دنبال کننده ها

۱۲ فروردین ۱۳۹۹

آرزوهای بزرگ



آنوقت ها که مدرسه میرفتیم اگر عمه جان و دایی جان و خاله عمقزی و خاله خاک انداز و خاله دیگ بسر می پرسیدند میخواهی چیکاره بشوی میگفتم دکتر
اگر می پرسیدند چرا میخواهی دکتر بشوی ؟ میگفتم برای اینکه نگذارم مامانم شب نیمه شب از درد ناله بکند
کمی که بزرگ‌تر شدم آرزویم این بود دوچرخه داشته باشم و بتوانم توی کوچه و خیابان ویراژ بدهم
بعد تر ها عاشق شدم . عاشق زهره . شب و روز خواب و راحت نداشتم . توی برف و باران و باد و توفان میرفتم ساعتها دور و بر مدرسه اش پرسه میزدم بلکه لحظه ای ببینمش . آن روزها بزرگ‌ترین آرزویم این بود که زهره را به زنی بگیرم و صاحب خانه زندگی بشوم
در گذر سالها آرزوهایم رنگ و بوی دیگری گرفت . توی چاله چوله های عجیب غریبی دست و پا زدم و بسیاری از آرزوهایم نیز بر باد رفت . تا رسیدیم به اینجا . تا رسیدیم به امروز
حالا آرزوهایم در این خلاصه میشود که
صبح پا بشوم دوش بگیرم ریشم را بتراشم صبحانه بخورم بروم سر کارم
اینکه گهگاه با نوا جونی بروم بستنی فروشی محله مان با هم بستنی بخوریم و او شادمانه بخندد
اینکه آرشی جونی را ببرم فروشگاه اسباب بازی فروشی تا بین ده هزار تا کامیون و ترن و هواپیما یکی شان را انتخاب کند
اینکه روزهای پنجشنبه با محمد و داود و هانری برویم رستوران قاسم آقا ، بگوییم و بخندیم و من دور از چشم نسرین هر غذایی دلم میخواهد سفارش بدهم
اینکه بروم کافه تریای مورد علاقه ام گوشه ای بنشینم و قهوه ام را با لذت و آرامش سر بکشم
اینکه گهگاه با بهمن و سوسن و ستار و سرور و علی و فرزانه و شهلا دور هم جمع بشویم و بخوانیم و بنوشیم و به ریش دنیا بخندیم
اینکه شب جمعه یا شب شنبه با امیر و بهناز و هانری و مینا و بیژن و نسرین برویم همان رستورانی که از بس دختر و پسر جوان در آن موج میزند صدا به صدا نمیرسد . بروم آنجا با بچه ها آبجو بخوریم و از زمین و زمان حرف بزنیم و نصفه های شب مست و ملنگ برگردیم خانه مان
چه آرزوهای بزرگی ! نمیدانم آیا به این آرزوها دست می یابم یا اینکه
ای بسا آرزو که خاک شده

گرنگهدار من آن است ....


گر نگهدار من آن است که من میدانم.....
آقا ! این قدیمی ها یک حکمتی در کارشان بود. یک حکمتی در کارشان بود که میگفتند :
گر نگهدار من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد .
در ایتالیا- یعنی کشوری که جناب آقای کرونا به پیروی از منویات بشر دوستانه عالیجنابان موسولینی و هیتلر و فرانکو و امام خمینی رحمه الله علیه! - روزانه دستکم هزار نفر را راهی گورستان میکند یک عالیجناب یکصد و یک ساله ! پس از ابتلا به ویروس کرونا و بستری شدن در بیمارستان، نمیدانیم با چه دوز و کلکی سر جناب آقای ملک الموت را کلاه گذاشته اند و امروز سر و مر و گنده، شاد و خندان برگشته اند سر کار و زندگی شان .
این عالیجناب« سینیور پی » که بسال 1919 بهنگام شیوع طاعونی بنام Spanish Flu بدنیا آمده و از این طاعون جان سالم بدر برده اند و در دوران زندگی شان جنگ دوم جهانی و قحطی و گرسنگی و وبا و طاعون و هزار و یکجور مصیبت بشری دیگر را به چشم دیده اند ، دو هفته پیش گرفتار بلای کرونا شده بودند و کم مانده بود قبض و برات آخری را بدهند و چانه آخری را بیندازند و غزل آخرین را هم بخوانند و راهی آن هیچستان موهوم بشوند، اما از آنجا که بقول معروف « زمانه نه بیداد داند نه داد» بسلامتی از این تله مخوف ترسناک هم رهیدند و انشاالله تعالی قرار است صد سال دیگر هم زنده بمانند و از مواهب زندگی بر خور دار بشوند که : سحر تا چه زاید شب آبستن است ..
باری ! همانطوری که قبلا به عرض مبارک تان رسانده ایم گیله مردی که ما باشیم اگر چه با این کرونا و مرونا یکپای مان این دنیا و آن پای دیگرمان آن دنیا ست اما بینی و بین الله از مردن و گور به گور شدن باکی نداریم ولی به این آسانی ها هم جلوی عالیجناب ملک الموت سپر نخواهیم انداخت و لنگان لنگان از « کوچه نسیه خور ها » خواهیم گذشت وتا زنده هستیم به ریش آقای باریتعالی و توابع ! خواهیم خندید .
بقول آن شیخ یک لاقبای شیرازی :
گوش کن پند ای پسر ! از بهر دنیا غم مخور
بر سر اولاد آدم هر چه آید بگذرد

۱۱ فروردین ۱۳۹۹

آقای خبرنگار


چهل و نه سال گذشت . تقریبا نیم قرن. 
خبرنگار بودم . جوان . ماجراجو . و جویای نام .
تابستان بود . جاده ها ی شمال مملو از مسافر . خبر آمد که تصادف شده است . نزدیکی های  امامزاده هاشم . رفتیم آنجا . با عکاس روزنامه . قیامتی بود .
کنار جاده . در حاشیه سپید رود . ردیف شده بودند . هشت جنازه . دختر و پسر . کم سن و سال . از دوساله تا دوازده ساله . مردی گریان دور خودش می چرخید و ناله میکرد .به سر و کله خودش میکوبید و ندبه میکرد . با لباسی پاره پوره و خیس . هنوز پس از پنجاه سال قیافه اش را به یاد دارم . لاغر واستخوانی . با ته ریشی بر صورت .
ژاندارم ها آمده بودند . با تفنگ های شان .
پرسیدیم :چه اتفاقی افتاده است؟
گفتند : مردی با زن و هشت فرزندش آمده بودند تن به آب دریا بسپارند . با یک فولکس واگن . استیشن . قراضه و یادگار عهد عتیق. از آن ابوطیاره ها که به ماشین مشدی ممدلی مشهورند .
آمده بودند تن به آب دریا بسپارند . آنجا حوالی امامزاده هاشم . در اوج رطوبت و گرما . لاستیک ماشین شان ترکیده است . ماشین به سپید رود پرت شده . هشت تن از فرزندانش غرق شده . جنازه همسرش را هنوز نیافته اند .
مرد . شکسته و نالان دور خودش
می چرخید . با مشت به کله خودش می کوبید . ناله میکرد . ضجه میزد
چهل و نه سال گذشته است . چهل و نه سال . اما هنوز قیافه مرد را بیاد دارم .
انگار هزار سال پیر شده بود . هزار سال .
و این نخستین تجربه خبرنگاری ام بود . تجربه ای تلخ . تجربه ای به رنگ و تلخی زیتون خام .

۱۰ فروردین ۱۳۹۹

آقای رویهمرفته


آقای رویهمرفته میخواهد بیاید به داد ما مستضعفین امریکایی برسد !  اما تحریم های ظالمانه دولت کینه توز امریکا نمیگذارد ایشان تشریف بیاورند و ما مستضعفان را از این مخمصه عظما نجات بدهند
آقای رویهمرفته زمانی وزیر ارشاد اسلامی بود . گویا مهندس چاه فاضلاب است . سید الاغ پیغمبر هم هست . یعنی سید سه پشته هم هست ! هم سید مصطفی است . هم میر سلیم است . آقا هم هست . فی الواقع نشان از سه کس دارد این نیک پی!
آقای رویهمرفته ریش دارد . اما سبیل ندارد . شبیه مجاهد کبیر آقای گلبدین حکمتیار است .تازگی ها نهصد هزار نفر از مردم مومن خداجوی اتقلابی دارالخرافه اسلامی به ایشان رای داده اند تا به مجلس شورای ملایان برود و آنجا قانون وضع کند . قانونی که یک پاسبان همان دارالخرافه با گرفتن چند هزار تومان  میشاشد تویش .
آقای رویهمرفته در زمان آن خدا بیامرز چند روزی گذارش به پاریس افتاده و یکی دو بار هم از کنار دیوارهای دانشگاه بی نام و نشانی رد شده و لاجرم حالا جناب آقای مهندس سید مصطفی میر سلیم است . بگمانم یکی دو کلام فرانسوی هم یاد گرفته است . بن ژور . کومو ته وا؟ بیه ن....
حالا این آقای مهندس میخواهد بیاید کمک رسانی ما مستضعفان امریکایی !
این سید الاغ پیغمبر وقتی وزیر ارشاد بود کار سانسور را بجایی رسانده بود که اگر در رمانی یا داستانی کلمه « رویهمرفته » بکار برده شده بود خذفش میکرد و میگفت خلاف اسلام است و باعث تحریک امت اسلام میشود. بهمین خاطر ما اسمش را گذاشته بودیم آقای رویهمرفته .
آقای ترامپ عجالتا به هر امریکایی ماهیانه هزار و دویست دلار میدهد تا به زخم زندگی شان بزنند ، لابد عالیجناب آقا ی مهندس سید مصطفی میر سلیم میخواهند بما مستضعفان یارانه ملا خور شده مان را بدهند تا با آن برویم هاوایی و نفسی تازه کنیم و خوش باشیم
ای ز دلها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را

اختلاس

.. و اختلاس بر وزن اسکناس اندر لغت سرقت را گویند و اخص آن سرقت دیوانیان است از خزانه ، و در تسمیه این کلمه عقاید متفاوت است .
زمره ای کتابت آن با « صاد » کرده و ریشه آنرا « خلوص » دانسته اند و حجت ایشان اینکه مامور مختلس را ارادت و اخلاص چنان است که کیسه خویش را از خزانه دیوان فرق ننهد و جدایی در میانه نبیند . چنانکه شاعر فرماید :
خلوص نیت و اخلاص چون به پیش آمد
زجیب خویش منه فرق جیب دولت را
ببر ز کیسه دیوان و قصر و کاخ بساز
به خویش راه مده خواری و مذلت را
گروهی دیگر اختلاس را از « اختلال حواس » گرفته و به همین علت مختلسین رااز سیاست و مجازات معاف دانسته اند
ز اختلال حواس است اختلاس ای دوست
که هوشیار بدین کار تن نخواهد داد
جنون محض بود ورنه مرد روشن رای
تن از برای یکی پیرهن نخواهد داد
خواجه علی طفیلی در رساله مصباح المختلسین ، اختلاس اندک را تحریم فرموده و حجتی که آورده این است که چنین مختلسی را یارای ارضای فراتران خود نیست و گاه باشد که مغرضین بر وی حسد برند وبه زندانش اندازند:
در پی دانه مرو همچو کبوتر که ترا
عاقبت بهر یکی دانه به دام اندازند
صید کن شیر صفت ، نیم بخور ، نیم ببخش
تا به هر جا که روی بر تو سلام اندازند
و بر مختلس است که در امر اختلاس همت بلند دارد واز مسروقات خویش بخشی گران نثار فراتران کند و بقیت آن بنام خویش و پیوند به کار ابتیاع ضیاع زند و عمر در شادکامی بسر آورد .
تو دزدی میکن و در کیسه انداز
که دزدان راست در این ره سرودی
اگر دزدی نباشد در ادارات
در استخدام دولت نیست سودی
از کتاب ( التفاصیل )- فریدون توللی

در قرنطینه


این رفیق مان آقا مجید میگوید 
آنقدر توی خانه مانده ام ، همسرم هر چند وقت یکبار به من نگاه می کند و میگوید 
خدایا این بلا را از سر ما ن کم‌ کن
نمی دانم منظورش منم یا کورونا 

خاورانی ها


دسامبر 1992- سن حوزه -کالیفرنیا
از راست : حسین جعفری- نصرت الله نوح- گیله مرد
سه تفنگدار روزنامه خدا بیامرز خاوران
جای مسعود سپند و طاهر ممتاز و پوران مهدی زاده و دکتر کریم آبادی و شیرین دخت نیک منش و امیر کیایی و جمشید معماری خالی است

۸ فروردین ۱۳۹۹

شهر بی مبال


روز نوشت های بابا بزرگ از محبس
آقا ! ما تصمیم گرفته ایم امروز سوار ماشین مان بشویم برویم سانفرانسیسکو!
سانفرانسیسکو با خانه مان نیم ساعتی فاصله دارد
لابد می پرسید مگر از جان مان سیر شده ایم ؟ آخر هیچ آدم عاقلی توی این اوضاع احوال قاراشمیش از خانه اش بیرون میرود ؟ نکند میخواهیم جوانمرگ بشویم؟
در پاسخ تان میگوییم که: قربان تان برویم ما . ممنونیم که بفکر ماهستید . ما چهل سال است در این خراب شده زندگی میکنیم . در این چهل سال بقدرتی خدا حتی یکبار نشده است که ما بتوانیم یک وجب جا برای پارک کردن اتومبیل مان توی این شهر بی صاحب مانده پیدا کنیم. هر وقت گذارمان به سانفراسیسکو افتاده آنقدر چرخ و واچرخ زده و آنقدر دور خودمان چرخیده ایم که سر گیجه گرفته ایم
حالا که الحمد الله ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد میخواهیم دل به دریا بزنیم یک نوک پا برویم خیابان مارکت ، ماشین مان را آنجا پارک کنیم. دست به آسمان برداریم . شکر خدا را بجا بیاوریم . کمی عقده گشایی بفرماییم و بگوییم : آخی... خدایا شکرت ! بار الها به بزرگی ات شکر ! بالاخره ما هم به یکی از آرزوهای دور و دراز چهل ساله مان رسیدیم !!شکرت آخدا که ناکام و عقده به دل از دنیا نمیرویم !
یک آرزوی دیگری هم داریم که امیدواریم این رحمت واسعه خداوندی شامل حال ما بشود و پاک و مطهر به دار باقی تشریف فرما بشویم
آرزو مان این است که این بندگان مومن مسلمان متقی - از ترک و عرب و ایرانی و تاتار و تاجیک بگیر تا اهالی محترم یمن و سومالی و ساحل عاج و گینه بیسائو- که در گوشه و کنار کالیفرنیا مسجد و زیارتگاه و سقاخانه و عبادتگاه ساخته اند و شبانه روز الله اکبر الله اکبر گویان به ذکر جمیل حضرت باریتعالی مشغول هستند همتی بفرمایند و دست در دست هم بگذارند و یک مسجدی به بزرگی و عظمت مسجد سپهسالار وسط همین خیابان مارکت بسازند تا ما آدمهایی که ترموستات مان هزار و یک عیب و علت دارد یک عمر دعاگوی شان باشیم و هر وقت گذارمان به این شهر بی در و پیکر بی مبال! افتاد برویم آنجا با خیال راحت بشاشیم و دست به آسمان برداریم و بگوییم : آخی.... زندگی چقدر زیباست !
Image may contain: F.m. Sokhan, text that says 'Are You Destined For Paradise Or Hell? Hansen Sheykhani, you're going to hell!'
Want to tag F.m. Sokhan?  
Yes · No

گریز نا گزیر


گریز ناگزیر
بالاخره دل به دریا زدیم و از خانه آمدیم بیرون. آمدیم هوایی بخوریم . دست همسرجان را گرفتیم و رفتیم نیم ساعتی دور و بر خانه مان قدم زدیم . آسمان هم تماشایی بود . گهگاه خورشید خانم از پشت ابرها سرک میکشید و نور می افشاند و دوباره پشت ابرها پنهان میشد
همسایه مان میگفت : من به این آسمان اعتمادی ندارم . هر لحظه ممکن است ببارد . ما البته به سخنان همسایه مان توجهی نکردیم و رفتیم قدمی زدیم و جان تازه ای گرفتیم و آمدیم خانه. جای تان خالی بود البته.

۷ فروردین ۱۳۹۹

باد بی نیازی خداوند


در هنگامه یورش و کشتار مغولان ، چنگیز خان به بخارا در آمد و به مسجد رفت و مشایخ و ائمه جماعت و شریعت را احضار کرد و فرمان داد در حضور آنان صندوق های قرآن راکاهدان اسبان سازند و رقاصان و رامشگران را به مسجد آورند و رامشگری کنند
« چنگیز خان به مطالعه حصار و شهر در اندرون آمد و در مسجد جامع راند و در پیش مقصوره بایستاد....و بر دو سه پایه منبر بر آمد و فرمود که صنادیق مصاحف( صندوق های قرآن) به میان صحن مسجد میآوردند و مصاحف را در دست و پای می انداخت و صندوق ها  را آخور اسبان می ساخت
آنگاه بر خاست و از مسجد بیرون رفت و« جماعتی که آنجا بودند روان شدندو اوراق قرآن در میان قاذورات لگد کوب اسبان گردید
در این حالت امام جمال الدین روی به امام رکن الدین امامزاده آورد و گفت:« مولانا! چه حالت است ؟ اینکه می بینم به بیداری است یارب یا به خواب؟
مولانا گفت : « خاموش باش ! باد بی نیازی خداوند است که میوزد . سامان سخن گفتن نیست
تاریخ جهانگشا - عطا ملک جوینی- جلد اول
اکنون نیز چنین بنظر میآید که بار دیگر باد بی نیازی خداوند- این بار در هیئت و هیبت ویروس کرونا - میوزد که تا امروز تنها در ایتالیا و اسپانیا بیش از دوازده هزار تن را به دیار عدم فرستاده است
باری ! خاموش ! سامان سخن گفتن نیست