دنبال کننده ها

۲۷ آذر ۱۳۹۶

واهمه های بی نام و نشان


واهمه های بی نام و نشان ....
هر سال ، یک ماه مانده به کریسمس ، یک آقایی میآید حوالی خانه مان ، کنار بزرگراه شماره هشتاد در حاشیه مزرعه متروکی دویست سیصد تا درخت کاج میگذارد و خودش هم همانجا توی ماشینش میخوابد .
دویست سیصد قدم آنطرفتر ، یک آقای دیگری ، چادر عظیمی در کنار هتلی بر می افرازد و بادکنک پلاستیکی غول پیکری از جناب آقای پاپا نویل را هوا میدهد و زیر چادرش صدها درخت کاج رنگ وارنگ می چیند و سرگرم کاسبی میشود .
من هر روز که میخواهم سر کارم بروم از کنار بساط همین کاج فروشان میگذرم . آنکه در حاشیه مزرعه متروک بساطش را گسترده است هیچ کسب و کاری ندارد . هر روز می بینم کاج هایش دست نخورده باقی مانده اند ، اما آن دیگری ظرف دو هفته همه کاج هایش را میفروشد و هنوز پانزده روز به کریسمس مانده بساطش را جمع میکند و میزند به چاک .
از همین روز واهمه های بی نام و نشان من شروع میشود . هر روز که از بزرگراه شماره هشتاد میگذرم توی دلم خدا خدا میکنم بلکه آن دیگری کاج هایش را فروخته باشد اما از شانس بدم می بینم که کاج ها همچنان دست نخورده باقی مانده اند
هر چه به کریسمس نزدیک تر میشویم دلواپسی ها و نگرانی های من هم بیشتر میشود . گاهی خودم را ملامت میکنم و میگویم : مرد حسابی ! آخر بتو چه ؟ تو چرا باید نگران کاسبی این و آن باشی ؟ خودت مگر کم درد سر داری ؟
آقای چوخ بختیار وقتی دل نگرانی ها و دلواپسی هایم را می بیند پوز خندی میزند و میگوید : به حق چیز های ندیده و نشنیده ! خداوند از عمر ما بر دارد بگذارد روی عقلت آقای گیله مرد !
امروز داشتم از بزرگراه شماره هشتاد میگذشتم . رسیدم همانجا . از دور دیدم انگار محوطه حاشیه مزرعه خالی شده است . نزدیک تر شدم . دیدم شصت هفتاد درصد کاج ها فروش رفته اند . خوشحال شدم . از ته دل خوشحال شدم . امید وارم توی همین سه چهار روزی که به کریسمس مانده است مابقی کاج ها را هم بفروشد . من هنوز دچار همان واهمه های بی نام و نشان هستم . اگر کاج ها بفروش نروند دق خواهم کرد .

۲۶ آذر ۱۳۹۶

آن گریز ناگزیر


آن گریز ناگزیر
(از داستان های بوینوس آیرس )
از شیراز آمده بودیم تهران . دل توی دل مان نبود . قرار بود از تهران به فرانکفورت و از آنجا به بوینوس آیرس پرواز کنیم .
عباس آمد دنبال مان . با همان زیان قراضه اش . زیان قرمز رنگ .
رفتیم خانه اش . شامی خوردیم و خواستیم بخوابیم . خواب به چشم مان نیامد . تا سپیده صبح همینطور غلت و واغلت زدیم .
قرار بود حوالی هشت صبح پرواز کنیم . دم دمای صبح عباس را بیدار کردیم و گفتیم : برویم !
عباس گفت : زود نیست ؟
گفتیم : نه !
گفت : چیزی نمی خورید ؟ قهوه ای ؟ صبحانه ای ؟ چیزی ؟
گفنتیم : عباس جان ! دل مان مثل سیر و سرکه می جوشد . اشتها مان کجا بود ؟
سوار زیان قرمز رنگ عباس شدیم و رفتیم مهر آباد . همه جا انگار خاکستری بود . خیابانها . خانه ها ، آدم ها ، حتی زیان قرمز رنگ عباس .
پیاده شدیم . عباس خواست با ما بماند . گفتیم : برای چه میخواهی بمانی ؟ اگر رفتنی شدیم که هیچ ، اگر هم برگشتنی شدیم زنگ میزنیم بیایی دنبال ما .
عباس رفت . با اشکی در چشمانش . ما ماندیم با اشکی در چشمان مان . من و همسرم و دخترکم آلما .
چمدان های مان را گشتند . لخت مان کردند . لابد میترسیدند نکند طلایی ، جواهری ، عتیقه جاتی ، انگشتری . گوشواره ای ،چیزی را با خودمان ببریم .
همسرم و دخترم کارت پرواز و پاسپورت شان را گرفتند ، اما از پاسپورت من خبری نبود . چند دقیقه ای به پرواز مانده بود . ناگهان شنیدم از بلند گو نام مرا می خوانند : آقای فلان بن فلان به اتاق شماره فلان مراجعه کند . همچون یخی در گرمای مرداد وا رفتم . تنم به رعشه افتاد . از ترس بود یا از خشم ؟ نمیدانم . بیگمان از ترس بود .
مسافران در حال سوار شدن به هواپیما بودند . به زنم گفتم : شما بروید ! چه بیایم چه نیایم شما بروید !
رفتم به اتاق شماره فلان . ترسان و مضطرب .
مردک بوگندوی ریشویی آنجا پشت میزی ایستاده بود . پاسپورت من در دستش.
پرسید : حسن بن فلان بن فلان شما هستی ؟
گفتم : بله ! صدایم گویی از زرفای چاهی در میآمد
گفت : شما نمیتوانید پرواز کنید . شما ممنوع الخروج هستید !
دست در جیبم کردم و فتوکپی نامه دادگاه انقلاب را نشانش دادم و گفتم : به حکم دادگاه انقلاب خروج من از کشور بلامانع است
کاغذ را از دستم قاپید و نگاهی سرسری به آن انداخت و آنگاه پاسپورتم را با شدت تمام به صورتم کوبید و گفت : مادر جنده ! برو گمشو !
سوار هواپیما شدیم . تا فرانکفورت میلرزیدم . در تمامی طول پرواز می ترسیدم که نکند هواپیمایم را به تهران برگردانند و دو باره اسیر چنگال آدمخواران بشوم .
وقتی در فرانکفورت از هواپیما پیاده شدیم به زنم گفتم : دیگر هر گز به آن مملکت بر نمیگردیم .
و بر نگشتیم .
سی و چهار سال است .

۲۴ آذر ۱۳۹۶


کریسمس در تابستان ....
" از داستان های بوئنوس آیرس "
هفته اول تابستان بود . تازه بهار زیبای بوینوس آیرس را پشت سر گذاشته بودیم . از در و دیوار نور و روشنایی می بارید . کریسمس از راه رسیده بود . کریسمس در تابستان .
شب کریسمس ، حوالی هشت شب ، سوار مترو شدیم و رفتیم قلب بوینوس آیرس . میدان اوبلسکو . یا بقول یکی از بچه های ایرانی : میدان میخ .
پرنده پر نمیزد . انگار هیچ تنابنده ای در شهر نبود . فقط تک و توکی آدم علاف و غریب اینجا و آنجا پرسه میزدند . رستورانها و بار ها و سینما ها بسته بود . دیگر کسی در خیابان گیتار نمی نواخت و میلونگا نمیخواند . دیگر از آن هیاهوی هوسناک خیابان " ریواداویا " و " کورین تس " نشان و نشانه ای نبود . خواستیم بر گردیم خانه مان . مترو ها تعطیل شده بودند . اتوبوس ها دیگر نعره نمیکشیدند . و تاکسی ها انگار آب شده بودند و به زمین فرو رفته بودند .
دخترک مان - آلما - بیتابی میکرد. میخواست به خانه بر گردیم . خانه مان تا مرکز شهر بیست و چند کیلومتری فاصله داشت . ترس ورمان داشته بود . یعنی اینهمه راه را باید پیاده گز کنیم ؟ دخترک مان را چه کنیم ؟ بدوش بگیریم ؟ اینهمه راه ؟ آیا از پای نمی افتیم ؟
ناگهان از یک خیابان فرعی تاکسی نارنجی رنگی پدیدار شد . جلوی پای مان ایستاد و گفت : کجا ؟
گفتیم : پالرمو
گفت : من باید بروم خانه ام . مسیرم هم به مسیر شما نمیخورد . زن و بچه ام چشم براه هستند ....آنگاه تاملی کرد و گفت : بپرید بالا . چون بچه دار هستید میرسانم تان .
و رساند .
فردایش دو باره کفش و کلاه کردیم و رفتیم مرکز شهر . همان میدان اوبلسکو . همان میدان میخ . از در و دیوار نور و شور و شادی می تراوید . سرتا سر خیابان لاوازه و فلوریدا از آدمی موج میزد . مرد و زن و پیر و جوان . هر کدام به رنگی . رقص رنگها در ازدحام آدمیان .
اینجا و آنجا ، گروههای موسیقی می نواختند و میخواندند ، میرقصیدند و میرقصاندند . ناگهان ناقوس کلیساها به صدا در آمدند و از فراز ساختمانهای بلند میلیارد ها تکه کاغذ سپید - بنشانه برفی که هرگز در بوینوس آیرس نمیبارید - فرو بارید و تمامی خیابانها و کوچه ها را سپید پوش کرد .
و این نخستین کریسمس ما در بوینوس آیرس بود .
بوینوس آیرس . شهر شعر و شراب و ماته و تانگو . شهر خورخه لوییس بورخس . شهر خولیو کورتازار . شهر چه گوارا . شهر اوا پرون . شهر مارادونا . شهر همیشه بیدار . شهر سینیور کاپه لتی . شهر همیشه شاد. شهر هیمیلسه . شهر مونیکا . شهر ریکاردو . شهری که بسیار دوستش میدارم و آرزوی دیدن دوباره اش را دارم .

۱۸ آذر ۱۳۹۶


مملکت حسینقلیخانی‏
‏در یکی از شهرهای میهن بلازده ما؛ رئیس دادگستری دستور داده است که جرثقیل اداره برق در اختیار اجرای احکام دادگستری قرار گیرد تا آنها بتوانند چند نفری را دار بزنند
معاون اداره برق گفته است که : آقا جان! ما برای وصل کردن آمدیم نه حلق آویز
کردن خلایق!
بعدش هم رفته است از فرماندار و دالان‌دارو مقام عظمای حراست اجازه گرفته است که جرثقیل را تحویل ندهد.
رئیس دادگستری گفته است : شما غلط میفرمایید! خیال میکنید اینجا خانه عمه جان تان است؟ مگر اما م عزیزمان نفرموده است اشدا علی الکفار؟ شما میخواهی در امر امام امت اخلال کنی؟ آنگاه حکم جلب معاون اداره برق را صادر کرده و در دادگاه ‏ او را به یک سال انفصال از خدمات دولتی محکوم کرده است.
آقای معاون فلکزده دست به دامان دادگاه تجدید نظر شده و به حکم دادگاه اعتراض کرده و در دادگاه تجدیدنظر انفصال از خدمات دولتی اش به سه ماه و یک روز کاهش یافته است
وزیر نیرو از دادرسان هر دو دادگاه به دادگاه انتظامی قضات شکایت کرده، که دادگاه انتظامی قضات کار هر دو دادگاه را تخلف تشخیص داده و حکم داده ده درصد حقوق به مدت دو ماه کسر گردد.
این را می‌گویند حکومت حسینقلیخانی

۱۵ آذر ۱۳۹۶


پاپا نوئل و کوکاکولا
با نوا جونی رفته بودیم شاپینگ سنتر نزدیک خانه مان گشتی بزنیم و حال و هوایی تازه کنیم.
آقای پاپا نوئل یا بقول آمریکایی ها آقای سانتا آنجا نشسته بود و بچه ها هم از سرو کولش بالا می‌رفتند.
نوا جونی یک بشقاب پلاستیکی از جناب پاپا نوئل هدیه گرفت و کلی هم خوشحال شد 
وقتی آمدیم بیرون دیدیم آقای پاپا نوئل روی همان بشقاب پلاستیکی تبلیغ کوکا کولا کرده است
دیدیم این جامعه سرمایه داری همه چیز را به تباهی و ابتذال کشانده و به گنداب پول آکنده است. حتی مذهب و سنت و مرده ریگ پیشینیان و باور آدمیان را.


خدا مهربان تر شده !!
میگوید : آقا ! آیا شما این روز ها در کار خدا دقت کرده ای ؟
میگویم : خدا ؟ ما سالهای سال است با آقای باریتعالی قهریم . تازه اگر دست مان به دامن شان برسد دنده هایشان را خرد و خاکشیر خواهیم کرد !
می پرسد : چرا آخر ؟
میگوییم : هروقت از آقای باریتعالی با هزار ندبه و استغاثه یک قطره آب خواسته ایم برای مان دود و آتش فرستاده است ! انگاری این آقای باریتعالی هنوز فرق بین آب و آتش را نمیداند . بهمین خاطر است که ما دیگر آب مان با آب آقای باریتعالی به یک جوی نمیرود .
میگوید : نه آقا ! شما مهربانی خدا را دستکم نگیر . خدا این روز ها خیلی مهربانتر شده .
می پرسیم : چطور ؟
میگوید : آن قدیم ندیم ها ، بیچاره آدم و حوا را بخاطر خوردن گندم و گاز زدن یکدانه سیب بی قابلیت از بهشت بیرون انداخت تا بیایند روی زمین یک عمر زجر بکشند و مکافات ببینند ، اما حالا خدا خیلی مهربان تر شده ! یارو سه هزار میلیارد تومان دزدیده و رفته کانادا .آنوقت این آقای باریتعالی بهش نگفته بالای چشمت ابروست . خدا خیلی مهربانتر شده آقا !

۱۲ آذر ۱۳۹۶


مک دانولد.
آقا! این زن جان مان نمی‌گذارد ما از این غذاهای " بخور و بدو" یا بقول شما فرنگی ها فست فود بخوریم.خودش هم لب به چنین غذاهایی نمی‌زند. می‌رود توی آشپزخانه ساعت ها خود کشان می‌کند و قیمه پلو و ماهی پلو وقورمه سبزی و فسنجان و کلم پلو و نمی‌دانم سالاد شیرازی و میگو پلو درست می‌کند بلکه ما را وادارد از خوردن این همبرگر های چرب و چیلی که مزه آبگوشت جابر انصاری در جنگ خندق را میدهند دست برداریم. اما ما می‌گوییم ای آقا! مگر دست نماز عمو رمضون باطل شده؟ نه آفتاب از این گرم‌تر می‌شود نه قنبر از این سیاه تر! لاجرم گاهگداری دور از چشم عیال می‌رویم یکی از آن ساندویچ های فرد اعلای " آدم خفه کن ‌"را می لمبانیم و لب و لوچه مان را آب میکشیم و می‌آییم خانه. آنوقت است که باید دو سه ساعت صد جور ملامت و سرکوفت و سر زنش و پند و اندرز و موعظه را تحمل کنیم که :
مرد حسابی!مگر نمیدانی این آشغال ها باعث سکته مغزی و سکته قلبی و مرگ مفاجات و هزار و یک جور بیماری پیدا و پنهان می‌شوند؟ مگر نمی‌خواهی مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن نوه هایت را ببینی؟
آنقدر می‌گوید و می‌گوید و ملامت مان می‌
کند که ما ترس و رمان می‌دارد و تصمیم میگیریم دیگر لب به این غذاهای " بخور و بمیر" نزنیم. اما مگر می‌شود جلوی این وساوس شیطانی و هواهای نفسانی را گرفت؟ لعنت به شیطان رجیم آقا!
در باره غذاهای مک دانولد - یا بقول ایرانی ها مک دونالد - آنقدر حرف و حدیث " زهره آب کن"فراوان است که ما گهگاه که تسلیم وساوس شیطانی می‌شویم و می‌خواهیم برویم یکی از آن ساندویچ های " آدم خفه کن" میل بفرماییم ترجیح می‌دهیم بجای مک دانولد برویم سراغ جناب آقای In N Out که خدا وکیلی هم ساندویچ هایش خوشمزه تر است هم اینکه آدم می‌تواند آنجا چند دقیقه ای دور از چشم اغیار و خشم احباب !مختصری چشم چرانی بفرماید و به این عجوزه هزار داماد فرتوت بگوید بیلاخ!! آنهم چه بیلاخی!( البته از ما د ور باد چنین وساوس شیطانی وهواهای نفسانی!) لعنت خدا بر شیطان رجیم!
آقا! ما سی سال است اینجا در ینگه دنیا هستیم. در این سی سال شاید بیش از دو
سه بار به مک دانولد نرفته باشیم . بما گفته بودند غذاهایش مزه آش زین العابدین بیمار می‌دهد.
اما حالا که شنیده ایم خانم بزرگواری بنام جون - آخرین همسر بنیانگذار رستوران های مک دا نولد - مبلغ دو میلیارد دلار از دارایی خود را (دو میلیارد دلار!لطفا با میلیون اشتباه نفرمایید)به سازمان های خیر یه بخشیده است تصمیم گرفته ایم گهگاه برویم خدمت جناب مستطاب مک دانولد یک ساندویچ فرد اعلای چرب و چیلی میل بفرماییم و درودی و سلامی هم به روح پر فتوح چنین بانوی دست و دلبازی بفرستیم
حالا یکوقتی خیال نکنید که این خانم " جون" مریم مقدس یا مثلا مادر ترزا بوده
ها؟ خیر!
ایشان گاهگاهی که حوصله شان سر می‌رفته سوار هواپیما ی جت شخصی شان می‌شده یک توک پامیرفته است لاس و گاس . آنجا یکی دو میلیون دلاری می باخته و خوش و خندان برمیگشته است دولتمنزل شان!
تاکور شود هر آن‌که نتواند دید


شاعر کذاب!!
شاعر و رمال و مرغ خانگی
هر سه تا جان میدهند از گشنگی
این رفیق شاعرمان زنگ زده بود که : حسن جان! خانه ای؟
گفتیم : بعله
گفتند : شب می‌آیم دیدنتان.
گفتیم : شام هم لابد میخواهید؟
گفتند : اینکه پرسیدن ندارد. دارد؟
به زن مان گفتیم : فلانی شب می‌آید اینجا پیش ما. شامی چیزی داری یا ببریمش رستوران؟
گفتند : نه آقا! رستوران چرا؟ یک چیزی درست میکنیم میخوریم دیگر. ما که با آقای شاعر باشی تعارف و رو در بایستی نداریم...
موقع شام که شد دیدیم ماهی پلو درست کرده است با باقلا قاتوق. حالا باقلا قاتوقی که یک بانوی شیرازی درست کند راستی راستی باقلا قاتوق است یا شوربای حضرت زین العابدین بیمار داستانی است که باید بطور خصوصی به عرض مبارک تان برسانیم!
باری. این آقای شاعر باشی پس از تناول شام و نوشیدن چند فقره چای کهنه جوش تازه دم دبش ؛ سلانه سلانه رفتند توی کتابخانه ما ن و چند دقیقه ای کتاب ها را تماشاکردند و آه جانسوزی کشیدند و بعدش رو کردند به همسرمان و گفتند : میدانی نسرین خانم! نیمی از این کتاب‌ها مال من است! این شوهر جانت هر وقت گذارش به خانه مان افتاده است آمده است این کتاب‌ها را از ما قرض گرفته است و دیگر پس نداده است
ما البته بروی مبارک خودمان نیاوردیم و لبخندی زدیم و خواستیم قضیه را یک جوری ماستمالی بفرماییم. گفتیم مهمان است و احترام مهمان هم واجب.
دست کردیم توی قفسه کتاب‌ها و یک کتاب کت و کلفتی را بیرون کشیدیم و دادیم دستش و گفتیم :
یعنی جنابعالی میفرمایید چنین کتاب گرانبهای نایاب گرانقدری را ما از شما کش رفته ایم؟ حیف آن ماهی قزل آلا و آن باقلا قاتوق شیرازی که ما بشما دادیم!
آقای شاعر باشی کتاب را گرفت و ورقی زد و داد دست مان و گفت :این کتاب نه! اما نیمی از کتاب های این کتابخانه را ازمن گرفته ای!
آقا! چشم تان روز بد نبیند . ما که تازه دور بر داشته و می‌خواستیم به دستان بریده حرضت ابر فرض قسم بخوریم که ما اهل کتابخواری و اینجور بی ناموسی ها و این حرف ها نیستیم چشم مان افتاد به صفحه نخست همان کتابی که دست مان بود.
دیدیم با خط قرمز نوشته است :
کتابخانه مسعود سپند !
حالا این کتاب از کجا آمده بود توی کتابخانه ما جا خوش کرده بود خدای ارحم الراحمین و قاصم الجبارین می‌داند.
اصلا آقا! نمیدانم شما قرآن مجید را تلاوت فرموده اید یا نه. در همین قرآن مجید حضرت باریتعالی به کل شاعران جهان لعنت و نفرین فرستاده است و امر فرموده است همه شان را باید ریخت توی دریا. البته آیه و سوره اش حالا یادمان نیست. حالا اگر یک آدم مومن مسلمانی مثل آقای گیله مرد بیاید چهار تا کتاب از کتابخانه یکی از این شاعران کذاب مهدور الدم کش برود آیا معصیتی، گناهی، جرمی مرتکب شده؟ نه والله، نه به دستان بریده حضرت ابر فرض.

۷ آذر ۱۳۹۶

یک مویز و دو قلندر

از شیراز زنگ زده بود که : فلانی !  دارم میروم تهران . یک روزی را قرار بگذار همدیگر را در تهران ببینیم .
بگمانم سه چهار ماهی از انقلاب گذشته بود . یکی دو ماهی بود از فرنگستان بر گشته بودم و در تبریز می پلکیدم .
آمدم تهران . در وزارت اطلاعات و جهانگردی که حالا اسمش وزارت ارشاد ملی بود همدیگر را دیدیم .
با هم رفتیم پیش مدیر کل امور اداری . آنجا یک برگ کاغذ برداشت و تقاضای بازنشستگی اش را نوشت و داد دست آقای مدیر کل .

گفتم : هاشم جان . تو هنوز خیلی جوانی . توی این سن و سال مدیر کل اداره ای هستی . چرا میخواهی بازنشسته بشوی ؟
گفت : نه عزیز جان ! من با این آقایان نمیتوانم کار کنم .
آقای مدیر کل نگاهی به تقاضای بازنشستگی اش انداخت  و رو بمن کرد و گفت : دوست داری بروی شیراز ؟
گفتم : شیراز ؟ بدم نمیآید . اما هیچ پست و مقامی نمیخواهم . من حال و حوصله کار کردن با این آقایان سوپر انقلابی نو مسلمان را ندارم . اینها از قوم و قبیله ای  دیگرند ما از قماشی دیگر . آب مان با چنین خلایقی به یک جوی نمیرود .
مرا فرستاد شیراز . شدیم رییس اداره مطبوعات . یعنی فی الواقع چرخ پنجم درشکه .
رفتیم آنجا شروع کردیم به کار . یک آقایی که قبلا معاون کل آنجا بود حالا شده بود سرپرست اداره . از آنهایی بود که شبانه روز خواب مدیر کل شدن میدید . چند روزی گذشت . یک روز صبح یک آقایی از مشهد آمد و چون گویا چیزهایی در باره ما شنیده بود یکراست آمد توی اتاقم و یک کاغذ داد دست ما . دیدیم ایشان مدیر کل جدیدمان است . خیر مقدمی گفتیم و همکاران را جمع کردیم و خواستیم جناب مدیر کل جدید را معرفی کنیم . ناگهان از گوشه و کنار صدای اعتراض بر خاست که : آقا ! ما مدیرکل جدید نمیخواهیم . ما خودمان رییس داریم !
گفتیم : آقایان ! عزیزان ! این آقا حکم وزارتی دارد . حکمش را وزیر ارشاد امضا کرده است . مگر اینجا خانه خاله جان است که بگوییم این را میخواهیم آنرا نمیخواهیم ؟
فریاد شان رساتر شد که : کاکو ! ما انقلاب نکرده ایم که از مشهد برای مان رییس بفرستند . برگردد همانجایی که از آنجا آمده است .!!
دیدیم چاره ای نداریم . نرود میخ آهنین در سنگ !چه کنیم چه نکنیم ؟ رفتیم پیش استاندار فارس . آقای نصرالله امینی  . آدم خوبی بود و از یاران مهندس بازرگان . گفتیم : آقای استاندار ، این بنده خدا از وزارتخانه حکم گرفته و مدیر کل جدید ماست ، اما کارمندان قبولش ندارند . حتی میخواستند از اداره بیندازندش بیرون .چه کنیم ؟
گفت : از دست من هم کاری ساخته نیست . چند روزی دندان روی جگر بگذارید تا ببینیم چه پیش میآید .
یکی دو ماهی گذشت . این آقای مدیر کل جدید طفلکی صبحها اول وقت میآمد اداره میرفت پشت میزش می نشست . نه کاری میکرد ، نه نامه ای مینوشت . نه نامه ای امضا میکرد ، نه از اتاقش بیرون میآمد ، نه با کسی حرفی میزد یا درد دلی میکرد . ساعت دو بعد از ظهر هم مثل یک کارمند وظیفه شناس راهش را میکشید و میرفت .اهل کتاب و مطالعه و اینحرفها هم نبود .حالا چطوری ده دوازده ساعت آنجا توی اتاقش می نشست در و دیوار را تماشا میکرد خدا عالم است .
یک روز دیدم از تهران مرا میخواهند . گفتند بیا تهران . رفتم تهران . گفتند برو پیش آقای دکتر نور علی تابنده که معاون وزیر بود . معاون ناصر میناچی . - همان آقای تابنده که گویا حالا رهبر فرقه درویشان نقشبندی است و به داغ و درفش حکومتیان گرفتار - مرد وارسته ای بود .
پرسید : داستان چیست ؟
گفتم : کارمندان مان در شیراز آقای مدیر کل جدید را نمیخواهند. پس از بگو مگو های بسیار
گفت : شما بر میگردی شیراز ، به کارمندان حالی میکنی که باید با رییس جدید کار کنند . میدانم حرفت را گوش میکنند . دست حق به همراهت .
برگشتیم شیراز . متوجه شدیم که همه این آتش ها از گور همان آقایی بلند میشود که خوابهای شیرین مدیر کل شدن میدیده است . همکاران را جمع کردیم و آنقدر چک و چانه زدیم تا راضی شان کردیم آقای پور مرادی را به ریاست بپذیرند . و پذیرفتند
و بعد ها همین آقای پور مرادی در بحبوحه بگیر و ببند ها خدمتی بمن کرد که هیچگاه از یادم نمیرود . خدمتی در حد مرگ و زندگی . یادش گرامی هر جا که هست .
چند هفته ای گذشته بود که دیدم دوباره مرا به تهران خواسته اند . رفتم تهران . رفتم دفتر آقای نور علی تابنده .
گفت : باید بروی سمنان
گفتم : سمنان ؟
گفت : رییس آنجا باش . کارها را سروسامان بده !
گفتم : آقا ! قربانت بروم . ما اهل ریاست و میاست و اینحرفها نیستیم . نمیشود ما را معاف بفرمایید ؟
گفتند : باید بروی ! و رفتم .
و آنجا بلاهایی بسرم آمد که مرغان هوا به حالم گریه میکردند .
اگر عمر و حوصله ای بود داستانش را مینویسم .


۶ آذر ۱۳۹۶


هدیه تولد
نوا جونی بدو بدو می‌آید سراغم و با شادی کودکانه ای می‌گوید : بابا بزرگ! یک هدیه برایت دارم
می‌گویم : چه هدیه ای عزیزم؟
مشتش را باز می‌کند و یک سکه یک سنتی می‌گذارد توی دستم و میگوید : تولدت موبارک بابا بزرگ! 
می بوسمش و سکه را توی جیبم می‌گذارم. امروز صبح اول وقت زنگ می‌زند و برایم ترانه تولدت مبارک را بفارسی می‌خواند. به مبارک می‌گوید موبارک! به شمع هم می‌گوید شام!
وقتی خواندنش تمام می‌شود می‌گوید : بابا بزرگ! آن سکه ای را که بهت دادم گم نکنی ها!!.یک جایی بگذار گم نشود. هدیه تولدت هست ها!!
این بهترین هدیه تولدی است که در عمرم گرفته ام.