دنبال کننده ها

۳۱ مرداد ۱۴۰۲

جویندگان خوشبختی

رفته بودم پمپ بنزین . دیدم ازدحام است . پرسیدم : چه خبر شده ؟
گفتند : خبر نداری ؟
گفتم : چی چی رو خبر ندارم ؟
گفتند : شده ششصد و پنجاه میلیون دلار !
گفتم : چی چی شده ششصد و پنجاه میلیون دلار ؟
گفتند : لاتاری !
وسوسه شدم رفتم توی صف . جلوی من ده - دوازده نفر ایستاده بودند . میخواستند لاتاری بخرند . همه شان هم پیر و پاتال . هشتاد ساله و نود ساله . من جوان ترین پیر مردشان بودم .
بخودم گفتم : آخر اینها در این پیرانه سری اینهمه پول را میخواهند چه کار ؟ مگر میشود پول را هم با خود به گور برد ؟
شش دلار دادم سه تا بلیط خریدم . به دختری که بلیط میفروخت گفتم : اگر برنده شدم یک میلیون دلارش را به تو میدهم !
خندید و گفت : قول ؟ قول میدهی ؟
گفتم : قول !
گفت : پس برایت دعا میکنم !
سوار ماشینم شدم بروم خانه . وسوسه ای به جانم افتاد . میگویم : اگر برنده شدم با اینهمه پول چیکار میکنم ؟ یک دلار و ده دلار و هزار دلار و صد هزار دلار که نیست .ششصد و پنجاه میلیون دلار است . آدم کله اش سوت می کشد ، ما که بیش از هزار دلار را نمیتوانیم بشماریم چطوری باید اینهمه پول را بشماریم ؟
حالا قرار است روز چهار شنبه قرعه کشی بشود . اگر برنده شدیم یک شاهی اش را بشما نخواهیم داد . بیخودی شکم مبارک تان را صابون نزنید . گفته باشم .
باری ! همینطور که رانندگی میکردیم دیدیم داریم چرتکه می اندازیم و برای این ششصد و پنجاه میلیون دلار چاه می کنیم و خواب های طلایی می بینیم .
گفتیم : خب . بیست میلیون دلارش را میدهیم تا در همان ولایت خود مان - جمهوری دموکراتیک خلق شیخان بر و توابع - یک بیمارستانی - کلینیکی -برای همولایتی های مان بسازند . یک خانه سالمندان بسیار بسیار مدرن و شیک هم کنار همان آرامگاه شیخ زاهد گیلانی میسازیم و دستور میدهیم دور تا دورش را درختان نارنج و ترنج بکارند تا پیران و معلولان از عطر بهار نارنجش مست و مدهوش بشوند .
یک کاس آقایی هم آنجا داشتیم که هرچه مال و منال و ارث پدری داشت همه را در قمار باخته و لخت و آب نشین شده بود .اگر زنده بود برای خودش و اگر مرده بود برای بچه ها و نوه هایش چند تا خانه میسازیم به این بزرگی !
بیست میلیون دلارش را هم میدهیم در بوینوس آیرس یک بیمارستان یا بقول دوستان افغان یک شفاخانه بسازند . دلیلش هم این است که چهل سال پیش در بوینوس آیرس مریض شده بودیم و کم مانده بود به رحمت خدا برویم . هفده هیجده روزی توی بیمارستان شان خوابیده بودیم و طفلکی ها یک دینار از ما نگرفته بودند . باید بالاخره یک جوری از خجالت شان در بیاییم .
به هرکدام از رفیقان مان هم یکی دو میلیون دلار میدهیم تا از شر قسط خانه و قسط ماشین و زهر مار های دیگر خلاص بشوند.
ده دوازده میلیون دلار هم میریزیم به حساب عیال مربوطه تا برود توی این فروشگاههای کفش و لباس، ده هزار جور کفش و لباس بخرد بیاورد خانه انبار بکند . بیست سی میلیون دلار هم
میگذاریم برای کور و کچل ها و درماندگان و واماندگان و بهشان قرض الپس نده میدهیم . یک خانه ایران هم در سانفرانسیسکو میسازیم و هی برای خودمان مجلس سخنرانی و شعر خوانی و کله معلق زنی بر پا میکنیم
به هر کدام از این آقایانی هم که در فرنگستان تلویزیون ایرانی راه انداخته و میخواهند بروند ایران را از چنگ ملا ها در بیاورند یکی دو میلیون دلار میدهیم دکان شان را تخته کنند بروند کشک شان را بسابند
دست آخر دو سه میلیون دلار هم به این آقای حسن شماعی زاده میدهیم که از آواز خوانی دست بکشند و بروند کنار دریا پیاده روی !
مابقی اش مال خودم و نوا جونی و آرشی جونی و تسا خانوم خوشگل .
البته اگر چیزی مانده باشد !
May be an image of ‎ticket stub and ‎text that says '‎LOTTERY LOTTERY 000004424249093393539810 000oo 44242 4909 33935 02 24 31 54 68 19 ST 01 09 17 43 56 29 16 21 23 39 44 01 04 12 25 40 53 08 10 23 34 35 42 14 د Price: $10‎'‎‎
All reactions:
Zari Zoufonoun, Miche Rezai and 96 others

وزیر کوتاه قد و خلیفه شاعر

بیستمین خلیفه از خلفای عباسی بغداد« راضی بالله » نام داشت که از سال۳۲۲ هجری قمری تا زمان مرگش در سن سی و سه سالگی، بر سرزمین‌های اسلامی فرمان می‌راند؛ هفت سال فرمانروایی راضی به آرامی گذشت. اما تارو ‌‌پود خلافت از هم گسست.
الراضی در زندان بود. و چون القاهربالله در سال ۳۲۲قمری از خلافت برکنار شد، وی را از زندان بیرون آوردند و با او بیعت کردند
نوشته اند :« راضی مردی خردمند و شاعر و فصیح بود .وی آخرین خلیفه ای بود که شعرش را مدون ساختند و آخرین خلیفه ای بود که روز جمعه بر منبر خطبه خواند
در زمان خلافت راضی کار مرد آویج در اصفهان رونق یافت.مرد آویج شخصی بود که میخواست بغداد را بگیرد و فرمانروایی و سلطنت را به ایرانیان باز گرداند و دولت عرب را از میان ببرد .ولی در همان وقت غلامانش دست بدست هم داده او را کشتند.
هم در آن زمان خلافت بنی عباس رو به ضعف و‌پریشانی نهاد .چندانکه فارس بدست علی بن بویه افتاد ، ری و اصفهان و‌جبل در دست برادرش حسن بن بویه قرار گرفت ، موصل و دیاربکر و ربیعه و مضر را حمدانیان تصرف کردند، و مصر و شام از آن محمد بن طغج شد و سپس بدست فاطمیون افتاد.و آندلس را عبدالرحمن بن محمد اموی اشغال کرد و خراسان و بلاد شرقی زیر فرمانروایی نصر بن احمد سامانی قرار گرفت.»
راضی بالله پس از اخراج عبدالرحمن بن عیسی از منصب وزارت و بازداشت و مصادره اموال او ، ابوجعفر محمد بن قاسم کرخی را به وزارت برگزید .
کرخی مردی بسیار کوتاه قد بود از این رو ناچار شدندمقدار چهار انگشت از پایه های کرسی خلافت راببرند تا کرخی هنگام مشورت بتواند با خلیفه به گفتگو‌پردازد !
مردم این کار را به فال بد گرفته و گفتند : بریدن پایه های تخت خلیفه نشانه آنست که این دولت بزودی شکست خواهد خورد .
از قضا چنان شد که مردم میگفتند ، زیرا احوال دولت کرخی دگرگون شد و کارهایش رو به پریشانی نهاد وخود وی نیز پنهان شد .
گویند هنگامی که کرخی خواست پنهان شود خمی را آورده سرش را شکستندو کرخی در آن نشست و خم را برداشته از خانه بیرون بردند .
نقل از : تاریخ فخری-نوشته ابن طقطقی-ترجمه محمد وحید گلپایگانی
May be an image of text
All reactions:
Zari Zoufonoun, Naghi Pour and 52 others

خدایگان

ما در تبریز یک رفیقی داشتیم که هروقت میخواست بسم الله الرحمن الرحیم بگوید میگفت : بسم الله الرحیم .
می پرسیدیم : رحمانش چطور شد ؟
میگفت : من با رحمان قهرم .
حالا میخواهیم داستانی برای تان بگوییم که اصلا و ابدا ربطی به آن رفیق تبریزی مان ندارد ؛ اما از آنجا که هیچ کارمان شبیه آدمیزاد نیست ریش و سبیل را به هم می چسبانیم و قصه مان را میگوییم .
ما دیشب خواب آن خدا بیامرز شاهنشاه آریامهرمان را - که الهی نور به قبرش ببارد - دیدیم
خواب دیدیم آقای شاهنشاه آریامهر در قصر آیینه روی یک تخت طلایی نشسته اند و تاج طلایی بر سر و عصای طلایی در مشت ، سرگرم فرمانروایی اند .
ما هم با ترس و لرز و اعجاب گوشه ای کز کرده ایم و داریم قرشمال بازی ها و قلمبه گویی ها و کچلک بازی ها و قرت و قراب های بادنجان دور قاب چینان و بله قربان گویان و مجیز خوانان را نظاره میکنیم .
نمیدانیم چطور شد یکباره از خواب پریدیم و از حضور در بارگاه کبریایی شاهنشاه خدا بیامرزمان محروم ماندیم . اما مگر تا صبح خواب مان برد ؟ هر چه از چپ به راست و از راست به چپ غلتیدیم و هر چه از هزار تا صد و از صد تا هزار شمردیم خواب به چشم مان نیامد که نیامد . ناچار رفتیم توی فکر و خیالات .
من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش
بخودمان گفتیم : اگر این آقایان بله قربان گویان نبودند و اینهمه باد توی آستین آقای آریامهرمان نتپانده بودند آیا مملکت ما به چنین والزاریاتی گرفتار میآمد ؟
همین خدا بیامرز وقتیکه تازه بر تخت سلطنت نشسته بود عنوان رسمی اش اعلیحضرت محمد رضا شاه پهلوی بود .بعدش شد اعلیحضرت " همایون " محمد رضا شاه پهلوی .
پس از اینکه سر مصدق را زیر آب کردند و آبها از آسیاب ها افتاد و سنگ ها را بسته و سگها را رها کردند عنوانش اعلیحضرت همایون ذات اقدس شهریاری شاهنشاه آریامهر شد .
چند سال بعد " بزرگ ارتشتاران " را به آن افزودند وشد اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران .
یکی دو سال بعد که جیرینگ جیرینگ دلار های نفتی به گوش کفتاران رسید عنوان آن خدا بیامرز ساده دل اکنون در خاک غربت خفته را" اعلیحضرت همایون خدایگان شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران " گذاشتند و اگر رگ اسلامخواهی ملت شریف و حقشناس و سابقا شاهدوست ایران گل نکرده بود و از چاله به چنین چاه عفن بویناکی در نیفتاده بودند لابد شاهنشاه خدا بیامرزمان حالا شده بود ذات اقدس شهریاری اعلیحضرت باریتعالی !
بقول شیخ نجم الدین رازی :
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند
باز چون بر سر عمل آیند
همه چون شمر و چون یزید شوند .
اما مگر بدبختی ملت شریف و نجیب و عزیز ایران تمام شدنی است ؟ حالا هم که ورق بر گشته و پس از هزار و چهار صد سال روضه خوانها بر خر مراد سوار شده و چهار نعل می تازند و صاحب مملکت و قدرت و مکنت شده اند ؛دو باره همان داستان ها تکرار شده و چاچول بازانی که از نعل خر مرده هم نمیگذرند از یک آشیخ روباه همه فن حریف پار دم ساییده چرسی بنگی آدمیخوار - که انگاری رویش را با آب مرده شورخانه شسته اند - رهبر معظم انقلاب و مقام عظمای ولایت و پیشوای مسلمانان جهان ساخته اند و کم مانده است بگویند این آخوندک بنگی که پستان مادرش را گاز گرفته مستقیما از عرش اعلی از بارگاه حضرت باریتعالی نزول اجلال فرموده و همان امام زمان است .
پار بودی حیدرک ؛ امسال گشتی حیدرا
سال دیگر گر بمانی قطب دین حیدر شوی
* و اما داستان رفیق تبریزی ما : این داستان را برایتان نمیگوییم چرا که :
گر نویسم شرح آن بی حد شود
مثنوی هفتاد من کاغذ شود .
May be an image of 1 person
All reactions:
Zari Zoufonoun, Miche Rezai and 147 others

۲۹ مرداد ۱۴۰۲

ای پدر سوخته

این عالیجناب آمده است گل های حیاط خانه ام را خورده است. پسر خاله ها و دختر خاله هایش را هم همراه خود آورده است.
وقتی به اعتراض بر آمدم با آن چشمان زیبای سحر انگیزش بمن خیره شده است انگار میگوید:
آی مستر ! خجالت نمیکشی؟ آمده ای در زاد و‌بوم ما خانه ساخته ای حالا ما حق نداریم در زیستگاه خودمان گل و گیاه و سبزه و سبزینه نوش جان کنیم؟
بساط ات را جمع کن بزن بچاک مستر !
می بینم حق دارد این آهوی خجسته پای زیبا چشم
All reactions:
Zari Zoufonoun, Miche Rezai and 78 others