش گفته نمیخوای شیرینی ماشینت رو بدی؟اینم گفته ماشین رو خیلی وقته خریدم شیرینی چی بدم؟اونی که ترک پشت بود قمه رو از زیر کاپشن نشون میده میگه چهارصد ملیون ماشین داری باید حالا حالا شیرینی بدی،اگه نه که یک خط سراسری بندازم هان؟منم دیدم یک خط با قمه بندازه دو تومن از کون ماشین میوفته دست کردم دوتا تراول پنجاهی دادم که برگشت گفت همین؟یک تراول پنجاهی هم زنم داشت گرفتم بهش دادم گفتم وجدانا دیگه ندارم!گرفتن و رفتن!
انقدر تحقیرآمیز بود فرداش رفتم آگاهی حداقل چهره شناسی کنم که افسر برگشت گفت برو عمو دلت خوشه تو این هفت هشت ماهه نود درصد دزدهایی که گرفتیم اولین بارشون بوده اینا که دیگه حرفه ای هستن!

۳۰ بهمن ۱۳۹۷

آدم


می پرسد : شما کی هستید؟
میگویم : آدم !
میگوید : میدانم ! 
میگویم : از کجا میدانی ؟ مگر هر کس دوتا چشم و دوتا گوش و دماغ و دهان و ابرو داشت آدم است ؟ مکر آقای امام خمینی صلی الله علیه و آله که هم چشم داشت و هم گوش داشت و هم زبان داشت و هم دماغ داشت و هم یک عالمه ریش و پشم داشت آدم بود ؟ تازه شعر هم میگفت و به خال لب پریچهرپریروی پری ناز پری پیکر ی هم گرفتار شده بود ومیگفت : من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم !
مگر نشنیده ای جناب مولانا میفرماید
ای بسا ابلیس آدم رو که هست
پس به هر دستی نشاید داد دست ؟
میگوید : میخواستم بدانم اسم تان چیست و کجا زندگی میکنیدو اهل کجایید ؟
میگویم : اهل خاکم و زیر این آسمان لاجوردی زندگی میکنم . از سلسله عاشقانم و پیوسته است سلسله عاشقان به هم ..
و اما نامم : هزاران هزار سال پیش ، مردی بوده است بزرگ ، نام او آدم ! من از فرزندان اویم !

۲۹ بهمن ۱۳۹۷

لهجه ولایت


از دخترم می پرسم : این را از کجا خریده ای ؟ از آمازون ؟
میگوید : آمازون ؟ آمازون دیگر کجاست ؟
میگویم : عجب ؟ تو نمیدانی آمازون کجاست ؟
با تعجب میگوید : نه نمیدانم . کجاست ؟ فروشگاهی همین نزدیکی هاست ؟
میگویم : نه بابا جان ! آمازون ، آمازون ! همینکه صاحبش ثروتمند ترین مرد جهان است و تازگی ها زنش را طلاق داده و یک عالمه هم سرو صدا راه انداخته. بعدش روی یک تکه کاغذ می نویسم amazonو کاغذ را نشانش میدهم
میگوید : آها ! امه زان ، امه زان را میگویی ، آره از امه زان خریده ام . بعدش میخندد و میگوید : چرا به امه زان میگویی آمازون ؟
میگویم : چه میدانم والله ! خیال کردم آمازون درست است
چند دقیقه ای میگذرد . سر میز شام می پرسم : این رفیق قدیمی ات توماس در چه حالی است ؟
می پرسد : کی؟
میگویم : توماس ، همان که مامانش معلم است ، همان که میخواست فیلمساز بشودو یک فیلم هم ساخته بود که با هم رفتیم دیدیم
میگوید : آها ! تامس را میگویی ! حالش خوب است ، دارد زن میگیرد . تابستان میرویم عروسی اش !
توی دلم به هرچه مترجم ایرانی است لعنت میفرستم . به هر چه معلم انگلیسی هم بهمچنین .

آرزوهای بزرگ


سعدی در باب ششم گلستان داستانی دارد بدین مضمون
مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی
شبی حکایت کرد که مرا به عمر خویش بجز این فرزند نبوده است ،درختی در این وادی زیارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند . شب های دراز در پای آن درخت بر حق بنالیده ام تا مرا این فرزند بخشیده است
شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی گفت چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی پدرم بمردی !
خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت
سالها بر تو بگذرد که گذر
نکنی سوی تربت پدرت
تو بجای پدر چه کردی خیر ؟
که همان چشم داری از پسرت ؟
رفیقم میگفت : سه تا نوه هایم را سوار ماشینم کرده بودم میبردمشان استادیوم ورزشی فوتبال تما شا کنند . هر سه تا شان صندلی عقب نشسته بودند با هم حرف میزدند و از سر و کول هم بالامیرفتند .
به حرف های شان گوش میدادم . نوه بزرگه میگفت : اگه مامان بزرگ بمیره ماشینش گیر من میاد
نوه وسطی میگفت : این ماشین قراضه ابوطیاره به چه دردی میخوره ؟ اگه مامان بزرگ بمیره طلا جواهراتش گیرم میاد ، میبرم میفروشمشان یک فورد موستانگ میخرم . نوه کوچیکه که داشت با کنجکاوی به حرف های دو تا داداش هاش گوش میداد در آمد که : خدا کنه بابا بزرگ زودتر بمیره ماشینش گیر من بیاد
و من با خودم میگفتم : ما در چه خیالیم و فلک در چه خیال ؟

آقای نمک دوست


ما یک رفیقی داشتیم اسمش نمک دوست بود . یک روز با هم رفته بودیم بید زرد مزرعه مشدی مصطفی .
مشدی مصطفی از آن خیار های قلمی کاشته بود که وقتی گازش میزدی عطرش چهار طرف می پیچید
آن روز مشدی مصطفی چند تا از آن خیار قلمی ها آورد گذاشت جلوی ما . یکی دو تایش را خوردیم . من گفتم : آقا مصطفی ! اینجا نمک توی دست و بال تان پیدا نمی‌شود ؟
آقای نمک دوست یکدانه خیار بر داشت به صورت خودش مالید و گفت : بفرما ! این هم نمک اش!
حالا چرا اسم این بیچاره را نمک دوست گذاشته بودند خدا میداند
یک همکاری هم توی رادیو داشتیم بنام خانم طبق به سر ! این بیچاره چه جانی کند تا توانست نامش را عوض کند .
تازگی ها یکی از رفیقانم میگفت : چطور است پیشنهاد بدهیم این آقای ظریف وزیر امور دیپلماسی جمهوری آدمخواران اسلامی نامش را عوض کند ؟
گفتم : چه بگذارد ؟ کلب آستان علی خوب است ؟
گفت : نه ! بگذاریم جواد ضخیم !

گم شده است


آقای وزارت کشاورزی ایران می‌گوید : دو هزار گوسفند چاق و چله از رومانی خریده است و با سلام و صلوات سوار هواپیما کرده و به تهران فرستاده است
آقای فرودگاه امام خمینی صلی الله علیه و آله اجمعین می‌گوید: ما فقط هزار و هفتاد و سه راس گوسفند در فرودگاه تحویل گرفته ایم !
یعنی در فاصله یک پرواز یکی دو ساعته از رومانی به دارالسارقین اسلامی، نهصد و بیست و هفت فقره از همان گوسفند های چاق و چله بی زبان دود شده اند و به هوا رفته اند !شاید هم پر در آورده و پریده اند ! از این گوسفند های پدر سوخته هر چه بگویی بر می آیدآقا !
ز بز دزدان بزی دزدید دزدی
عجب دزدی زبز دزد بز بدزدد
خدا این مش رمضون ‌قهوه چی محله مان را بیامرزاد . آنوقت ها که میدید ما و رفیقان مان چه کله پر بادی داریم سرش را به تاسف می جنبانید و میگفت : جوون ! شما این آخوندا رو نمیشناسین ! اینها پستون مادرشون رو هم گاز میگیرند ، خدا از قد تان بر دارد بگذارد روی عقل تان ،اینها خر را با آخورش یکجا می بلعند ! اینها عمامه گذاشته اند تا کلاه خلق خدا را بردارند ! یعنی شما میخواهید با طناب پوسیده همچو آدم‌هایی بروید ته چاه ؟ اینها گدای موسوی اند ، هم باید پول شان داد هم دست شان را بوسید! مگر آسودگی شاخ به شکم تان میزند ؟ میخواهید مملکت را بسپارید دست اینها ؟ اینها بلایی سرتان خواهند آورد که آب سواره باشد و نان سواره باشد و شما هم پیاده به دنبالش .شما این حرام لقمه ها را نمی شناسید .
بعدش با تاسف میخواند :
هین ! مدو گستاخ در دشت بلا
کورکورانه نرو در کربلا
روحت شاد مش رمضون . روحت شاد . کاشکی حرف هایت را می شنیدیم و خودمان را گرفتار دشت بلا نمیکردیم .
روحت شاد مرد .

آرشی جونی و روز عشق

گفتم از ورطه عشقت به صبوری بدر آیم


با یکی از عاشقانه ترین سروده های سعدی به پیشواز روز والنتاین میرویم

هر که سودای تو دارد چه غم از هردو جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
چون دل از دست به درشد مثل کره توسن
نتوان باز گرفتن به همه شهر عنانش
به جفایی و قفایی نرمد عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار باز نیاید به تن مرده روانش
شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبوده‌ ست چنین سرو روانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می‌بینم و دریا نه پدید است کرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صواب است مرانش
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش