دنبال کننده ها

۲۱ اسفند ۱۴۰۱

شکوفه ها

کنار پنجره اتاقم درختی شکوفه کرده بود . برف آمد شکوفه ها را پوشاند .
گفتم : آخی … حیف نبود ؟ آخر چرا بیگاه شکوفه کرده بودی ای درخت؟ مگر نمیدانستی هنوز زمستان است؟
دیروز دو سه ساعتی آفتاب آمد . درخشید و رفت . حالا از پشت پنجره به درخت نگاه میکنم . شکوفه ها سر بر آورده اند . شکفته شده اند . چه رنگ‌های دلنشینی هم دارند.
انگار نه انگار برف آمده بود . انگار نه انگار سرما آمده بود . انگار نه انگار باد سه شبانه روز زوزه میکشید
چه کسی از زمستان بی بهار ایران سخن گفته بود ؟ چه کسی بود که میگفت یاس ها با داس ها درو شده اند ؟ چه کسی بود که میگفت بهار دیگری در راه نیست؟
شکوفه ها را می بینی؟
شکوفه ها را می بینی؟
All reactions:
61

یاد بعضی نفرات

گفته بود که :
یاد بعضی نفرات روشنم میدارد .
و گفته بود که :
فتنه میبارد از این سقف مقرنس برخیز
که به میخانه پناه زینهمه آفات بریم .
نام ایرج افشار از آن نام هاست که به روح و روان آدمی جلا میدهد . مردی که بسیار میدانست . مردی که ایران و فرهنگ ایران با خونش در آمیخته بود .
یگانه مردی بود ایرج افشار . بی جانشین .
و شفیعی کدکنی در باره اش گفته است : رها از هر عنوان و لقبی ، پژوهشگران عرصه ایران شناسی جهان در حوزه های تاریخ ، مردم شناسی ، ادبیات فارسی ، باستان شناسی ، کتابشناسی و کتابداری و اطلاع رسانی همواره در آثار خویش وامدار ایرج افشار بوده و خواهند بود .
بزرگا مردا که او بود ، و دریغا و بسیار بار دریغا که به پنجاه چهره ممتاز هم نمی توان جای خالی آن یگانه را پر کرد .
صدای پر صلابت خسته اش هنوز در گوشم زنگ میزند که از لس آنجلس به دفتر روزنامه خاوران ( روزنامه ای که سی ‌‌و چند سال پیش در شمال کالیفرنیا منتشر میکردیم ) تلفن کرده بود و گفته بود : روزنامه تان یکی از پاک ترین و بهترین روزنامه هایی است که پس از انقلاب منتشر شده است .
براستی که یاد بعضی نفرات ……
May be a black-and-white image of 1 person and indoor
All reactions:
160

۱۹ اسفند ۱۴۰۱

روز جهانی زن

زنان نامدار ایران و نقش آنان در تحولات اجتماعی دوران معاصر
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Deldar 03 08 2023

ساعت شماطه دار


(بازخوانی داستانی از آن روزهای تلخ )
رفیقم را کشته بودند . همکلاسی دانشگاهم بود . از تنگستان آمده بود . شاعر بود .یک جوری شیدایی و بی خویشتنی داشت .
آمده بودند دستبندش زده و برده بودندنش . نمیدانم به چه جرمی . فردایش جسدش را در سردخانه بیمارستان پهلوی یافته بودند . سوراخ سوراخ و غرقه به خون .
من از تبریز به تهران میآمدم. شب بود . ترس و نفرت در جان و جهانم جولان میداد . رسیدم به میانه . دیگر نمی توانستم رانندگی کنم . تاب و توان از کف داده بودم .
رفتم مهمانسرای جهانگردی. اتاقی گرفتم تا ساعتی بیاسایم .
آنجا روی دیوار، ساعت شماطه داری گذر لحظه ها و ثانیه ها را جار میزد . تیک تاک تیک تاک تیک تاک .
هر تیک تاکش انگار چکشی بر روح و روانم. ساعت را از دیوار بر داشتم . نتوانستم باطری اش را بیرون بکشم . گذاشتمش توی حمام . در را بستم . آمدم بخوابم . دیدم نمیشود . تیک تاکش بر روح و روانم چکش میزد . حوله ای برداشتم و ساعت را در آن پیچیدم و گذاشتم توی وان حمام . آمدم بخوابم . دوباره تیک تاک تیک تاک . انگار پتکی بر گیجگاهم .
ساعت را برداشتم در حوله دیگری پیچیدم و گذاشتمش توی راهرو پای پله ها . بیست سی متری با اتاقم فاصله داشت .
آمدم بخوابم . دیدم نمی شود . دوباره تیک تاک تیک تاک . هر تیک تاکش انگار ضربه ای بر ملاجم.
تا صبح خواب به چشمانم راه نیافت. هزار بار غلت زدم و به خود پیچیدم .
صبح راه افتادم بروم تهران . از میانه تا تهران صدای تیک تاک ساعت شماطه دار را می شنیدم : تیک تاک تیک تاک . تیک تاک تیک تاک .
All reactio

چراگاه

این رفیق مان آقای گلن اسمیت پارسال پایش را توی یک کفش کرده بود که آقای گیله مرد ! اینجا کنار رودخانه یک خانه درندشت برایت پیدا کرده ام که سه تا اتاق و سه تا هم حمام دارد .بیا این خانه را بخر . هم می توانی ماهیگیری کنی ، هم بروی شکار ، هم قایقرانی کنی ، هم اینکه توی حیاط درندشتش گوجه فرنگی و‌کاهو و‌شنبلیله و ریحان و‌نعناع بکاری.
پرسیده بودیم آنجا چراگاه هم دارد ؟
گفته بود : چراگاه برای چه ؟ مگر میخواهی گاو‌و‌گوسفند پرورش بدهی ؟
گفته بودیم : نه آقاجان ! برای خودمان میخواهیم . میخواهیم صبحها که از خواب پا میشویم برویم چراکنیم .
کاشکی همانوقت حرف های آقای گلن اسمیت را گوش کرده و آن خانه کنار رودخانه را خریده بودیم . اگر حرفش را گوش کرده بودیم حالا که بسبب لشکر کشی آقای پوتین به اوکراین قیمت همه چیز سه چهار برابر شده یک چراگاه داشتیم به این بزرگی و هیچ هم از آقای پوتین و موتین و ژنرال ساخاروف و موسیو جینگلو ویچ و ایضا آقای کون چون تانک و مرحوم کلاشینکف نمی ترسیدیم .

عجز آدمی

جماعتى گفتند : همه سر به زانو نهيد ! مراقب شويد زمانى !
بعد از آن ، يكى سر بر آورد كه : تا اوج عرش و كرسى ديدم !
و آن يكى گفت :
نظرم از عرش و كرسى هم بر گذشت و از فضا در عالم خلاً مى نگرم !
آن يكى گفت :
من تا پشت گاو وماهى مى بينم و آن فرشتگان كه موكل اند بر گاو و ماهى مى بينم !
اما من ، چندانكه مى بينم ، جز عجز خود نمى بينم !
.
«شمس تبريزى »

با سعدی در خواب و بیداری

در بستر بیماری بودم .در عوالم خواب و بیداری شیخ اجل سعدی را دیدم که اینجا کنار تختخوابم نشسته است
گفتم : سعدیا ! ای مخدوم مطاع مشفق مهربان من ! چه عجب باران رحمت بر من بی سر و سامان باریدی که حضورت مایه حیات و پیرایه نشاط است. خانه ام را صحن گلزار و کلبه ام را طبله عطار کرده ای .دیرگاهی بود که رشته مراودت گسسته و شیشه شکیبایی شکسته ، نه بریدی و سلامی و نه قاصدی و پیامی !مگر قصوری در محبت من دیده بودی یا فتوری در مودت خود ؟
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
سعدی در آمد که ای یار نازنین ! مروت نباشد بر افتاده زور . ما گدای خانه بدوشیم نه مالک مخمل پوش . شرط مودت نباشد دل از مهر دوستان برگرفتن . اما بدان که ایامی چند با پریرویی سر خوش بودم و نعل دلم در آتش. و گرنه در شرف نفس من چه خلل باشد که خوی بهائم گیرم و ترک دیدار دوست گویم ؟
ملامت کن مرا چندان که خواهی
که نتوان شست از زنگی سیاهی
از دست تو مشت بر دهان خوردن
خوش تر که بدست خویش نان خوردن
گفتم : سعدیا ! منت خدای را عز وجل که شما را طرب داد ‌ما را تعب ، قسمت شما حضر شد و نصیب ما سفر ، ما را چشم بر در است و شما را شوخ چشمی در بر ، پس مصلحت آن است که دامن از گفته های پریشان بشویم و دیگر سخن پریشان نگویم که راحت عاجل به تشویش محنت آجل منغص کردن خلاف رای خردمندان است
سعدی به سخن در آمد که : ای دوست ! ما مرد میدان رضاییم و تسلیم تیر قضا ، نه سلسله در نای است و نه بند گران بر پای ، و منت خدای را عز و جل که ملک فراغت زیر نگین ماست . نکوتر آنکه از بدر منیر و مشک و‌عبیر و مهر روشن و عطر گلشن قصه ساز دهیم و سخنی جز به مهر نگوییم اگرچه هر جا که گل است خار است و با خمر خمار است و بر سر گنج مار است و آنجا که در شاهوار است نهنگ مردم خوار است و خردمندان گفته اند که :
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند .
لاجرم دم فرو بستم و دست از گفته های پریشان شستم و گفتم : سعدیا! غزلی بر خوان که مرا اندوه عالمی در دل است و داغ عشقی جانسوز بر جان . و غزل سعدی به گوش جان نیوشیدم که :
هر که سودای تو‌دارد چه غم از هر دو جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو‌دارد که ندارد غم جانش
هرکه از یار تحمل نکند یار مگویش
وانکه در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
چون دل از دست بدر شد مثل کره توسن
نتوان باز گرفتن به همه شهر عنانش
به جفایی وقفایی نرمد عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
خفته خواب لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار باز نیاید به تن مرده روانش
شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبوده است چنین سرو‌روانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری بدر آیم
باز می بینم و دریا نه پدید است کرانش
عهد ما با تو‌نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانی است که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صواب است مرانش
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند از سر دردی است فغانش
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده بر افتد ز سر راز نهانش
———
** هر آنچه نوشته آمد در بستر بیماری و از گلستان سعدی و منشات قائممقام فراهانی فراهم آمده است
All reactions:
63