دنبال کننده ها

۱۲ خرداد ۱۳۹۳

جای هیتلر خالی است ....

توی پمپ بنزین با موتور سیکلت قراضه اش میآید کنار من می ایستد . سر تا پای بدنش خالکوبی شده است .
میگوید : پول خرد داری ؟ 
توی دلم میگویم : توی این هیر و ویر بیا زیر ابرویم را بگیر ! دست توی جیبم میکنم و دو تا اسکناس یک دلاری بیرون میآورم و بدستش میدهم . 
سری به نشانه تشکر می جنباند و با اشاره چشم و ابرو یک آقای چینی را نشانم میدهد و میگوید : من از چینی ها بدم میآید !
میگویم : چینی ها ؟ مگر چیکارت کرده اند ؟ 
میگوید : جان به جان شان بکنی  یک سنت از دست شان نمی افتد . پول شان به جان شان بسته است . هندی ها هم همینطورند . از چینی ها گه ترند ! همه شان یک مشت آدم زیادی بدرد نخور نفرت آورند که آمده اند توی این دنیا تا جای دیگران را تنگ بکنند !
میخواهم سوار ماشینم بشوم که میآید مثل شپش لحاف کهنه خودش را بمن می چسباند و میگوید : از مسلمانها هم عقم میگیرد .
میگویم : عجب ؟ 
میگوید : همه شان آدمکش و خونخوارند . نکبت از سر و روی شان میبارد .
یک لبخند زورکی میزنم و میگویم : یهودی ها چطور ؟ 
تف گل و گنده ای روی زمین می اندازد و عینهو خرس تیر خورده با خشم میگوید : Fuck Them All 
و من میمانم حیران که : خدایا ! این آقا زاده با یک حساب سر انگشتی از چهار و نیم میلیارد آدم روی زمین نفرت دارد . اگر کاره ای بود چیکار میکرد ؟ 
بگمانم در این میان فقط جای آقای هیتلر خالی است .

۸ خرداد ۱۳۹۳

آقای زبرجد ......

آقا ! ما بالاخره تصمیم گرفته ایم این آقای زبرجد را به دادگاه بکشانیم .
چه فرمودید ؟ آقای زبر جد دیگر کیست ؟ 
عجب ؟ شما هنوز آقای زبر جد را نمی شناسید ؟ آقای زبر جد همان آقایی است که سی - چهل میلیارد دلار پول دارد . همان آقایی است که نه تنها از زمین و آسمان برایشان  پول می بارد وبه مرغ آقا نمیشود کیش گفت ؛ بلکه اگر اراده بفرمایند میتوانند در چشم بهم زدنی حکومت های اقالیم سبعه - از مصر و شام و عراق عجم و ممالک فارس و خراسان و ماوراء النهر بگیر تا تا ترکستان و دشت قبچاق و چین و ماچین و جاوه و بنگاله  وحبش و زنگبار و سیلان و گجرات و عدن و جده  - را کله پا بفرمایند !
ما که اسم بی صاحب شده این آقای مارک زوگر برگ توی دهان مان نمی چرخد ؛ این است که اسمش را گذاشته ایم آقای زبر جد که هم سر راست تر است و هم اسلامی تر !!
لابد می پرسید مگر این آقای زبر جد چه دسته گلی به آب داده است که ما میخواهیم ایشان را به عدلیه بکشانیم ؟ مگر پشت شمس العماره لبلبو گفته است ؟ . حالا خدمت تان عرض میکنیم . 
آن قدیم ندیم ها - قبل از اینکه این آقای زبر جد لعنتی این فیس بوک کوفتی بلا وارث را اختراع بفرماید ؛ ما هر وقت خسته و مانده از سر کار بخانه بر میگشتیم خانم جان مان یک چای دیشلمه کهنه جوش تازه دم جلوی مان میگذاشت و خستگی عالم از تن مان در میرفت . یا اینکه گاهگداری فسنجانی ؛ مرغ مسمایی ؛ جوجه کبابی ؛  میرزا قاسمی دبشی ؛ یا باقلا قاتوقی درست میکرد و ما هم شکر خدا را میکردیم و دستپخت خانم جان مان را با هزار به به و چه چه می لمباندیم ( هر چند باقلا قاتوقی که یک خانم شیرازی درست کند فقط برای عمه جانش خوب است ! )  هر چه بود سفره سنگین رنگینی داشتیم و مجبور نبودیم این ساندویچ های بی پیر آدم خفه کن را به سق بکشیم 
اما از روزی که خانم جان مان صاحب فیس بوک شده اند و شبانه روز سر گرم گشت و گذار در این خانه جادویی شیشه ای هستند ؛ ما نه تنها رنگ فسنجان و قیمه پلو و جوجه کباب و میرزا قاسمی و همان باقلا قاتوق مافنگی را ندیده ایم بلکه همان چایی کهنه جوش تازه دم هم از ما دریغ شده است .  این است که ما بالاخره تصمیم گرفته ایم این آقای زبر جد را به عدلیه بکشانیم و از ایشان چند میلیون دلاری خسارت بگیریم . 
دو تا دلیل محکمه پسند دیگر هم داریم که چرا میخواهیم این آقای زبر جد را به نظمیه و عدلیه بکشانیم . اولیش این است که : این آقایی که سی چهل میلیارد دلار پول دارد آیا تاکنون دو قران بابت سهم امام و خمس و زکات و حق البوق  آیات عظام و علمای اعلام داده است ؟  آیا این پول بی زبانی را که این آقا زاده کرور کرور جمع کرده اند توسط حجج اسلام حلال شده و طیب و طایر است ؟دومش اینکه وقتی قاضی القضات شیراز به مصداق قورباغه آوازه خوان شده و بیات گاو میخواند از آقای زبر جد شکایت میکند و سهم امام می طلبد ( ببین چه آشغال کله هایی قاضی القضات شده اند ! ) ما چه چیز مان از این آقای قاضی القضات کمتر است ؟ مگر ایشان را خانم زاییده ما را کنیز ؟  بالاخره از قدیم ندیم ها گفته اند  از خرس مویی . خلاف عرض میکنیم ؟ 

۵ خرداد ۱۳۹۳

آقای ماضی استمراری ......

برای دوست شاعرم محمد جلالی ( م- سحر )


این آقای ماضی استمراری دست از سرمان بر نمیدارد . مثل کنه بما چسبیده است و هر جا که میرویم مثل نخود هر آش پیدایش میشود و و بمصداق " بچه یتیم را رو بدهی ادعای میراث میکند " مدام باد به زخم مان میزند و نمک روی جراحت مان می پاشد . 

* میرویم رستوران شام بخوریم . آقای ماضی استمراری شامش را میخورد و آروغش را میزند و دستش را به شکمش میمالد و بمن میگوید : یادت میآید رامسر ؟  میرفتیم رستورانی کنار دریا ؛ زیر نارنجستانش  ماهی اوزون برون با  ودکا می خوردیم ؟ عجب روزگار خوشی بود ! حیف که قدرش را نمیدانستیم . 

** سوار ماشین میشویم کیلومتر ها راه را میکوبیم و میرویم کنار اقیانوس آرام ؛ در شیک ترین و با صفا ترین هتل آنجا بیتوته میکنیم و میرویم تنی به آب بسپاریم .  در همین موقع سر و کله جناب آقای ماضی استمراری مثل خر مگس معرکه پیدا میشود و میگوید : متل قو یادت میآید ؟ یادت میآید چه ساحل زیبایی داشت ؟ سپید کنار و چمخاله و بابلسر چطور ؟  چشم انداز جنگل و کوههایش را به یاد داری ؟ 

***میرویم سانفرانسیسکو در خیابان هایش پرسه میزنیم . با رفیقم - مورتوز - بر پشت بام بلند بالا ترین هتل شهر جامی میزنیم . آرامش و نور و شادی و زندگی از در و دیوار شهر میبارد . سلانه سلانه خیابان معروف لومبارد را بالا و پایین میرویم و از انهمه زیبایی و گل و آفتاب و دار و درخت و آدمها و سگها و ماشین ها و کالسکه ها و ارابه ها غرق لذت میشویم . ناگهان نمیدانم از کدام سوراخ سنبه ای هیکل مچاله شده آقای ماضی استمراری پیدا میشود و میفرماید : شمیران و درکه و میگون و گلابدره و جعفر آباد و سعد آباد و خیابان پهلوی یادت میآید ؟  آخ که چه صفایی داشت تهران مان آن روز ها !!

****هر وقت دل مان میگیرد و هوایی میشویم و شور و شیدایی امان مان را می برد ؛  میرویم دانشگاه برکلی و در حاشیه خیابان های پر دار و درختش راه میرویم و زیر لب شعر حافظ و شاملو و اخوان و سهراب و صالحی را زمزمه میکنیم بلکه دلمان کمی باز بشود .
ناگهان سر و کله آقای ماضی استمراری پیدا میشود که این بار دست در دست آقای ماضی بعید داده است و شتابان به سوی مان میآید .
میگوییم : جناب آقای ماضی استمراری ! سور ناچی کم بود یکی هم از غوغه آورده ای ؟ 
این بار آقای ماضی بعید است که سری می جنباند و میگوید :  دبیرستان ایرانشهر یادت میآید ؟ مدیر مدرسه مان آقای کنار سری را بخاطر داری ؟ یادت میآید آقای کنار سری چه جلال و جبروتی داشت ؟  یادت میآید بخاطر نامه عاشقانه ای که برای زهره جانت نوشته بودی چه بلایی به سرت آورد ؟ 
پشت بندش آقای ماضی استمراری وارد میدان میشود و میگوید :  دانشگاه تبریز یادت میآید ؟  استاد قاضی طباطبایی و استاد عبدالامیر سلیم را بخاطر میآوری ؟  یادت میآید چقدر در کلاس استاد قاضی طباطبایی میخندیدی ؟ یادت میآید استاد قاضی طباطبایی با آنهمه پیری و شکستگی چه حافظه ای داشت و چقدر شوخ و شنگ بود ؟ 

**** میرویم کنار رودخانه ای تا بقول سهراب اندوه دل مان را بشوییم . آقای ماضی استمراری باز پیدایش میشود و برای مان از کارون و سپید رود  و زاینده رود و ارس و ارسباران میگوید و یکبار دیگر دل مان را خون میکند 
این آقای ماضی استمراری هیچ وقت و هیچ جا دست از سرمان بر نمیدارد . نمیگذارد یک قطره آب خوش از گلوی مان پایین برود .  باز خدا پدر جنابان آقایان ماضی بعید و ماضی نقلی را بیامرزد که دیر به دیر آفتابی میشوند  و گرنه ممکن بود توی این سگستان و سنگستان  دق کش بشویم . 
آی ... جناب آقای ماضی استمراری !  الهی زیر پای اسب اجل بروی ! نمیشود دست از سر ما برداری ؟؟

۱ خرداد ۱۳۹۳

زمان

میگوید : آقای گیله مرد ؛ شما چه درسی خوانده ای؟ 
میگویم : ادبیات فارسی 
میگوید : پس میانه تان با دستور زبان فارسی باید خوب باشد 
میگویم : ای ... همچین 
میگوید : میشود بما بفرمایی ما در دستور زبان فارسی چند جور " زمان " داریم ؟ 
میگویم : کاکو ! ما را ترساندی . خیال کردیم میخواهی از ما سئوالات فقهی بپرسی که بلانسبت  مثل خر توی گل وابمانیم !
میگوید : بفرما ببینم چند جور  "زمان  " داریم 
میگویم : زمان گذشته ؛ زمان حال ؛ زمان آینده . این را که هر بچه مکتبی شیر خواره ای میداند کاکو ! میخواهی میزان سواد ما را بسنجی ؟ 
میگوید : نه دیگر ! نشد دیگر ! معلوم میشود توی دانشگاه چیزی بشما یاد نداده اند . رفتید دانشگاه اما چیز دندانگیری یاد نگرفته اید .
میگویم : خب ؛ حالا شما بفرما ببینیم چند جور  " زمان " داریم . 
میگوید : زمان گذشته ؛ زمان حال ؛ زمان آینده . و زمان شاه !!

۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۳

آقای هوا شناس ....

یادش بخیر ! آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز ! - که الهی نور به قبرش ببارد - ما یک آقای منشی زاده ای داشتیم که توی اداره هواشناسی کار میکرد . بهش میگفتیم آقای هوا شناس !
ایشان میآمد توی رادیو و در پایان بخش خبری ؛ گزارش وضع هوا را میداد . 
آدم قد بلند لاغر ترو تمیزی بود که هر روز یک کراوات گلی منگولی به گردنش میآویخت و از آدمهای از خود راضی و قمپز در کن و چس دماغ و عصاقورت داده و از دماغ فیل افتاده و بر ما مگوزید هم بد جوری بدش میآمد . 
این آقای هوا شناس میآمد توی استودیوی رادیو و میگفت : فردا آسمان تهران صاف و آفتابی خواهد بود و درجه حرارت هوا هم به فلان میزان خواهد رسید .
فردا میدیدی نه تنها از آسمان صاف و آفتابی خبری نیست بلکه چنان بارانی میبارد و چنان باد سردی میوزد که انگاری میخواهد همه جا را کن فیکون بکند .
میخندیدیم و میگفتیم : آقای منشی زاده ! مرد حسابی ! قربانت برویم ما ؛ شما که الحمد الله از قاف تا قاف و از حلب تا کاشغر در حیطه تصرف شماست ؛ آخر این چه جور پیش بینی وضع هواست ؟ شما که فرمودید امروز گرم و آفتابی خواهد بود . این کجایش گرم و آفتابی است ؟ ما که داریم از سرما می چاییم منشی زاده جان !
می خندید و میگفت : ما یک چیزی گفتیم دیگر ! شما چرا باور کردید ؟ 
خلاصه اینکه کار بجایی رسید که طفلکی خود آقای منشی زاده هم بمصداق " طبل پنهان چه زنی طشت من از بام افتاد "  دیگر مستاصل شده بود . این بود که وقتی میآمد توی استودیو و از آفتابی بودن آسمان تهران خبر میداد ؛ یک جمله هم منباب شوخی اضافه میکرد و میگفت : البته بهتر است شما شنوندگان عزیز محض احتیاط فردا چتر و بارانی و باد بزن را هم همراه داشته باشید !!
حالا حکایت ماست در این ایالت کالیفرنیا - یا بقول شاملو جانم قالی فور نیا -
یک روز هوا چنان داغ میشود که انگاری دروازه های جهنم را باز کرده اند تا طفلکی ها استالین و مائو و امام خمینی و سایر حجج اسلام و علمای اعلام  هوایی بخورند . روز بعدش می بینی چنان سرمای گزنده ای از راه رسیده است که صد رحمت به آلاسکا و سیبری و همین مراغه خودمان .
خلاصه اینکه ما خلایق قالیفورنیایی مانده ایم معطل که صبح میخواهیم از خانه بیرون بیاییم با خودمان چتر و بارانی برداریم یا باد بزن !
انگاری که این حضرت باریتعالی هم شوخی اش گرفته . کسی هم جرات ندارد بگوید که : جناب آقای باریتعالی ! پدر آمرزیده ! نمیشود به این آقای میکاییل که موکل باران است و در دستگاه عدل الهی حضرتعالی  شغل شریف هواشناسی را یدک میکشد دستور بفرمایید اینقدر سر به سرمان نگذارد ؟  امسال که الحمد الله یک قطره باران برای مان نفرستادی ؛ نمیدانید که با این بالا و پایین بردن  درجه حرارت ؛ درجه فشار خون مان  را هم بالا و پایین میبرید ؟؟
آخر شما چه خدایی هستی آخدا جان ؟/!!

۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۳

پری آلبالویی با غمباد ...

آقای چخوف یکی دو روزی بما مرخصی داده بود . چه کنیم چه نکنیم ؟ مگر میشود کتاب نخواند ؟ 
در همین گیر و دار مسافری از ایران آمد و برایم هدیه ای آورد . یک جلد کتاب .
اسم کتاب هست " فیلم های کتبی سیلویا پلات "  از نویسنده ای بنام خانم مریم عباسیان . 
من خانم مریم عباسیان را نمی شناختم . گویا ایشان پرت و پلاهایی را که اینجا و آنجا مینویسم خوانده اند و کتاب شان را برایم هدیه فرستاده اند . 
کتاب را نشر افق منتشر کرده و یکی از داستان های آن بنام "  یک شب تام کروزتان را بمن قرض میدهید " در سال 1384 نامزد جایزه ادبی صادق هدایت شده است .
بخش کوتاهی از داستان  " پری آلبالویی با غمباد " را اینجا میگذارم تا بدانید چه نویسنده های خوبی در عرصه داستان نویسی معاصر حضور پر رنگ و تاثیر گذاری دارند 
زن : - والا ؛ شوهر من که مهمونی برو نبود ؛ با غریبه که هیچوقت خدا برو بیا نکرد . با خود ما هم به زور حرف میزد ....
آخه نمیدونید آقا !ما هر چی خواستیم بخریم ؛ بپوشیم ؛ بخوریم ؛ گفت : " اندازه گلیم تون  پاتون رو دراز کنین ؛ به گروه خونی تون نگاه کنین " 
بابای همین نوه ام که به خواستگاری دخترم آمده بود ؛ قبول نمیکرد . می گفت :  " طرف مهندسه ؛ به گروه خونی ما نمی خوره " 
گفتم : " ای بابا ؛ پدرت خوش ؛ مادرت خوش ؛خب دختر تو هم لیسانسه  " 
دختر ها تا حالا تو روی باباشون وا نیستاده بودن . دخترم همون شب تمام کتاب هاش رو گذاشت جلوی باباش که داشت سیب پوست می کند .....گفت : به این کتابها چه گروه خونی ای میخوره ؟ بگو فردا یکی همین اندازه پیدا کنم .
توی صورتم زدم گفتم : حیا کن دختر !  کشیدمش کنار . گفتم الآنه که بزندش . عقب عقب توی اتاق بردمش .
ول کن نبود . از توی اتاق داد میزد " فکر میکنی گروه خونیت " او " منفی یه. خوب فکر کن .  ولی مال من  آ- ب مثبته . آ- ب مثبت . آ-ب مثبت به تمام گروه خونی های دنیا می خوره ....
از خانم مریم عباسیان دو رمان و یک مجموعه شعر در دست انتشار است . اگر در ایران هستید نوشته های این نویسنده خوب را بخوانید 

۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۳

عجبا .....!!

آقا ! باور کردنی نیست اما شما حالا می توانید در یک نوار کاست ؛شصت میلیون آهنگ و ترانه و بزن و بکوب های موسیقایی را ضبط بفرمایید !
خیال میکنید شوخی میکنم ؟ به دستان بریده حضرت عباس جدی میگویم .
مجله تایم در آخرین شماره خود نوشته است که : کمپانی سونی تکنولوژی جدیدی را بکار گرفته است که امت اسلام و امت موسی و امت عیسی و سایر بندگان خدا و حضرات کافران و مرتدان و مارقین و سارقین و بی خدایان می توانند شصت میلیون آهنگ را روی یک کاست ضبط بفرمایند و از مواهب بیکران آن بهره مند شوند .
یعنی از زمان حضرت آدم علیه السلام تا زمان امام خمینی لعنت الله علیه ؛ هر خواننده و نوازنده ای که  در یک گوشه دنیا چهار تا دلی دلی خوانده است و چهار تا دی دیم دام درام راه انداخته است ؛ همه اش را می توان روی یک کاست گذاشت و تا روز قیامت گوش شان کرد !
آقا ! ما سواد چندانی نداریم و از تکنولوژی و اینجور بی ناموسی ها  سر در نمی آوریم . ما از نسل چراغ موشی هستیم .ما
مگابایت و اینجور چیزها شنیده بودیم اما نمیدانیم  " ترابایت " دیگر چه زهر ماری است
حالا عین نوشته تایم را اینجا میگذاریم تا اهل فن برای ما آدمهای بیسواد دست و پا چلفتی توضیح بفرمایند که " ترا بایت " دیگر چه صیغه ای است .
60 million approximate number  of songs that could fit onto a 185 - Terabyte cassette tape using new technologydeveloped  by Sony ...

۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳

جوجه مرغابی بینوا

یک جوجه مرغابی بینوا  امروز نمیدانم چرا راهش را گم میکند و میآید حوالی فروشگاه ما در حاشیه مزرعه ذرت . 
شاید یکی دو هفته ای از عمرش نگذشته است . هنوز پر پرواز ندارد  . عینهو کودکی که میخواهد راه رفتن را تجربه کند افتان و خیزان راه میرود . 
میخواهم بگیرمش و آبی و دانه ای در حلقش بریزم .  بسرعت میرود لای بوته ها گم و گور میشود .
چند دقیقه بعد دوباره پیدایش میشود . زیر سایه درختی لمیده است و به آرامی جیک جیک میکند . 
دوباره پاورچین پاورچین خودم را به او میرسانم و سعی میکنم بگیرمش ؛ اما فرار میکند و میرود لای بوته ها 
یکی دو ساعت بعد می بینم زیر ماشینم مشتی پر ریخته است  . نمیدانم کدام گربه ای ؛ زاغی ؛ زغنی از کدام گورستانی آمده است و جوجه مرغابی بینوایم را لت و پار کرده است .
دلم بدرد میآید . یکی دو ساعتی حال و حوصله هیچ کاری را ندارم . بعدش میروم توی فکر و خیالات .
بخودم میگویم : اگر راهش را گم نکرده بود ؟ 
-اگر ازآشیانه اش جدا نشده بود ؟
-اگر فرصت زندگی می یافت ؟؟ در پهنه چه آسمانها که به پرواز در نمیآمد؟ .   چه شهر ها و کشور ها و قاره ها را زیر پر و بال خود نمیدید ؟ .چه پر و بالی می توانست بگشاید !
اما ؛ آه از آن زاغ و زغن لعنتی !

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۳

دریده شد گلوی نی زنان عشق نواز ....

لحظه های شور و شیدایی و بی تابی و گمگشتگی در زندگی ام کم نیست .گاه نغمه ای ؛شعری ؛ بیتی ؛ زخمه ای ؛ چنان مست و سودایی و بیخودم میکند که نه در زمین بلکه در کهکشانها سیر میکنم دین و دل و سر و دستار از کف میدهم و چنان سودایی و بیقرار و شیدا می شوم که با مستان و دیوانگان همسویم . 
دیروز ؛ دوستی - رفیق گرمابه و گلستانی - مرا به ناهار دعوت کرد . رفتیم و نشستیم و ناهاری خوردیم و گپی زدیم و بهنگام خروج از رستوران رفیقم یک سی دی بدستم داد و گفت : همایون شجریان است ؛ گوش کن ! 
نشستم توی ماشینم و گوش کردم . خدای من ! این شعر است یا استغاثه و فریاد انسان ایرانی گرفتار در چنگال تاتاران ؟؟شعر را حسین منزوی سروده است :

شتک زده است به خورشید خون بسیاران
بر آسمان که شنیده است از زمین باران ؟ 
دریده شد گلوی نی زنان عشق نواز 
به نیزه ها که بریدندشان ز نیزاران 
نسیم نیست ؛ نه !بیم است ؛ بیم " دار " شدن 
که لرزه می فکند بر تن سپیداران 
سراب امن و امان است این ؛ نه امن و امان 
که ره زده است فریبش به باور یاران 
کجا به سنگرس دیو و سنگبارانش 
در آبگینه حصاری شوند هشیاران ؟ 
چو چاه ریخته آوار میشوم بر خویش 
که شب رسیده و ویران ترند بیماران 
برای من سخن از من مگو به دلجویی 
مگیر آینه پیش ز خویش بیزاران 
شعری زیبا تر و درد انگیز تر از این خوانده بودید ؟ میگوید : این وزش نسیم نیست که سپیداران را به لرزه انداخته است بلکه هراس سپیداران از " دار " شدن است که آنان را چنین بهلرزه در افکنده است .
شور و شیدایی و بی تابی هایم را دیگر پایانی نیست 

۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۳

آقاى بلاهت ....



آقاى بلاهت توى عمرش لاى هيچ كتابى غير از كتاب هاى درسى اش را باز نكرده است .
نه از شعر سر در ميآورد ، نه از موسيقى ، نه از تئاتر ، نه از سينما ...... و نه حتى از سياست
خيلى خوشبخت است اين آقاى بلاهت !! صبح كه ميشود كراواتش را به گردنش مى بندد و مى رود به اداره اش ، غروب كه ميشود ميآيد خانه ، شامى مى خورد و تلويزيونى نگاه ميكند و به بستر ميرود . فردا صبح  دوباره كراواتش را به گردنش مى بندد و روز از نو ....روزى از نو ...

آقاى بلاهت ، پريروز ها يك كراوات تازه خريده بود . -- آقاى بلاهت هر ماه يك كراوات تازه مى خرد ! -- كراواتش را به گردنش بسته بود و به اداره اش رفته بود .
يكى از همكارانش گفته بود : آقاى بلاهت چه كراوات قشنگى ؟؟
آقاى بلاهت كراواتش را از گردنش باز كرده بود و به گردن همكارش بسته بود . هر چه هم همكارش داد و قال راه انداخته بود كه : آقا ....! من اصلا هيچوقت كراوات نمى بندم ، به خرج آقاى بلاهت نرفته بود .



در يك مجلس مهمانى ، آقاى بلاهت هم حضور دارد ،  مجلس گرم و پر شورى است .
من يك ليوان شراب قرمز بر ميدارم و ميروم دم استخر مى نشينم و به تلالوى نور در آب چشم ميدوزم .
آقاى بلاهت سلام عليكى با من ميكند و صندلى كنار دستم را جلو ميكشد و روى آن مى نشيند .
من در حال و هواى اين هستم كه از اين شب و شراب و مجلس انس ، تا مى توانم لذت ببرم
آقاى بلاهت رو به من ميكند و مى پرسد : چه خبر ها ؟؟
مى گويم : خبرى نيست ...
دوباره مى پرسد : از ايران چه خبر ؟
مى گويم : خبر تازه اى ندارم
مى پرسد : روزنامه هاى ايران را مى خوانى ؟
مى گويم : اى ... گاهگدارى ..
مى گويد : نظرت چيست ؟
مى گويم : در باره ى چه ؟
مى گويد : وضعيت ايران را چگونه مى بينى ؟
مى گويم : مگر من پيشگو هستم ؟
مى گويد : شما بالاخره روزى روزگارى كار سياسى ميكرديد ، بايد بدانيد كه اوضاع ايران به كجا مى كشد !
مى گويم : ببين داداش ! ما مدت هاست آردمان را بيخته و الك مان را هم آويخته ايم ، ديگر شكر زيادى هم نمى خوريم ! حالا كارمان شخم زدن است و نوازش گل و گياه و دار و درخت ...
آقاى بلاهت از رو نمى رود ، دوباره مى خواهد نظرم را در باره جماعت سبز و بنفش بداند   ،
در جوابش مى گويم : آقاى محترم ! من امشب آمده ام اينجا ، شرابى خورده ام ، موسيقى زيبايى گوش داده ام ، دوستانم را ديده ام  و حالا مى خواهم پاى اين استخر ، زير اين آسمان پر ستاره ، آسوده خيال بنشينم و نم نمك شراب بخورم  و به ريش هرچه سياست و سياستمدار است بخندم !حالا دست از سرمان بر ميدارى ؟ ميگذارى امشب مان به گند و گه ى سياست آلوده نشود ؟

پيش خودم خيال ميكنم كه لابد آقاى بلاهت دمش را روى كولش خواهد گذاشت و شرش را از سر مان خواهد كند ، اما آن شب مگر گذاشت ما شراب مان را بخوريم و به آسمان پر ستاره و رقص نور در آب لاجوردين خيره بشويم و از نوازش نسيم بر گونه ى گلگون شده از شراب مان لذت ببريم ؟؟
شب مان را به گند كشيد اين آقاى بلاهت ..!!