دنبال کننده ها

۱۹ آبان ۱۴۰۰

در سیبستان

گشت و گذار امروز مان در سیبستان . حوالی خانه مان
Apple Hills- Placerville - California

آقای سعادتمند

آقای سعادتمند سر چهار راه شهرمان - لاهیجان - یک نوشت افزار فروشی داشت . کتاب هم میفروخت . آدم بلند قد بسیار مبادی آدابی بود که هیچوقت بدون کراوات در فروشگاهش ندیده بودمش .
رفتار و کردارش به مدیر کل ها شباهت داشت تا یک نوشت افزار فروش
صبحها که مغازه اش را باز میکرد یک نسخه روزنامه اطلاعات را پشت ویترین مغازه اش میآویخت تا ما بتوانیم تیتر های صفحه اول روزنامه را بخوانیم .
بگمانم از آن مصدقی های پاکباخته یا از آن توده ای های کهنه کار بود که بعد از ماجراهای 28 مرداد آمده بود توی شهر ما یک نوشت افزار فروشی باز کرده بود . لاهیجانی نبود چون فارسی حرف میزد .
من گهگاه میرفتم مدادی ؛ پاک کنی ؛ مداد تراشی ؛ دفتر مشقی ؛ چیزی از او میخریدم . هیبت و وقارش عینهو هیبت و وقار مدیر مدرسه مان آقای کنارسری بود .
آن سمت دیگر چها راه ؛ آقای آزاد یک کتابفروشی داشت . او هم نماینده روزنامه کیهان بود و هم در سازمان چای شمال کارمندی میکرد . معمولا مغازه اش تا چهار بعد از ظهر تعطیل بود و عصر ها باز میشد .آقای آزاد بر خلاف آقای سعادتمند از آن زبان باز ها بود که میدانست جهت وزش باد از کدام سمت و سوست .
آقای سعادتمند با آرامش و وقار خاصی فروشگاهش را می چرخاند . هرگز ندیدم که بیاید توی خیابان قدم بزند . انگار دوست و آشنایی هم نداشت . هرگز خنده اش را ندیده بودم .
بعد ها دانستم که آقای سعادتمند برادری دارد که تیمسار است . و بعد تر ها فهمیدم که آدمخواران اسلامی او را اعدام کرده اند .
امروز که داشتم عکس های قدیمی شهرم - لاهیجان - را میدیدم بسیاری از یاد ها و یاد بود ها در ذهن و ضمیرم جان گرفت . بسیار نام ها و جاها که دیگر نیستند . یکی شان همین آقای سعادتمند . آقای سعادتمندی که من همیشه شیفته شخصیت و وقارش بودم . یادش بخیر باد
May be an image of lake and nature

با یاد غلامحسین ساعدی

یکدم گمان مبر که زیاد تو غافلم
بنشستم ار خموش خدا داند و دلم
طرح ها از :
بیژن اسدی پور
رازمیک

مرد میدان

‏مولانا میفرماید :
‏میدان فراخ و مرد میدانی نه
‏احوال جهان چنانکه میدانی نه
‏ظاهرهاشان به اولیا ماند و لیک
‏در باطن شان بوی مسلمانی نه
انگار مولانا زمان و زمانه امروزمان را تصویر میکند
‏امروز باید بگوییم : در باطن شان بوی آدمیت نیست . مسلمانی شان سرشان را بخورد
May be an image of one or more people, people standing and text

۱۳ آبان ۱۴۰۰

چگونه رضا شاه به تبعید رفت

چگونه رضا شاه به تبعید رفت
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Deldar 11 03 2021

پسر عمه جان

دو تا دوست بودند . ایرج و جلال. هر دوتا لات . از آن لات های چاچول باز مارمولک ناتوی پار دم ساییده هفت خط . مثل گدای موسوی بودند . هم باید باج شان داد هم دست شان را بوسید .انگار روی شان را با آب مرده شورخانه شسته بودند .
پدر ایرج استوار ژاندارمری بود . جلال اما پسر عمه ام بود . خجالتم میآمد بگویم پسر عمه من است . هر جا میدیدمش راهم را کج میکردم تا با او روبرو نشوم . همیشه با خودم می گفتم از آتش اش که گرم نمی شویم خدا کند دودش کورمان نکند .
یک روز ازمدرسه بیرون آمدم . شاگرد اول شده بودم . عکس بزرگ مرا روی روزنامه دیواری چسبانده بودند . در آسمان ها سیر و سیاحت میکردم . از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم .
آمدم جلوی قهوه خانه مشدی عیسی دو چرخه ام را بردارم . جلال و ایرج مثل موکل آب فرات آنجا ایستاده بودند . همیشه همانجا پرسه میزدند . انگار سگ یوسف ترکمن . خویش و بیگانه نمی شناختند .
بچه های مدرسه از جلال و ایرج می ترسیدند . من هم می ترسیدم .دعواهای جلال را دیده بودم . مدام با این و آن در کشمکش بود . مدام یک جای صورتش زخم و زیلی شده بود . مدرسه هم نمی آمد .
آمدم دو چرخه ام را بردارم . جلال رو به ایرج کرد و گفت : این ریقوی مردنی را می بینی؟ پسر دایی من است !
در جا خشکم زد . نمیخواستم کسی بداند جلال فامیل ماست . عارم میآمد .
ایرج آمد فرمان دو چرخه ام را گرفت و گفت : ای آمیز قلمدون ! راستی راستی تو پسر دایی جلال هستی ؟
گفتم : نه !
هنوز «نه » از دهانم بیرون نیامده بود که مشت جلال بر گونه ام نشست . تا شغال شده بودم توی همچین سوراخی گیر نکرده بودم . نه دست ستیز داشتم نه راه گریز . جلال سه چهار تا مشت روی دماغم کوبید و گفت : ترش کونوس خواهر جنده ! تو پسر دایی من نیستی؟ یک عالمه هم فحش بی باندرول نثار جد و آبایم کرد .
و اگر مشدی عیسی به دادم نرسیده بود زیر مشت و لگد آقا جلال له و لورده شده بودم .
حالا نمیدانم چه بر سر جلال و ایرج آمده است. چهل پنجاه سالی است که خط و خبری از آنها نداشته ام .
زنم میگوید حالا لابد هر دوتای شان سردار سر لشکر شده اند !
بگمانم راست میگوید . زن ها عقل شان از ما مردها بیشتر است .
——-
ترش کونوس= به زبان گیلکی یعنی ازگیل ترش

آتش بس

خدا کند انگورها برسند
‏جهان مست شود
‏تلو تلو بخورند خیابان ها
‏به شانه ی هم بزنند
‏رئیس جمهورها و گداها
مرزها مست شوند برای لحظه ای
تفنگ ها یادشان برود دریدن را
کارد ها یادشان برود بریدن را
قلم ها آتش را « آتش بس » بنویسند
خدا کند که مستی به اشیا سرایت کند
پنجره ها دیوار ها را بشکنند.
‏الیاس علوی (شاعر افغان)
May be an image of tree and nature

۱۱ آبان ۱۴۰۰

از محمد علی فروغی تا آقای لوکوموتیر

محمد علی فروغی «ذکاالملک» انسانی تجدد خواه ، فیلسوف، ملی گرا، ادیب و مترجم ، یکی از سیاستمداران پاکنهادیگانه ای است که نه تنها از پیشگامان انقلاب مشروطیت به حساب میآید بلکه در ایجاد دانشگاه تهران و فرهنگستان زبان ایران نقش بسیار تعیین کننده ای داشت.
او چند اثر مهم ادبی ایران را تصحیح و حاشیه نویسی کرده است که کلیات سعدی یکی از آنهاست.
محمد علی فروغی کسی است که برای نخستین بار با نوشتن کتاب ارجمند « سیر حکمت در اروپا » دروازه های شناخت سیر تطور فلسفه غرب را بر روی دوستداران فلسفه و روشنفکران ایرانی گشود که هنوز هم یکی از منابع بسیار معتبر پژوهشی در قلمروی فلسفه محسوب میشود .
فروغی پس از انتقال سلطنت از قاجاریه به پهلوی نخستین نخست وزیر عصر پهلوی بود و پس از جنگ جهانی اول عضویت هیئت اعزامی ایران به کنفرانس صلح پاریس را بسال ۱۹۱۹ بعهده داشت.
او اگر چه بعدها مورد بی مهری و غضب رضا شاه قرار گرفت ‌و پس از واقعه مسجد گوهر شاد یکی از بستگان او بنام محمد ولی اسدی نایب التولیه خراسان به حکم رضا شاه اعدام شد اما زمانی که بهنگام جنگ جهانی دوم ارتش متفقین ایران را اشغال کرد کار انتقال سلطنت از رضا شاه به محمد رضا شاه پهلوی را به عهده گرفت و استعفای رضا شاه از مقام سلطنت به خط اوست.
او نخستین نخست وزیر دوران محمد رضا شاه پهلوی نیز بود و با درایت بیمانندی توانست استقلال و تمامیت ارضی ایران را حفظ کند .
اکنون پس از گذشت حدود صدسال و با آنهمه بحران ها و انقلاب ها وفراز و فرودهایی که کشور ما از سر گذرانده است مردی بجای او به قدرت رسیده است که علاوه بر ناآگاهی سیاسی و زوال عقل و بیسوادی مطلق، حتی توان اداره یک نانوایی را ندارد.مردی که اگر چه لقب پر طمطراق « دکتر آیت الله » را به دوش میکشد اما به اندازه یک طلبه حوزه علمیه قم از دانش دینی بر خور دار نیست.
همه میدانند که یکی از فقیهان شیعه امامیه شخصی است به نام محقق اردبیلی که به مقدس اردبیلی هم اشتهار دارد .
او در قرن دهم هجری زندگی میکرد و کتاب های بسیاری نوشته که برخی از آنها هنوز هم در حوزه های علمیه تدریس می شوند که معروف ترین آنها « حاشیه بر شرح تجرید» و« حدیقه الشیعه» و «رساله خراجیه» و امثال آنهاست .
آقای رییس جمهور مملکت ما که لوکوموتیو را لوکوموتیر میگوید و به اندازه یک طلبه سطح خوان حوزه علمیه سواد ندارد می‌رود در کنفرانسی که در باره همین آقای محقق اردبیلی بر گزار شده است سخنرانی میفرماید و یکساعت در باره دانش علمی محقق اردبیلی و مقدس اردبیلی فرمایشات میفرماید .یعنی این آقای صدر القاتلین خیال میکند محقق اردبیلی و مقدس اردبیلی دو دانشمند عالم اسلام هستند و از طالبان علم میخواهد بروند آثار علمی این دو بزرگوار را بخوانند !
اینکه چرا پس از صد سال از محمد علی فروغی به احمدی نژاد و صدر القاتلین رسیده ایم از آن درد هایی است که بقول خدا بیامرز مادر بزرگم : اگر گویم زبان سوزد و گر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد .
بقول ناصر خسرو :
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد خیره سری را
چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را
بسوزند چوب درختان بی بر
سزا خود همین است مر بی بری را
May be an image of 1 person and beard

شکر نعمت

آقای آهنگر دادگر رییس فرهنگستان ایران میفرماید : باید شکر گزار باشیم که در دوران حکومت اسلامی زندگی میکنیم !
آقای آرش گنجی‬⁩ نویسنده، مترجم و عضو کانون نویسندگان ایران به اتهام تبلیغ علیه نظام و اقدام علیه امنیت ملی به یازده سال زندان محکوم شده است
جرم؟
ترجمه کتابی در باره کردستان سوریه
بقول حضرت سعدی : کجا خود شکر این نعمت گزارم ؟
یا بقول این ینگه دنیایی ها:
We are Grateful Mr Ahangar!

ایران ... ایران

«از داستان های بوینوس آیرس »
رسیده بودیم بوئنوس آیرس. پاییز ۱۹۸۴ بود .
کسی را نمیشناختیم . یک کلام هم اسپانیولی نمیدانستیم .
یک روز آفتابی رفتیم خیابان لاواژه. خیابانی سراسر رستوران و بار و بوتیک و تئاتر و سینما. از آنجا خیابان ریواداویا را گرفتیم و رفتیم پایین. رفتیم ساختمان کنگره ملی آرژانتین را ببینیم .ساختمانی پر شکوه با سنگ های سپید . یادگار دوران فرمانروایی استعمار .
گوشه ای به تماشا ایستادیم .غرق و غرقه در شکوه و عظمت آن بنای سرفراز .
سه چهار آقای کراواتی و تر و تمیز کنار مان ایستاده بودند و حرف میزدند. سه چهار بار کلمه « ایران » به گوش مان خورد .تعجب کردیم . یعنی اینها ایرانی هستند ؟ پس چرا اسپانیولی صحبت میکنند ؟ نه! اینها قیافه شان به ایرانی ها نمی خورد .
به زنم گفتم : یعنی اینها فهمیده اند ما ایرانی هستیم ؟ از کجا فهمیده اند ؟ نکند جاسوس جمهوری نکبتی اسلامی باشند ؟ نکند ما را تعقیب کرده اند ؟
ترس برمان داشت . یکی دو دقیقه ای با دقت به حرف های شان گوش دادیم . یک کلامش را نمی فهمیدیم . آنها هم هیچ توجهی بما نداشتند . نه نگاهی نه لبخندی . هیچ !
آنها سرگرم گفتگوی دوستانه خودشان بودند و گهگاه هم بصدای بلند می خندیدند
راه افتادیم و از آنها دور شدیم . گاهگاه نگاهی به پشت سرمان می انداختیم نکند تعقیب مان میکنند !
زنم در آمد که نکند در ایران اتفاق مهمی افتاده است و اینها دارند در باره آن صحبت میکنند ؟
آن روزها نه اینترنتی بود ، نه فیس بوقی و نه تلفنی . آمدیم خانه. چند روزی دماغ مان را اینجا و آنجا فرو کردیم بلکه خبری از ایران بشنویم . هیچ خبری نبود . در بیخبری محض مانده بودیم .
بعد تر به دانشگاه رفتم . رفتم زبان اسپانیولی بخوانم . آنجا بود که فهمیدم در زبان اسپانیولی Iran یعنی اینکه « خواهند رفت »!
—————
Ellos Iran =آنها خواهند رفت