دنبال کننده ها

۲۸ آبان ۱۳۹۷

درخت ها


به پدرم میگفتم : پدر جان ! بیا امریکا پیش ما . بیا چند ماهی بمان و برگرد . میبرمت هاوایی ! میبرمت لاس و گاس !
میخندید و میگفت : پسرجان ! پس این دار و درخت هایم را چیکار کنم ؟
انگاری که دار و درخت ها یش را به جانش بسته بودند
امروز که داشتم یاد داشت های ژوزه ساراماگو نویسنده پرتغالی را میخواندم دیدم پدر بزرگ او هم حال و هوای پدرم را داشت :
«پدر بزرگ من -ژرونیمو - خوک چران و قصه گو - . چون حس میکرد نزدیک است مرگ به سراغش بیاید و جانش را بگیرد ؛ به حیاط میرفت ؛ با درخت ها یکی یکی خدا حافظی میکرد ؛ در آغوش شان میگرفت و اشک میریخت ؛ چون میدانست دیگر آنها را نمی بیند ....»
پدرم هم با درخت ها حرف میزد . با درختان سیب، انار ، انجیر، عناب ، گلابی و گردو. ناز و نوازش شان می‌کرد
همه شان رابا دستان خودش کاشته بود
نمیدانم آیا فرصت خدا حافظی با دار و درخت هایش را یافت یانه؟
با ما که نیافت

این را بخوانید


‏پدرهمسرم ۶۸ساله است و بازنشسته و جراحی قلب هم از سر گذرانده ولی برای گذران زندگی روی تاکسی کار می‌کند. امروز سر خیابان آبان قلبش اذیت می‌کند. می‌زند کنار. جوانی می‌آید کنارش و حالش را می‌پرسد. جواب می‌دهد ناخوش‌ام. جوان موبایل پدرزنم را ازش قاپ می‌زند و در می‌رود. به همین کثافتی!
«خوابگرد »

روز نوشت


روز نوشت
از خانه بیرون میزنم . آسمان آبی است .خورشید در پهنه آسمان یکه تازی می‌کند . سرداست.
ده دوازده مایلی میرانم . بسوی شرق . بسوی آفتاب .
ناگهان آسمان تیره و تار می‌شود . خورشید در پس پشت ابری سیاه پنهان می‌ماند . بوی دود میآید 
بزرگراه شماره هشتاد را میگیرم و بسوی شرق پیش می‌روم . ساعت هشت و سی دقیقه بامداد است .بزرگراه شلوغ است . همه با شتاب میرانند .
از دانشگاه دیویس میگذرم . بزرگراه شماره۱۱۳ را میگیرم و پیش میتازم . آسمان تیره تر و دود غلیظ تر می‌شود . چراغهای ماشین را روشن می‌کنم . بیش از دویست متر را نمی توان دید. چنان بوی دودی میآید که نفس کشیدن را دشوار می‌کند . ماسکی میزنم و پیش میرانم . انگار شب شده است . به ساعت نگاه می‌کنم . هنوز چند دقیقه ای به ساعت ده بامداد مانده است .
می ترسم . پشیمان میشوم . بر میگردم .
و آنجا ، نه در دور دست ها ، در همین نزدیکی ها، آتش همچنان زبانه میکشد. همچنان پیش می تازد . همچنان میسوزد . همچنان قربانی می‌گیرد . و بیچاره ترو‌ زبون تر از آدمی کیست که در برابر بیداد طبیعت هم دست‌هایش خالی است .از خشم طبیعت هم گریز و گزیرش نیست .
اینجا ، همچنان میسوزد . بیش از یکصد نفر - پیر و معلول و تنها - در خانه ها و اتومبیل های خود سوخته و جزغاله شده اند . ششصد نفر هم مفقودند - یعنی که سوخته و خاکستر شده اند .
و لهیب آتش همچنان نعره میکشد و میسوزاند و پیش می‌رود
بقول مشیری:
به اسب و پیل چه نازی؟ که رخ به خون شستند
در این سراچه ماتم پیاده ، شاه ، وزیر

سعدی هم آسم داشت


سعدی هم آسم داشت !
تعریف میکرد که : یک روز خانه علي دهباشي بودیم ؛ هواي تهران آلوده و چتر اكسيژن «علي دهباشي» در دسترس‌اش بود . همين كه بهتر شد درآمد كه «سعدي هم آسم داشت!»
گفتم: «پرونده پزشكي سعدي را از كجا آوردي؟!»
گفت: «تنها کسی مي‌تواند چنين توصيفي از ارزش نفس داشته باشد و آن را ممد و مفرح ذات بداند كه خود دچار به آسم باشد! مگر نه اينكه سعدي نوشته است: هر نفسي كه فرو مي‌رود ممد حيات است و چون برون مي‌آيد مفرح ذات؟»

روز بردباری


روز برد باری
میگوید : آقای گیله مرد ! آیا میدانستی روز شانزدهم نوامبر روز بردباری است ؟
میگویم : نه ! نمیدانستم ، خب که چی ؟ یعنی اگر حضرتعالی همین حالا یک بلند گو دست تان بگیری و یکساعت تمام در فضیلت و بزرگواری و رئوفت امام راحل یک نطق آتشین بفرمایی ما باید بردباری کنیم و به فرمایشات جنابعالی گوش بدهیم و نگوییم بالای چشم تان ابروست ؟
می‌گوید : این که نه ! اگر من در باره آن اهریمن جمارانی دو کلام حرف زدم شما حق داری با مشت بکوبی توی دهان من تا دیگر از این شکر ها میل نفرمایم !
نگاهش می‌کنم و میگویم : پس تکلیف بردباری چه می‌شود ؟
می‌گوید : این قضیه مشمول قانون بردباری نیست !!

۲۴ آبان ۱۳۹۷

پهلوی چی


پهلوی چی
میگوید : آقا ! شما هم پهلوی چی هستی؟
میگویم : نه ! دهاتی هستم !
میگوید : منظورم را مثل اینکه نفهمیدی . منظورم این است که سلطنت طلب هستی ؟ 
میگویم : نه !
میگوید : پس توده ای هستی
میپرسم : از کجا میدانی توده ای هستم ؟
میگوید : از سبیل هات ! سبیل هات مثل توده ای هاست !
میگویم : لابد اگر ریش میداشتم میگفتی حزب اللهی هستم !
میگوید : میخواهی نفرینت کنم ؟
میگویم : بفرما !
دستش را به آسمان بلند میکند و میگوید : الهی توده ای بمیری!
با حیرت نگاهش میکنم . میگوید : حالا میخواهی دعایت کنم ؟
میگویم : بفرما
میگوید : الهی توده ای از دنیا نروی !

تنهایی


می پرسد :سیگار میکشی
میگوید : نه !
-عرق میخوری ؟
⁃ نه!
⁃ ورزش میکنی؟
⁃ روزی دو ساعت
⁃ رژیم غذایی داری؟
⁃ اوه...چه جور هم !
⁃ یعنی گوشت و اینها نمیخوری؟
⁃ ابدا ! فقط میوه و سبزی
⁃ کوه پیمایی هم میروی؟
⁃ ماهی دو سه بار
⁃ پیاده روی چی ؟
⁃ هر روز صبح ، هر روز یک ساعت
⁃ زن و بچه داری؟
⁃ نه !
⁃ قرض و قوله داری؟
⁃ نه!
⁃ روزنامه و کتاب میخوانی؟
⁃ نه! ابدا
⁃ تلویزیون نگاه میکنی؟
⁃ خیلی کم ، فقط شوهای خنده دارش را می بینم
⁃ آخ .... چه بد !
⁃ چطور؟
⁃ برای اینکه تنها میمانی ! آخر عمری خیلی تنها میمانی
⁃ تنها میمانم ؟ چرا ؟
⁃ برای اینکه همه رفیقات و دور و بری هات قبل از تو میمیرند تو تنها میمانی . تنهایی خیلی سخته ! آن هم آخر عمری

معبد خلق

معبد خلق !

این روزها مصادف است با چهلمین سالگرد خودکشی دستجمعی نهصد و هیجده تن از پیروان معبد خلق .
معبد خلق در سال ۱۹۵۰میلادی توسط مردی بنام جیم جونز در ایندیانا بنیاد گذاشته شد .
این معبد در سال ۱۹۶۵ به کالیفرنیا انتقال یافت و پیروان بسیاری یافت . نفوذ این کلیسا چنان بود که بسیاری از مقامات محلی و چهره های سرشناس کالیفرنیا به آن گرویدند و آقای جیم جونز محبوبیت خارق العاده ای یافت .
جیم جونز بعدها از تلفیق آموزه های مارکس ، گاندی و فیدل کاسترو ، اندیشه هاو روش های انقلابی نا متعارفی راپیش گرفت و مجبور شد در سال ۱۹۷۰ معبد خلق را به جزایر گویان منتقل کرده و سعی کند با چنین آموزه هایی - که هیچ رنگ و بوی دینی هم نداشت - بهشتی اینجهانی برای پیروان خود بوجود آورد .
در سال ۱۹۷۸گزارش هایی در برخی از رسانه های امریکا انتشار یافت که نشان از نقض حقوق بشر پیروان این مکتب داشت .
در همین زمان ایالات متحده هیئتی به سرپرستی آقای لئو رایان نماینده کنگره امریکا برای رسیدگی به این امر به گویان فرستاد .این هیئت پس از بازدید از پایگاه اصلی معبد خلق در ناحیه Jonestown قصد بازگشت به امریکا را داشت اما هنگام بازگشت در فرودگاه مورد حمله مردان مسلح قرار گرفت که طی آن آقای لئو رایان و چند تن از خبرنگاران و فیلمبرداران تلویزیون و همچنین گروهی از اعضای این معبد که قصد خروج از پایگاه را داشتند کشته شدند .
جیم جونز سر انجام فرمان یک خودکشی جمعی را صادر کرد و ظاهرا در اعتراض به شرایط غیر انسانی جامعه بشری با خوراندن نوشابه سمی ، نهصد و هیجده تن از آنان را کشت که سیصد و چهار نفرشان کودکان خرد سال بودند .

۲۳ آبان ۱۳۹۷

اینجایم


اینجایم 
خسته و خواب آلود
زیر آسمانی کبود
و دود آلود
نفس کشیدن دشوار
عاشق شدن دشوار تر
موقعیت اضطراب یعنی همین
میخواهم بگویم
اگر سوختم و جزغاله شدم
با خبر باشی
و دیگر رویا نبافی
و‌دیگر خود را برای جنگی جانفرسا
نفرسایی
دارم شاعر میشوم
صبح فیلسوف شده بودم
ممکن است شب نقاش بشوم
شاید هم شبگردی آشفته حال
دنیای من هم دنیای کافکایی است
پیچیده و هزار تو
چه دیوانه بی آزاری هستم من
بگمانم عاشقم
عاشق آنکس که نمی شناسمش
دیشب . نیم شب
فیلمی میدیدم بلکه خوابم ببرد
نامش Adam
هنرپیشه اش چه شباهت غریبی به تو داشت
به تو که نامت را
روشنی و روشنایی
نهاده بودم
آن‌دیگری شباهت به خودم داشت
گفتم : نکند زندگی ما را فیلم کرده اند
نمیدانم حالا آنجا چه ساعتی است
چه ضرورتی دارد بدانم ؟
خورشید سر انجام میدرخشد
و ناقوس خواهد نواخت
از درونم شعر می جوشد
دیوانه ام آیا ؟
باید از همسایه ام بپرسم
زنم می‌گوید : دیوانه ام
همسایه ام می‌گوید : نازنین مردی هستم
کدام را باور کنم ؟
تو چه میگویی ای همزاد من؟
که اقیانوس ها از من دوری؟

موقعیت اضطراب


موقعیت اضطراب
وضعیت دلهره آور کنونی جهان ، چشم انداز های تیره و تار و اضطراب آوری را در برابر بشریت گشوده است . چشم اندازهایی بس ترسناک که آسیب پذیری انسان در برابر قدرت را باز می نمایاند .
جهان امروز ما همچون جهان کافکایی ، هزار تویی در هم تنیده را میماند که انسان مستاصل در موقعیتی دلهره آور در تاریکی و ظلمات مطلق به این سوی و آنسوی چنگ می اندازد بلکه گریزگاهی از این هزار توی پیچاپیچ بیابد و خود را از مخمصه ای چنین مهیب و گردابی چنین سهمناک برهاند
اگر کافکا با خلق آثاری همچون مسخ تصویر گر عصر اضطراب پس از جنگ جهانی است و هراسی ژرف و دایمی را در همه آثار خود بنمایش میگذارد امروز موقعیت کابوس وار اکنونی است که وجدان های بیدار را به گرداب کابوس و دلهره و اضطراب کشانده است
پرسش اصلی این است : انسان چگونه می تواند در برابر قدرت مسلط بایستد و چگونه می تواند آسیب پذیری خود در برابر قدرت را تقلیل دهد ؟