دنبال کننده ها

۷ تیر ۱۴۰۲

شب شیراز

دیشب جای تان خالی رفتیم جشن شب شیراز.
دویست نفری آمده بودند . سازمان مهر برگزار کننده اش بود .
شب شیراز همراه بود با سالاد شیرازی ، شعر شیرازی ، رقص شیرازی . موسیقی شیرازی . لوبیا پلو شیرازی . رنگینک شیرازی و فالوده شیرازی .
فقط جای دمپختک و کلم پلوی شیرازی و دو‌پیازه آلوی شیرازی و شراب خلار شیرازی خالی بود
شبی بود خوش .
همسر جان شعری از بیژن سمندر را خواند که:
شیرازو‌میگن نازه با اون آفتو‌جنگش ….
ما هم رفقای پار وپیرار را دیدیم و ماچی و بوسه ای و آغوشی و گلایه ای که : آقا ! تو کجایی پیدایت نیست؟
May be an image of 3 people and people dancing
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Massod Shabani and 90 others

آن گریز ناگزیر

(از داستان های بوینوس آیرس )
از شیراز آمده بودیم تهران . دل توی دل مان نبود . قرار بود از تهران به فرانکفورت و از آنجا به بوینوس آیرس پرواز کنیم .
عباس آمد دنبال مان . با همان ژیان قراضه اش . ژیان قرمز رنگ .
رفتیم خانه اش . شامی خوردیم و خواستیم بخوابیم . خواب به چشم مان نیامد . تا سپیده صبح همینطور غلت و واغلت زدیم .
قرار بود حوالی هشت صبح پرواز کنیم . دم دمای صبح عباس را بیدار کردیم و گفتیم : برویم !
عباس گفت : زود نیست ؟
گفتیم : نه !
گفت : چیزی نمی خورید ؟ قهوه ای ؟ صبحانه ای ؟ چیزی ؟
گفنتیم : عباس جان ! دل مان مثل سیر و سرکه می جوشد . اشتها مان کجا بود ؟
سوار ژیان قرمز رنگ عباس شدیم و رفتیم مهر آباد . همه جا انگار خاکستری بود . خیابانها . خانه ها ، آدم ها ، حتی ژیان قرمز رنگ عباس .
پیاده شدیم . عباس خواست با ما بماند . گفتیم : برای چه میخواهی بمانی ؟ اگر رفتنی شدیم که هیچ ، اگر هم برگشتنی شدیم زنگ میزنیم بیایی دنبال ما .
عباس رفت . با اشکی در چشمانش . ما ماندیم با اشکی در چشمان مان . من و همسرم و دخترکم آلما .
چمدان های مان را گشتند . لخت مان کردند . لابد میترسیدند نکند طلایی ، جواهری ، عتیقه جاتی ، انگشتری . گوشواره ای ،چیزی را با خودمان ببریم .
همسرم و دخترم کارت پرواز و پاسپورت شان را گرفتند ، اما از پاسپورت من خبری نبود . چند دقیقه ای به پرواز مانده بود . ناگهان شنیدم از بلند گو نام مرا می خوانند : آقای فلان بن فلان به اتاق شماره فلان مراجعه کند . همچون یخی در گرمای مرداد وا رفتم . تنم به رعشه افتاد . از ترس بود یا از خشم ؟ نمیدانم . بیگمان از ترس بود .
مسافران در حال سوار شدن به هواپیما بودند . به زنم گفتم : شما بروید ! چه بیایم چه نیایم شما بروید !
رفتم به اتاق شماره فلان . ترسان و مضطرب .
مردک بوگندوی ریشویی آنجا پشت میزی ایستاده بود . پاسپورت من در دستش. اتاق بوی پیاز گندیده میداد . بوی استفراغ.
پرسید : حسن بن فلان بن فلان شما هستی ؟
گفتم : بله !
صدایم گویی از ژرفای چاهی در میآمد
گفت : شما ممنوع الخروج هستید !
دست در جیبم کردم و فتوکپی نامه دادگاه انقلاب را نشانش دادم و گفتم : به حکم دادگاه انقلاب خروج من از کشور بلامانع است
کاغذ را از دستم قاپید و نگاهی سرسری به آن انداخت و آنگاه پاسپورتم را با شدت تمام به صورتم کوبید و گفت : مادر جنده ! برو گمشو !
سوار هواپیما شدیم . تا فرانکفورت میلرزیدم . در تمامی طول پرواز می ترسیدم نکند هواپیمایم را به تهران برگردانند و دو باره اسیر چنگال آدمخواران بشوم .
وقتی در فرانکفورت از هواپیما پیاده شدیم به زنم گفتم : دیگر هر گز به آن مملکت بر نمیگردیم .
و بر نگشتیم .
چهل سال است .
نقاشی از : نقی پور ( دوستکوهی)
May be art of boat
All reactions:
Venus Torabi, Ahmad Moghimi and 127 others

۵ تیر ۱۴۰۲

گوش و عقل

میگوید : آقا! خداوند ارحم الراحمین است. بما ایرانی ها همه چیز داده است.چشم داده است. نفت و مس و فولاد داده است. گاز داده است. خلیج فارس داده است. دریای خزر داده است. البرز داده است . دماوند داده است. جلگه های فراخ داده است. کارون و ارس و زاینده رود داده است .هر چه بخواهی داده است.باید شکر گزار نعمت های خداوند باشیم!
میخندم و‌میگویم : همه چیز داده است اما متاسفانه دو چیز نداده است: گوش و عقل!
May be a doodle of text
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, میر صدرالدین میرراجعی and 24 others

زمان شاه

میگوید : آقای گیله مرد ؛ شما چه درسی خوانده ای؟
میگویم : ادبیات فارسی
میگوید : پس میانه تان با دستور زبان فارسی باید خوب باشد
میگویم : ای ... همچین
میگوید : میشود بما بفرمایی ما در دستور زبان فارسی چند جور " زمان " داریم ؟
میگویم : کاکو ! ما را ترساندی . خیال کردیم میخواهی از ما سئوالات فقهی بپرسی که بلانسبت مثل خر توی گل وابمانیم !
میگوید : بفرما ببینم چند جور "زمان " داریم
میگویم : زمان گذشته ؛ زمان حال ؛ زمان آینده . این را که هر بچه مکتبی شیر خواره ای میداند کاکو ! میخواهی میزان سواد ما را بسنجی ؟
میگوید : نه دیگر ! نشد دیگر ! معلوم میشود توی دانشگاه چیزی بشما یاد نداده اند . رفتید دانشگاه اما چیز دندانگیری یاد نگرفته اید .
میگویم : خب ؛ حالا شما بفرما ببینیم چند جور " زمان " داریم .
میگوید : زمان گذشته ؛ زمان حال ؛ زمان آینده . و زمان شاه !
All reactions:
Ahmad Moghimi, MD Farhat Hosseininejad and 70 others

۴ تیر ۱۴۰۲

فضولی موقوف

شاهرخ ( مسکوب)پس از چندي کادر حزب و مسئول تشکيلات فارس شده بود و من در مرخصی تابستان براي ديدن او سفري به شيراز رفتم. روز دوم ياسوم گفت براي کارهاي تشکيلاتي اش به بوشهر مي رود.
گفتم منهم مي آيم چون بوشهر را نديده ام.
تنها وسيله رفت و آمد به بوشهر کاميون هاي نفتکش بود و با يکي از اينها راه افتاديم.
وقتي طول مسير و پيچ و خم و گردنه هاي صعب العبور راه را ديدم از تصميمم پشيمان شدم ولي ديگر دير بود و چاره اي جز ادامه سفر نداشتم. در بوشهر معلوم شد شهر جايي ديدني جز کنار دريا ندارد و در کناره هم گرما بيداد مي کرد.
ما در خانه رفيق حزبي کارگري وارد شده بوديم که نه کولر داشت نه حتي بادبزن، و در دماي نفس گير و "شرجي"چسبناک هوا روز و شب عرق مي ريختيم.
شاهرخ سرگرم رتق و فتق امور بود و منهم مي کوشيدم کتابي بخوانم. بسيار سخت گذشت. دو روز بعد با کاميون نفتکش ديگري برگشتيم و پستي و بلندي ها از نو پديدار شد. پاره اي از پيچ ها چنان تنگ و تيز بود که کاميون مي بايست يکي دو مرتبه عقب و جلو مي کرد. ولي راه سرازير بود و ماشين غول پيکر با سرعت بيشتري پيش مي رفت. شاهرخ بين من و راننده نشسته بود. يک جا در بالا بلند يک گردنه نگاه من به چهره راننده افتاد. ديدم چشم هايش بسته است! هراسان با دست به شاهرخ نشانش دادم و او هم دستپاچه مشتي به پهلوي راننده زد. از خواب پريد، نحس و بدخلق گفت «چرا همچين مي کني؟» شاهرخ گفت «چشم هايت هم رفته بود.»
خشمگين گفت «من سي و پنج سال است در اين راه رفت و برگشت مي کنم. وجب به وجب آن را مثل کف دست مي شناسم. حالا دو تا آقاي فکلي آمده اند به من درس رانندگي مي دهند.»
من به صدا در آمدم که «برادر هرچقدر هم جاده را خوب بشناسي با چشم بسته که نمي شود رانندکي کرد!»
گفت «غلط زيادي موقوف! اگر نه هردوتون را همين جا پياده مي کنم.»
شاهرخ، با توجه به اينکه کرايه مان را در بوشهر به راننده پرداخته بوديم، گفت «پياده مي کني؟ مگه مملکت هرته؟ اين دوست من که مي بيني رئيس شرکت نفت در خوزستانه!»
راننده اين را که شنيد کاميون را نگه داشت. پريد پايين و آمد طرف من، در را باز کرد، مچم را محکم گرفت و با يک تکان پرتم کرد وسط جاده و بعد هم شاهرخ را و چند تا فحش آبدار هم داد به رئيس شرکت نفت و نشست پشت فرمان و گاز داد و رفت.
من و شاهرخ ميان کوه و کمر ايستاديم و مات و مبهوت همديگر را نگريستيم. پرنده پر نمي زد. ناگهان شاهرخ قهقه زد زير خنده و گفت «براي فرداي انقلاب چه فداکاري ها بايد کرد!»
من که به شدت هراسيده بودم گفتم فعلاً براي همين فردا فکري بکن فرداي انقلاب پيشکشت!
از رو نرفت با همان لحن طعن آميز گفت «اين فداکاري من و ترا در تاريخ حزب خواهند نوشت. نام من و تو چون دُن کيشوت و سانکوپانزا بر صحيفه روزگار پايدار خواهد ماند...»
شاهرخ افتاده بود روي دنده دلقکي اش و من مي دانستم که به شدت عصبي است، خودم هم سخت دلم مي تپيد چون هوا رو به تاريکي مي رفت.
در سراشيب جاده بفهمي نفهمي به راه افتاده بوديم و يواش يواش پيش مي رفتيم. سر پيچي يک مرتبه ديديم کاميون پايين دره ايستاده است. وقتي نزديک شديم راننده دولا شد، در را باز کرد و گفت «بياييد بالا. مي خواستم ادبتان کنم که ديگر در کار راننده دخالت نکنيد».
مثل دو طفلان مُسلم مظلوم گفتيم «بله قربان»!
و راننده تا شيراز يک ريز برايمان
رجز خواند.
از کتاب « حدیث نفس» حسن کامشاد