دنبال کننده ها

۲۱ آذر ۱۳۹۵

بوقلمون صفت ها

از: نسیم شمال 
ما ملت ایران همه باهوش و زرنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
ما باک نداریم ز دشنام و ملامت
ما میل نداریم به آثار و علامت
گر باده نباشد سر وافور سلامت
ازنام گذشتیم همه مایل ننگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
گاه از غم مشروطه به صد رنج و ملالیم
لاغر ز فراق وکلا همچو هلالیم
شب فکر شرابیم
سحر طالب بنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
یک روز به میخانه و یک روز به مسجد
هم طالب خرما و همی طالب سنجد
هم عاشق زیتون وهمی عاشق کنجد
با علم و ترقی همه چون شیشه و سنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
اسباب ترقی همه گردید مهیا
پرواز نمودند جوانان به ثریا
گردید روان کشتی علم از تک دریا
ما غرق به دریای جهالت چونهنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
یا رب ز چه گردید چنین حال مسلمان
بهر چه گذشتند زاسلام و ز ایمان!
خوبان همه تصدیق نمودند به قرآن
ما بوالهوسان تابع قانون فرنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
مردم همه گویا شده مال و خموشیم
چون قاطر سرکش لگدانداز چموشیم
تا گربه پدیدار شودما همه موشیم
باطن همه چون موش به ظاهرچو پلنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم
از زهد تقدس زده صد طعنه به سامان
داریم جمیعا هوس حوری و غلمان
نه گبر نه ترسا ، نه یهود و نه مسلمان
نه رومی رومیم و نه هم زنگی زنگیم
افسوس که چون بوقلمون رنگ به رنگیم

۱۹ آذر ۱۳۹۵


چه نوع سیگار دوست داری ؟
رفیقم میخواهد برود ایران . میخواهد پس از سالها برود قوم و خویش هایش را ببیند .
می پرسم : چه نوع سیگاری دوست داری ؟
میگوید : سیگار ؟ من که سیگاری نیستم
میگویم : سیگاری میشوی
با حیرت میگوید : سیگاری میشوم ؟ چرا ؟ من که از حرف هایت سر در نمیآورم .
میگویم : وقتی رفتی ایران خواه نا خواه دستگیر میشوی و میروی زندان اوین . میخواهم بدانم چه نوع سیگاری دوست داری تا بگویم برایت بیاورند !
میگوید :زندان ؟ من که کاری نکرده ام .من نه سر پیازم نه ته پیاز ؛ زندان برای چی ؟
میخندم و میگویم : آنهایی که در زندان هستند مگر کاری کرده بودند ؟ همه ملت ایران مجرم است مگر خلافش ثابت بشود .
روبهی می‌دوید از غم جان
روبه دیگرش بدید چنان
گفت خیرست بازگوی خبر
گفت خر گیر می‌کند سلطان
گفت تو خر نیی چه می‌ترسی
گفت آری ولیک آدمیان
می‌ندانند و فرق می‌نکنند
خر و روباه شان بود یکسان
زان همی ترسم ای برادر من
که چو خر برنهندمان پالان
خر ز روباه می‌بنشناسند
اینت کون خران و بی‌خبران
حالا بگو ببینم چه نوع سیگاری دوست داری ؟

کارشان تمام است 
با نوعی شادی کودکانه میگوید : آقا ! اینها دیگر کارشان تمام است. دیگر رفتنی شده اند
می پرسم : کی ها ؟
میگوید : آخوند ها آقا ! آخوند ها دیگر رفتنی شده اند
میگویم : از کجا میدانی ؟
میگوید : آقای ترامپ ! آقای ترامپ جاروشان خواهد زد .کارشان دیگر تمام است
به ساده دلی و خوش خیالی کودکانه اش میخندم ویادم میآید وقتی آقای بوش به عراق لشکر کشی کرده بود ایرانی ها اسمش را گذاشته بودند امام زمان
انگار از اما م زمان هم کاری ساخته نبود 

۱۷ آذر ۱۳۹۵

تاکه احمق باقی است اندر جهان ....

مردم دنیا دو گروه اند :
آنها که این دارند و عقل ندارند
آنها که عقل دارند و دین ندارند

"ابوالعلاء معری - فیلسوف نا بینای عرب"

* مرکز تحقیقات دانشگاه جرج تاون امریکا میگوید  کلیساها و مراکز مذهبی این کشور در سال گذشته  یک تریلیون و دویست میلیارد دلار در آمد داشته اند  . یعنی اینکه  در آمدشان از کل در آمد تمامی شرکت ها و سازمان های عظیم دیجیتالی دنیا بیشتر است !
ما وقتی این خبر را خواندیم کم مانده بود دور از جان شما سکته ناقص بفرماییم و دچار مرگ مفاجات بشویم ؛ رفتیم نشستیم پای کامپیوترمان ببینیم این یک تریلیون و دویست میلیارد دلار چند تا صفر دارد اما همینطور که با کامپیوترمان لاس خشکه میزدیم خبر دیگری توجه مان را جلب کرد که حیف مان میآید برای تان تعریفش نکنیم .
یک آقای محترمی رفته است از کلیسای کاتولیک شکایت کرده است و میگوید : کلیسا باید دهها هزار دلار پولی را که طی سالها از او گرفته است پس بدهد .
این آقای محترم در ادعا نامه ای که به دادگاه تسلیم کرده نوشته است : من از روزی که دست چپ و راستم را شناخته ام هر یکشنبه به کلیسا رفته و به موعظه ها و وعده وعید های کشیش ها و اسقف ها و کاردینال ها گوش داده ام و همراه صد ها نفر دیگر دعا کرده ام و هر بار هم ده بیست سی دلاری سلفیده ام بلکه حضرت باریتعالی گوشه چشمی بما عنایت بفرماید و از این حصیر بودن و ممد نصیر بودن خلاص مان کند  و به نان و نوایی برسیم . اما در این چهل و چند سال نه تنها گشایشی در زندگی مان ایجاد نشده بلکه هر روز مفلوک تر و فقیر تر و فلکزده تر و بیچاره تر شده ایم .
او میگوید : اگر پولی را که در این چهل و چند سال به جیب کلیسا ریخته ام  پس انداز کرده بودم حالا می توانستم صاحب ملک و املاک و پول و پله و کیا بیا باشم و در این آخر عمری نان سواره نباشد و من پیاده !
دیگر اینکه : آخر این چه خدایی است که تا خایه مبارکش را نمالی و هر یکشنبه چند ده دلاری رشوه ندهی به حرفها و دعاها و ناله ها و ندبه هایت گوش نمیدهد و ؟ آخر این چه خدای رشوه خواری است که حق البوقش را میگیرد اما دردی از هزار و یک درد بی درمان بشر را درمان نمیکند ؟
ما وقتی حرفهای این بنده خدای ساده دل زیان دیده را خواندیم بیاد حرف های آن نویسنده آفریقایی افتادیم که میگوید :
ما صاحب مملکت خودمان بودیم تا اینکه سر و کله کشیش ها و مبلغان مذهبی پیدا شد . آنها بما گفتند : چشم هایتان را ببندید و دعا کنید . ما هم چشم هایمان را بستیم و دعا کردیم اما وقتی چشم هایمان را باز کردیم دیدیم آنها شده اند صاحب مملکت و ما شده ایم صاحب کتاب مقدس !!
مولاناست گویا که میفرماید :
تا که احمق باقی است اندر جهان
مرد مفلس کی شود محتاج نان ؟

۱۵ آذر ۱۳۹۵


خاطرات سبز .....خاطرات زيتونی ....
******
نسل من  وقتی به پشت سرش نگاه ميکند ؛ وقتی ياد ها و ياد بود های سالهای گذشته را ميکاود ؛  در پس پشت ياد های دور و دير ؛ چند نام را می بيند که در ذهن و ضميرش با ياد ها و ياد مانده ها و خاطره هايش عجين شده است . نام هايی چون :
مرضيه ؛ دلکش ؛ بنان ؛ شهیدی ؛ محمودی خوانساری ؛ گلپايگانی ؛ الهه ؛ پوران ؛ سیما بینا ؛ عهديه و.....
ياد آوری اين نام ها ؛ نام های ديگری را در ذهن و ضميرت می نشاند :
پرويز ياحقی ؛ حبيب الله بديعی ؛ استاد بهاری ؛ حسين تهرانی ؛ ورزنده ؛کسايی ؛ پايور ؛ مجيد وفا دار ؛ همايون خرم ؛ انوشيروان روحانی ؛ جليل شهناز ؛ تجويدی ؛ بهمن آزادی  و    .....
اما در عرصه ادبيات آهنگين - يا همان ترانه سرايی -  ما نام های معدودی داريم که در گذر زمان در اين چند دهه گذشته چون آذرخشی در آسمان ادبيات آهنگين ايران درخشيده اند و چنان است که گويی موسيقی شصت سال گذشته ما ؛ با نام آنها گره خورده است . نام هايی چون :
رهی معيری ؛ معينی کرمانشاهی ؛ نواب صفا ؛ بيژن ترقی ؛ تورج نگهبان  و اين اواخر شهيار قنبری و ایرج جنتی عطایی .......
در اين سی و چند سالی که گذشت  و اين آوار ويرانگری که بر سر مان فرود آمد و نام انقلاب اسلامی گرفت ؛ موسيقی ايرانی يکی از نخستين قربانيان اين فاجعه تاريخی بود و لاجرم  نسل بعد از ما - بر خلاف نسل من - وقتی به پشت سرش نگاه ميکند  و وقتی در زوايای ذهن و ضميرش به کند و کاو می پردازد ؛ ياد و خاطره ای جز مرگ و شکنجه و زندان و بيداد پيدا نمی کند .
من ؛ خاطرات و ياد بود های نسل خودم را که در ذهن و ضميرمان باقی مانده " خاطرات سبز " نام گذاشته ام  چرا که در اين خاطرات  از آوارگی ؛ بیخانمانی ؛ بی حرمتی به ارزش های انسانی ؛ فرهنگ کشی و فرهنگ ستیزی ؛ جنگ و دروغ و یاوه  و وقاحت و حیوانیت نشان و نشانه ای نيست ؛ اما خاطرات نسل بعد از من را " خاطرات زيتونی " مينامم  ؛ نه به اين سبب که به رنگ زيتون است  بلکه طعم زيتون دارد ؛ يعنی : تلخ
نسل بعد از ما ؛ براستی نسل بيچاره ای است ؛ خاطراتش که به طعم تلخ زيتون است ؛ ياد مانده هايش هم - البته اگر ياد مانده ای داشته باشد - لابد موسيقار لس آنجلسی است که آدمی با شنيدن آنها از اينکه ايرانی است و به زبان پارسی سخن ميگويد از خودش شرمسار ميشود .
غرض اینکه پریشب شاهد اجرای آهنگی بودم که موسیقیدان بر جسته و بی ادعای نسل ما - بهمن آزادی - بر شعر زیبایی از سیمین بهبهانی ساخته بود و هنرمند بی ادعای دیگری - جمشید زرین قلم  - آنرا با صدای مخملین خود میخواند . 
من با شنیدن این آهنگ با خودم گفتم : اگر آوار ویرانگر آن انقلاب بر ما و بر فرهنگ ما نازل نشده بود و اگر بجای یک موسیقی پویا و جانداری که بر خروشد و به شکرخند دست افشاند و پروا نکند بر دریدن پرده های پندار  ؛  از زمین و آسمان ما گم کرده راهان و خشت بر آب زدگان و ستاره های بی همتای موسیقی تهوع آور لس آنجلسی فرو نمیبارید ما میبایست چنین موسیقی حیاتبخشی را برای نسل های بعد به یادگار میگذاشتیم و نقبی از این پوچی و مرگیدن و مدایح مرگ و دام دام دریم هایی که از آن آزار جان می رسد  ؛ به یک موسیقی پرمایه وشادی گر میزدیم    - که سازش بود خوشی و زخمه اش از نوش و نیشخند -   اما چه می توان کرد که متاسفانه زمانه ما زمانه کوتوله هاست و در این چهل سالی که بسرعت برق و باد گذشت کوتوله ها در همه عرصه های فرهنگی و سیاسی و علمی و ادبی و اجتماعی میدان دار بوده اند و هنرمند واقعی بقول مولانا  همچنان سر در گلیم ...

۱۰ آذر ۱۳۹۵

پرچم مقدس

هر آدمیزادی یک طحال ؛ یک قلب ؛ دو تا چشم ؛ دو تا گوش ؛ دو تا کلیه ؛ نمیدانم روده و معده و لوزالمعده و پانکر هاوس دارد .
بعضی ها طحال ندارند اما زنده اند و زندگی میکنند .
بعضی ها کورند و کرند اما زنده اند و از مواهب و نعماتی که حضرت باریتعالی به آنها بخشیده است لذت می برند
بعضی ها یک کلیه بیشتر ندارند اما بقدرتی خدا میخورند و می نوشند و از آن کارهای بی ناموسی میکنند و هیچ عیب و علتی هم در زندگی شان وجود ندارد .
بعضی ها قلب و ریه و کلیه و نمیدانم لوزالمعده مصنوعی دارند اما زنده اند و به خیر و خوشی روزگار میگذرانند .
اما در تمام عالم - از اقالیم سبعه بگیر تا جابلقا و جابلسا - شما هیچ آدمیزاد و هیچ تنابنده ای را پیدا نمیکنید که یک پرچم نداشته باشد .  بله قربان تان برویم ؛ بدون روده و معده و لوزالمعده و طحال و هزار تا زهر مار دیگر میشود زندگی کرد اما بدون پرچم ؟ استغفرالله !!
شما بفرمایید تاریخ را ورق بزنید ؛از همان روز ازل تا حالا میلیون ها نفر بخاطر همین پرچم کشته و آواره و زندانی و بیخانمان و دربدر شده اند .
اصلا آقا ! شما چرا راه دور میروید ؟ همین مملکت خودمان را نگاه کنید :
حکومت عدل اسلامی آقایان یک پرچم خرچنگ قورباغه ای دارد .
آن یکی پرچم شیر و خورشید نشان دارد .
سومی پرچمی دارد که نه شیر دارد نه خورشید ( لابد شیرش رفته است مرخصی و خورشیدش هم پشت ابرها پنهان شده است ) و آن دیگری داس و چکشی دارد که روی پرچمش نقش بسته است و بدون این داس و چکش اصلا نمی تواند نفس بکشد .
و همه این پرچمداران  ؛  دشمن خونی یکدیگرند و اگر مجالی پیدا کنند از جویدن خرخره یکدیگر  لحظه ای درنگ نخواهند کرد .
در همین امریکای خودمان   ؛ حالا یک دعوا مرافعه حسابی بر سر پرچم راه افتاده است . عده ای از همین امریکاییان آمده اند و نمیدانم به چه چیزی اعتراض داشته اند که پرچم امریکا را آتش زده اند .
آقای ترامپ - که هنوز بقال نشده ترازو زنی را خوب یاد گرفته و هنوز زرده را بالا نکشیده قدقد میکند ؛  با توپ و توپخانه پریده است وسط معرکه و کلی قال و مقال راه انداخته است که : هر کس پرچم امریکا را آتش بزند باید یکسال برود زندان و یک نقره داغ حسابی هم بشود . (باز خدا پدرش را بیامرزد که مثل برادران جمهوری نکبتی اسلامی نگفته است که باید سیصد ضربه شلاق هم بخورد تا عقلش جا بیاید )
از آنطرف عده دیگری داد و هوار و هیاهو راه انداخته اند که : پرچم امریکا را سوزاندیم که سوزاندیم . بشما چه مربوط است ؟ اصلا شما چیکاره اید ؟ سو وات ؟  دو زار بده آش تو همین خیال باش !مگر دست نماز عمو رمضون باطل شده ؟ چه بخواهید چه نخواهید پرچم سوزی حق مسلم ماست و قانون اساسی مان هم این حق را برای مان تضمین کرده است .
حالا خداکند که این قال و مقال ها به جنگ و آدمکشی و هفت تیر کشی ختم نشود که آنوقت باید خر بیاوریم و باقلا بارش کنیم .
توصیه گیله مردانه ما به پرچم سوزان و پرچم پرستان ینگه دنیایی این است که : قربان تان برویم ما ! قربان آن چشم های آبی و آن موهای طلایی و آن کله خراب تان بشویم ما !  جان مادرتان بخاطر یک تکه پارچه بی قابلیت خودتان را جر و واجر ندهید !  آخر یک تکه پارچه چه قابلی دارد که اینجوری برای هم شاخ و شانه میکشید و میخواهید هفت تیر و هفت تیر کشی راه بیندازید ؟ لطفا قبول زحمت بفرمایید نگاهی به همین پرچم مقدس امریکا بیندازید خواهید دید آنجا یک گوشه موشه ای نوشته شده است ساخت چین !Made In China
پس آتش بس ! بروید مک دانولد و کوکاکولای تان را بخورید ای گرینگو ها !!

۸ آذر ۱۳۹۵

آدمی را که بخت بر گردد

آدمی را که بخت برگردد
اسبش اندر طویله خر گردد.

آقا ! ما نمیدانیم تازگی ها چه دسته گلی به آب داده ایم که یکی از نوه نتیجه های خوش بر و روی پسر خاله جان مان جناب مستطاب عالی حضرت والا مقام جلالت مآب معمر قذافی رهبر کبیر مرحوم مغفور مبرور لیبی - بنام عایشه خانوم قذافی - از ما تقاضای دوستی کرده است :
مژده داده ست  که بر ما گذری خواهد کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالی است
ما وقتی تقاضای چنین پریروی " گیسو عنبرینه و گردن تمام عود "  را دیدیم  گفتیم :
آفتاب از کدام سمت دمید
که تو امروز یاد ما کردی ؟
 باری  !  اگر چه ما با ایلدرم بیلدرم های مان نمیتوانیم مترسک جالیزی را بترسانیم و مثل کد خدا رستم از سایه خودمان هم می ترسیم اما حالا که همچون گوساله سامری در پوست شیر رفته ایم  و الحمد الله  از قاف تا قاف و از حلب تا کاشغر در حیطه فرمانروایی ماست چطور است ادعای پیغمبری بکنیم که  نان و آب چرب تری دارد ؟

آقا ! شما که غریبه نیستید . شما که از خودمانید . ما که از شیر دهن مان سوخته و حالا از ترس به دوغ هم فوت میکنیم از ترس اینکه نکند فردا پس فردا نوه نتیجه های جنابان عالیمقامان رهبران خلق های جهان جنابان آقایان استالین و مائو تسه تونگ و پل پت وژنرال پینوشه و صدام حسین و باتیستا و امام خمینی رحمت الله علیه ! هم از ما تقاضای دوستی بفرمایند ودست مان را توی پوست گردو بگذارند از پذیرش دوستی علیامخدره مکرمه محترمه عایشه خانم قذافی خود داری فرمودیم و گفتیم :
خانم جان ! سر بنه آنجا که باده خورده ای !

۷ آذر ۱۳۹۵

یادی از کیارستمی
..... وقتی در سال 1991 برای فیلم " سند باد " در کالیفرنیا بودم ؛ دانشگاه یو. سی ال. ای برنامه نمایش فیلم های ایرانی گذاشته بود . از ایران هم عده ای را دعوت کرده بودند که کیا رستمی و مهرجویی هم جزو آنها بودند . فیلم " ابر قدرت ها " ی من هم در آن جشنواره برای نخستین بار به نمایش در آمد و من اولین بار فیلم خودم را آنجا دیدم .
من و کیارستمی و دیگر بچه ها با هم رفتیم به سالن . دم در سینما پرویز صیاد و جمعی دیگر با پلاکارد ایستاده بودند و شعارشان این بود که این جشنواره را جمهوری اسلامی راه انداخته است و از همه می خواستند که جشنواره را تحریم کنند .
عباس کیا رستمی پرویز صیاد را می شناخت و وقتی او را دید پلاکارد را از دستش گرفت و به او گفت : " من اینجا می ایستم و این پلاکارد را نگه میدارم ؛ تو جای من برو توی سالن و بنشین فیلم ها را ببین ؛ اگر بعد از دیدن فیلم باز هم خواستی این پلاکارد را نگه داری آن را به تو میدهم . تو که فیلم ها را هنوز ندیده ای ؛ برای چه مرا محکوم میکنی ؟
از یاد داشت های دکتر نور الدین زرین کلک
بررسی کتاب - شماره 86- تابستان 1395

۵ آذر ۱۳۹۵



هوانگ .....
امروز یک آقای چینی میآید فروشگاه ما . نگاهی به اینسو و آنسو می اندازد و مستقیم میآید سراغ من .
می پرسم : می توانم کمک تان کنم ؟
با انگلیسی شکسته بسته ای میگوید : شما " هوانگ " دارید ؟
میگویم : چی چی ؟
میگوید : هوانگ ... هوانگ ...
به یکی از کارمندانم میگویم : ببین آقا چه میخواهد ؟
کارمندم دست آقای چینی را میگیرد و میبرد قسمت های مختلف فروشگاه را نشانش میدهد .
آقای چینی توی فروشگاه بالا و پایین میرود و نمیتواند " هوانگ " را پیدا کند . میآید سراغ من و باز میگوید : هوانگ .هوانگ
کاغذ و قلمی دستش میدهم و میگویم : اینجا بنویس ببینم چی میخواهی ؟ اما بنظر میآید که آقای چینی خواندن و نوشتن نمیداند . چند دقیقه دیگری توی فروشگاه به چپ و راست می چرخد و با دست خالی بیرون میرود و ما میمانیم حیران که خدایا " هوانگ " دیگر چه زهرماری است ؟
یاد خاطره ای می افتم .
سال 1984 بود . سه چهار روزی بود رسیده بودیم بوئنوس آیرس . وقتی قرشمال بازی ها و لجاره گری های امام خمینی را دیدیم گفتیم : ده خوب است برای کدخدا و برادرش و پیش از آنکه آ ن آقای جمارانی ما را جلوی کوره خورشید کباب بفرماید جان مان را بر داشتیم و زدیم بچاک جاده و از بوئنوس آیرس سر در آوردیم .
در بوئنوس آیرس رفتیم حاشیه شهر و هتلی گرفتیم تا کارمان جور بشود و بیاییم ینگه دنیا . هتل که چه عرض کنم ؟یک خانه کلنگی عهد دقیانوس با چند تا اتاق و آشپزخانه ای درب و داغان .
یک روز رفتیم از بقالی سر خیابان- یا بقول خودشان Almacen- تخم مرغ بخریم . زبان اسپانیولی هم نمیدانستیم . نگاهی به یخچال ها و قفسه ها انداختیم دیدیم از تخم مرغ خبری نیست .
به آقای بقال باشی بزبان انگلیسی گفتیم Eggs دارید ؟
آقای بقال باشی بر و بر نگاه مان کرد و نفهمید چه میخواهیم .
دست مان را مشت کردیم و نشانش دادیم و گفتیم : Eggs
باز هم چیزی نفهمید . خودکار و کاغذی بر داشتیم و شکل مرغی و تخم مرغی را کشیدیم و نشانش دادیم .
گفت : آها Huevosمیخواهید . بعدش رفت از توی یخچال کوچکی یک شانه تخم مرغ بیرون آورد و داد دست ما و گفت : Huevos
و این دومین کلمه اسپانیولی بود که یاد گرفتیم .
اولین کلمه اسپانیولی که یاد گرفتیم Pantalon بود . یعنی شلوار
جلوی هتل ؛ دخترکم با دخترک دیگری همسن و سال خودش بازی میکرد . دخترک لیز خورد و افتاد توی جوی آب و شلوارش خیس شد .پاچه شلوارش را بالا کشید و با نوعی نگرانی کودکانه گفت :Pantalon
و ما اولین کلمه اسپانیولی که یاد گرفتیم همین Pantalon بود .
حالا محض رضای خدا اگر شما میدانید " هوانگ " چه زهر ماری است لطفا خبرمان کنید اجر تان هم با حضرت امام زین العابدین بیمار ....

۱ آذر ۱۳۹۵

غم بود ؛ اما کم بود ....

این تصویر ؛ مرا با خود به سال های دور و دیر می برد . سال هایی که یادهایی از آن همچون سایه روشنی رنگین در ذهن و ضمیرم نقش بسته است .
اینجا آرامگاه شیخ زاهد گیلانی است . با گنبدی مخروطی و یگانه .  در دامنه " شاه نشین کوه " لاهیجان - کوهی که بعدها نمیدانم چرا  "شیطان کوه  "  نامش نهادند .
این آرامگاه انگار با زندگی من گره خورده است .  به هر گوشه دنیا که کوچیده ام ؛ یادش و خاطره اش یکدم رهایم نکرده است .
گهگاه حتی عطر گل های وحشی هزار رنگ  روییده در بستر سبزش و عطر دلنشین شکوفه های بهار نارنجش را ؛ اینجا - در سانفرانسیسکو - حس میکنم و  گویی آوای شبانه زنجره هایش را می شنوم و یاد ها و یاد بودهای دوران نوجوانی ام را در لابلای خشت ها و نگاره هاو ارسی هایش می جویم .
در روزهای بارانی  میرفتم در حسینیه اش که پنجره هایی چوبین با شیشه های هزار رنگ داشت درس میخواندم . دور تا دور آرامگاه نارنجستانی بود که در فصل بهار با عطر شکوفه هایش مست میشدیم .
آنجا ؛ در جوار آرامگاه ؛از دامنه کوه ؛ آبشاری نعره میکشید و گوارا ترین آب جهان را بما عرضه میکرد .
بعد ها خواستندد  بر فراز تپه ای ؛ در کنار همین آرامگاه خانقاهی بسازند  و درویش لاغر اندامی بنام درویش قنبر ؛ در گرما و باد و باران و برف و توفان وسرما  ماهها سنگ های سپیدی را می تراشید و می تراشید تا خانقاه ساخته شود .
یکی دو بار  پیر و مرادشان - مطهر علیشاه -  با هیبتی و هیئتی  همچون نقش های مینیاتور بر کاسه های چینی  با گروهی از درویشان آمده بود و سفره ای گسترده بود و صدها نفر نه ؛  بلکه هزاران نفر را به آشی و حلیمی و و شوربایی مهمان کرده بود .
غروب که میشد پیر زنی از تبار خرده مالکان بجا مانده از دوران صفوی از کمر کش جاده خاکی لنگان لنگان بالا میآمد و و در چراغ های بقعه نفتی میریخت و پولی را که زواران در ضریح ریخته بودند جمع میکرد .
بعد ها من و رفیقم چوب دراز بلندی را بر میداشتیم و بر نوک آن آدامسی می چسباندیم و آنرا از لای معجر ضریح میگذراندیم و پول های داخل ضریح را کش میرفتیم و با آن به سینما میرفتیم و فیلم های بوریس لی تماشا میکردیم .
انگار هزار سال از آن روزهای شیرین گذشته است . روزهایی که بقول اسماعیل جان شاعر :
غم بود ؛ اما کم بود