دنبال کننده ها

۱۰ مرداد ۱۳۹۷

از روزگاران


از روزگاران....
این نامه را پسرم - الوین - بیست سال پیش برای من و مامانش نوشته بود
ده ساله بود . برای اولین بار با همکلاسی هایش رفته بود کمپ .
یکی دو تا غلط املایی هم دارد . 
امروز الوین ما پزشک است و حوالی سانفرانسیسکو کار میکند . دیگر برای ما نامه نمینویسد . ماه به ماه نمی بینیمش . هر وقت هم به دیدن مان میآید نمی تواند بیش از یکی دو ساعت بماند . همیشه آماده به خدمت است .
پریشب آمده بود مهمانی خاله اش . چه مهمانی مفصلی هم بود . هنوز میز غذا را نچیده بودند که تلفنش زنگ زد . باید میرفت بیمارستان . باید میرفت به درد کسی میرسید . پا شد و با عجله رفت . خاله اش فقط توانست مقداری غذا توی ظرفی بریزد و بدهد با خودش ببرد .
الوین انسان عجیبی است . دنبال پول و زندگی لوکس و این قضایا نیست . در دوران دانشجویی اش تابستانها به آفریقا میرفت تا به بیماران آن دیار کمکی کرده باشد .
امروز که آلبوم های گذشته را ورق میزدم چشمم به این نامه افتاد . گفتم نامه و عکس اش را اینجا بگذارم تا یادی کرده باشم از گذشته ها . آن روزهایی که الوین را بیشتر میدیدیم و روزگار خوش تری داشتیم
آقای دکتر الوین شیخانی تابستان آینده داماد میشود . همسرش هم پزشک است و ما هم آرزو داریم دوباره پدر بزرگ بشویم

۹ مرداد ۱۳۹۷

های و هوی از بهر هیچ


نمیدانم کدام شاعری بود که فرموده است :
هر که اظهار فضل و دانش کرد
به یقین دان که سخت بی هنر است 
های و هوی ارابه خالی
دیده ام من ، همیشه بیشتر است
آقای ترامپ - یا بقول خودمان آقای ترومپت ـ که مثل همه دلالان عالم دنبال خر مرده میگردد تا نعلش را بردارد و اگر هم قاری مفت ببیند عزای پدرش را میگیرد پس از یک عالمه ایلدرم بیلدرم و شمر خوانی و هارت و پورت و شارت و شورت ، بالاخره گلوی چین و اتحادیه اروپا را گرفته است و میفشارد . میخواهد باج بگیرد . زور هم که الحمدالله قبض و برات نمیخواهد . از قدیم ندیم ها هم گفته اند :
هر کجا پول است آنجا دلگشاست
دلگشا بی پول زندان بلاست
اما این باج خواهی درد سر ها و پیامدهای تلخی هم دارد .
او که کورانه عصاها میزند
لاجرم قندیل ها را بشکند
چینی ها و اروپایی ها هم که بیطاری را روی خر کولی یاد نگرفته اند گلوی ما را گرفته و میفشارند و میگویند : باج نمیدهیم . برادری مان بجا بزغاله دانه ای هف صنار ! یکی بزنی دو تا میخوری ! کسی کاو انگبین جوید چه باک از نیش زنبورش ؟
نتیجه ؟
نتیجه اینکه : بنا به نوشته مجله تایم دو میلیارد و پانصد میلیون پاند گوشت در سردخانه ها و انبارهای امریکا روی دست تولید کنندگانش مانده است که نمیدانند چه خاکی بسر شان کنند .
یادمان میآید چند سال پیش امریکا به ژاپنی ها فشار آورده بود که باید برنج امریکایی بخرید
ژاپنی ها میگفتند : آقا جان ! برنج امریکایی اصلا به مذاق ما سازگار نیست .
امریکا یی ها میگفتند : بخورید ! کم کم عادت میکنید !
برنجکاران ژاپنی طاس و نقاره بر داشته بودند و رفته بودند جلوی کنگره ملی کشورشان و داد و قال راه انداخته بودند که : آقا ! ما برنج امریکایی نمیخواهیم . اما هیچکس نگفته بود خرتان به چند ؟ لاجرم رفته بودند فکر شان را روی هم گذاشته بودند و آمده بودند دوباره داد و قال راه انداخته بودند که در مذهب ما خوردن برنج امریکایی ممنوع است .
و لاجرم قال قضییه را کنده بودند .
ما که الحمد الله نه مال داریم دیوان ببرد نه ایمان داریم شیطان ببرد مانده ایم حیران که خدایا نه هرکه زاده مصر است شیخ ذوالنون است . این آقای حنا بسته مو دیگر از کدام گورستانی آمده است ؟
میگویند : ملا نصر الدین خدا بیامرز صد دینار میگرفت سگ اخته میکرد یک عباسی میداد میرفت حمام . حالا حکایت این آقای ترومپت ماست .
کار خلقی را به تدبیر تو باز انداختند
چون تو خود تدبیر کار خود نمیدانی چه سود ؟

۶ مرداد ۱۳۹۷

کجاست بام بلندی ......؟


هدیه دوست
اسمش را حتی نمیدانم . هرگز اسمش را نپرسیدم .
گاهگداری میآید فروشگاهم . بادامی و پسته ای میخرد و دوست دارد با من سخن بگوید .
نوروز و سیزده بدر و غذاهای ایرانی و موسیقی ایرانی رادوست دارد . برایم و برای وطنم دلسوزی میکند که به چنین گرداب بلایی گرفتار شده ایم .
بگمانم بازنشسته جایی است . هرگز نپرسیدم چیکاره بوده است .
میآید گپی میزنیم و میرویم پی گرفتاری هایمان .
امروز برایم دو تا کتاب آورده بود . از آن امریکایی های کتابخوان است .خیلی چیز ها در باره ایران میداند . با وجودیکه فارسی نمیداند اما در همه جشن ها و جشنواره ها و نمایشگاههای ایرانی شرکت میکند و لذت میبرد . خیلی بیشتر از من و ما .
دو تا کتاب برایم آورده است . یکی شان Hidden Iran. و آن دیگری کتابی بنام The Struggle For Iran نوشته کریستوفر د بلاژیو .
باید بنشینم بخوانمشان . اما مگر وقت گیرم میآید .؟ چنان گرفتار روز مرگی های بی حاصلم که سر و دستار از یادمان رفته است .
کتاب دیگری را دوست نازنینم - انوشه - از نیویورک برایم پست کرده است . نامش زبان و شبه زبان ، فرهنگ و شبه فرهنگ .
نویسنده اش آرامش دوستدار . از آن کتابهاست که باید با دقت و هشیاری و احتیاط خواند و یاد داشت بر داشت . چند صفحه اش را خوانده ام اما مجال بیشتری می خواهم تا دقیق بخوانم و بیاموزم .
یکی از آرزوهای بزرگم این است که روزی روزگاری از این دوندگی های شبانه روزی و این تلاش های مذبوحانه برای بهتر زیستن و پولدار تر شدن خلاص بشوم و بنشینم با خیال راحت کتاب بخوانم و فیلم ببینم و موسیقی گوش بدهم و به دیدار دوستانم بروم و مست کنم و نعره مستانه بر کشم و سقف آسمان نیلی رنگ را بشکافم و از پیله ام رها شوم و هوای تازه ای بخورم و به گشت و گذار و تماشای جهان بروم و .... آه چه آرزوهای دور و درازی !
البته اگر آقای عزراییل عجل الله تعالی فرجه در کمین ما ننشسته باشد
بقول آن همولایتی حافظ - منصور اوجی - :
کجاست بام بلندی؟
و نردبان بلندی؟
که بر شود و بماند بلند بر سر دنیا
و بر شوی و بمانی بر آن و نعره برآری:-
-« هوای باغ نکردیم و دور باغ گذشت!...

۵ مرداد ۱۳۹۷

هوا بس ناجوانمردانه گرم است . آی .....

هوا بس نا جوانمردانه گرم است آی ....
اواسط تابستان است . اما انگار از آسمان آتش میبارد. دیروزگرمای شهر مابه صد و ده درجه فارنهایت رسیده بود .آسمان هم خاکستری و دود آلود است .
دلم برای آهوها و بوقلمون ها وپرنده ها و چرنده ها میسوزد . برای آدم های فقیر هم . آنها که در خانه شان از کولر خبری نیست
چنین گرمایی در چنین فصلی در کالیفرنیا بی سابقه است.
رفیق جمهوریخواهم آقای موریس میگوید :
خداوند دروازه های جهنم را باز کرده است تابه ما دموکرات های کالیفرنیایی نشان بدهد
جهنم چه جور جایی است !
جناب آقای باریتعالی ! باران بفرست !
البته نه بارانی همچون باران شرق امریکا ، بارانی بفرست تا درختان و پرندگان وچرندگان تشنه کام سیراب بشوند
باران رحمت ، نه باران زحمت !
این هم تصویری از دار و درخت های تشنه کام از پشت پنجره خانه ام ۰
هوا بس ناجوانمردانه گرم است آی ....

چند تا عکس یادگاری از :......
.بارسلونا - کاخ سفید - لاس و گاس . پاریس . مکزیکو. هاوایی . سانفرانسیسکو .....
حالا چند سالی است در پیله خود تنیده ای گرفتار شده ایم و مجال سفری و گذری و نظری نیست . البته پیری و بیحوصلگی هم بی تقصیر نیستند .

۱ مرداد ۱۳۹۷


امپراتوری عسل
این رفیق مان - آقای ایشای - یکی دو ماهی بیمار بود .سرگیجه داشت و نمیتوانست کار کند . معلوم شد تومور مغزی دارد . رفت جراحی کرد و امید داشت زنده بماند .
امروز تلفن کردم حال و احوالی بپرسم . پسرش گفت :
My Dad passed away.
یعنی مرد . به همین سادگی.
خیلی دلم گرفت . خیلی غمگین شدم . طفلکی سن و سالی هم نداشت .
آقای ایشای عسل فروش بود . بیست و چند سال پیش با یک وانت قراضه برای فروشگاه مان عسل میآورد . اما حالا یک امپراتوری تولید و توزیع عسل در همین شهر ما دارد . چهل پنجاه نفر آنجا کار میکنند .
آقای ایشای یهودی بود . چند بار مرا به کنیسه شان دعوت کرده بود . از اوباما بدش میآمد . از آمدن آقای حنا بسته مو خوشحال بود . خیلی هم خوشحال بود . با دمش گردو می شکست .
آقای ایشای از « هیچ » یک امپراتوری ساخته بود .امپراتوری عسل
اما روزگار را می بینی ؟ نگذاشت آقای ایشای بنشیند و از این امپراتوری عسل کامی بگیرد .
آمد و رنج کشید و ساخت و رفت . بهمین سادگی .
آقای ایشای از این جهان ما - از این امپراتوری اندوه - به امپراتوری « هیچ » پر کشید بی آنکه از امپراتوری عسل کامی شیرین کرده باشد .
یاد شعر مشیری افتادم :
به اسب و پیل چه نازی که رخ به خون شستند
در این سراچه ماتم ، پیاده ،شاه ، وزیر

دعوای اصفهانی


یک آقای اصفهانی کنار جویباری با یک آقای دیگری دعوا و بگو مگو میکردند. فحش میدادند و فحش می ستاندند .
آقاهه گفت : اگه مردی بیا اینور جوب تا حالیت کنم چند مرده حلاجی !
اصفهانی گفت : برو عمو ! شما اونور جوب ، من اینور جوب . پیرهن دونه ای هف صنار است !
حالا وقتی قداره کشی های لفظی عالیجناب ترومپت و یاوه بافی های مقام عظمای ولایت و ور دست هایش را می شنوم یاد دعوای آن آقای اصفهانی می افتم :
تو اونور جوب من اینور جوب ، پیرهن دونه ای هف صنار است
To Iranian President Rouhani: NEVER, EVER THREATEN THE UNITED STATES AGAIN OR YOU WILL SUFFER CONSEQUENCES THE LIKES OF WHICH FEW THROUGHOUT HISTORY HAVE EVER SUFFERED BEFORE. WE ARE NO LONGER A COUNTRY THAT WILL STAND FOR YOUR DEMENTED WORDS OF VIOLENCE & DEATH. BE CAUTIOUS!

۳۱ تیر ۱۳۹۷

بیدر کجایی .


بیدر کجایی !!
می پرسد : کجایی هستی؟ 
میخواهم بگویم بی در کجا ! اما نگاهم به چشمانش می افتد . یک چشمان سیاه مخمور . از آن گونه چشمانی که دل از سعدی و حافظ و گیله مرد می رباید ! یا بقول حکیم توس :
دو چشمش بسان دو نرگس به باغ!
میخندم و میگویم : از همان جایی که تو آمده ای 
میگوید : میدانستم
می پرسم : زبان فارسی هم بلدی ؟
میگوید : متاسفانه نه . پدرم ایرانی بود و مادرم امریکایی
میگویم : بود ؟
میگوید : سالهاست از هم جدا شده اند . من سالی یکی دو بار پدرم را می بینم
می پرسم :
هرگز به ایران رفته ای ؟
میگوید : آرزو دارم بروم . اما تا امروز نتوانستم
میگویم : من هم چهل سالی است ایران را ندیده ام . ما آرزوهای مشترکی داریم
وقتی میخواهد بیرون برود بزبان فارسی میگوید : خدا حافظ
دوباره به چشمانش خیره میشوم . خدای من ! چه چشمانی !
اگر حافظ اینجا بود حالا یک غزل ناب در باب چشمان مخمور مست خرابش میگفت و چنین میسرود .
ز چشمش جان نشاید بردکز هر سو که می بینم
کمین از گوشه ای کرده ست و تیر اندر کمان دارد
سعدی هم اگر اینجا بود که واویلا ! چنان غزلی میگفت که حضرت باریتعالی در عرش اعلی به لرزه می افتاد

۲۹ تیر ۱۳۹۷

از خاک بر آمدیم و ......


به ارتفاع بیست و نه هزار پایی اورست رسیده اند .چند قدمی مانده است تا به بالا بلند ترین قله روی زمین پا بگذارند . با تقلای بسیار خود را به نوک قله میرسانند. هفت هشت نفری هستند .
فریاد شادی شان در آن فضای نا متناهی طنین می اندازد : فاتح شدیم . فاتح شدیم ، خود را به ثبت رساندیم .
دوربین تلویزیون مردی بودایی را نشان میدهد. با ردایی نارنجی. و نازک .
مرد ، از پای بلند ترین و سرفراز ترین کوه گیتی پاره سنگ سپیدی را بر میدارد . هزاران سال از عمر سنگ گذشته است .
سنگ را میکوبند و میکوبند . نه در آسیابی ؛ بل با سنگ دیگری . سنگ ذره ذره میشود . هزار تکه میشود . ده هزار پاره میشود .اکنون به قطعه های الماس میماند . دوباره میکوبند . و باز میکوبند . با صبر و حوصله ای شگفت . سنگ اکنون به گونه پودری است . همچون نمکی . آنرا با پودرهای زرد و نیلی میآمیزند . آنگاه می نشینند و با دقتی فرا انسانی از ترکیب رنگ ها ، از ترکیب سرخ و سپید و بنفش و نیلی و آبی و قرمز ، تابلویی میسازند . تابلویی که به قالی های هزار رنگ ایرانی میماند . چشم و دل و جان و جهان آدمی را میلرزاند . با ترکیبی از شگفت انگیز ترین رنگها .
مرد بودایی میگوید : بهنگام ساختن این تابلو ، از هر حس درونی خالی میشود . نه می شنود ، نه می بیند ، نه چیزی را حس میکند . نه لامسه ای ، و نه ذایقه ای .....
دوربین ، روی تابلو مکث میکند .براستی یک شاهکار هنری است . شاهکاری که انگشتان هنر بار چند انسان آنرا خلق کرده است .
ناگهان ، مرد بودایی ، دستانش را دراز میکند و در چشم بر هم زدنی تابلو را در هم میریزد . نابودش میکند .
آه از نهادم بر میآید . خشمگین میشوم . حیران میمانم . یعنی چه ؟ آفریدن و آنگاه شکستن ؟
دیگر چیزی از آن رنگین کمان ، جز مشتی غبار رنگ وارنگ ، باقی نمانده است
مرد بودایی میگوید : این کار ، یعنی اینکه هیچ چیز در این جهان پایدار نیست. هیچ چیز ماندنی و ماندگار نیست . هیچ چیز .
و من می بینم که خیام بزبانی دیگر این ناپایداری جهان را باز میگوید :
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یکچند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که مارا چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم

۲۷ تیر ۱۳۹۷

گیلاس.......


گیلاس......
جوان است . بیست و چند ساله . آشفته حال و پریشان . عرق از سر و رویش میبارد .
میآید داخل فروشگاهم . مستقیما بسوی من میآید.
میگویم : می توانم کاری برای شما بکنم ؟
میگوید : چند تا گیلاس میخواهم . پول هم ندارم .
گیلاس ها را نشانش میدهم و میگویم : برو بر دار
میرود چهار پنج دانه گیلاس بر میدارد و دستی برایم تکان میدهد و میخواهد برود بیرون .
صدایش میکنم و یک پاکت گیلاس بدستش میدهم و میگویم : بسلامت !
تعجب میکند . با من دست میدهد و خندان بیرون میرود .
خنده اش برایم آرامش میآورد . احساس سبکبالی میکنم . شاد میشوم . تهی میشوم از هر آنچه رنگ و بوی اندوه دارد . می بینم که با چند دانه گیلاس هم میتوان به آرامش درونی رسید .