دنبال کننده ها

۱۳ فروردین ۱۴۰۰

March 31 at 7:02 PM 
Shared wi
"If you run naked, around a tree, at the speed of 185,999 miles/second, there is a distinct possibility of fucking yourself.
Or you can vote for Islamic Republic of Iran to obtain the exact same effect"
“Gilemard”

۱۰ فروردین ۱۴۰۰

جویبار لحظه ها جاری است


امروز رفتیم گشت و گذار نوروزی .بزرگراه کوهستانی شماره 49 را گرفتیم و پیش راندیم . همه جا غرق گل و شکوفه. همه جا سبزی و سبزینه . آسمان آبی. درجه حرارت هوا هفتاد درجه فارنهایت .همه جا سخاوت و دست و دلبازی طبیعت. همه جا شکوفه و شکوفه و شکوفه .
رسیدیم به شهرکی بنام Coloma. غنوده بر کرانه رودخانه ای . نامشAmerican River. و آبش چنان زلال که گویی آیینه ای است. آیینه ای جاری.
اینسو و آنسویش مردمانی به گشت و گذار که گویی به جشن سیزده بدر آمده اند !
و این شهرک همان است که بسال 1848یکی از جویندگان طلا بنام آقای جیمز مارشال در آنجا به کشف طلا نائل آمد و سیل جویندگان طلا را به آنجا کشاند . این شهر هم اکنون 529 نفر جمعیت دارد و موزه ای وآسیابی از آن روزگاران امید و نومیدی بر جای مانده است
ساعتی در کرانه رود درنگی - و تاملی -
و غرق و غرقه شدن در آغوش طبیعت. طبیعتی که سخاوتمندانه و بزرگوارانه سفره دلپذیرش را بروی همه آدمیان گسترانیده است.
یکی دو ساعتی در کرانه رود نشستیم و خواندیم که : جویبار لحظه ها جاری است .
آنگاه همین جاده پر پیچ و خم را گرفتیم و راندیم و رسیدیم به شهری دیگر . نامش Auburn
گشتی در خیابان‌هایش زدیم و نگاهی به عتیقه فروشی ها و رستوران هایش. همانجا ناهاری خوردیم و بر گشتیم به ولایت مان .
‌جای همه شما خالی البته. و این شعر خیام ورد زبانم که :
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
اما پدر خرت بسوزد
حبیب یغمایی تعریف می‌کرد : " شبی در راه سمنان بودم و چون دیر وقت شد به منزل دوستی وارد شدم تا فردا صبح ادامه طریق دهم . دوستم پذیرایی کرد و بعد از شام هم به عادت مالوف به رختخواب رفتم ؛ ولی خر صاحبخانه تا صبح عر عر کرد و نگذاشت راحت بخوابم !
صبح دوستم بعد از صبحانه مرا بدرقه کرد و دم در پرسید که انشاالله بد نگذشته باشد ؟
و منهم فی البداهه گفتم :
خود آدمک بدی نبودی
اما پدر خرت بسوزد !
و همین تک بیت فی البداهه دوستی چندین و چند ساله ما را خراب کرد

۶ فروردین ۱۴۰۰

تفریح المسایل

کتاب « تفریح المسائل » هادی جان خرسندی را میخوانم. انگار دارم موش و گربه عبید زاکانی را میخوانم .هم خواندنی است و هم تامل کردنی.
با خواندن کتاب تفریح المسائل آدمیزاد می خندد و آنگاه درنگی میکند و از خود می پرسد : چرا و چگونه به ژرفای چنین خواری و مذلت فرو افتادیم ؟
مقلد جان ، اگر یک مجتهد مرد
وجود نحس او را مرده شو برد
برو دنبال آنکه زنده باشد
که از تاپاله بهتر سنده باشد
ندارد حرف آنها آنچنان فرق
که در بول اند و غایط هر دوتا غرق
یکی گوید بخور گه را به انگشت
یکی گوید بخور یکباره با مشت
تو تا از کف ندادی اشتها را
عمل کن رهنمود هر دو تا را ....
May be an image of 2 people

کتاب

کتاب
برادرم ده دوازده ساله بود میخواست مسیحی بشود . نمیدانم چه کسی زیر پایش نشسته بود و میخواست از او یک جناب موسیو قاراپتیان بسازد.
برادرم اهل کتاب و کتابخوانی نبود . با همان درس و مشق مدرسه هزار جور گرفتاری داشت .
تا بخواهد آن دیپلم کوفتی اش را بگیرد دو‌بار رفوزه شده بود . یکسال زود تر از من مدرسه رفته بود اما یکسال دیر تر از من دیپلم اش را گرفته بود ، آنهم با چه والزاریاتی!
حالا چپ و راست برایش کتاب و مجله میآمد . انواع و اقسام انجیل ها و مجله های تبلیغی . من از همان هشت نه سالگی با هیچ خدا و پیغمبری میانه ای نداشته ام . آخوند محله مان - آقای جزایری - چو انداخته بود که پسر حاجی فلانی بابی شده است ! من اصلا نمیدانستم بابی چیست . بعد تر ها از زبان همین آقای جزایری شنیدم که روی منبر میگفت بابی ها با خواهرشان همخوابگی میکنند !
انجیل مرقس و انجیل متی و انجیل لوقا و انجیل یوحنا را همان زمان ها خواندم . از داستان هایش خوشم میآمد.
برادرم هیچوقت مسیحی نشد . مسلمان هم نشد . هرهری مذهب هم نشد . اصلا با کتاب و کتابخوانی میانه ای نداشت تا مسلمان و گبر و کافر و یهودی بشود . اهل رفیق بازی هم نبود . میرفت مدرسه و میآمد خانه و با گل ها و گلدان ها سرگرم می‌شد . من اما با عالم و آدم رفیق بودم .
یکبار هم نمیدانم چه مرضی گرفته بود دست به غذا نمیزد . غذا نمی خورد . دو سه ماه غذا نمی خورد . مادر بیچاره ام باید با هزار زور و زحمت یک تکه نان توی دهانش میگذاشت و هزار بار قربان صدقه اش میرفت تا آن تکه نان را با یک لیوان آب قورت بدهد .یک گوسفند هم نذر بقعه آسید رضی کیا کرده بود . چه تب و تابی هم داشت مادر بیچاره !
همان انجیل خوانی مرا کتابخوان کرد . پول هایم را جمع میکردم و از کتابفروشی آقای سعادتمند مجله میخریدم و میخواندم . هر هفته هم یک پنج قرانی میدادم و مجله ای از مدیر مدرسه مان آقای کنارسری میگرفتم که کاغذش عطر مخصوصی میداد . اسمش یادم نمانده است ، اما داستان های دنباله دارش شوق کتابخوانی را در من صد چندان کرد .یواش یواش پایم به کتابخانه عمومی شهر مان هم باز شد . آنجا در خیابان پهلوی روبروی بیمارستان پهلوی کنار ورزشگاه پهلوی کتابخانه جمع و جوری بود که آقای محسنی آزاد دبیرادبیات مان دستم را گرفت و برد آنجا . سفارش کرد کتاب های صادق هدایت را نخوانم . میگفت آدمیزاد را به خود کشی میکشاند . من اماحاجی آقا و سگ ولگرد و سه قطره خون را همانجا دزدکی خواندم و خودکشی هم نکردم ، چند صفحه بوف کور را هم خواندم اما چیزی حالیم نشد . هنوز هم چیزی حالیم نمی شود .
آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز را دو روزه خواندم . شبانه روز خواندم . خورد و خواب از یادم رفته بود .
آقای محسنی آزاد مرا با خانلری آشنا کرد . شعر بلند «عقاب »را حفظ کردم و در کلاس خواندم . بی هیچ تته پته ای . آقای محسنی آزاد کیف می‌کرد .
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو‌از او‌دور شد ایام شباب
دید کش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید ....
یک همکلاسی دیگری داشتم بنام علی رکنی. علی رکنی تهرانی بود . یکی دو ماه همکلاسی ام بود . او مرا با نیما آشنا کرد . من تا آنروز اسم نیما را نشنیده بودم . بگمانم آقای محسنی آزاد با نیما میانه ای نداشت . گمان کنم از طرفداران المعجم فی معاییر اشعار العجم بود . علی رکنی منظومه افسانه نیما را بدستم داد و گفت بخوان . خودش چند بیتی را با آن صدای آهنگینش برایم خواند و گفت بخوان.
کمی که بزرگ‌تر شدم بیگانه آلبر کامو را نه یک بار نه دو بار بلکه ده بار خواندم . آنوقت ها بود که یواش یواش سر و کله بزرگ علوی و جمالزاده و صادق چوبک پیدا شد و لنگان لنگان با غلامحسین ساعدی و احمد محمود و علی اشرف درویشیان آشنا شدم . درویشیان مرا با دنیای بینوایان و درماندگان آشنا کرد . با همسایه های احمد محمود برای نخستین بار با « عشق ممنوع» آشنا شدم . با غلامحسین ساعدی از خیاو به کوره پزخانه های اطراف ورامین پریدم .
ویکتور هوگو و داستایوفسکی و تولستوی وپوشکین و آنتون چخوف و موریس مترلینگ و جان اشتاین بک و ارنست همینگوی مونس روزگار نوجوانی ام شدند و مرا با خود به کهکشان های دور کشاندند . دور دور دور .
حالا اینجا در پیرانه سری نگاهی به پشت سرم می اندازم و میگویم : کاشکی بیشتر خوانده بودم . کاشکی با دقت بیشتری خوانده بودم. کاشکی آنقدر زنده میماندم تا بتوانم همه کتاب های عالم را بخوانم !!!
چه آرزوهای دور و درازی ؟
عیدی نوا جونی به بابا بزرگ
هرسال نوروز نوا جونی به بابا بزرگ یک اسکناس یک دلاری عیدی میدهد .
این هم از عیدی امسال مان !
آرشی جونی اماهنوز یک عیدی به بابا بزرگ بدهکار است

بهار
همین گوشه کنار ها . حیاط خانه ما.
نوروز1400
سی و هشتمین سفره هفت سین در خارج از خاک وطن
بقول حافظ:
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران کرد