در شیراز هستم . زمان جنگ است . میخواهم یک صندوق پستی اجاره کنم .اداره پست میگوید : باید یک گواهی از مسجد محل یا شورای اسلامی محله مان برای شان ببرم .
میگویم : آقا جان ! من که نمیخواهم در کنکور دانشگاه تان شرکت کنم . من که نمیخواهم بروم در وزارت اطلاعات تان استخدام بشوم . میخواهم یک صندوق پستی بگیرم تا نامه هایم گم و گور نشود . این چه ربطی به گواهی مسجد محله مان دارد .؟
آقایی که دهانش بوی پیاز میدهد در جوابم با تحکم میگوید : تا گواهی شورای اسلامی را ضمیمه مدارک تان نکنید از قبول تقاضای تان معذوریم . والسلام !
به زنم میگویم : شورای اسلامی محله مان کجاست ؟
میگوید : من چه میدانم ؟ مرده شور خودشان را ببرد با شورای اسلامی شان .
با یکی از همسایه ها صحبت میکنم . نشانی شورای اسلامی محله را بمن میدهد . میروم شورای اسلامی . زمان جنگ است . همه چیز کوپنی است . در آنجا دویست سیصد نفر مرد و زن و پیر و جوان به صف ایستاده اند . من حوصله توی صف ایستادن را ندارم . میروم زیر سایه درختی می نشینم و بفکر فرو میروم . با خودم میگویم : عجب حوصله ای دارند این مادر ها و مادر بزرگ ها که برای دو سیر پنیر و چهار گرم زردچوبه ساعتها توی صف میمانند و صدای شان هم در نمیآید ؟
به چهره های شان خیره میشوم . همگی شکسته و در خود فرو رفته و غمگین اند . هیچ لبخندی بر هیچ لبی نمی شکفد . همگی گویی عزا دارند . عزای از دست رفتن همه چیز .....
نیم ساعتی آنجا میمانم . حوالی ظهر جوانکی تفنگ بدست از اتاق شورا بیرون میآید و با زبانی که بوی تحکم و تحقیر میدهد به آنهایی که در صف ایستاده اند نهیب میزند که امروز سهمیه ای نخواهند داشت .
غر غر خانم ها بلند میشود . زیر لب به هر چه امام و اسلام است ناسزا میگویند و راهشان را میکشند و میروند .عده ای اما هنوز توی صف ایستاده اند و نمیخواهند پس از اینهمه انتظار دست خالی به خانه هایشان بر گردند .
در این گیر و دار یک آقای میانه سال رو به جوانک میکند و میگوید : آقای محترم ! اگر امروز قرار نبود چیزی توزیع بشود چرا این را زودتر به مردم نگفتید تا بیچاره ها بیخود و بیجهت وقت شان را اینجا زیر آفتاب تلف نکنند ؟ آخر این چه مسخره بازی است ؟
جوانک در جوابش با پرخاش میگوید : عجب خری هستی ها !! خب جنس ها نرسیده . میخواهی بروم از خانه عمه جانم جنس بیاورم و تقدیم شما کنم ؟
همهمه ای در میان جمعیت در میگیرد . مرد میانسال از میان جمعیت بیرون میآید و خودش را به جوانک میرساند و میگوید :
ببین تخم حروم !نه تنها من خرم بلکه همه آنهاییکه توی صف نان و گوشت و زردچوبه و زهر مار می ایستند خرند . اگر ما خر نبودیم شاه را بیرون نمیکردیم و به امام پفیوزتان اجازه نمیدادیم بر گرده ما سوار بشود و خون ما و فرزندان مان را بمکد .
در یک چشم بر هم زدن قنداق تفنگ جوانک بر پیشانی مرد میانسال فرودمیآید و خون به پهنای صورتش فوران میزند ......
زید بن ثابت گفت :ابوبکر مرا احضار کرد . هنگامیکه بر وی در آمدم عمر بن خطاب را آنجا دیدم .
ابوبکر بمن گفت : عمر میگوید روز« یمامه »* کشتار سختی از قاریین قرآن شده و اگر در جاهای دیگر چنین کشتار هایی روی دهد بیم آن میرود که گروه بسیاری از قاریین قرآن نابود شوند .
نظر و رای من این است که قرآن را بصورت مجموعه ای در آوریم .
من به عمر گفتم : چگونه کاری را که رسول خدا نکرده است من انجام دهم ؟
عمر گفت : خدا میداند که این کاری بسیار خوب و شایسته است …
زید بن ثابت گوید :
ابوبکر بمن گفت ترا جوان خردمندی میشناسم که آلودگی به کارهای زشت و نا پسند نداری و نزد رسول خدا کاتب وحی بودی. بیا به جستجوی قرآن برخیز و آنها را جمع آوری کن .
زید گوید : بخدا سوگند که بر داشتن کوهی از کوهها برای من سنگین تر از جمع آوری قرآن نبود . من از روی تکه پاره ها ، سنگ های سپید ، ساقه ها و شاخه های درخت خرما ، و از سینه های مردم آنها را جمع کردم .حتی سوره توبه ای را که نزد ابو خزیمه انصاری یافتم نزد هیچکسی ندیده بودم .
این قرآن تا زمانی که ابوبکر حیات داشت نزد او بود ، پس از وفاتش عمر آنرا با خود داشت و پس از مرگ عمر نزد « حفصه» دختر عمر بود .
محمد بن اسحق گوید : حذیقه بن یمان از عراق به دیدار عثمان آمد و به او گفت :دریاب این امت را پیش از آنکه در قرآن همان اختلافی را پیدا کنند که یهود و نصارا در کتاب خود پیدا کرده اند .
عثمان برای حفصه پیغام فرستاد که قرآن را برای ما بفرست تا چند نسخه از آن برداریم و آنگاه آنرا بتو بر میگردانیم.
حفصه قرآن را برای عثمان فرستاد . و عثمان یزید بن ثابت و عبدالله بن زبیر و سعید بن عاص و عبدالرحمن بن حارث بن هشام را مامور کرد از آن کتاب نسخه برداری کنند و به قریشیان گفت اگر میان شما و زید بن ثابت اختلافی در باره قرآن بروز کرد آنرا به زبان قریش بنویسید زیرا قرآن به زبان قریش نازل شده است .
همینکه نسخه برداری پایان یافت قرآن را به حفصه بر گردانیدو از آن نسخه ها به هر طرف نسخه ای فرستاد و امر کرد غیر از آن هر چه باشد بسوزانند .
نقل از « الفهرست - ابن ندیم - صفحه ۴۲-ترجمه محمد رضا تجدد- انتشارات اساطیر
یک بنده خدایی پیامی برایم فرستاده بود نوشته بود: آقای گیله مرد ! ما دل مان میخواهد با شما دوست بشویم ! آیا شما حاضرید دوست ما بشوید ؟
گر بر سر چشم ما نشینی
بارت بکشم که نازنینی!
در پاسخش نوشتیم : ای آقا ! شما مگر از جانت سیر شده ای آمده ای میان پیغمبرها یقه جرجیس را چسبیده ای ؟ ما از آن گوشت گاومیش ها هستیم که با این الوها پخته نمی شویم ! مضافا اینکه از آن امامزاده ها هستیم که نه کور میکنیم نه شفا میدهیم . از قلیان چاق کردن هم فقط پف نم زدنش را بلدیم . اینجا هر صبح و شام یک عالمه قاپوچی باشی و سالدات و قلق چی و سر عسکر و تفنگچی و زنبورک چی و نوکرک وعجوزک لازم است بیایند اخم های ما را وا کنند آنوقت شما میخواهی با چنین آدمی دوستی کنی؟
ما پیر و بد اخلاق و بهانه گیر و بد قلق و بد لعاب و پیزری و بامبولی و پیزی افندی عنق منکسره و زود رنج و گنده دماغ و من مره قوربان و بقول همسرمان « اصغر ترقه » هستیم که با هفتاد من عسل هم نمیشود خوردمان !
شما به این پرت و پلاهای طنز آمیز ما اعتنا نکنید .
آدم تلخی هستیم و به درد دوستی نمی خوریم !
آقای مربوطه آمد چند تا عکس الفیه شلفیه لخت و پتی از دختر عمه جان و دختر خاله جان شان برای مان فرستاد اما وقتی اخم و تخم گیله مردانه و هیبت پیل افکن ما را دید فورا یک پا داشت یک پا هم قرض کرد زد به چاک !
ما هم دست به دامان آقای زبرجد ( همان زاکر بر سابق) شدیم و شمشیر دیلیت و بلاک را برداشتیم همه قوم و قبیله آقا را از دم درو کردیم آمدیم با خیال راحت و وجدان آسوده نشستیم به پرت پلا نویسی !
شاملو بود که میگفت :
هر گز کسی اینگونه فجیع
به کشتن خود بر نخاست
ما هم از شاملو یاد گرفتیم
All reactions:
45Aziz Asgharzadeh Fozi, Davood Badkoobeh and 43 others
مرحوم محمد علی فروغی اولین نخست وزیر رضا شاه ، پس از جنگ جهانی اول به نمایندگی دولت ایران به جامعه ملل رفته بود .
گویا یکوقت نماینده یکی از دولتها که ایران را چندان نمیشناخت – و تنها در تاریخ خوانده بود که ایرانیان در روزگاران گذشته به شرق و غرب عالم یورش میبرده و از قسطنطنیه تا دهلی را زیر پا میگذاشتهاند ـ از فروغی پرسیده بود: حالا در این قرن با همسایگان خود چطور رفتار میکنید؟
مرحوم فروغی به طنز جواب داده بود: خیلی خوب . با همسایگان برادرانه رفتار میکنیم ولی پدر هموطنان خودمان را درمیآوریم.
All reactions:
35Farhad Ghasemzadeh, Sheila Ziarati and 33 others
در بوئنوس آیرس سینیور کاپهلتی بهترین رفیقم بود. هشتاد سالی داشت. قبراق و سر حال و خوش زبان. بازنشستۀ وزارت بهداری بود.
مرا خیلی دوست داشت. وقتی فهمید میخواهم از بوئنوس آیرس به آمریکا بیایم اخمهایش را تو هم کرد و گفت: کاراخو!(1) دلت میآید ما را رها کنی بروی ینگه دنیا؟
خنده از لبانش نمیافتاد. از آن ایتالیاییهای خوشگذران و بشکن و بالابنداز بود که دنیا را جور دیگری میدید. اصلا از نق و نوق و شکوه و ناله و ندبه و گلایه بدش میآمد. همیشه به من میگفت:
Asan! Disfruta de la vida(2)
اگر کسی از گرانی و بیکاری و ناداری نک و نال میکرد سینیور کاپهلتی فورا مرا صدا میکرد و میگفت: اسن! یکدانه «مامادرا» بیار بگذار دهن آقا! (حسن! یکدانه پستانک بیار بگذار دهن آقا!)
حالا سالهاست سینیور کاپهلتی زیر خاک خوابیده است. اما من هر وقت در چنبر زندگی گیر میافتم و میخواهم نک و نالی راه بیندازم، یاد حرفهای سینیور کاپهلتی میافتم و میگویم: سینیور کاپهلتی کجایی؟ بیا یکدانه «مامادرا» بگذار توی دهن این آقای نق نقو!
--------------------------------------
carajo = لعنتی
از زندگی لذت ببر
Mamadera= پستانک
All reactions:
85Aziz Asgharzadeh Fozi, Fariba Khou and 83 others