دنبال کننده ها

۸ دی ۱۳۹۳

آقا داماد مون هستن ...!!!!

" من این مطلب را امروز جایی خواندم . بد نیست شما هم بخوانیدش "

توی تاکسی بودم . یه خانم جلو نشسته بود یه آخوند و یه آدم معتاد با خود من هم عقب . آخوند یه 2000 تومانی داد به راننده . ؛ تا راننده پول رو بگیره معتاد گفت آقا 2 نفر حساب کن حاج آقا دامادمون هستن !!! آخوند گفت ببخشید بجا نیاوردم ؟ شما؟ معتاد گفت 30 سال خواهر ما روگاییدی الان میگی بجا نیاوردی . آخوند همون جا از ماشین پیاده شد... . راننده داشت زیر لب می خندید که معتاد گفت والااااااااااا

۱ دی ۱۳۹۳

من مره قوربان ...!!

آقا ! این آقای حافظ شیرازی همشهری ماست ! یعنی ما با ایشان قرابت سببی داریم . با جناب آقای سعدی شیرازی هم همشهری هستیم اما خدا بسر شاهد است رفاقت مان با این جناب آقای حافظ شیرازی از آن رفاقت هایی است که از هیچ باد و باران نیابد گزند .
لابد خواهید پرسید : از کی حضرت سعدی و جناب حافظ مان   گیلانی شده اند که جنابعالی میخواهی ایشان را در زمره فک و فامیل تان جا بزنی ؟
اجازه بفرمایید خدمت تان عرض کنیم . آقا جان ! همسر جان مان شیرازی است . بنابر این گیله مردی که ما باشیم لاهیجانی/تبریزی/ شیرازی/ هستیم ؛ در نتیجه  اگر جناب حافظ شیرازی پسر خاله مان نباشند دستکم به کوری چشم دشمنان اسلام و مسلمین  یکی از فک و فامیل های دور مان میشوند
آقا ! این آقای حافظ جان مان رفیق گرمابه و گلستان ماست . هر وقت دل مان میگیرد میرویم خدمت ایشان و به فرمایشات گهر بار شان گوش میدهیم و همه غم های عالم از یاد مان میرود . هر وقت هم اوضاع مان قمر در عقرب است باز میرویم حضور مبارک ایشان و نه تنها کسب فیض میکنیم بلکه سبکبار و سبکبال میشویم و یادمان میآید که نباید دل به این جهان هشلهف فرهاد کش  ببندیم چرا که : این عجوزه عروس هزار داماد است .
اما ؛ آقا جان . این حافظ جان مان توی همین دیوانی که بجا گذاشته اند آنقدر " من مره قوربان " گفته اند که هیچ شاعر دیگری جرات نداشته است اینقدر از خودش تعریف کرده باشد .
حالا چند بیتی از اشعاری را که حافظ جان مان در عرصه " من مره قوربان " سروده اند اینجا میگذاریم تا خیال نکنید این آقای گیله مرد لاهیجانی/ تبریزی / شیرازی از خودش حرف در آورده است :

* بدین شعر تر و شیرین ؛ ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا از زر نمیگیرد ؟
-----
حافظ ؛ چو آب لطف ز شعر تو می چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت ؟
----
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ؟
قبول خاطر و لطف سخن خدا داد است
------
ز شعر حافظ شیراز میگویند و می رقصند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
----
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
--------
در آسمان چه عجب گر ز گفته حافظ
سماع زهره به رقص آورد مسیحا را
-----
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه تست
----
چه جای گفته خواجو و شعر سلمان است
که شعر حافظ شیراز به ز شعر ظهیر
-----
صبحدم از عرش میآمد خروشی ؛ عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند
----
دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه
هر بیت از آن سفینه ؛ به از صد رساله بود .
با همه این " من مره قوربان " گفتن ها ؛ باید به عرض مبارک تان برسانیم که این همشهری مان جناب حافظ شیرازی خودشان میدانسته اند که که حضرت باریتعالی چه گوهر نابی در وجود ایشان به ودیعه نهاده اند و اگر دهها هزار بار دیگر هم " من مره قوربان " بگویند حق دارند .
این جناب حافظ شیرازی سالها بلکه قرن هاست که رفیق گرمابه و گلستان ماست و هیچ شیرازی و تبریزی و نمیدانم تنابنده ای حق ندارد این رفاقت ازلی ابدی مان را شکر آب کند چرا که خودشان فرموده اند : که چشم زخم زمانه به عاشقان مرساد



۲۸ آذر ۱۳۹۳

قائممقام و محمد شاه

روزی محمد شاه قاجارسیصد تومان مستمری سالیانه برای حاجی میرزا  آقاسی مقرر داشت و چون فرمان را به نظر قائممقام رسانیدند بر آشفت و فرمان را درید و گفت : با این مبلغ که از دسترنج بینوایان به میرزا آقاسی دیوانه میدهند می توان سرباز گرفت و به حفظ حدود کشور گماشت
و نیز " وقتی چنان افتاد که شاهنشاه غازی ؛ معادل بیست تومان زر به مردی باغبان عطا فرمود . قائممقام کس فرستاد و آن زر استرداد کرد و به شاهنشاه پیام داد که ما هر دو در خدمت دولت ایران خواجه تاشانیم ؛ الا آنکه تو چاکر بزرگتری و ما از صد هزار تومان بر زیادت نتوانیم ایثار خویشتن کرد "  
ناسخ التواریخ - میرزا تقی خان سپهر -جلد دوم 
رفتند کیان و دین پرستان 
دادند جهان به زیر دستان 
آن قوم کیان و این کیانند 
بر جای کیان ببین کیانند 

۲۷ آذر ۱۳۹۳

جناب آقای خر

در اول اسفند 1305 ؛ مهدیقلی خان مخبرالسلطنه هدایت  طرح ایجاد راه آهن را به مجلس شورای ملی تقدیم کرد .
مصدق با این طرح مخالف بود و میگفت بجای راه آهن باید کارخانه قند سازی دایر کرد . 
مخبر السلطنه می نویسد : 
پس از تقدیم این طرح به مجلس  ؛ یکی از دوستان نامه ای به این شرح برایم نوشت : 
....امروز که در جراید فرمایشات عالی را راجع به راه آهن خواندم بسی خرسند گردیدم و قطعه ای را که در این خصوص گفته ام بعرض میرسانم : 
در فرنگ از بی خری محتاج راه آهن اند 
ما که خر داریم کی محتاج راه آهنیم ؟ 
دشمنان راه آهن دوستداران خرند 
دوستداران خر و با راه آهن دشمنیم 
راه آهن ریشه خر بر کند از مملکت 
هر که خواهد راه آهن ریشه اش را بر کنیم 
تا جناب اشتر و عالیمقام خر بود 
کی روا باشد که ما از راه آهن دم زنیم ؟ 

نقل از کتاب " خاطرات و خطرات " - صفحه 327

۲۵ آذر ۱۳۹۳

آقای هوخشتره ....

اسمش غلامعلی است . کراوات  زرد رنگی به گردنش آویخته که رویش تصویری از تخت جمشید و کلماتی هم بخط میخی نقش بسته است .ما اسمش را گذاشته ایم آقای هوخشتره
آقای هوخشتره از من می پرسد : شما توده ای هستی ؟
میگویم : توده ای ؟ من ؟ چطور مگر ؟
میگوید : آخر سبیل هایت شبیه سبیل توده ای هاست
میخندم و میگویم : به حق چیز های ندیده و نشنیده .
آقای هوخشتره اگر چه نامش غلامعلی است اما خودش را از نوادگان بهرام گور و خشایا رشا میداند و میگوید که در رگ هایش خون پاک آریایی جریان دارد .
می پرسد  : چریک فدایی که نبوده ای ؟
میگویم : نه !
میگوید : پیکاری ؟ مجاهد ؟ مصدقی ؟ خلق مسلمان ؟ جاما ؟  ؟ حزب خران ؟
میگویم : والله چه عرض کنم ؟
- در انقلاب شرکت داشتی ؟
- نه آقا ! آنوقت ها ما داشتیم توی فرنگستان شلنگ تخته می انداختیم
میگوید : یعنی میخواهم بدانم شما چه جور بنی بشری هستی . چپی ؟ راستی ؟ میانه ای ؟ چیکاره ای ؟
لحظه ای تامل میکنم و سخن شمس را برایش واگویه میکنم که  : در روزگاران پیش ؛ مردی بوده است بزرگ . نامش " آدم " . من از فرزندان اویم 

۲۲ آذر ۱۳۹۳

ما کوریم .....

با همسرم در حاشیه خیابانی قدم میزنم . یک موتور سیکلت غول پیکر سیاه رنگ از راه میرسد و بسرعت برق و باد از کنارمان میگذرد .
آقای اوباما ؛ با قدرت و تبختر سرگرم هنرنمایی است . چپ میرود ؛ راست میرود ؛سرعتش را کم و زیاد میکند و می چرخد و می چرخد ....
ناگهان ؛ در چشم بهم زدنی ؛ کله پا میشود و به دیوار کوبیده میشود .
بر میخیزد . خاک های لباسش را می تکاند . با خشم به اینسو و آنسو مینگرد تا ببیند آیا کسی شاهد این سقوط خفت بارش بوده است ؟
با نفرت و خشمی که از چشمانش زبانه میکشد بسوی ما میآید . ترس برم میدارد . تنم به لرزه می افتد . با لکنت زبان میگویم : ما ندیدیم ! ما هیچی ندیدیم . ما اصلا کوریم . کور مادر زادیم ....
و ترسان و لرزان از خواب بیدار میشوم . 

۱۷ آذر ۱۳۹۳

ستاره دنباله دار ....

در سال هفتم پادشاهی شاه عباس صفوی ؛ ستاره دنباله داری در آسمان ایران پدید آمد و منجمان پیشگویی کردند که ظهور این ستاره نشانه تغییر یا مرگ پادشاهی از سلاطین زمان است
جلال الدین محمد یزدی - منجم باشی شاه عباس - چنین چاره اندیشید که شاه چند روزی از سلطنت کناره گیرد و کسی را که به مرگ محکوم باشد بجای خود بنشاند . پس مردی بنام یوسف ترکش دوز را  - که پیرو یکی از طوایف ضاله اسلام موسوم به " نقطویه " بود و به تناسخ و دیگر مبانی کفر آمیز اعتقاد داشت ؛ لباس شاهی پوشانده ؛ تاج بر سر نهادند و به تخت شاهی نشاندند و شاه عباس در برابر او به خدمت ایستاد  و او بمدت سه روز ( از پنجشنبه هفتم تا بامداد روز یکشنبه دهم ذیقعده سال 1001 هجری قمری ) بدین صورت پادشاهی کرد و روز دهم ذیقعده او را به دار آویختند و تیر باران کردند و شاه بر سریر سلطنت باز گشت ....
نقل از :  تاریخ عالم آرای عباسی - اسکندر بیگ منشی

** - میرزا فتحعلی آخوند زاده ؛ نویسنده و اندیشمند شهید ایرانی ؛ در سال 1857 میلادی این رویداد را تحت نام " ستارگان فریب خورده یا حکایت یوسف شاه سراج " به رشته تحریر کشیده و هدف او نشان دادن ظلم و استبداد شاهان و نادانی و چاپلوسی وزیران و رجال و روحانیون است که باعث عقب ماندگی و ویرانی میهن ما شده اند .

یکی از ويژگي‌هاي‌ نهضت‌هاي‌ سياسي‌ اجتماعي‌ ايران‌ در دوره‌هاي‌ ‌تيموريان و صفويه‌ رنگ‌ ولعاب‌ مذهبي‌آنهاست  كه‌ اكثرا در پرده‌ استتار مذهبي‌ يا اصطلاحا  " غلات‌  "صورت‌ گرفته‌ است‌. خصلت‌ مشترك‌ غلات‌ ؛ ايماني‌ بود كه‌ آنان‌ به‌ حلول‌ خدادر انسان‌ و تجسم‌ آن‌ به‌ شكل‌ بشر داشتند. غلات‌ علاوه‌ بر اعتقادات‌ مذهبي‌ خاص‌ خويش‌ به‌ عقايد وحدت‌ وجودي‌ و برابري‌ اجتماعي‌ گرايش‌ داشتند. يكي‌ از اين‌ نهضت‌ها كه‌ در عهد صفويه‌ و براساس‌ اين‌ اعتقادات‌ بروز  کرد نهضت‌ نقطويان‌ يا پسيخانيان‌ بود. مؤسس‌ اين‌ نهضت‌ محمود پسيخاني‌ بود كه‌ در سال‌ 800 هجری قمری  اين‌ طريقت‌ درويشي‌ را با الهام‌ از نهضت‌ حروفيه‌ بوجود آورد و بعدها پيروان‌ زيادي‌ را به‌ فرقه‌ خود جذب‌ کرد . نقطويان‌ به‌ رستاخيز، بهشت‌ و دوزخ‌ اعتقاد نداشتند و انسان‌ كامل‌ (مركب‌ مبين‌) و آتش‌، باد،خاك‌، و آب‌ را  كه‌ از عناصر قابل‌ احترام‌ بودند بنوعي‌ مي‌پرستيدند; نقطويان‌ همچنينن به‌ تناسخ‌ و رجعت‌ اعتقاد داشتند و تجرد را مي‌ستودند 
عقايد جديد محمود پسيخاني‌ بزودي‌ پيروان‌ زيادي‌ را به‌ خود جلب کرد  و وي‌ توانست‌ ظرف‌ مدت‌ كوتاهي‌ مراكزي‌ در كاشان‌، شيراز، قزوين‌ و اصفهان‌ تشكيل‌ دهد. نقطويان‌ در اوايل‌ سلطنت‌ صفويه‌ گروه‌ قابل‌ توجهي‌ از هنرمندان‌ را به‌ سلك‌ خود در آوردند و اين‌ هنرمندان‌ نيز در دربار شاه‌ طهماسب‌ صفوي‌ به‌ مشاغل‌ مهمي‌ دست‌ يافتند. با اين‌ حال‌ شورش‌ برخي‌ از اين‌ دراويش‌ در شهرهاي‌ مختلف‌ موجب‌ قتل‌ و دستگيري‌ عده‌اي‌ از آنان‌ شد. در اواخر سلطنت‌ شاه‌ طهماسب‌ درويشي‌ بنام‌ درويش‌ خسرو قزويني‌ رهبري‌ نقطويان‌ قزوين‌ را بر عهده‌ گرفت‌ و تبليغات‌ اين‌ فرقه‌ را شدت‌ بخشيد. اين‌ فرد بسيار فعال‌ و سخت‌ كوش‌ بود و مراكز نقطويان‌ در قزوين‌ و كاشان‌ را به‌ اوج‌ فعاليت‌هاي‌ تبليغي‌ رسانيد. درويش‌ خسرو در عهد اسماعيل‌ دوم‌ و سلطان‌ محمد خدابنده‌ فعاليت‌هاي‌ مذهبي‌ خود را ادامه‌ داد. شاه‌ عباس‌ اول‌ درسال‌ 1002 شخصا با اين‌ درويش‌ آشنا شد و از طريق‌ او با ساير بزرگان‌ طريقت‌ نقطويه‌ نظير درويش‌ كوچك‌ و درويش‌ يوسف‌ تركش‌ دوز نيز ملاقات‌ کرد  و پس‌ از اطلاع‌ از  عقايد و افكار آنان‌، عده‌اي‌ زيادي‌ از نقطويان‌ را بقتل‌ رساند. در دوره‌ سلطنت‌ شاه‌ عباس‌ اول‌ گروه‌ قابل‌ توجهي‌ از رهبران‌ اين‌ فرقه‌ همچون‌ مير سيد احمد كاشي‌، مولانا سليمان‌ ساوجي‌، بوداق‌ بيك‌ دين‌ اوغلي‌، درويش‌ تراب‌ و درويش‌ كمال‌ اقليدي‌ بطرز بي‌رحمانه‌اي‌ به‌ قتل‌ رسيدند و بسياري‌ از مراكز تجمع‌ اين‌ طريقت‌ شناسايي‌ و منهدم‌ گرديد.
شدت‌ عمل‌ شاه‌ عباس‌ در قتل‌ و كشتار نقطويان‌ باعث‌ مهاجرت‌ گروه‌ زيادي‌ از پيروان‌ اين‌ طريقت‌ به‌ دربار جلال‌ الدين‌ محمد اكبر شاه‌ پادشاه‌ سلسله‌ مغولان‌ كبير هند شد و آنان‌ در اين‌ كشور پر و بال‌ گرفتند و بنا به‌ قولي‌ حتي‌ خود اكبر شاه‌ و وزيرش‌ ابوالفضل‌ نيز به‌ اين‌ طريقت‌ تمايل‌ پيدا كردند. با اين‌ حال‌ اين‌ فرقه‌ بتدريج‌ دچار عدم‌ تحرك‌ و خمودي‌ شد و پس‌ از چند سال‌ از بين‌ رفت‌ و بويژه‌ در ايران‌ كليه‌ پيروان‌ آن‌ يا به‌ گوشه‌ عزلت‌ خزيده‌ و يا طريقه‌ ديگري‌ را برگزيدند:

۱۵ آذر ۱۳۹۳

آقای " چیز "

 به یاد دوستم حاج قاسم لباسچی
----------------------

ما یک رفیق نازنینی داشتیم که حالا ده - پانزده سالی است زیر خاک خوابیده است.

بیست و چند سالی از ما بزرگتر بود . صداش میکردیم آقای حاجی
این آقای حاجی لوطی ترین و پاکباز ترین  آدمی بود که ما توی تمام  عمرمان دیده ایم . همه دار و ندار و عمر و زندگی و هست و نیست اش را در راه آرمانهای مصدق داده بود و دست آخر با کولباری از هیچ راهی امریکا شده بود
اینجا در امریکا هم همیشه خدا درهای خانه اش بروی همه باز بود و سفره ای گشاده و قلبی گشاده تر داشت .
گاهگداری با هم میرفتیم شامی - ناهاری میخوردیم و من که داشتم ته مانده های یکسویه نگری هایم را ازجان و روانم می شستم از او درس ها می آموختم . از جوانمردی اش . از صفای درونی اش . از بی شیله پیله بودنش . از میهن دوستی و مردمخواهی صادقانه اش . از آن یکرنگی ناب و خالصی که متاسفانه دیگر در نسل ما و نسل بعد از ما نشان و نشانه ای از آن دیده نمیشود .
یادم میآید یک روز بمن تلفن کرده بود و با لحنی گلایه آمیز شکوه سر داده بود که : حسن جان ! مرد حسابی ؛ تو کجایی آخر ؟ چرا پیدایت نیست ؟ نمیدانی که ما دل مان برایت تنگ میشود ؟  بعدش با لحن آرامتری گفته بود : ما را باش که دل مان برای چه کسانی تنگ میشود
هر وقت که دور هم جمع میشدیم آنقدر میخندیدیم که دل و روده مان بدرد میآمد . شوخ و شنگ و مهربان و گشاده دل بود .
یکی دو سال قبل از مرگش ؛ دیگر اسم هیچکس به یادش نمیماند . می رفتیم شام بخوریم ؛ می پرسید : خب ؛ این رفیق تان کجاست ؟
میگفتیم : کدام رفیق ؟
میگفت : همین رفیق تان دیگر . همینکه  توی اداره " چیز " کار میکند .
میگفتیم : اداره " چیز " کجاست آقای حاجی ؟
میگفت : همین اداره " چیز " دیگر ! همین اداره ای که سر خیابان " چیز " است .
میگفتیم : کدام خیابان " چیز " ؟
میگفت : بابا ! شما دیگر چه جور آدمی هستید ؟ پاک هوش و حواس تان را از کف داده اید ها ! . همین رفیق تان که یک اتومبیل " چیز " دارد . همین رفیق تان که دو سه هفته پیش  با هم رفته بودیم رستوران " چیز " !
میگفتیم : آه ....آقای بهرامی را میگویی ؟
میگفت: آره بابا ! این آقای بهرامی چرا پیداش نیست ؟
و ما می خندیدیم و میگفتیم : این آقای  " چیز " رفته است ایران " چیز " بیاورد ( یعنی رفته است زن بگیرد )

دو سه دقیقه بعد ؛ آقای حاجی دوباره می پرسید :گفتید اسم این رفیق تان چه بود ؟
میگفتم : کدام رفیق ؟
میگفت : همین آقایی که رفته است از ایران " چیز " بیاورد دیگر ! . و ما اسم آقای حاجی را گذاشته بودیم " آقای چیز "
حالا ده - پانزده سالی است که آقای حاجی این جهان سراپا پلیدی و پلشتی را وا نهاده است و در عوض  ما خودمان تبدیل شده ایم به " آقای چیز "
چند وقت پیش با رفیق هزار ساله مان رفته بودیم اپرا . توی سالن انتظار رییس شعبه محلی بانک مان را دیدیم که بهمراه شوهرش به دیدن اپرا آمده بود . تا ما را دید دست شوهرش را گرفت و آمد سوی ما ؛ سلام علیکی با ما کرد و شوهرش را بما معرفی کرد . ما هم همسرمان را بهشان معرفی کردیم و اما وقتی خواستیم رفیق هزار ساله مان را معرفی کنیم اسم رفیق مان یادمان رفت و کم مانده بود بگوییم " آقای چیز" که باز خدا پدر عیال را بیامرزد که بموقع به دادمان رسید و ما را از آن مخمصه نجات داد .
خلاصه اینکه : ما حالا شده ایم " آقای چیز " .


۱۲ آذر ۱۳۹۳

روح الله ....آی روح الله !


سازمان ثبت احوال ایران میگوید : در فاصله سالهای 1340تا سال 1355 هر سال بین 504 تا پانصد و هفتاد نفر در سرتاسر ایران بنام " روح الله " نامگذاری شده اند  ؛ اما در سال 1356 این رقم با یک جهش معنی دار به822 نفر و در سال بعد ؛ یعنی در سال پیروزی انقلاب 9300 نفر نام فرزندان خود را " روح الله " گذاشتند .
ملت ایران که خوش خیالانه می پنداشت که با تشریف فرمایی آقای امام و شرکا ء دروازه های بهشت بروی شان گشوده خواهد شد در سال 1358 به بیش از بیست هزار و 368 تن از نوزادان ایرانی نام " روح الله " نهادند ؛ اما پس از اینکه سیمای واقعی امام از پس حجاب رنگ و نیرنگ بیرون آمد و ملت شریف فهمید که چه دیوی بجای فرشته از راه رسیده است ؛ این نامگذاری ها سریعا سیر نزولی پیمود تا آنجا که در سال 1367 - یعنی یکسال پیش از مرگ آن مردک هیچ باور ایران سوز - تنها 2197 کودک ایرانی بنام روح الله نامگذاری شدند .و این نشان دهنده نفرت گسترده مردم از مردکی هیچ اندیش بنام روح الله خمینی بود .
حالا من نمیدانم آن پدر ها و مادر هایی که سی و چند سال پیش نام فرزندان خود را روح الله نهاده بودند چگونه می توانند از تیر ملامت فرزندان خود جان بدر ببرند ؟
نمیدانم این داستان را شنیده اید یا نه که یک آقای محترمی بنام روح الله سارق زاده  رفته بود اداره ثبت احوال  که : آقا !آخر این چه نامی است که روی من گذاشته اند ؟ روح الله سارق زاده هم شد اسم ؟
در آنجا ؛ کله گنده ها و صاحبمقامان اسلامی نشستند و تسبیح انداختند و استخاره گرفتند و گفتند : راست میگوید این بنده خدا ! آخر روح الله سارق زاده هم شد اسم ؟ و تصمیم گرفتند که به آقا اجازه بدهند اسمش را عوض کند .
پس از کاغذ پرانی ها و مشورت ها و کمیسیون ها و رشوه ها  و پول چایی گرفتن ها ؛ آقا را بحضور خواستند و گفتند : با تغییر نام شما موافقت شد . حالا بفرمایید چه نامی را برای خودتان انتخاب میفرمایید ؟
و آن آقا هم جواب داده بود : منوچهر سارق زاده !