دنبال کننده ها

۲۱ آبان ۱۳۹۸

مادرم نام نداشت


مادرم نام نداشت !
پدرم « خانم » صدایش می‌کرد .
برای من و خواهرانم « مامان جونی» بود
عمویم « زن داداش » میخواندش.
پسر عمو هایم « زن عمو » صدایش می‌کردند
برای رفیقانم « خانم شیخانی » بود .
خاله ام « خاخور جان » می نامیدش.
آقای جزایری پیشنماز محله مان « صبیه محترمه مرحوم حاج خلیل خان » می خواندش. در عروسی و عزا پیشگام و سردمدار بود . سنگ صبور زن‌ها و دختران و دخترکان محله مان بود .
مادرم ملک و مال داشت. باغات برنج و چای داشت .اسب سواری اش هم تماشایی بود .بی واهمه میتاخت و میتاخت. شبانه روز در زحمت و تلاش بود . چرخ زندگی مان را ماهرانه می چرخانید . به هیچ خدا و پیغمبری باور نداشت . نماز نمیخواند . اما قلبی به وسعت دریا ها داشت . قلبی آکنده از مهربانی و عشق .
مادرم اما «نام » نداشت.
من تا دوازده سیزده سالگی نمیدانستم نام مادرم چیست . لازم هم نبود بدانم . برای من و خواهرانم همان « مامان جونی » کافی بود .
یک روز دولتیان با بوق و کرنا آمده بودند تا نمیدانم برای کدام امر مقدسی ! مردمان را ثبت نام کنند . شناسنامه مادرم را از میان صدها اوراق کهنه و رنگ و رو رفته یافتند و بدستم دادند. و آنجا بود که من برای نخستین بار نام مادرم را دانستم.
نام مادرم « صفیه » بود. صفیه !
یعنی دوست با وفا!

با سعدی


امروز از نخستین ساعات بامداد این شعر سعدی در روح و جان و جهانم جولان میداد و سراسر روز آنرا زمزمه میکردم :
شب فراق که داندکه تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق در بند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای « دوست »مانند است؟
غروب از سرکار برگشتم خانه . نوه ها - نواجونی و آرشی جونی - خانه مان بودند.
نوا تا صدای در را شنید با شتاب به آغوشم پرید و پاکتی بدستم داد . یک نقاشی کودکانه بود با خطی کودکانه که :
I love you Grandpa
و داخل پاکت یک اسکناس یک دلاری!
و آن نقاشی و این اسکناس یک دلاری را با هیچ چیز دنیا عوض نمیکنم

بفروش میرسد


برادرم بفروش میرسد

بوی تعفن سیاست


اینجا در امریکا دموکرات ها و جمهوری خواهان به جان هم افتاده اند . دروغ و یاوه و پتیاره از زمین و آسمان میبارد. آقای رییس جمهورمان مستقیما توی چشمان میلیون ها نفر نگاه میکند و دروغ میگوید . آنهایی هم که این دروغ ها را باور میکنند هورا میکشند. بوی تعفن سیاست و سیاست پیشه گان همه جا پیچیده است . دیگر نمی توان براحتی نفس کشید . گویی این مخلوقات اهریمنی برای تباه کردن همه جلوه های نیک بشری پای بر این جهان نهاده اند
امروز بیاد آن گفته مارک تواین افتادم. آنجا که میگوید لطفا به مادرم نگویید که من به سیاست اشتغال دارم . او گمان میکند
شغل من پیانو نوازی در یک روسپی خانه است

۱۶ آبان ۱۳۹۸


آیا تو چنانکه مینمایی هستی ؟
به این تلگرام نگاه کنید. تلگرامی است که جمعی از نویسندگان ایرانی بهنگام اشغال سفارت امریکا توسط اوباشان حکومت اسلامی به« رهبر آزموده و رهشناس انقلاب اسلامی در تایید سیاست های ضد استعماری آن امام بزرگوار! » مخابره کرده اند
من کاری به دیگرانی که این تلگرام را امضا کرده اند ندارم و نمیگویم که بسیاری از همین انقلابیون سر انجام به همین شیطان بزرگ و شیطانک های دیگر پناه آورده و از مواهب همین حکومت های امپریالیستی بر خور دار شده اند، اما یکنفر از همین شاعران ضد استعمار و ضد امریکا!! را - که امضایش پای همین تلگرام است - میشناسم که چهل سال است بدون اینکه دست به سیاه و سفید زده باشد در زیر سایه همین شیطان بزرگ از حقوق ماهانه و خانه مجانی و بیمه درمانی رایگان و حتی تاکسی مجانی استفاده میکند اما وقتی پای صحبتش می نشینی چنان از رهبر کبیر خلق ها !!جناب استالین و اتحاد جماهیر شوروی تعریف و تمجید میفرماید که انگاری همه این مواهب امروزین را جناب آقای استالین به ایشان هدیه داده است
یعنی وقاحت تا این حد ؟

۱۱ آبان ۱۳۹۸

صف مهریه بگیران


صف مهریه بگیران
این صف نان و گوشت و پیاز وصف رای دهندگان به روباه های سبز و بنفش و آبی نیست
صف مهریه بگیران است
آمده اند به صف ایستاده و مهریه شان را به اجرا گذاشته اند تا مردی را که روزی روزگاری نه چندان دور همسر و معشوق و محبوب و پدر فرزندانشان بوده است به زندان بیندازند
بقول نیما:
من دلم سخت گرفته است
از این
میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم
نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن نا هشیار

Happy Halloween


Happy Halloween
نوا جونی و آرشی جونی در جشن هالووین

۹ آبان ۱۳۹۸

ایران....ایران

«از داستان های بوینوس آیرس »
رسیده بودیم بوئنوس آیرس. پاییز ۱۹۸۴ بود 
کسی را نمیشناختیم . یک کلام هم اسپانیولی نمیدانستیم
یک روز آفتابی رفتیم خیابان لاواژه. خیابانی سراسر رستوران و بار و بوتیک و تئاتر و سینما. از آنجا خیابان ریواداویا را گرفتیم و رفتیم پایین. رفتیم ساختمان کنگره ملی آرژانتین را ببینیم .ساختمانی پر شکوه با سنگ های سپید . یادگار دوران فرمانروایی استعمار
گوشه ای به تماشا ایستادیم .غرق و غرقه در شکوه و عظمت آن بنای سرفراز
سه چهار آقای کراواتی و تر و تمیز کنار مان ایستاده بودند و حرف میزدند. سه چهار بار کلمه « ایران » به گوش مان خورد .تعجب کردیم . یعنی اینها ایرانی هستند ؟ پس چرا اسپانیولی صحبت میکنند ؟ نه! اینها قیافه شان به ایرانی ها نمی خورد
به زنم گفتم : یعنی اینها فهمیده اند ما ایرانی هستیم ؟ از کجا فهمیده اند ؟ نکند جاسوس جمهوری نکبتی اسلامی باشند ؟ نکند ما را تعقیب کرده اند ؟
ترس برمان داشت . یکی دو دقیقه ای با دقت به حرف های شان گوش دادیم . یک کلامش را نمی فهمیدیم . آنها هم هیچ توجهی بما نداشتند 

 نه نگاهی نه لبخندی. .  هیچ
آنها سرگرم گفتگوی دوستانه خودشان بودند و گهگاه هم بصدای بلند می خندیدند
راه افتادیم و از آنها دور شدیم . گاهگاه نگاهی به پشت سرمان می انداختیم نکند تعقیب مان میکنند
زنم در آمد که نکند در ایران اتفاق مهمی افتاده است و اینها دارند در باره آن صحبت میکنند ؟
آن روزها نه اینترنتی بود ، نه فیس بوقی و نه تلفنی . آمدیم خانه. چند روزی دماغ مان را اینجا و آنجا فرو کردیم بلکه خبری از ایران بشنویم . هیچ خبری نبود . در بیخبری محض مانده بودیم
"بعد تر به دانشگاه رفتم . رفتم زبان اسپانیولی بخوانم . آنجا بود که فهمیدم ایران  در زبان اسپانیولی یعنی اینکه « خواهند رفت 
—————
Ellos Iran =آنها خواهند رفت

آقای کدخدا


آقای کدخدا
اگر میخواهید مهمان آقای کدخدا باشید این نشانی ماست
ما کدخدای ولایتی هستیم که حالا در چنبر آتش و باد و توفان افتاده است

فصل دود


می پرسد:شما در کالیفرنیا چندفصل دارید؟
میگویم : پنج فصل
می پرسد: پنج فصل؟
میگویم : بهار و تابستان و پاییز و زمستان و فصل دود
میگوید: میدانی ما در ایران چند جور زمان داریم؟
میگویم : نمیدانم
!!میگوید : زمان گذشته، زمان حال، زمان آینده، و زمان شاه