دنبال کننده ها

۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۲

عباس چرچیل .......

یک اتومبیل مدل 1939 که روزی روزگاری آقای وینستون چرچیل نخست وزیر انگلستان سوارش میشد بمبلغ ششصد و هیجده هزار و 679 دلار فروخته شد .
ما یک رفیقی داریم بنام عباس آقا  که دماغ مبارکش را توی هر سوراخ سنبه ای فرو میکند .
اصلا این آقای عباس آقای ما  کعب الاخبار است و از زیر و بم سیاست و اقتصاد و فیزیک و جامعه شناسی بگیر تا روانشناسی و حشره شناسی و خیلی چیز های دیگر خبر دارد . بهمین خاطر است که ما اسمش را گذاشته ایم عباس چرچیل !.
این عباس چرچیل مان یک اتومبیل ابو طیاره ای دارد که بگمانم از عهد پادشاه وزوزک به ایشان به ارث رسیده است ! اگر همینطور پیش برود یکوقت دیدی همین ذوالجناح عباس آقا به چند صد هزار دلار فروخته بشود و عباس آقای ما هم به نان و نوایی برسد . خدا را چه دیدی ؟ هان ؟ 

نوعی از زندگی .....

چند روزی است که کتاب " نوعی از زندگی " را می خوانم .
نوعی از زندگی را دوست نازنین من دکتر مسعود نقره کار نوشته است
این کتاب در بر گیرنده سی داستانک تبعید است که هر یک از این داستان ها گوشه ای از زندگانی آدمیان را به ظرافت و هنرمندی به تصویر میکشد .
در میان قصه های این کتاب  - که همگی شان از واقعیت های عینی روزگار ما مایه گرفته اند - من داستان " هیلاری دیوانه " را دوست تر میدارم .
بریده کوتاهی از " هیلاری دیوانه " را برای شما بر گزیده ام :
" ......توی کاخ سفید اصلن جایی برای ادبیات هست ؟
نه !
ادبیات برای سیاستمدار ها کشنده است . برای اینکه اونا فشار خون دارن .هر چیزی که بوی انسانیت بده فشار خون اونا رو میبره بالا ! باور کن ! "
دکتر مسعود نقره کار علاوه بر طبابت ؛ تاکنون بیش از 28 جلد کتاب نوشته که تازه ترین آنها " بچه های اعماق " است 

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۲

خود را باش .....

همه عالم در یک  " کس " است
چون خود را دانست ؛ همه را دانست :
تاتا ر ؛  در توست
تاتار ؛ صفت قهر توست .
***
همه را در  " خود " بینی
از موسی و عیسی  و ابراهیم و نوح  و آدم و حوا  و آسیه و خضر و الیاس .

- و " فرعون  " و  " نمرود " .
تو عالم بیکرانی !
چه جای زمین ها و آسمان ها ؟؟

***
چون  " خود " را بدست آوردی
خوش می رو !
اگر کسی دیگر را یابی
دست بر گردن او در آور
و اگر کسی دیگر را نیابی
دست به گردن خویش در آور !

از : مقالات شمس تبریزی 

تنها ...؟؟

...ابا یزید به حج چون رفتی ؛ مولع ( حریص ) بودی به تنها رفتن . نخواستی که با کسی یار شود .
روزی شخصی را دید که پیش ؛ پیش او میرفت .
در او نظر کرد .در سبک رفتن او . ذوقی او را حاصل میشد .
با خود متردد شد که :
- عجب ! با او همراه شوم ؟
- شیوه تنها روی را رها کنم که خوش همراهی است ؟
باز میگفت که :
- با حق باشم رفیق !
باز میدیدم که ذوق همراهی آن شخص می چربید بر ذوق رفتن به خلوت .
در میان مناظره مانده بودم که : کدام اختیار کنم ؟
آن شخص رو را پس کرد و گفت :
- نخست تحقیق کن که منت قبول میکنم به همراهی ؟
او در این عجب فرو رفت با خود که :
- از ضمیر من ؛ چون حکایت کرد ؟
آن شخص گام تیز کرد .

از : مقالات شمس تبریزی 

۹ اردیبهشت ۱۳۹۲

اگر میدانستم ...!!

شبی با ناصر رحمانی نژاد بودم . دکتر مسعود نقره کار و دکتر باقر پرهام و پرویز قلیچ خانی و پرویز شوکت و چند تا یی از دوستان دیگر نیز بودند . شامی خوردیم و گپ زدیم . 
ناصر میگفت : در دوران شاه ؛ بخاطر اجرای نمایشنامه   " انگل ها   "  از گوگول ؛ دستگیر شدم و در دادگاه مرا به دوازده سال زندان محکوم کردند . پنج سالش را در زندان ماندم و در آستانه انقلاب از زندان بیرون آمدم . 
او با درد و حسرت میگفت : اگر میدانستم بعد از شاه چنین رژیم خونخواری بر مملکت مان حاکم میشود ترجیح میدادم آن هفت سال باقیمانده را در زندان میماندم .

تو دیوانه تری .....

دوستم پرویز میگوید :  نوه ام از من می پرسد : تو بزرگ تری یا بابام ؟
میگویم : اینکه معلومه عزیز جان ! من از بابات بزرگ ترم
میگوید : این را میدانستم
می پرسم : از کجا میدانستی ؟
میگوید : آخر تو از بابام دیوانه تری !!

۸ اردیبهشت ۱۳۹۲

غریب در وطن ....!!

امروز نمیدانم چرا یکباره به یاد سی سال پیش افتادم .
سی سال پیش  - پس از آن گریز ناگزیر -  یک روز بارانی در یک خیابان خلوت پر درخت در بوئنوس آیرس  قدم میزدم .
برای خودم شعر شاملو را زمزمه میکردم و بخودم میگفتم : عجب غربت غریبی ! نه کسی را میشناسم ؛ نه زبان شان را بلدم ؛ نه از امروز و فردایم با خبرم  و نه هیچ تنابنده ای مرا میشناسد .
یکباره بیتی از حافظ بیادم آمد و آنرا زمزمه کردم :
بجز صبا و شمالم نمی شناسد کس
غریب من که بجز باد نیست دمسازم
حالا از خودم می پرسم : چرا حافظ چنین شعری سروده است ؟  یعنی او در وطن خود غریب افتاده بود ؟
لابد من در بوئنوس آیرس غریب جغرافیایی بودم و حافظ در شیراز غریب فرهنکی ؟؟!!

۴ اردیبهشت ۱۳۹۲

شاهکار خلاصه نویسی .....

برخی از نویسندگان ما ؛ پر گو و بیهوده گو هستند . آنچنان پرگویی و دراز نویسی و بیهوده گویی میکنند که آدمیزاد عطای کتاب شان را به لقای شان می بخشد .
اینها عینهو مرحوم مبرور میرزا مهدی خان استرابادی - منشی نادرشاه و نویسنده کتا ب "  - دره نادری " را میمانند که اگر چه خودش شاهد عینی  بسیاری از رویدا دهای وحشتبار زمان حکومت نادر شاه بوده است ؛ اما در این کتاب هفتصد صفحه ای بجای بیان حقایق تاریخی و بر شمردن علل عصیان مردم ؛ با الفاظی پر طمطراق به مدیحه سرایی و چاپلوسی پرداخته بطوری که باید بکمک رمل و اسطرلاب و لغتنامه های ترکی و عربی و فارسی کتابش را خواند و فهمید که مثلا چرا اسب حضرت نادر شاه  - یعنی پادشاهی که یکی از هنرهایش کندن چشم بینوایان و ساختن کله منار بوده است - در فلان روز و فلان ساعت  سکندری رفته است .
اما ؛ نغز گویی  و گزیده گویی را می توان از مرحوم قائممقام فراهانی آموخت . به این دو سه سطری که قائممقام نوشته است توجه بفرمایید تا ببینید خلاصه نویسی و مرصع نویسی چیست .
مرحوم قائممقام در یک نامه دو خطی به انبار دار ؛ برای زن نیازمندی مقداری گندم حواله کرده است  . در این دو سطر ؛ هم هنر نویسندگی خود را تمام و کمال نشان داده و هم نام همه حبوبات را هنرمندانه بکار برده است .
نامه این است :

"....انبار پناها ! ارزنی آمد مرجمک نام ؛ نخودش آمد ؛ ماش فرستادیم ؛ برنج اش میاور ؛ گندمش ده ؛ که جو جو بکار است ...."
یعنی اینکه : آقای انبار دار ! اگر زنی بنام مرجمک آمد ( مرجمک در ترکی بمعنای عدس است ) خود سرانه نیامده ؛ ما او را فرستادیم ؛ آزارش نده ؛ گندمش ده ....."

به این میگویند هنر نویسندگی

۳۱ فروردین ۱۳۹۲

پستان اسفنجی ....!!

....یک روز که مرا از زندان به دادگاه میبردند ؛میان یک مامور زن و شوفر نشسته بودم  " راننده دنده را چنان عوض میکرد که دستش به سینه ام بخوره .هیچی نگفتم تا رسیدیم . وقتی در رو باز کرد و پیاده شدیم ؛ دست کردم تو سینه ام و اسفنج هایی رو که میذاشتم سینه ها پر و پیمون بشن ( مد بود اونوقتا ) در آوردم . دادم به شوفره و گفتم : با اینا بازی کن تا من بر گردم ! 
قیافه راننده تماشایی بود . 
( از حرف های شادروان راضیه شعبانی )

- راضیه شعبانی که چندی پیش در سن 88 سالگی در گذشت ؛ نخستین زن زندانی سیاسی تاریخ معاصر ما بود .
او زنی بود که از آغاز جوانی پا به میدان مبارزه گذاشت و از 21 سالگی تا 27 سالگی اش را در زندان شاه گذراند .
او میگوید : شبی حالم چنان خراب بود که صدای پای مرگ را می شنیدم  " گفتم : راضیه ! حالا که داری میری درست حسابی برو ! نیم بطر ودکا تو خونه داشتم و چند تا آبجو . قاطی کردم و رفتم بالا !تو رختخواب دراز کشیدم .سرم گرم شد و پرواز کردم .  رفتم تو ابرها ! وقتی چشمم را باز کردم ظهر شده بود . دور و برم رو نگاه کردم .بلند شدم . زنده بودم . توپ توپ !!"

۳۰ فروردین ۱۳۹۲

سگ خودت باش ...!!

میگویند : روزی سگی داشت تو چمن علف میخورد . سگ دیگری از کنار چمن گذشت . چون این منظره را دید ایستاد .{ آخر ندیده بود سگ علف بخورد }
ایستاد و با تعجب گفت : " اوی ! تو کی هستی ؟ چرا علف میخوری ؟ " 
سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت : 
- :  " من ؟ من سگ قاسم خان هستم ! " 
اون یکی سگ پوز خندی زد و گفت : 
-  " سگ حسابی ! تو که علف می خوری ؛ دیگه چرا سگ قاسم خان ؟  اگر پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی ؛ حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ قاسم خان ؟ سگ خودت باش !!

" از کتاب " زمستان بی بهار " --ابراهیم یونسی 

** حالا حکایت ملت ماست