دنبال کننده ها

۱۹ اسفند ۱۴۰۱

ساعت شماطه دار


(بازخوانی داستانی از آن روزهای تلخ )
رفیقم را کشته بودند . همکلاسی دانشگاهم بود . از تنگستان آمده بود . شاعر بود .یک جوری شیدایی و بی خویشتنی داشت .
آمده بودند دستبندش زده و برده بودندنش . نمیدانم به چه جرمی . فردایش جسدش را در سردخانه بیمارستان پهلوی یافته بودند . سوراخ سوراخ و غرقه به خون .
من از تبریز به تهران میآمدم. شب بود . ترس و نفرت در جان و جهانم جولان میداد . رسیدم به میانه . دیگر نمی توانستم رانندگی کنم . تاب و توان از کف داده بودم .
رفتم مهمانسرای جهانگردی. اتاقی گرفتم تا ساعتی بیاسایم .
آنجا روی دیوار، ساعت شماطه داری گذر لحظه ها و ثانیه ها را جار میزد . تیک تاک تیک تاک تیک تاک .
هر تیک تاکش انگار چکشی بر روح و روانم. ساعت را از دیوار بر داشتم . نتوانستم باطری اش را بیرون بکشم . گذاشتمش توی حمام . در را بستم . آمدم بخوابم . دیدم نمیشود . تیک تاکش بر روح و روانم چکش میزد . حوله ای برداشتم و ساعت را در آن پیچیدم و گذاشتم توی وان حمام . آمدم بخوابم . دوباره تیک تاک تیک تاک . انگار پتکی بر گیجگاهم .
ساعت را برداشتم در حوله دیگری پیچیدم و گذاشتمش توی راهرو پای پله ها . بیست سی متری با اتاقم فاصله داشت .
آمدم بخوابم . دیدم نمی شود . دوباره تیک تاک تیک تاک . هر تیک تاکش انگار ضربه ای بر ملاجم.
تا صبح خواب به چشمانم راه نیافت. هزار بار غلت زدم و به خود پیچیدم .
صبح راه افتادم بروم تهران . از میانه تا تهران صدای تیک تاک ساعت شماطه دار را می شنیدم : تیک تاک تیک تاک . تیک تاک تیک تاک .
All reactio

چراگاه

این رفیق مان آقای گلن اسمیت پارسال پایش را توی یک کفش کرده بود که آقای گیله مرد ! اینجا کنار رودخانه یک خانه درندشت برایت پیدا کرده ام که سه تا اتاق و سه تا هم حمام دارد .بیا این خانه را بخر . هم می توانی ماهیگیری کنی ، هم بروی شکار ، هم قایقرانی کنی ، هم اینکه توی حیاط درندشتش گوجه فرنگی و‌کاهو و‌شنبلیله و ریحان و‌نعناع بکاری.
پرسیده بودیم آنجا چراگاه هم دارد ؟
گفته بود : چراگاه برای چه ؟ مگر میخواهی گاو‌و‌گوسفند پرورش بدهی ؟
گفته بودیم : نه آقاجان ! برای خودمان میخواهیم . میخواهیم صبحها که از خواب پا میشویم برویم چراکنیم .
کاشکی همانوقت حرف های آقای گلن اسمیت را گوش کرده و آن خانه کنار رودخانه را خریده بودیم . اگر حرفش را گوش کرده بودیم حالا که بسبب لشکر کشی آقای پوتین به اوکراین قیمت همه چیز سه چهار برابر شده یک چراگاه داشتیم به این بزرگی و هیچ هم از آقای پوتین و موتین و ژنرال ساخاروف و موسیو جینگلو ویچ و ایضا آقای کون چون تانک و مرحوم کلاشینکف نمی ترسیدیم .

عجز آدمی

جماعتى گفتند : همه سر به زانو نهيد ! مراقب شويد زمانى !
بعد از آن ، يكى سر بر آورد كه : تا اوج عرش و كرسى ديدم !
و آن يكى گفت :
نظرم از عرش و كرسى هم بر گذشت و از فضا در عالم خلاً مى نگرم !
آن يكى گفت :
من تا پشت گاو وماهى مى بينم و آن فرشتگان كه موكل اند بر گاو و ماهى مى بينم !
اما من ، چندانكه مى بينم ، جز عجز خود نمى بينم !
.
«شمس تبريزى »

با سعدی در خواب و بیداری

در بستر بیماری بودم .در عوالم خواب و بیداری شیخ اجل سعدی را دیدم که اینجا کنار تختخوابم نشسته است
گفتم : سعدیا ! ای مخدوم مطاع مشفق مهربان من ! چه عجب باران رحمت بر من بی سر و سامان باریدی که حضورت مایه حیات و پیرایه نشاط است. خانه ام را صحن گلزار و کلبه ام را طبله عطار کرده ای .دیرگاهی بود که رشته مراودت گسسته و شیشه شکیبایی شکسته ، نه بریدی و سلامی و نه قاصدی و پیامی !مگر قصوری در محبت من دیده بودی یا فتوری در مودت خود ؟
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
سعدی در آمد که ای یار نازنین ! مروت نباشد بر افتاده زور . ما گدای خانه بدوشیم نه مالک مخمل پوش . شرط مودت نباشد دل از مهر دوستان برگرفتن . اما بدان که ایامی چند با پریرویی سر خوش بودم و نعل دلم در آتش. و گرنه در شرف نفس من چه خلل باشد که خوی بهائم گیرم و ترک دیدار دوست گویم ؟
ملامت کن مرا چندان که خواهی
که نتوان شست از زنگی سیاهی
از دست تو مشت بر دهان خوردن
خوش تر که بدست خویش نان خوردن
گفتم : سعدیا ! منت خدای را عز وجل که شما را طرب داد ‌ما را تعب ، قسمت شما حضر شد و نصیب ما سفر ، ما را چشم بر در است و شما را شوخ چشمی در بر ، پس مصلحت آن است که دامن از گفته های پریشان بشویم و دیگر سخن پریشان نگویم که راحت عاجل به تشویش محنت آجل منغص کردن خلاف رای خردمندان است
سعدی به سخن در آمد که : ای دوست ! ما مرد میدان رضاییم و تسلیم تیر قضا ، نه سلسله در نای است و نه بند گران بر پای ، و منت خدای را عز و جل که ملک فراغت زیر نگین ماست . نکوتر آنکه از بدر منیر و مشک و‌عبیر و مهر روشن و عطر گلشن قصه ساز دهیم و سخنی جز به مهر نگوییم اگرچه هر جا که گل است خار است و با خمر خمار است و بر سر گنج مار است و آنجا که در شاهوار است نهنگ مردم خوار است و خردمندان گفته اند که :
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند .
لاجرم دم فرو بستم و دست از گفته های پریشان شستم و گفتم : سعدیا! غزلی بر خوان که مرا اندوه عالمی در دل است و داغ عشقی جانسوز بر جان . و غزل سعدی به گوش جان نیوشیدم که :
هر که سودای تو‌دارد چه غم از هر دو جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو‌دارد که ندارد غم جانش
هرکه از یار تحمل نکند یار مگویش
وانکه در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
چون دل از دست بدر شد مثل کره توسن
نتوان باز گرفتن به همه شهر عنانش
به جفایی وقفایی نرمد عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
خفته خواب لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار باز نیاید به تن مرده روانش
شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبوده است چنین سرو‌روانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری بدر آیم
باز می بینم و دریا نه پدید است کرانش
عهد ما با تو‌نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانی است که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صواب است مرانش
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند از سر دردی است فغانش
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده بر افتد ز سر راز نهانش
———
** هر آنچه نوشته آمد در بستر بیماری و از گلستان سعدی و منشات قائممقام فراهانی فراهم آمده است
All reactions:
63

۱۵ اسفند ۱۴۰۱

یه سر دو گوش

گفتند : یه سر دو گوش آمده !
پرسیدم: یه سر دو گوش دیگر کیست ؟
گفتند : غول
گفتم : خب ، برای چه آمده اینجا ؟
گفتند : مگر نمیدانی ؟ یه سر دو گوش میآید بچه های مردم را می دزدد ، می برد سرشان را می برد خون شان را تو شیشه میکند به جهود ها میفروشد !
گفتم : جهود ها ؟ جهود ها برای چه خون بچه ها را می خواهند ؟
گفت : با خون بچه مسلمان ها نان می پزند می خورند !
گفتم : خب ، این یه سر دو گوش حالا کجاست ؟
گفت : گرفتندش . جلوی انباری کریم ارباب بستیمش به یه درخت . حالا اونجاست .
پاشدم دوان رفتم پایین محله . دیدم جلوی انباری کریم ارباب ازدحام است . زن ‌‌و مرد . پیر و جوان . کنجکاو شده بودم . میخواستم یه سر دو‌گوش را ببینم . میخواستم بدانم چه شکلی است که اینقدر ما را از کودکی ترسانده بودند.
جمعیت را شکافتم رفتم جلو .دیدم یک آدم خونین مالینی آنجا روی خاک و خل ها افتاده، ریسمانی به گردنش بسته اند و آن سر ریسمان را به درخت توت کهنسالی که جلوی انباری بود پیچیده اند .هر کس از راه میرسید لگدی به آقای یه سر دو گوش میزد ‌ویک عالمه هم فحش و نفرین نثارش میکرد. بعضی ها هم تف می انداختند روی صورتش.
رفتم کنارش نشستم . از همه جای سر و صورتش خون میآمد. پیراهنش رنگ خون گرفته بود . دیدم زیر لب چیزی میگوید ، خوب گوش دادم . میگفت : جوون ! میتونی یه قطره آب بیاری تو حلقم بریزی ؟
رفتم از دکان مش تقی یک لیوان آب آوردم دادم دستش . دست‌هایش میلرزید ، نصف آب را ریخت .
گفتند : باید ژاندارم ها را خبر کنیم بیایند یه سر دو گوش را ببرند ژاندارمری.
یکی دو ساعت بعد ژاندارم ها آمدند. دستبندش زدند انداختند توی جیپ ژاندارمری. بردندش ژاندارمری . من هم دنبال شان رفتم .میخواستم بدانم چرا یه سر دوگوش بچه های مردم را می دزدد خونش را به جهود ها میفروشد .
استوار رضایی آنجا بود . رفیق بابام بود . گهگاه جمعه های تابستان با زن و بچه اش میآمد باغ ما . آدم خیلی خوبی بود .
گفتم : سرکار استوار ! با این یه سر دو‌گوش چیکار میکنین؟ میکشیدش ؟
گفت : کدوم یه سر دو‌گوش پسر جان ؟ این بیچاره گشنه اش بوده رفته بوده تو جالیز مشدی غلام بلکه خربوزه ای خیاری چیزی گیرش بیاید بریزد توی شکم کارد خورده اش ، گرفتندش دک و دنده اش را شکستن و حالا هم میگن خون بچه مسلمانها را به جهود ها میفروخته! مگه این مردم رو نمیشناسی ؟ مگه نمیدونی از کاه کوه میسازن ؟ برو خونه ت پسرجان . برو خونه ت ، به بابات هم سلام برسون
All reacti
97


مسعود بهنوش


(از یاد داشت های عهد ماضی)
تو فروشگاه کاسکو ، یک آقای ایرانی تا مرا دید با همان چرخ دستی اش پیچید جلویم و گفت : به به ! سلام عرض کردیم ! حال و احوال تان چطور است ؟ چه خوب که ما بالاخره شما را زیارت کردیم
هر چه به کله ام فشار آوردم نشناختمش اما از تک و تا نیفتادم و گفتم : از مرحمت شما ممنونم . خوبم ، خوبم ، متشکرم از شما ، حال سرکار و اهل و عیال چطور است ؟ انشاالله که همگی سلامت اند ؟
با مهربانی با من دست داد و گفت : من و همسرم نوشته های شیرین شما را همیشه میخوانیم و لذت میبریم ! دست تان درد نکند . بعدش همسرش را که همان دور و بر ها بود صدا کرد و گفت : منیژه ، منیژه ، ببین کی اینجاست ! آقای مسعود بهنوش !
خنده ام گرفته بود . کم مانده بود پفی بزنم زیر خنده
خانمش با من دست داد و چاق سلامتی کردیم و پس از چند دقیقه گپ و گفت از هم جدا شدیم
وقتیکه میآمدم بیرون با خودم گفتم :مسعود بهنوش یا مسعود بهنود ؟ باز شکر خدا به زنش نگفت ایشان آقای عطاالله مهاجرانی هستند !

چرتکه

با ترق توروق چرتکه اش به خواب میرفتیم . پدرم را میگویم . پدرم چند سالی مامور وصول عوارض دروازه ای شهرداری بود . در شهرکی بنام آستانه اشرفیه .
از آستانه اشرفیه چیزهایی به یادم مانده است . بقعه و بارگاهی که عطرشمع و گلاب میداد .
تصاویری از پنجشنبه بازارش . بادام زمینی داغ و پر نمکش. خانه دو طبقه مان با پله های چوبی اش . وخیابانی ماسه ای با ماسه هایی نرم هنوز در ذهن و ضمیرم باقی است .
غروب که میشد یکنفر مامور بلدیه با قوطی حلبی کوچکی از راه میرسید و توی چراغ های گرد سوزی که در حاشیه خیابان روی چوب بلندی نصب شده بود نفت میریخت و روشن شان میکرد .
مغازه آقای خیر خواه هم کنار خانه مان بود .میرفتیم آنجا قند و شکر و ماش و لوبیا و وینجه می خریدیم. نسیه هم میخریدیم.
پدرم شب ها خسته و مانده از راه میرسید .شامش را میخورد و میرفت سراغ چرتکه اش. باید حساب کتاب هایش را راست و ریست می‌کرد .
شب های زمستان برای مان کتاب میخواند . یک کتاب بسیار قدیمی داشت با برگ های سبز رنگ . داستان جنگ های سید جلال الدین اشرف را برای مان میخواند . ما نمیدانستیم سید جلال الدین اشرف کیست اما از اینکه می توانست با شمشیر گردن دشمنانش را بزند کیف میکردیم .
پدرم مصدقی بود . بعد از کودتا شغلش را رها کرده بود و آمده بود حول و حوش بقعه شیخ زاهد گیلانی روی زمین هایی که به مادرم ارث رسیده بود کشاورزی میکرد . باغات چایکاری داشت. باغ سیب و آلبالو داشت . میگفت دیگر نمی خواهم «نوکر دولت » باشم . نمیدانم عذرش را خواسته بودند یا اینکه خودش عطای نوکری دولت را به لقایش بخشیده بود .
روزگاری بود که ترس در هوا موج میزد . توده ای ها را زندانی میکردند . مصدقی ها را دستگیر میکردند .
توده ای ها شب نیمه شب میآمدند اسناد و مدارک شان را توی سفید رود میریختند. دفتر و دستک شان را به آب می سپردند.
آنجا . کنار آرامگاه شیخ زاهد از فراز کوه از بن تخته سنگی عظیم و خزه بسته آبشاری می جوشید . آبشاری که زلال ترین و گوارا ترین آب دنیا را داشت . تابستان که میشد پای آبشار آبتنی میکردیم .
در حاشیه آبشار چند تا درخت سیب کاشته بودند . سیب ها میرسید و در آب فرو می افتاد . خوشمزه ترین سیب دنیا بود .
بعد از کودتا دیگر صدای ترق توروق چرتکه پدرم را نشنیدیم . داستان سید جلال الدین اشرف هم آهسته آهسته از یادمان رفت . در عوض خدا شاه میهن یاد گرفتیم . سرود شاهنشاهی یادمان دادند . من هرگز نتوانستم چرتکه زدن را یاد بگیرم . اصلا میانه ای با اعداد و ارقام ندارم. از فرمول های ریاضی چیزی نمیدانم . نوه ام- نوا جونی- هم به من رفته است . از ریاضی گریزان است . خوب می نویسد .خوب کتاب می خواند اما ریاضیات را دوست نمیدارد.
پدرم خط بسیار زیبایی داشت. من از هیجده سالگی آواره کشورها و قاره ها بودم . همه نامه هایش را با خطی خوش می نوشت و در همه آنها آرزو می‌کرد که« فرزند عزیزش از بلیات ارضی و سماوی محفوظ و محروس بوده باشد»
طفلکی نمیدانست که بد ترین بلایا « بلیات ارزی» ! است
دلم برای ترق توروق چرتکه پدرم تنگ شده است
All react