دنبال کننده ها

۶ فروردین ۱۴۰۳

عید دیدنی

رفتیم عید دیدنی . فک و فامیل همه بودند . از چهار نسل .پدر بزرگ ها ‌‌و مادر بزرگ ها . پدر ها ‌‌و مادر ها . خاله ها و عمه ها . عروس ها و دامادها .نوه ها و نتیجه ها . فقط جای نبیره ها خالی بود .
من دور از چشم عیال ، دزدکی به اندازه یک سال زولبیا بامیه خوردم !
May be an image of 11 people
See insights and ads
All reactions:
Susan Azadi, Mina Siegel and 73 others

مادر ایرانی

پسرم بیمار شده بود. سرفه می‌کرد. میگفت یکی دو‌باری هم استفراغ کرده است .
مادرش تلفن کرده بود و داشت برایش نسخه پیچی میکرد . با لهجه غلیظ شیرازی قربان صدقه اش میرفت و می‌گفت :
الهی فدات بشم. لباس گرم بپوشی ها! غذاهای چرب نخوری ها. فلان قرص را حتما بخوری ها. اگر خوب نشدی برو داروخانه ، فلان شربت را بگیر روزی سه بار صبح و ظهر و شب یک قاشق غذا خوری بخور . فراموش نکنی ها!
من داشتم در حال رانندگی به حرف هایش گوش میدادم و میخندیدم.
پسرم خودش پزشک است
May be an image of 2 people
See insights and ads
All reactions:
Siavash Roshandel, Masoud Momen and 80 others

تعطیلات نوروز کجا برویم ؟

پدر از بی‌پولی گفت و قسط‌های عقب‌مانده.
مادر از سختی راه و بیخوابی و ملافه و حمام.
ساعت شد 12 نصف شب
گفتیم برویم سر اصل مطلب
یکی گفت برویم شیراز
دیگری گفت نه‌خیر مشهد
ساعت شد 5 صبح
مادر گفت بالاخره کجا برویم؟
پدر گفت برویم بخوابیم!
« اکبر اکسیر»
May be an image of text
See insights and ads
All reactions:
Susan Azadi, Hanri Nahreini and 55 others

آین وطن برای من وطن نبود

(از یاد های دور ‌‌و دیر )
پیر مرد نفس نفس زنان وارد فروشگاه میشود . به دیوار تکیه میدهد و میخواهد نفسی تازه کند .
سیاه پوست است .چین و شیار های صورتش روایتگر رنجهای اوست .باید هفتاد و چند سالی داشته باشد .عرق از سر و رویش میبارد .
وقتی چشمش به چشمانم می افتد لبخندی میزند و با لحن شکسته خسته شکوه آمیزی میگوید : عجب گرمای بی پیری است ! کم مانده بود خفه بشوم .
میگویم : میخواهی یک لیوان آب سرد برایت بیاورم ؟
تشکر میکند و میگوید : ممنون میشوم
میروم یک لیوان آب سرد برایش میآورم به دستش میدهم . نای ایستادن ندارد . میروم یک صندلی میآورم گوشه ای میگذارم ومیگویم : بنشینید ، بنشینید تا حال تان جا بیاید . اگر چیز دیگری هم خواستید خبرم کنید .
چند دقیقه ای میگذرد . پیر مرد جان تازه ای میگیرد ، نفس تازه میکند . میآید کنار من می ایستد وسر درد دلش باز میشود :
-اهل کجایی ؟
میگویم : اهل خاک!
میگوید : - در این دوره زمانه آدم هایی مثل شما دیگر پیدا نمیشود ،هیچکس بفکر دیگران نیست . میدانی ما چه راههای پر سنگلاخی را گذشته ایم تا به اینجا رسیده ایم ؟ما را میبردند جنگ ،می بردند تا آدم هایی مثل خودمان را بکشیم .آدم هایی که نمی شناختیمشان .اصلا نمیدانستیم چرا باید بکشیم و کشته بشویم .
ما سیاه پوست ها حتی در میدان جنگ نمی توانستیم با سفید پوست ها در یک هنگ یا در یک گروهان باشیم .میکشتیم و کشته میشدیم اما حق نداشتیم از همان آبریزگاه و حمام و دستشویی استفاده کنیم که سفید پوست ها استفاده میکردند . چادر مان جدا بود . آسایشگاه ما ن جدا بود .نمی توانستیم با آنها در یک سالن غذا خوری غذا بخوریم . نمی توانستیم از همان چشمه ای آب بخوریم که سفید پوست ها میخوردند .
پیر مرد با دستمال چرکمرده ای عرق گردنش را پاک میکند و میگوید : خیال نکنی این داستانها مربوط به هزار سال پیش است ها ! اینها و بد تر از اینها در همین دوران زندگی خودم اتفاق افتاده . همه اش را بیاد دارم . هرگز از یادم نمیرود .
یک چیز دیگری هم برایت بگویم شاید باورت نشود ، ما در جبهه های جنگ سربازان دشمن را اسیر میگرفتیم . همه شان هم سفید پوست بودند .آنها را سوار قطار میکردیم تا به اردوگاههای پشت جبهه منتقل شان کنیم . توی قطار ما باید جای مان را به اسیرها میدادیم و خودمان سر پا می ایستادیم ، میدانی چرا ؟ برای اینکه آنها سفید پوست بودند و ما سیاه !
غصه ام میشود . همراه پیر مرد بغض میکنم .بیاد لینگستون هیوز می افتم که میگفت :
این وطن هرگز برای من وطن نبود!
May be a doodle
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Bahman Azadi and 140 others