دنبال کننده ها

۳ تیر ۱۳۹۲

دودمانی بود و نیست ....

خانه ی بی سقف ما را ؛ آسمانی بود و نیست
بین ما و زندگانی ؛ ریسمانی بود و نیست
پای دیوار جدایی ؛ نردبانی بود و نیست
یک پیاله صبح روشن
یک سبد ابر بهاری
بر سر هر سفره ای ؛ رنگین کمانی بود و نیست
سال باران های تند و فصل تندر های سخت
خانه ی دیروز ما را ؛ ناودانی بود و نیست
سایبانی بر سر و دلدادگانی گرد هم
کنج یک شهر قدیمی
خاندانی
خانمانی
دود مانی
بود و نیست !
ع- میبدی

به درد امشب تان نمی خورد آقا !!

میگویند : آقا نجفی  - ملای کم سواد اما زمانه ساز عصر قاجار - شبی بر سر منبر گفت که :
- دختری دارم عفیفه و نجیبه و پر هنر ؛ میل دارم او را به ازدواج مردی در آورم که چنین و چنان باشد .
آقا  از منبر پایین آمد که یکی از مجلسیان خود را به او رسانید و با اصرار و سماجت میخواست موافقت " آقا " را بگیرد .
آقا نجفی که از اینهمه سماجت ناراحت شده بود سر انجام به او گفت : بسیار خوب ! قبول کردم ؛ اما به درد امشب آقا نمی خورد !!

۱ تیر ۱۳۹۲

داستان دزدان.....



يك آقاى دزدى ، رفته بود خانه ى يك روضه خوانى دزدى ! كلى چيزهاى قيمتى جمع كرده بود و پيچيده بودشان توى يك پتويي و وقتى خواست بلندش بكند و بگذارد روى دوشش ، گفت : يا على !!
روضه خوان كه از خواب بيدار شده بود و دزد را مى پاييد ، يكباره پريد جلوى دزده و گفت : كور خو ندى داداش ! خيال ميكنى ميتو انى با يك " يا على " ، همه ى چيزهايي را كه من طى سالها ، با گفتن " يا حسين " فراهم كرد ه ام بردارى و در بروى ؟
من ، دوستى داشتم كه در زمان آن "خدا بیامرز "، افسر نيروى دريايى بود . مرد بسيار خوب و ساده دلى بود ، دست پخت بسيار خوبى داشت  و مخصوصا در پختن غذاهاى رشتى مثل باقلا قاتوق و ميرزا قاسمي همتا نداشت .
اين جناب سرهنگ  يك روز برايم تعريف ميكرد كه :
ما در دوره ى افسرى مان ، چون بيا و برويى داشتيم و لولهنگ مان هم خيلى آب ميگرفت ، علاوه بر كلفت و نوكر و راننده و دربان و باغبان ، يك آقايي هم داشتيم كه سالى يكى دو ماه  توى خانه مان پيدا ميشد و كارهاى مربوط به آبرسانى و برق رسانى و سر و سامان دادن به انبار و باغچه و گاراژ و اينجور چيزها را بعهده ميگرفت .
يك بار ، اين آقا  بر خلاف معمول  كه هميشه تابستانها سر و كله اش پيدا ميشد و يكى دو ماهى وبال گردن مان بود ، اصلا و ابدا پيدايش نشد ، تا اينكه در اواخر پاييز  ديديم سر و كله اش پيدا شده و كلى هم چاق و چله شده است !
پرسيديم : كجا بودى ؟ چرا امسال تابستان نيامدى ؟
گفت : زندان بودم !
پرسيديم : به چه جرمى ؟
گفت : دزدى !
وقتيكه كلمه ى " دزدى " از دهانش در آمد ، ما ديگر پرس و جوى بيشترى نكرديم  و قضيه را جورى درز گرفتيم ، تا اينكه ، روزى از روزهاى خدا  كه دوتايى مان داشتيم باغچه مان را مى كنديم  يارو شروع كرد به تعريف كردن موضوعى كه كم مانده بود روى كله ى من اسفناج سبز بشود .
آقا دزده ميگفت : يك شب ، پس از كلى ديده بانى و پاس دادن و زاغ سياى يك آدميزاد آلاف و اولوف دار را چوب زدن ، بالاخره از ديوار خانه اش رفتم بالا و يك تخته فرش ابريشمى خوشگل را كش رفتم و گذاشتم زير بغلم و د فرار !! اما وقتيكه از ديوار خانه پريدم پايين  پاسبان كشيك  يقه ام را گرفت و مرا كشان كشان به كلانترى برد ،
در آنجا مرا انداختند توى يك سلول و فرش ابريشمى را هم لوله كردند و جلوى سلول من به ديوار تكيه دادند . من مادام كه توى سلول بودم  آدمها مى آمدند و مى رفتند و فرش ابريشمى هم همانجا مانده بود و بايد به عنوان مدرك جرم به دادگاه فرستاده ميشد !
صبح كه از خواب بيدار شدم  ديدم كه رئيس كلانترى  با يك آقاى محترمى  توى راهروى كلانترى  درست جلوى سلول من  دارند با همديگر حرف ميزنند ، يك قالى خرسك فكسنى درب و داغان هم  كه شايد ده تومان نمى ارزيد  بجاى آن قالى ابريشمى گرانبهايي كه من دزديده بودم  به ديوار تكيه داده شده بود و از آن قاليچه ى گرانبها خبرى نبود !
آقاى رئيس كلانترى  با آ ن آقاى محترم  به سلول من نزديك تر شدند و آقاى رئيس كلانترى آن قالى خرسك دو زارى را به آن آقا نشان دادو گفت :
اين قالى شما قربان !!
و بعد ، رو به سلول من كرد و گفت :
آن فلان فلان شده اى هم كه توى سلول است  همان فلان فلان شده اى است كه از ديوار خانه تان بالا رفته و قالى تان را دزديده است !!
آن آقاى محترم نگاهى به من و نگاهى هم به آ ن قالى خرسك دو زارى انداخت و رو به رئيس كلانترى گفت :
جناب سرگرد  اين كه قالى من نيست ! قالى من ابريشمى بود ! اين قالى كه دو تومن هم ارزش نداره !!
جناب سرگرد  پاسبانى را صدا كرد و دستور داد كه قفل سلولم را باز كنند و مرا از سلول بيرون بياورند ، وقتى كه از سلول بيرون آمدم  جناب سرگرد رو به پاسبانه كرد و گفت :
اين بيچاره رو پس چرا بيخودى دستگير كردين ؟؟!!
بعد ، همان قالى خرسك لوله شده ى دو زارى را گذاشت زير بغل من و گفت : به امان خدا آقا !! و مرا از كلانترى بيرون فرستاد ! 

۲۷ خرداد ۱۳۹۲

تلخی مکن ای چشمه

تو آب گوارایی ؛ جوشنده ز خارایی
تلخی مکن ای چشمه ؛ گر زهر بنوشانندت
***
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
***
بگذار تا از این شب دشوار بگذریم
آنگه چه مژده ها که به بام سحر بریم
***
در این خزان خبر سرو وگل چه می پرسی ؟
خبر خرابی باغ است و بیکسی نسیم
***
هوشنگ ابتهاج " سایه " 

۲۴ خرداد ۱۳۹۲

این اشرف مخلوقات .....

.....از دیدگاه شماری از دانایان ؛ هیچ حیوانی  - از میان هشت نه میلیون انواع حیوانات - به درندگی  " اشرف مخلوقات " نیست .
این گل سر سبد همه اومانیسم های رنگارنگ ؛ از کرم سرگین هم پست تر و بوگندو تر است .
هیچ حیوانی - جز انسان - خدایی نیافرید و آب و خاک و آنگاه هوا را هم تا عرش خداهایش ؛ به دود های زهر آگین نیالود ....

از یاد داشت های محمود کتیرایی -در نشریه " دفتر هنر " - ویژه دهخدا -

۲۳ خرداد ۱۳۹۲

به پیری بگو : دست نگهدار !!

جیم رفیق من است . هفتاد و چند سالی دارد . پاهایش یاری اش نمیکنند که خوب راه برود . لنگ میزند و تلو تلو میخورد .
صبح که می بینمش میگویم :  چطوری جیم ؟
انگشتش را روی لبش میگذارد و میگوید : هیس ! این یک موضوع خصوصی و محرمانه است .
جیم یک تراکتور ابوطیاره دارد که میآید مزرعه را شخم میزند . شب ها از زور درد نمی تواند بخوابد .. همه استخوان هایش درد میکند . اما هنوز از رو نمیرود و همچنان سگدویی میکند .
با خنده کودکانه ای میگوید : آنوقت ها که جوان بودم مثل یک پلنگ وحشی می پریدم روی تراکتور  و از کله سحر تا بوق شب شخم میزدم ؛ اما حالا کارم بجایی رسیده که باید نردبان بگذارم بروم روی تراکتور ! بعد داستانی را برایم تعریف میکند و میگوید :
دیروز رفته بودم بانک .با احتیاط از ماشین پیاده شدم و لنگان لنگان رفتم بانک . پولم را گرفتم و تلو تلو خوران آمدم سوار ماشینم شدم . هنوز نیم مایل نرفته بودم که دیدم ماشین پلیس پشت سرم چراغ میزند . گوشه ای توقف کردم . افسر پلیس از ماشینش پیاده شد و بطرفم آمد .
گفتم : آقای پلیس اتفاقی افتاده ؟
افسر پلیس سرش را کرد توی ماشین من و گفت :
من که بوی الکل نمی شنوم
گفتم : الکل ؟؟
گفت : خانمی به پلیس زنگ زده و گزارش داده که شما مست و پاتیل رفته اید پشت فرمان نشسته اید !!
من و جیم اول صبحی کلی خندیدیم .

۲۲ خرداد ۱۳۹۲

یابو های دانشکده افسری و لغت نامه دهخدا ...!

دکتر باستانی پاریزی می نویسد :
وقتی میخواستند لغت نامه مرحوم دهخدا را بچاپ برسانند ؛ متحیر بودند که بودجه آن را از کجا تامین کنند .
طرح ها و پیشنهاد ها ؛ مخارج کلی داشت و هیچ وزارتخانه ای قبول نمیکرد .
مرحوم سر لشکر ریاضی  - وزیر فرهنگ وقت - پیشنهاد عجیبی کرد . او گفت : پیشنهاد من این است که فضولات و پهن های زیر پای اسب های دانشکده افسری را بفروشند و از بهای آن لغت نامه دهخدا را چاپ کنند .
همین کار را هم کردند . جلد اول آن در آمد .و کم کم محلی در بودجه مملکت برایش گذاشته شد  و همان است که امروز یک دایره المعارف عظیم فارسی در دست داریم . کتابی که اگر اسب های دانشکده افسری  از " قضای حاجت " خود داری میکردند  چاپ آن به عهده تعویق می افتاد !!!

این زنیکه ....!!

یک بنده خدایی که از امریکا به ایران میرفت ؛ شماره ای از نشریه  " دفتر هنر " ویژه خانم سیمین دانشور  را توی چمدانش گذاشته بود و برده بود به ایران .
توی فرودگاه ؛ یکی از این " پنهان پژوهان اسلامی "  تا چشمش به این نشریه می افتد به آن آقای فلکزده می توپد که :
این زنیکه کیه !!؟
میگوید : سیمین دانشور
می پرسد : سیمین دانش پر ! دیگه کیه ؟
میگوید : زن جلال آل احمد .
می پرسد : آل احمد دیگه کیه ؟
میگوید : عجب ؟ شما تا حالا اسم آل احمد به گوش تان نخورده ؟
آقای پاسدار سری میخاراند و میگوید : آها ...! همانی نیست که پل گیشا  از رویش رد میشود ؟؟

۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۲

از حرف های یک شاعر دیوانه .....

سیاست ؛ پناهنده درست میکند . ادبیات اما این کار را نمی کند .
سیاست ؛ حتی شاعر کش است . با تفنگ . شاعر اما گلوله اش " کلمه " است و " عشق "
ای کاش شعر بر جهان حکومت میکرد . ایکاش .
------
...تنهایی برای هنرمند خوب چیزیه . اونو به مرگ - و گاه به زندگی - نزدیک تر میکنه .
تو امریکا ؛ همه هنرمندان خوب  یا تنها هستن یا تو دیوونه خونه ها بدنبال تنهایی میگردن ....
------
....شعر ؛ یعنی بازی با کلمه ها . کلمه هایی که قلب دارن ؛ ریه دارن ؛ مغز دارن ؛ فکر میکنن ؛ درست مثل ما ؛
بعضی هاشون عاقلن ؛ بعضی هاشون هم سمبل حماقت هستن ؛ مثل رییس جمهور .....
شاعر ؛ پزشک کلمه هاست ؛ ...یک پزشک عاشق گوشی رو روی قلب کلمه ها میذاره ؛ ریه هاشونو گوش میکنه؛  گلوشونو می بینه ؛ دست و پا شونو میماله ؛ بعضی وقتا هم با اونا میخوابه ...
باور کن من بارها با کلمه ها خوابیدم ؛ عشق ورزیدم ؛ مخصوصا با کلمه لب ؛ آلت تناسلی  ....
اما خیلیا قاتل کلمه ها هستن ...
---
آه ! اگر موسیقی نبود چه بر سر جهان میآمد .؟

نقل از کتاب : یک نوع زندگی - نوشته دکتر مسعود نقره کار 

۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۲

عباس چرچیل .......

یک اتومبیل مدل 1939 که روزی روزگاری آقای وینستون چرچیل نخست وزیر انگلستان سوارش میشد بمبلغ ششصد و هیجده هزار و 679 دلار فروخته شد .
ما یک رفیقی داریم بنام عباس آقا  که دماغ مبارکش را توی هر سوراخ سنبه ای فرو میکند .
اصلا این آقای عباس آقای ما  کعب الاخبار است و از زیر و بم سیاست و اقتصاد و فیزیک و جامعه شناسی بگیر تا روانشناسی و حشره شناسی و خیلی چیز های دیگر خبر دارد . بهمین خاطر است که ما اسمش را گذاشته ایم عباس چرچیل !.
این عباس چرچیل مان یک اتومبیل ابو طیاره ای دارد که بگمانم از عهد پادشاه وزوزک به ایشان به ارث رسیده است ! اگر همینطور پیش برود یکوقت دیدی همین ذوالجناح عباس آقا به چند صد هزار دلار فروخته بشود و عباس آقای ما هم به نان و نوایی برسد . خدا را چه دیدی ؟ هان ؟